ساواک می گفت شریعتی شاخه دانشگاهی خمینی است

استاد می گفت از سال 20 تا 27 یعنی دوران نوجوانی دکتر که سخت با توده ای ‎ها درگیر بودم، از سفره‎‎های بی رونقی که جلوی فرزندانم پهن می کردم، بسیار شرمنده بودم زیرا توده ای ‎ها به من می گفتند اگر با ما همکاری کنی، تو را رییس فرهنگ می کنیم و چون نمی کردم، آنان مرا از هرگونه مزایای دیگر محروم می ساختند و مجبور بودم به حقوق معلمی اندکم قناعت کنم. متأسفانه در چنین دورانی، علی نوجوان به تغذیه مناسب و هم به پوشش و وسائلی نیاز داشت که بتواند غرور جوانی اش را حفظ کند و مرا ادای دین پدری میسر نبود. با همه این‎‎ها نمی دانم چگونه باید خدا را سپاسگزار باشم که دکتر با آن همه تبلیغات سوء مارکسیست‎ها و آن همه محرومیت، توانست از عقده‎هایش به شکل مثبتی بهره برداری کند. به یاد دارم او در هنگام مخمصه‎‎ها به‎جای این‎که در برابر نابرابری ‎ها و فقر، عکس‎العمل ‎های معمولی داشته باشد، همیشه چون فیلسوفی در گوشه‎ای می نشست و مطالعه می کرد و می اندیشید. اتاق من روبه‎روی اتاقکی بود که او برای خود برگزیده بود و من هرشب چراغش را تا نیمه‎شب روشن و او را مشغول مطالعه می دیدم. با این‎که علی یک چشمش مشکل داشت و پزشک سفارش کرده بود نباید از چشمانش زیاد کار بکشد. روزی به او گفتم علی چرا با چنین چشمی تا نیمه‎شب مطالعه می کنی؟ از امشب باید سه ساعت بعد از غروب بخوابی، و او که سخت در پی جلب رضایت من بود، برای رفع این مشکل چاره‎ای اندیشید. ساعت 9 چراغ را خاموش می کرد و پرده سیاهی را روی پنجره رابطمان می کشید و پس از آن به بیرون می آمد و خبری می گرفت که از جایی روشنایی دیده نشود و سپس به مطالعه می نشست؛ من پس از چندی این حقیقت را کشف کردم. دکتر هر عقده را پلی برای جهش برمی گزید و تا آن‎جا برای مطالعه و تحصیلاتش ادامه داد که در آغاز جوانی، معلم شد و پول ته جیبی داشت و دیگر غمی نداشت و به تحصیلش ادامه می داد تا به دانشگاه رفت و از دانشگاه با رتبه ممتازی، جایزه اعزام به خارج و تحصیلات بالا را دریافت کرد.
این‎‎ها همه، سخنان استاد بود و من که دورادور وی را می پاییدم تا هنگام سفرش به خارج این را حس می کردم که از کانونی ‎ها و مریدان پدرش دل خوشی ندارد، کمتر هم به کانون می آمد. بلکه دینداری آنان را روبنایی و آدابی بورژوازی می پنداشت، گرچه نه لیبرالیسم اندیش بود و نه کمونیسم اندیش. لیکن به‎کمال از دینداران کاسب‎کار متنفر بود و از همه دوری می جست تا به خارج رفت و عجیب این‎که دیگران، مسلمان به خارج می روند و کافر برمی گردند. ولی او لاقید به خارج رفت و مسلمان متعهدی برگشت.
روزی برای حال پرسی خدمت استاد رسیدم و حضرتش با شگفتی فرمودند: حیدر آقا نمی دانی چه تحولی در روحیه علی پیدا شده. کسی که حاضر نبود حتی یک صفحه از کتاب‎های مرا بخواند، اینک مرتب از من کتاب می خواهد و مطالب می پرسد که شگفت زده ام کرده و با ولعی از من پاسخ سئوالاتی را می خواهد که حیران می مانم.
بعد‎ها دانستیم که این همه نیاز از آن‎جا به‎سراغش آمده بود که دست به کار خطرناک کتاب اسلام شناسی زده بود. در چنان شرایطی و با چنان بضاعت علمی به نوشتن کتاب اسلام شناسی پرداخته بود و متأسفانه برخی به‎دلیل چند نقل قول از مذاهب دیگر، به‎جای ارشاد او و اصلاح کتابش، آن‎چنان همین نکته‎های ضعف را پیراهنی خونین و پرچم مخالفت با او برگزیدند و به جنگش آمدند که دستگاه دولتی و مارکسیست‎ها و لیبرال‎ها و به‎خصوص مجاهدین خلق التقاطی، هرچه بخواهی از ایجاد چنین اختلافی بهره گرفتند. ولی این‎‎ها درد نبود، زیرا دشمنان از دو جهت به او حمله می کردند. گروهی می گفتند چرا این‎‎ها را نوشته‎ای و گروه دیگر، همان‎ها را که مکتبی نبود، بر پایه نوشتار و امضای دکتر حجت می دانستند و بر اصیل‎ها می تاختند و اصیل‎ها را وادار به مبارزه با او می کردند. این‎جا بود که اصیلی چون شهید مطهری هم احساس وظیفه کرد و وارد ماجرا شد لیکن در پس پرده، چنین حرکتی از یک جهت مفید بود. زیرا مطهری می توانست به وسعت، وارد میدان مبارزه با التقاطی‎ها شود و همه را بکوبد و از طرفی دیگر زیان‎بار. زیرا در میان مؤمنان و اصیل‎ها، شکاف ایجاد می شد. لیکن از نظر من بر پایه رمز «اختلاف امتی رحمه» چنین اختلافی برای شریعتی و مطهری فرصت‎هایی را آفرید که هریک حرف‎هایی را زدند که به‎جز دوران اختلاف،‎ امکان نداشت و در پایان، این ماجرا را نقل می‎کنم.
حال این پرسش ‎که مشکل دکتر شریعتی با روحانیت چه بود؟ و چرا عده‎ای از روحانیان علیه او موضع گرفتند؟
اگر فرض این است که دکتر با روحانیت در تعارض بوده، خدا پدر آن عده را بیامرزد که بر او موضع نگرفتند. ولی حقیقت این است که دکتر نه تنها علیه روحانیت موضع نگرفت و چنین القایی از ناحیه ساواک و منافقین بوده است، بلکه دفاعی را که او از روحانیت کرده، دیگری نکرده است. او می نویسد هرگز پای خیانت‎نامه‎ای امضای آخوندی دیده نشده و به عکس پای همه خیانت نامه‎‎ها به دین و کشور و مردم را، روشنفکران امضا کردند. اضافه بر این، آیا تا آن روز به‎جز امام کس دیگری هم درباره حکومت بر پایه امام امت خطی نوشته است؟
اما چرا برخی برابرش موضع گرفتند؟ باید دانست تا به امروز، بشری نبوده که همه انسان‎ها با وی مخالف یا موافق باشند. مهم این است که بدانیم دلیل موافقت‎ها یا مخالفت‎ها چیست و مخالفان و موافقان چه کسانی هستند؟ اگر یک طرف پیامبر یا معصومی یا ولی ای چون خمینی و خامنه‎ای باشد، همه مخالفان، فاسد و فاسقند و مخالفت‎ها باطلند و به ناحق. و به عکس چنان‎که مستکبری چه از طایفه زر چه زور چه تزویر، مخالفت با او به حق است، چه همه قاسطین و ناکثین و مارقین، ناحق هستند. لیکن اگر طرف مخالفت‎ها یا موافقت‎ها به دلیل‎های گوناگون و مخالفت و موافقت برخی بر پایه احساس و برخی بر پایه تعصب باشد، اختلاف‎ها فتنه انگیز است و اگر آن فتنه به دست پیشوایی کنترل و تبیین شود، فتنه خاموش خواهد شد. و با این شرح روی هرگونه موافقت و مخالفتی و حرکت لجاره‎‎ها نباید حساب کرد. زیرا بسیاری آن‎چنان که در کودتای 28 مرداد دیدید، در لحظه ‎ای وارد لشکر یزید می شوند و لحظه‎ای دیگر فوج فوج وارد دین خدا. لیکن صاحبان زر و زور و تزویر این‎چنین نیستند که به‎سادگی به صف حق بپیوندند؛ چه زرپرستان، زر را از هر چیزی گرامی تر می دانند و زورمندان تا آخرین لحظه حیات می گویند «النار و لاالعار»؛ و تزویر و نفاق هم هر لحظه چهره عوض می کند و پشت سر قدرتی پنهان می شود. پس از این توضیح، بحث را خصوصی می کنم و سرآغاز سخن به مخالفت روحانیون و همان گروهی می پردازم که امام فرمود رنجی را که من از تحجر چشیدم از حکومت طاغوت نچشیدم، اینان همیشه چون انگلی به هر حرکت جدید می چسبند. گروه دیگر صاحب‎نظرانی‎اند نقطه مقابل این گروه و ارشدشان شهید مطهری بود. سربست و دربست می گویم از جنبه فرهنگی و دین و مذهب شناسی، در هر اختلافی بین شهید مطهری و شریعتی، حق با مطهری است و دکتر در این مقام چیزی در مقابل مطهری نبود؛ با همه این‎‎ها آیا شکل مخالفت‎های شهید مطهری با شریعتی مورد قبول همه متعهدان و متدینان و برگزیدگان انقلاب هم بود؟ بگذارید اولین کسی باشم که این حقیقت را آشکار می‎کنم. زبدگان این انقلاب با این‎که برایشان آشکار بود در آن جدال، حق با شهید مطهری است، لیکن شیوه مبارزه مطهری را نمی پسندیدند. خود من در گرماگرم نزاع که دشمن آن‎چنان می نمود که دینداران و روشنفکران با یکدیگر درگیرند و متدینان متحیر که جانب که را بگیرند؛ از مقام معظم رهبری شنیدم هردوی اینان برای این انقلاب لازم‎اند، دکتر برای جذب طبقه روشنفکر و مطهری برای حفظ چهارچوب دین و اصول این انقلاب و در محضر خصوصی بزرگان، مبارزه با آن تندی شهید مطهری را صلاح نمی دانستند. لیکن خود من اندک اندک به آن‎جا رسیده بودم که اختلاف‎شان را الطاف خفیه و برپایه اختلاف امتی رحمه می دانستم. چه در غیر این‎صورت نه شریعتی می توانست در آن حجم و به آن محکمی ارتجاع را بکوبد و نه مطهری توان آن همه حمله بر کفر و ارتجاع و التقاط را داشت. زیرا شریعتی سپاه کفر را هم پشتوانه داشت و از آن سو سپاه ارتجاع ناخودآگاه با کفر و التقاط می جنگید نه با شریعتی. با همه این‎‎ها متأسفم که دشمن از سال 1354 به این حقیقت پی برد و برخی از ما هنوز هم نمی دانیم که باید چه کرد و هر دو را مجروح می کنیم.
چنان‎چه پیشتر در مقاله‎ای نوشتم، دکتر پس از مرخصی از آخرین زندان به منزل ما آمد و فرصتی پدیدشد که چند ساعتی از هر دری صحبت کنیم. از او پرسیدم آیا هنوز هم مدافع همه نوشتارت هستی و او پاسخ داد من که تا امروز چیز به دردخوری ننوشتم که از آن‎‎ها راضی یا ناراضی باشم. کویر یک رمان و آیینه جوانی بود و کتاب اسلام شناسی یک رساله دانشجویی که منتقدان به لطف‎شان آن همه مرا بزرگ کردند. دیگر کتاب‎ها هم گفت‎وگو‎هایی جدالی. چه من همیشه مشغول جنگ با این و آن بودم یا با ارتجاع یا با مارکسیست‎ها یا با لیبرال‎ها یا خان ‎ها و خائنان و سپس آهی کشید و گفت اگر خدایم یاری کند در آینده کتاب‎های خوبی و به‎خصوص رساله‎ای در اسلام شناسی می نویسم و در آن لحظه آن‎چنان خاموش شد که گویی در جهان ما نیست. از آخرین زندانش پرسیدم. گفت بیشترین کتک‎هایی را که می خوردم و بازجویی ‎هایی را که می دادم در این‎باره بود که آنان می گفتند جنگ تو با حوزه و مطهری جنگ زرگری بوده و تو مسئول شاخه دانشگاهی خمینی هستی که خوب می دانستی با چه شیوه‎‎هایی می شود دانشجو را رام کرد و اگر عامل خمینی نبودی، بیا وزارت فرهنگ را به‎جای خانم پارسای بهایی بپذیر و پاسخ من این بود که من حتی نمی توانم خانه خود را اداره کنم، چه رسد به وزارتخانه‎ای. ولی یقین بدانید اگر قبول می کردم چنان‎چه با شاه می بستم، نخست‎وزیر می شدم و اگر با آمریکا، در شرایطی که امام آفریده است به یقین آمریکا رییس جمهوری ایران را به من می بخشید و شاید هم مرا مفتی اعظم مسلمانان می کرد و به همه اقمارش دستور می داد از من اطاعت کنند و برای مسلمانان هم واتیکان و پاپی می آفرید. سپس خندید و گفت ولی در آن صورت دیگر علی شریعتی نبودم و دانشگاه‎‎ها چندین سال از سیاست متنفر می‎شدند و درجا می زدند؛ و از همین رو بود که ساواک پس از ناامیدی از اشتغال او و آزادی اش از زندان او را مقید کرد که دیگر نه سخنرانی کند و نه نوشتاری بنویسد و اجازه دهد ساواک از هرگونه نوشته او در هر جایی که می خواهد بهره گیرد و در روزنامه‎‎ها پخش کند و به همین فتنه ساواک بود که علی مصمم به فرار از کشور شد.
خوب است بار دیگر از پاک‎بازی و سینه‎فراخی او بنویسم. شبی استاد و رفقای چندی شام را خانه ما بودند و از علی خواستم او هم بیاید و او گفت من دختر و پسر دانشجوی فقیری را به عقد هم درآوردم و قرار است شام را با هم بخوریم و آنان را به حجله بفرستم، ولی سرشب را می آیم و چون آمد و در مجلس ما حضور یافت، نقد من بر او بالا گرفت که چرا برای علامه مجلسی آن‎‎ها را نوشتی و آخرین پاسخش بیرون از مجلس و هنگام بدرقه این‎که خدا کند ساواک هم به نفهمی تو بماند، بابا من به علامه‎ای که آن همه خدمت به فرهنگ و مکتب شیعه کرده است، چه کار دارم. من به در می گویم تا دیوار بشنود، طرف من آخوند‎هایی هستند که فرهنگ همیشه عدالتخواه مذهب شیعه را فدای پایداری اساس سلطنت می کنند. طرف من آخوند‎های درباری امروزند و سپس با سینه بازش گفت مرده‎شوی همه کتاب‎هایم را ببرد. برو هر کجا که غلطی می بینی اصلاح کن و من به پاسخش گفتم مرا به مسخره نگیر. بابایت توی اتاق نشسته، برو می خواهی او را مسخره کن و صداقتش تا آن‎جا که کتبا به محمدرضا حکیمی برای اصلاح کتاب‎هایش وکالت داد و چون این آخرین نامه‎ای است که درباره دکتر شریعتی می نویسم این را هم ضمینه می کنم؛ من بر این باورم که شریعتی و طالقانی و مطهری را صهیونیسم جهانی به دست منافقین شهید ساخت. شریعتی را از این‎رو که می دانستند اگر به فرانسه برسد و وارد مجامع دانشجویان خارج از کشور شود، نظام بنی صدری و قطب‎زاده و دکتر یزدی را بر هم می زند؛ و طالقانی را از آن‎رو که چون مجاهدین خلق از او خواستند برود سهم‎الارث حکومت را از امام بگیرد و طالقانی برگشت و چیزی نگفت و فردا در نماز جمعه، مجاهدین خلق را جوجه کمونیست خواند، آنان سند مرگ پدر را امضا کردند و پس از ملاقات شبانه سفیر شوروی با طالقانی، فرصتی به‎دست آوردند؛ چه همیشه شعار می دادند طرفدار شوروی و مخالف آمریکا هستند؛ و ترور مطهری پس از پیروزی انقلاب به دو جهت؛ یکی فرهنگ اسلام همه‎جانبه، به‎طور ریز، زیربنای این انقلاب نشود و دیگری به‎دلیل ترساندن روحانیت شیعه و به خانه‎نشاندن‎شان؛ چه آنان به گفته دکتر شریعتی طلبه علوی را نمی شناختند.
دکتر به گمان خامش به خارج گریخت، لیکن صیاد همه‎جا در کمینش بود و در لحظه مناسبی او را کشت. هنگامی که خبر شهادت دکتر به ما رسید، بلافاصله استاد را از منزلش خارج و به خانه داماد متدینش دکتر روحانی بردیم و یکسره طرح می ریختیم که جنازه به ایران نیاید. چه دستگاه می خواست او را با تجلیلی پس از مرگش، خودی بشناساند و چون ما موفق شدیم مدفن او را سوریه برگزینیم، در پی تعزیه و باخبر ساختن استاد برآمدیم و قرارمان بر این شد که تسلیت ساده‎ای در روزنامه‎ای بنویسیم (که به نیت پاکش آن‎چنان تسلیتی باورنکردنی در روزنامه نشر یافت) و آقای خامنه‎ای را برای خبر دادن مرگ پسر به پدر دعوت کردیم و چون آگاه شدیم آقای خامنه‎ای به چند قدمی منزل رسیدند، تسلیت نامه‎ای را که من در روزنامه خراسان نوشته بودم به استاد تقدیم شد: «استاد محمدتقی شریعتی، سوگند به خدا بر اوجی که گرفتید غبطه می خورم. شهادت فرزند تاریخ، دکتر علی شریعتی را به پدر و پیر و مرادش تبریک عرض می کنیم» و همین که خبر را استاد خواند و رهبرمان وارد منزل شد، استاد چون ایشان را دید عقده اش ترکید و خطاب به رهبری سرود «علی را کشتند» و رهبر به‎خاطر آرامش ایشان یک بیت شعر عربی در مرثیه حضرت علی اکبر با زبانی فصیح خواندند که به‎راستی برای استاد، تسلیتی بود و از آن پس مرثیه خوانی ‎ها و شعرخوانی ‎ها در مجلس بالا گرفت و هرکس ندبه و نوحه‎ای داشت. و کسی که از قول من نوشته است آقای خامنه‎ای روضه مفصلی خواند به خطا نقل قول کرده است.