در پشت پرده آن مقاله
سال گذشته، من در يك دوران موقت، سمت نظارت كلي و اساسي را بر صفحات داخلي روزنامه اطلاعات داشتم. بدينترتيب كه وظيفه داشتم از طريق تماس دائم با متصدي اجرايي صفحات داخلي بدانم چه موضوعاتي در اين صفحات چاپ ميشود و اگر مطلبي به مصلحت نبود مانع چاپ آن شوم و اگر موضوع يا مطلبي براي پيگيري به نظرم ميرسيد آن را به همكارانم بگويم تا تهيه كنند و به چاپخانه تحويل دهند.
در همين دوران موقت، به سرماخوردگي شديدي كه مرا چند روز بر بستر ميخكوب كرد، دچار شدم. در اين چند روز، عصرها به وسيله تلفن با همكارم احمد رضا دريايي كه متصدي اجرايي صفحات داخلي روزنامه بود تماس ميگرفتم و در مورد مسائل روز با يكديگر تبادل نظر ميكرديم. از جمله، غروب روز جمعه 16 ديماه 1 [سال] گذشته چنين تماسي تكرار شد. اما بر خلاف هميشه، همكارم به جاي بيان شاد و شيرين گذشته، با صدايي لرزان و پر اندوه به احوالپرسي من پاسخ داد. نخست گمان بردم او هم مريض شده است و لذا گفتم «خدا بد ندهد، تو هم سرما خوردهاي؟» گفت: نه. به شوخي گفتم: پس كشتيهايت غرق شده؟ گفت: نه... همه مان به دردسر افتادهايم. از وزارت اطلاعات نامهاي آوردهاند و اصرار دارند همين فردا چاپ شود. گمان كردم از همان نامههاي معمولي است كه وزارت اطلاعات، در دوران اختناقآميز سالهاي گذشته چاپ آنها را همواره به مطبوعات تحميل ميكرد و البته غالبا موضوعاتي بود كه چاپ آنها خواننده آگاه را متوجه طرز تفكر و مديريت بسيار ابتدايي و پيش پا افتاده و خندهآور مسوولان تبليغاتي مملكت ميكرد. بدين لحاظ بود كه گفتم: چه ميشود كرد؟ ... ما كه پوستمان كلفت شده است، مطلب را در يكي از صفحاتي كه كمتر مورد توجه است و لاي آگهيها، گم و گور كن. گفت: اين دفعه موضوع فرق ميكند. چيزي كه به ما دادهاند نامهاي است به امضاي شخصي موهوم به نام «رشيدي مطلق» و عليه آيتاللهالعظمي خميني، آن هم، سرشار از ناسزا و حرفهاي نامربوط.
پشتم لرزيد. براي مدتي (شايد يك دقيقه و شايد بيشتر) بين من و همكارم سكوت برقرار شد. بعد كه بر اعصابم مسلط شدم، گفتم: متن نامه را بخوان و او خواند. نامه كه تمام شد، گفتم من صد درصد مخالف چاپ نامه هستم. بگذار با سردبير روزنامه صحبت كنم و بعد بگويم چه بايد كرد؟ گفت: سردبير روزنامه استعفا كرده است. الان روزنامه بيسردبير است. گفتم: آقاي مسعودي هم كه در تهران نيست، پس من با مسووليت خودم تصميم ميگيرم كه نامه چاپ نشود. گفت: تهديد كردهاند كه نامه حتما بايد چاپ شود، تو چرا مسووليت قبول ميكني؟ ماموران وزارت اطلاعات نامه را به هرحال، و به زور هم باشد چاپ ميكنند. گفتم: حالا كه كسي در روزنامه نيست و من موظفم مانع انتشار اين نامه بشوم، ولو آن كه فردا به صلابهام بكشند و بعد به شوخي گفتم: من تا حالا غذاي زندان را نخوردهام، به امتحان كردنش ميارزد.
مكالمه ما 2 نفر اينجا قطع شد. گمان كردم خطري را كه نه فقط شرافت روزنامه نگاران را لكهدار ميكرد، بلكه به شرحي كه خواهم نوشت، ثبات كشور را به هم ميزد (كه زد) رفع كردهام. البته فكر ميكردم رونوشت اين نامه مجعول به روزنامههاي ديگر هم داده شده و آنها هم چنين مقاومتي را كردهاند اما دلخوشيم ديري نپاييد، چرا كه همكارم تلفن كرد و گفت: فلاني نامه بايد چاپ شود، چه من و تو بخواهيم يا نخواهيم. اگر مقاومت كنيم خودشان ميآيند [به] روزنامه و نامه را چاپ ميكنند و ايبسا در همان ساعاتي كه روزنامه چاپ ميشود من و تو به جاي آب خنك خوردن، در زندان زير لگد و مشت باشيم.
شرح و تفصيل نميدهم. وقتي نااميد شدم و دريافتم كاري از هيچ كس ساخته نيست و اگر مثلا مدير روزنامه هم در دسترس باشد و موافقت كند به خاطر احتراز از چاپ اين نامه از انتشار روزنامه جلوگيري كنيم، يعني چند روز روزنامه ندهيم، باز خود دستگاه سانسور، روزنامه را بيآنكه آب از آب تكان بخورد منتشر خواهد كرد، لذا گفتم: پس بيا و زيركي كن. نامه را از صفحه اول بخش نيازمنديها، لابلاي بيخوانندهترين آگهيها شروع كن و هر پاراگراف را در يك صفحه بگذار و بنويس بقيه در صفحه بعد و اين وضع را تكرار كن تا مقاله تمام شود. تيتر مطلب را هم از 12 سياه (كوچكترين حروف تيتر) بگذار.
صبح فردا، عليرغم ادامه بيماري به روزنامه آمدم. وقتي چشمم به صفحات لايي افتاد چون صاعقهزدهها بر جايم خشك شدم. مقاله، عليرغم سفارش و تاكيد من، با حروف درشت، داخل كادر و جاي مشخص چاپ شده بود. ساعتي بعد فهميدم دستگاه سانسور، احمدرضا دريايي همكار مرا تحت كثيفترين نوع فشار وادار كرده است نامه را با اين وضع مشخص چاپ كند.
آن روز، روز عزاي كارگران، كارمندان و اعضاي هيات تحريريه روزنامه اطلاعات بود. از استعفاي دسته جمعي صحبت كرديم و بعد خودمان نتيجه گرفتيم اين دستگاه بيمنطق، وقيح و مغرض مشتي از عوامل خود را جايگزين ما ميكند، خاصه كه احساس كرديم دستي در كار است تا روزنامه اطلاعات را نابود كند. اين امر وقتي به ما ثابت شد كه ديديم نامه را نخست در روزنامه اطلاعات چاپ كردند و بعد در ساير مطبوعات به چاپ رساندند و خودشان كوشيدند وانمود كنند روزنامه اطلاعات خود مقدم به چاپ نامه بوده است. با وجود اين، باز هم عدهاي از همكاران بر تصميم خود مبني بر استعفا مصر بودند، تا آن كه تلفنهاي ملامتآميز مردم شروع شد. بعضيها ناسزا ميگفتند. اما اين ناسزاها براي ما شيرينتر از شهد بود. ميدانيد چرا؟ براي آن كه مردم بيدار دل، تلويحا فهميده بودند پشت پرده چه ميگذرد و عامل چاپ اين نامه چه كساني و چه دستگاهي بوده است. قضاوت مردم را در آن موقع در جملهاي خلاصه ميكنم تا بدانيد چه چيزها باعث شد كه روزنامهنگاران ايراني عليرغم فشار جهنمي سانسور در 25 سال گذشته دوام بياورند و بكوشند در همان شرايط هر چه ميتوانند از اوضاع واقعي مملكت، حتي با توسل به شيوههاي مبهمنويسي، ايما و اشاره منعكس كنند تا هم دستگاه عالي رهبري آگاه شوند كه خائنان در لباس خادم چه بر سر كشور ميآورند و هم مردم از كم و كيف امور حتيالامكان آگاه شوند. خلاصه قضاوت مردم پس از چاپ نامه مجعول عليه آيتاللهالعظمي خميني چنين بود: «ما ميدانيم شما را مجبور كردهاند اين نامه توهينآميز و دروغين را چاپ كنيد، ولي مگر شما چوبيد؟، مگر حس نداريد؟ مقاومت كنيد.»
آري، اگر ملامت مردم از اين هم خشنتر بود، باز براي قلبهاي ما تسكيندهنده بود...
«چه كسي خيانت ميكند؟» آن كه در مقام عالي دولتي، ميداند مملكت در آستانه انفجار است ولي به جاي ارائه گزارش صحيح از عمق نارضاييهاي مردم و دادن پيشنهاد صادقانه براي جلوگيري بموقع از انفجار خشم عمومي، امكانات يك دولت و يك وزارتخانه را به كار ميگيرد تا نامهاي را عليه يك مقام روحاني چاپ كند و كشوري را صحنه پيكارهاي خانگي و برادركشي كند، يا آن روزنامهنويساني كه از دو سو سيلي ميخوردند، اما ميكوشيدند پردهاي ولو كوچك از حقايق را ترسيم كنند؟
چاپ نامه مجعول عليه آيتاللهالعظمي خميني دو جنبه دارد. يك جنبه آن مربوط است به عدم آگاهي يا غرضورزي تهيهكنندگان آن و جنبه ديگر به امري كاملا خصوصي.
نامه در زمان تصدي كسي بر وزارت اطلاعات چاپ شد كه خود، روزنامهنويسي است قديمي و سياستمداري كهنهكار2، ايشان اگر آن نامه را خدمتي به رژيم و مملكت ميدانست پس چرا اين افتخار را نصيب روزنامهاي نكرد كه خود بنيانگذار آن بوده و تا پيش از پوشيدن كسوت وزارت، رسما مديريت آن را بر عهده داشت؟ ايشان ميتوانست افتخار اين خدمت را صبح نصيب روزنامهاي كند كه همه ما روزنامهنگاران ميدانيم در زمان وزارت نيز كاملا بر آن اعمال مديريت (منتهي پنهاني) ميكرد و بقيه افتخار اين خدمت را نصيب روزنامههاي عصر و از جمله اطلاعات ميكرد.
طبيعي بود، ايشان خيلي راحتتر و بدون اعزام مامور به روزنامه، خودش ميتوانست آن نامه را حتي در صفحه اول چاپ و به قول خودش به عنوان «هدلاين = تيتر اول» به مردم عرضه كند. ايشان حتي به عنوان قائممقام حزب رستاخيز ميتوانست اين نامه را همزمان با روزنامه خودشان در روزنامه ارگان حزب چاپ كند، آنهم بيآن كه با مقاومت امثال من ناچيز روبهرو شود. پس چرا قرعه به نام روزنامه اطلاعات اصابت كرد؟ لابد يا پاي يك تسويهحساب شخصي در كار بوده، كه در اين صورت آقاي فرهاد مسعودي مدير «اطلاعات» بايد فاش كند، يا سياست دولت اين بوده كه روزنامه «اطلاعات» نابود شود كه اين را من با شناختي كه از شخص نخستوزير پيشين =[جمشيد آموزگار] دارم، بعيد ميدانم. 3
پانوشتها:
1. در اصل بهمن آمده است كه غلط است.
2. منظور داريوش همايون است.
3. اطلاعات (روزنامه)، 8 شهريور 1357، ص 6. همچنين بنگريد به: محمدحيدري. فساد و اختناق در ايران، تهران، عطايي، 1357، صص 84 79.