خاطراتي از نقش زنان در لانه جاسوسي

خاطراتي از نقش زنان در لانه جاسوسي


ملیحه نیشابوری  خبرگزاری فارس: تاریخ انقلاب اسلامی پر از فراز و فرود است. لحظاتی که اگر آ نها را از شاهدان ماجرا جویا نشویم شاید در فرصت های بعدی دیگر خیلی دیر باشد. این گفتگو در نظر دارد تنها برگی از تاریخ انقلاب را برای مخاطبین خود ورق بزند. در قسمت ابتدایی این گفت‎وگوی ۳ ساعته، پیرامون خاطرات خانم «ملیحه نیشابوری» از خانواده و نحوه تحصیل و فعالیت های ایشان در ابتدای انقلاب اسلامی صحبت‎هایی شد. آنچه پیش روی شماست خاطرات این دانشجوی مسلمان پیرو خط امام است از اشغال لانه جاسوسی امریکا و همچنین بخشی از خاطرات ایشان در منطقه کردستان.
*فارس: فضای دانشگاه قبل از ۱۳ آبان ۵۸ چگونه بود؟
 نیشابوری: گروه‌های دانشجویی خیلی فعال شده بودند و رسما دفتر داشتند و برای جذب دانشجو تبلیغات می‌کردند. بر در و دیوار اعلامیه می‌زدند، در نمایشگاه کتاب‌های مربوط به خود را برای فروش می گذاشتند. مدتی بعد از اینکه از ترکمن صحرا برگشتیم، بچه‌های انجمن از هم تفکیک شدند، آنهایی که تمایل به مجاهدین خلق (منافقین) داشتند دفتر “دانشجویان مسلمان ” را تاسیس کردند و از بچه‌های انجمن اسلامی جدا شدند.
 *فارس: اسم “دانشجویان مسلمان پیرو خط امام ” از کجا گذاشته شد؟
نیشابوری: از داخل لانه و قبل از آن همچنین تشکلی وجود نداشت.
 *فارس: گرایش به سمت مجاهدین خلق (منافقین) یا همان دانشجویان مسلمان زیاد بود؟
نیشابوری: آن زمان هرکس که علاقه داشت عضو می شد. تنها چند نفر از بچه های ما به آنها پیوستند. حتی یکی از دوستان خود من هم جذب مجاهدین خلق (منافقین) شده بود. تا قبل از اینکه آنها اعلام جنگ مسلحانه کنند، با هم سلام و علیک داشتیم. من زیاد با آنها چکشی برخورد نمی کردم به خاطر حدیث هایی که از امام صادق به ياد داشتم که با تکذیب کنندگان خداوند بحث می کردند؛ زیاد موافق برخوردهای قهری نبودم. فکر می‌کردم این گروه ‎بندی‎ها در عقیده است و نباید در رفتار ظاهر شود که به هم بدو بیراه بگوییم. عده‌ای بودند که معیارشان این بود، یعنی اگر با مجاهدین خلق سلام علیک می‌کردیم می‌گفتند: فلانی هم جز آنهاست. اوایل یک‎سری از بچه‌های واقعا خوب ما جذب آنها شدند. یکی از افرادی که جذب آنها شده بود موقع صحبت کردن با خانم‎ها حتی سرش را بالا نمی‌آورد که نگاهش به دختر‌ها بیفتد. خوب، من و بعضی از دوستان امید داشتیم که بتوانیم آنها را به نیروهای انقلاب اسلامی بازگردانیم. در ابتدا خیلی از بچه‌های مسلمان وجود داشتند که گول آنها را خوردند فریفته شدند و از دست رفتند اما بعدها آن میلیشیایی که شکل دادند هرچه آدم غیرمسلمان و به قول معروف مشکل‎داری که وجود داشت جذب آنها شد . *فارس: چه زمانی از برنامه تسخیر لانه جاسوسی باخبر شدید؟
نیشابوری: دانشگاه ما از ابتدای تاسیس ، خوابگاه نداشت. موقع قبول شدنم پدرم هر ماه هزار تومان پول برایم می‌فرستاد و از این جهت تامین بودم، مشکل مالی نداشتم. بعضی وقت‌ها که برای خرید به بقالی محل می رفتم عده‌ای از دانشجوها را می‌دیدم که یک سیر پنیر از بقالی قرض می‌گرفتند تا بتوانند هزینه دانشجویی خود را پرداخت کند و بعدا قرضشان را پس بدهند. ۳۰۰ تومان هزینه متفرقه و ۳۵۰ تومان هم خرج مسکن بود که هر دانشجو به عنوان کمک هزینه تحصیل دریافت می‌کرد، البته این مبلغ لزوما سر وقت و منظم پرداخت نمی‌شد مثلا مهرماه که می‌رفتیم سر کلاس، آذر این پول را به دانشجوها می‌دادند. به دلیل مشکلات اقتصادی ، بچه‌ها هر ۴-۵ نفر یک اتاق اجاره می‌کردند. بعد از انقلاب هم دانشجوها رفتند در خیابان طالقانی (تخت جمشید سابق) در ساختمان یک هتل بود تحصن کردند، می‌گفتند ما همین جا را به عنوان خوابگاه می‌خواهیم. بچه‌های مذهبی به دلیل عقایدی که داشتند در لابی هتل می ماندند و همان‎جا می‌خوابیدند اما بچه‌های چپی در اتاق‌های طبقات بالا به‎صورت مختلط استراحت می‌کردند. یادم هست بچه‎ها آن زمان از دستگاه‌هایی تعریف می‌کردند که کفش‌شان را واکس می‌زده. دوستانم به من می‌گفتند: درسته تو خودت اتاق داری اما بیا اینجا به ما سر بزن. به همین دلیل روز ۱۲ آبان با دیگر دوستانم به آنجا رفتیم. هتل کنار ساختمان بنیاد شهید فعلی در خیابان طالقانی بود. وقتی رفتم آقای “زهدی ” نماینده دانشکده‌مان در شورای کلی انجمن اسلامی مرا دید و گفت: خانم نیشابوری چند روز است با شما کاری دارم، فردا صبح زود بیایید دانشگاه “پلی تکنیک ” جلسه عمومی انجمن است. صبح زود رفتم دانشگاه دیدم در یک اتاق نقشه‌ای را به دیوار زده اند و بر روی آن توضیحاتی می‌دهند. آقایان زهدی و بی‌طرف به عنوان نماینده‌ دانشکده ما و بقیه نماینده‌های دانشگاههای دیگر حضور داشتند. آقای زهدی نقشه را توضیح می داد. او تاکید داشت که در ابتدا بدون اینکه حساسیتی ایجاد شود به سفارت نزدیک شویم. در ضمن می گفت باید دور بچه های دانشجو را به‎وسیله زنجیره انسانی حفاظت کنیم تا کسی وارد این حلقه نشود. در آن جلسه قرار شد که بعد از ورود به سفارت اسناد جاسوسی را پیدا و بعد افشاگری کنیم. با قرار دادن تمامی احتمالات فرض بر این گرفته شد که مدت ماندن دانشجویان در لانه جاسوسی کوتاه‎مدت خواهد بود. سؤالاتی کردیم و جلسه تمام شد. البته قبلا در انجمن بحث می‌شد که امام(ره) در سخنرانی هایشان فرموده‌اند دانشجویان باید کاری کنند، چون تحرکاتی هم برای ایجاد و هماهنگی در رابطه با امریکا در دولت موقت انجام شده بود. روش آقای بازرگان گام به گام و آهسته بود، این روش با انقلاب سازگاری نداشت. مسائلی همچون ۲۸ مرداد ۳۲ به دلیل کودتا و بازگرداندن شاه به کشور، ايجاد ساواک، ایجاد خانواده هزار فامیل، ایجاد فرهنگ غربی توسط شاه در ایران و حمایت مستقیم آمریکا از او، همچنین طرفداری از شاه مخلوع در بعد از پیروزی انقلاب و . . . این گونه مسائل در دل ملت نفرتی تمام‎عیار از آمریکا به وجود آورده بود. اما سیاست دولت موقت این جور به نظر می آمد که می‌خواهد دوباره با آمریکا ارتباط برقرار کند و امام خیلی از این مسئله ناراحت بودند. ایشان در سخنرانی‌هایش خیلی تأکید می‌کردند که دانشجویان مسلمان کاری کنند. به هر حال امام خمینی(ره) به عنوان رهبر انقلاب و کشور نمی توانستند مستقیما دستور حمله به سفارت را بدهند. به همین دلیل بچه‎ها برداشت‎شان این بود که هرکاری علیه آمریکا صورت بگیرد ایشان موافق هستند. هدف ما از این کار رسوا كردن آمریکا و عمّالش در ایران بود. آنها اعلام کرده بودند به هر قیمتی که شده حاضر نیستند منافعشان را از دست بدهند . بچه‌ها اعتقاد داشتند آمریکا در امور ایران واقعا جاسوسی و دخالت می‌کند اما با این حال قرار نبود برنامه تسخیر لانه به این عظمت باشد. قرار شد عکس‌های امام(ره) را روی لباسمان بزنیم و از دانشگاه پلی تکنیک به سمت لانه حرکت کردیم. شعار “مرگ بر آمریکا ” می دادیم و در گروه‌های مختلف سازماندهي شده بودیم، گروه ما فقط بچه‌های دانشکده علوم بودند. طبق برنامه نزدیک ساعت۱۰ صبح گروه‌ها در مقابل لانه به هم ‌رسیدند، مردم هم کم‌کم جمع شدند و شعارهای “کارتر شاه را پس بده ” یا “دست دولت متجاوز کوتاه باید گردد ” سر می‌دادیم. وقتی ملت هم با ما قاطی شدند یک خودروی “ریو ” از شهربانی آمد جلوی سفارت ایستاد. چند تا از بچه‌ها رفتند با خوش و بش به ماموران گفتند: کاری نداشته باشید ما چند دقیقه هستیم و بعد هم می‌رویم. تا آنها آمدند متوجه جریان بشوند و به خودشان بیایند چند دانشجو از دیوار سفارت بالا رفتند، البته قبلا در جلسات توجیهی تأکید کرده بودند که حرکت بايد کاملا مسالمت آمیز باشد. بچه‌ها در را باز کردند و رفتیم داخل. اصلا به این فکر نمی‌کردیم چه اتفاقاتی ممکن است برایمان بیفتد. ترس نداشتیم چون شجاعت و اعمال امام(ره) را دیده بودیم. ایشان بر چیزهایی که اعتقاد داشتند برای اثباتش محکم می‌ایستاد. کارهای‌شان اسلامی بود و با تشرع پیش می رفتند، از طرفی خلاف‌ها و ظلم‌های آمریکا را هم به خوبی دیده بودیم و برایمان مشهود بود. وارد که شدیم از قبل قرار بود بچه های دانشگاه ما قسمت شمالی سفارت آمریکا را بگیرند. باران نم‎نم می‌بارید، کارکنان سفارت درهای ساختمان اصلی را بسته بودند و بچه‌ها تا مدتی نتوانستند داخل ساختمان شوند . آمریکایی ها در این مدت وقت کردند بعضی اسناد را از بین ببرند، گاز اشک‎آور هم زدند و چشم‌هایمان می‌سوخت. کارها تقسیم شده بود، قرار بود عده‌ای محافظ دور ساختمان باشند، و عده‌ای هم فوری بروند داخل ساختمان اسناد. من قسمت عملیات بودم و با بقیه گروه دور ساختمان را گرفتیم. بعضی از مردم هم داخل آمده بودند. قرار شد برای اینکه کار تنها در دست دانشجویان باشد کارت‌های شناسایی صادر شود تا هرکس که از در سفارت خارج شد، بدون کارت نتواند به داخل بیاید. به این ترتیب افراد متفرقه تا شب خارج شدند. من رفتم خانه “وزیرمختار ” جایی که بعدا مقر دانشجویان دانشگاه تهران شد. فرش‌های نفیس و وسایل خیلی لوکس آنجا بود، البته هیچ کس به وسایل‌ دست نمی زد. اطراف ساختمان دوری زدیم و برگشتیم. مقر ما ساختمان اداری بود که دستشویی و حمام نداشت اما تنها خوبی‎اش این بود که مقر جلوی درب جنوبی بود و در جریان همه رفت و آمدها، نماز جماعت و . . . بودیم. آقای “رجب بیگی ” از بچه‌های دانشجو بود که جلوی در سخنرانی می‌کرد. شورا کارها را تقسیم کرده بود . مثلا بچه‌های رشته حقوق در قسمت اطلاعات بودند. مسئول ما در عملیات آقای “زحمتکش ” بود که معاونش هم “شهید عباس ورامینی ” بودند. آقای نعمت که بعدا با یکی از دخترهای لانه ازدواج کرد هم به عنوان مسئول حضور داشت. قسمت اسناد در اختیار بچه‌های پلی تکنیک بود. از افرادی که به زبان لاتین تسلط داشتند مثل “شیخ الاسلام ” و “رجایی‌فر ” برای ترجمه اسناد استفاده شد. روابط عمومی هم افرادی مانند “خاتمی “، “نعیمی‌پور ” و “امین زاده ” بودند. واحد شورا هم آقایان مانند “بی‌طرف ” و “اصغرزاده ” و . . . حضور داشتند. شب اول رفتم در ساختمان “سفید ” که گروگان‌های زن آنجا بودند. دائم در فعالیت بودم و همه جا می‌رفتم، جز قسمت اطلاعات با همه گروه‌ها ارتباط داشتم. چون جمعیت گروگان ها زیاد بود از من خواسته شد که ۲ساعتی هم آنجا پست بدند بدهم. در حین حضورم در آنجا با خانم “جون وان ” بحثم شد، او می‌گفت: چرا ما را گرفتید؟ به او گفتم: چون دولت آمریکا به کسی که ملت ما بیرونش کرده کمک می‌کند. (او با زبان فارسی هم صحبت می‌کرد). او می گفت: “کارتر ” که کاره‌ای نیست، همه چیز دست “کیسینجر “، “راکفلر ” و لابی صهیونیست‌ها است . آنها هستند كه  اصرار کردند و شاه را نگه داشتند. گفتم : بالاخره کارتر که رئیس جمهور است نباید اجازه چنین کاری را بدهد. بعد از ساعتی که در آنجا بودم به شمال سفارت که چند ساختمان داشت و بچه‌ها قسمتی از آنجا را بهداری  کرده بودند رفتم. برای ناهار روز اول از بیرون نان و خرما هماهنگ شده بود که آوردند . آن روز فقط ۲ خرما به من رسید. بچه‌ها به کمیته هم خبر دادند. بعد از ساعتی که امام اعلام حمایت کردند، بچه‌ها خیالشان راحت شد و اصلا حمایت مستمر امام باعث شد که ماجرای لانه ادامه‎دار شود. بچه‌ها قبل از این کار در جلسه ای موضوع را به اطلاع آقای موسوی خوئینی‌ها رسانده بودند و او گفته بود قبل از این کار به امام نمی‌گوییم چون امکان ندارد ایشان رسما داخل شوند ولی مطمئن باشید بعد از انجام کار امام تأیید می‌کنند. یک روز آقای ورامینی فرستاد دنبالم و گفت: بیا، کارت دارم. وقتی وارد اتاق شدم دیدم خدا به‎خیر کند سقف اتاق سوراخ سوراخ است. یکی از بچه‌ها هم افتاده زمین و از درد به خود می پیچد. آقای ورامینی گفت: خواهر، فکر کنم دستش شکسته. گفتم: خوب، من چکار کنم؟‌ گفت ببریدش بیمارستان شما مگر پزشک نیستید؟! گفتم: نه . آقای ورامینی خیلی تعجب کرد. یکی از گروگان‌ها به نام “الیزابت “، کاردار دوم بود و برای خودش شخصیتی قائل بود . انتظار داشت دولت آمریکا برای آزادی آنها کاری کرده باشد. مجلات و نامه‌هایی که برایشان می‌آمد ترجمه می‌کردیم تا که جاسوسی در آنها نباشد. رادیو هم برایشان می‌گذاشتند. خانم دیگری به نام “کاترین ” آنجا بود که خیلی هم چاق بود و می‌خواست رژیم بگیرد، به همین دلیل دستگاه ورزشی برایش بردیم. بعد از عید نوروز ۵۹ که من رفتم کردستان عده‌ای از آنها را هم جابجا کرده بودند. الیزابت چند مرتبه به من گفت: بهت آدرس می‌دهم هروقت آمدی آمریکا بیا پیشم. یک بار از او پرسیدم: به نظرت ما چطور آدم‌هایی هستیم؟ گفت آدم‌های خوبی هستید. احمدآقا هروقت از طرف امام می‌آمدند می‌گفتند: امام گفتند اینها اسیر هستند با آنها خوب رفتار کنید. سلامتی آنها به خطر نیفتد، ورزش کنند و غذایشان خوب باشد، آنها مهمان شما هستند. احمد آقا مرتب می‌آمد به ما سر می‌زد. گاه‎گاهی با آنها صحبت می‌کردیم. الیزابت می‌گفت: دولت ما اصلا نمی‌تواند باور کند شما چه برخوردی با ما دارید؟ به او می‌گفتم: آدرست را به من می‎دهی تا وقتی آمدم من را تحویل سازمان سیا بدهی؟ می‌گفت: نه! نه! من اصلا این کار را نمی‌کنم. او مي گفت کارتر اصلا به فکر ما نیست.
*فارس: می‌شود گفت حضرت امام بعد از این جریان، تسخیر لانه را مدیریت کردند؟
نیشابوری: امام بعد از تسخیر با سخنرانی‌ها و صحبت‌هایشان خط‎مشی کلی را می‌دادند تا تندروی صورت نگیرد. اگر امام دخالت نمی‌‌کردند جریان همان یکی دو روز تمام می‌شد.
*فارس: بنی‌صدر در آن مدت آنجا آمد؟
نیشابوری: او با ما خیلی بد بود. دعوتش کردیم آمد بالای ساختمان صحبت کرد اما وقتی رژه می‌رفتیم به بچه ها نگاه نمی‌کرد.
*فارس: خاطره‌ای از آن روزها تعریف کنید.
نیشابوری: همان شب اول برای بچه‌ها کارت آماده کردند تا رفت و آمدها کنترل شود. تا مدتی از درب درِ جنوب فقط رفت و آمد می‌شد تا اینکه فشار جمعیت که زیاد شد کم‌کم به حدی رسید که چهار طرف سفارت از مردم پر شد . این طور که می‌شنیدم می‌گفتند حتی گروه‌های سیاسی می‌آمدند و تبلیغات خودشان را می‌کردند. مجاهدین (منافقین) می‌آمدند و می‌گفتند: ما در مبارزات ضدامپریالیستی با شما همراه هستیم، بگذارید ما هم بیاییم داخل. ‌چپی‌ها می‌آمدند اما بچه‌ها می‌گفتند فقط بچه‌های مسلمان حق ورود دارند. هرکس هم می‌گفت دانشجویان پیرو خط امام می‌گفتیم: نه، تنها “دانشجویان مسلمان پیرو خط امام “. پاس‌ها را که عوض می‌کردند بچه‌های عملیات می‌گرداندند. یادم هست شهید وزوایی همیشه پست دم در جنوبی بود. بعد که در جنوبی بسته شد. درِ شمالی باز شد برای رفت و آمد دسته‌بندی‌ها که شد و کارت‌ها هم صادر شد پست‌ها مشخص شد و ساعت‌‌ها هم مشخص شد که مثلا ما باید در روز ۵ ساعت پاس بدهیم. بچه‌های شورا می‌بایست ۲ ساعت پاس بدهند. پاس شب هم داشتیم اما اعضای شورا چنین چیزی نداشتند. کم کم برایمان سلاح هم آوردند. تا قبل از آن من اسلحه دست نگرفته بودم. ژ۳ آوردند و توضیح دادند که چطور باز و بسته می‌شود و توضیحات دیگر. بعد هم گفتند برای اینکه غریبه داخل نشود هر شب یک اسم رمز می‌گذاریم و به نماینده‌ها اعلام می‌کنیم. آنها هم به بقیه بگویند. به ما آموزش می دادند که هرکس در هنگام نگهبانی نزدیک‎مان شد باید بگوئیم ایست، بعد اسم رمز را از او بپرسیم. اگر درست گفت اجازه می‌دهید رد بشود. روز دوم یا سوم بود من پاس جنگل داشتم. یک روز شهید ورامینی به من گفت: خواهر! ما سر پاس جنگل مشکل داریم این دفعه را شما بروید؛ آنجا نزدیک درب درِ شرقی سمت مفتح بود. رفتم پست جنگل و بچه‌های عملیات راهنماییم کردند که چه بکنم. اینها رفتند و من تنها بودم. دم غروب بود دیدم از آن جلو دو نفر به سمتم می آیند – بعدها فهمیدم آنها جزو گروه ضربت عملیات بودند- هرچه گفتم ایست، انگار متوجه نمی شدند و باز جلو می‌آمدند. مجدد گفتم: اسم رمز؟ اما باز می‌آمدند اسلحه را مسلح کردم . دیگه روبروی همدیگر رسیده بودیم . آمدند جلو و یکی از آنها کلت را جلوی من گرفت و گفت: دست ها بالا. منم در جوابش گفتم: دست‌های خودت بالا. گفت: می‌زنم‌ها. منم گفتم: می‌زنم. در يك لحظه سلاح را از روی تک‎تیر درآوردم و روی رگبار گذاشتم. به او هم گفتم: اگر تو شلیک کنی یک تیر است اما من شلیک کنم یک خشاب خالی می‌شود. در دلم هم می‌گفتم قیافه‌هایشان بچه مسلمونی است. دومرتبه گفت: نمی‌اندازی؟ گفتم: نمی‌اندازم. یک دفعه دیدم که چهره هاشان عوض شد و خودشان را معرفی کردند و گفتند: خواهر خیلی متشکر، قبل از شما هر کس با او چنین برخوردی می کردیم او فرار می‌کرد ولی شما ما را می خواستید بکشید. شب‌های اول ما خیلی استرس داشتیم چون همش احتمال می‌دادیم آمریکایی ها برای آزاد کردن گروگان‌ها به آنجا بیایند. اطراف درهای لانه چاه‌ بود که بچه‌ها درش را برداشتند و داخل آن رفتند . یکی از آن چاه‎ها به کلیسای آن طرف چهارراه ختم شد.
*فارس: شیرین‌ترین خاطره لانه چیست؟ 
نیشابوری: خاطراتی که مربوط به شهید “شهرام‎فر ” می شود که برای آموزش نظامی به لانه می‌آمدند. خاطرات شیرین دیگر مربوط می‌شد به زمانی که با احمدآقا صحبت می‌کردیم. بچه‌ها خیلی زیاد جلوی ایشان نمی‌رفتند فکر می‌کردند شاید زشت باشد. آقای خوئینی‌ها هم معمولا همراه ایشان بود اما اگر به او سلام می‌کردیم یا خود احمدآقا حس می‌کرد که کسی از ایشان سؤالی دارد حتما جلو می‌آمدند و صحبت می کردند. یک روز سلام و علیک کردم و من به ایشان گفتم: احمدآقا، این درست است که آدم دانشجوی مسلمان پیرو خط امام باشد اما امام را ندیده باشد؟ تا آن زمان هروقت برای دیدار با امام قرعه‎کشی بود اسم درنیامده بود.این داغ خیلی برای من سنگین شده بود. احمدآقا گفت: ایشان حالشان مساعد نیست و اصلا ملاقات حضوری ندارند اما اگر می‌توانی فردا بیا جماران من هماهنگ می‌کنم. اما شما این جریان را برای کسی نگو. من هم اشتباه کردم و به چند نفر از بچه‌ها که تا حالا به دیدار امام نرفته بودند جریان را گفتم. یکی از آنها خانم روشندل بود. قرار نبود کس دیگری جریان را بداند. فردا صبح رفتم به مسئولین عملیات گفتم: من می‌خواهم امروز پاسم را عوض کنم. مسئول پاس‎بخش گفت: می‌خواهی بروی دیدن امام؟! من برق از چشمانم پرید. گفتم: چه‎طور؟ گفت: اکثر خواهرها امروز آمدند پاس‌های خودشان را لغو کردند و گفته اند می‌خواهیم برویم دیدن امام، ما که چنین برنامه‌ای نداشتیم. گفتم: من نمی‌دانم چه خبر است ولی من کار دارم و باید بروم. وقتی رفتم بیرون، دیدم آن دو نفری که با هم قرار گذاشته بودم تا به دیدن امام برویم یک مینی‌بوس را خبر کرده اند. حتی به خانواده‌هایشان هم گفته بودند. من دل توی دلم نبود . به خودم می گفتم با این جمعیت دیگر ما را راه نمی‌دهند. نزدیکی محل سکونت حضرت امام رسیدیم. دژبان جلوی ماشین را گرفت و پرسید :کجا می روید؟ گفتم : با حاج احمد هماهنگ شده برای دیدار امام آمده ایم. به ایشان بگویید خواهرهای پیرو خط امام آمده اند. وقتی احمدآقا خبردار شد و آمد. تا نگاهی به جمعیت انداخت رو کرد به من و گفت: خواهر! این همه آدم برای چی آوردید؟ گفتم: به جان امام من فقط به دو نفر گفته بودم. حاج احمدآقا گفتند: امام حالشان خوب نیست به همین دلیل بی‌سروصدا می‌روید ایشان را می‌بینید و برمی‌گردید، صحبت هم نمی‌کنید. دوربین هم نیاورید امام دوست ندارد عکس بگیرند. من یواشکی دوربین را با خودم بردم، با خودم گفتم اما فلاش نمی‌زنم که ایشان متوجه شوند. اولین نفر بودم كه وارد اتاق حضرت امام شدم. ایشان روی تخت دراز کشیده بودند و از این پارچه های یزدی رویشان کشیده بودند. کلاه عرق‎چین هم روی سرشان بود. قبل از این همیشه با خودم می‌گفتم: یعنی چی که هر کسی می‌رود دیدن امام گریه می‌کند، مگر امام گریه دارد؟ حتی شنیده بودم که ضدانقلاب مسخره می‌کرد و می‌گفت: اینها امام‌شان روضه می‌خواند و آنها گریه می‌کنند. با همین رویکرد به دیدن ایشان رفتم. اما نمی دانم چه شد، همین که نگاهم به صورت ایشان افتاد اشک از چشمانم سرازیر شد. امام لبخند می زدند. یاد دوربین افتادم، هرچه سعی کردم در آن یک ربع که پیش امام عکس بیندازم نشد که نشد. یاد حرف حاج احمد آقا افتادم؛ امام راضی نیست کسی از ایشان عکس بگیرد. این نکته را هم بگویم یک نماز جمعه هم ما در لانه خواندیم و اقتدا کردیم به آقای طالقانی. یعنی در دانشگاه نماز شروع شده بود و صف تا لانه رسیده بود و ما از داخل لانه اقتدا کردیم و نماز جمعه خواندیم، خیلی باشکوه بود.
 *فارس: از خاطرات آموزش‌های نظامی برایمان بگویید؟
 نیشابوری: در دوره آموزشی چهار کلاس برقرار شده بود که هرکس تنها می‌توانست در دو کلاس شرکت کند. تخریب، تاکتیک، مخابرات و یکی دیگر که یادم نیست. من کلاس های تخریب و تاکتیک را انتخاب کردم. استاد کلاس تخریب آقای “محمودی ” بود و کلاس تاکتیک هم “ستوان نوری ” تدریس می کرد. دو هفته در لانه تئوری درس دادند و بعد برای کلاس های عملی، ما را به کلاردشت بردند. من جزو اولین گروهی بودم که به آنجا رفتم و از هیچ برنامه‌ای هم خبر نداشتم. آقای محمودی خیلی از خودش تعریف می‌کرد و می‌گفت: من کلاس افسرها را اداره می‌کنم و اجازه نمی‌دهم سرو صدا کنید، من از مربی‌های خارجی کارهایی را یاد گرفتم که حاضر نبودند همه چیز را یادم بدهند و خلاصه ترفندها را یاد ما می‌داد. اما ما دانشجو بودیم و داوطلبانه آمده بودیم و این فضا خیلی با فضای سربازهای ارتش فرق می کرد. او می‌گفت: کسانی که شهید می‌شوند برای این است که محافظ‌های خوبی ندارند. محافظ اگر به فکر جان خودش باشد از شخص محافظ شونده هم خوب محافظت می کند و از این جور حرف‌ها می‌زد. ادعا می کرد کسی نمی‌تواند برای من تله انفجاری بگذارد. یک روز به خواهر شریعت پناهی گفتم: بیا برای او یک تله انفجاری درست کنیم. در لانه جاسوسی همه وسایل آمریکایی بود به‎جز ظرف‌های چینی آن که هلندی بود. آنجا مانند یک شهر بود و تا یک سال مواد غذایی آنها تامین بود. دو مغازه داشتند که وسایل مکانیکی داشت. یواشکی با خواهر شریعت پناهی رفتیم و شیشه اسیدسولفوریک را پیدا کردیم و ریختیم در یک قطره چکان و آوردیم و آن را داخل یکی از ابرهای تخته پاک‌کن  پنهانش کردیم. سیستمی هم که درست کردیم به این صورت بود که وقتی استاد پاک‌کن را فشار می‌داد یک قطره اسید می‌ریخت روی ابر و چون اسید محرک بسیار بالایی داشت زود آتش می‌گرفت. وارد کلاس شدیم، قبل از آمدن استاد برادرها پای تخته برای هم درس توضیح می‌دادند و وقت نشد پاک‌کن را آماده کنیم تا اینکه استاد آمد. ما هم سریع ابر را گذاشتیم روی میزش. موقعی که ایشان می خواست تخته سیاه را پاک کند متوجه شد دو ابر روی میز است. شک کرد که نکند یکی از این‌ها تله است با دست زد و ابر ما را روی زمین انداخت. بعد از رفتن استاد از کلاس وقتی خودمان ابر را برداشتیم فوری آتش گرفت. تصمیم گرفتیم تله دیگری درست کنیم. خود استاد به ما یاد داده بود که حتی با یک خودکار نیز می توان بمب درست کرد. تصمیم گرفتیم به ایشان هدیه ای بدهیم و در آن تله انفجاری کار بگذاریم . به همین دلیل نوار پرتوی از قرآن آقای طالقانی را برداشتیم و در آن چراغی تعبیه کردیم . به این صورت که وقتی در کاست که باز می شد چراغ روشن می شد . عکس آقای طالقانی هم روی کاست بود و خیلی جالب درستش کردیم. بعد از پایان کلاس رفتیم جلو و هدیه را به ایشان دادیم. استاد تا کاست را دید با چهره متبسم گفت: چی؟ بچه‌های پیرو خط امام به من هدیه دادند. دستشان درد نکند و . . . بنده خدا همین که کادو را باز کرد رنگ صورتش شد مانند میت. این‎قدر شوکه شده بود که با خودش حرف می‌زد و می‌گفت: خیلی بچه‌های مخی هستید. بنده خدا خیلی شاکی شده بود. من و دوستم هم خیلی ناراحت شدیم که با نوار آقای طالقانی همچین کاری کردیم. کلاردشت مجموعه آموزشی بود که قبل از ما کلاه‎سبزهای ارتش را برای آموزش آنجا می بردند. بعضا درگیری‌ با چریک فدایی‌ها هم آنجا اتفاق افتاده بود. ما را بردند بالای جنگل که دارای درخت‌های بلند بود. قرار بود تمام آموزش‌های تئوری که دیده بودیم آنجا عملی شود. دو دسته شده بودیم، یک دسته به مسئولیت شهید شهرام‌فر که ۱۲ نفر بودند و مابقی افراد به مسئولیت ستوان نوری. دو چادر شدیم، چون جمعیت پسرها بیشتر بود، چادرشان هم بزرگتر بود. قرار شده بود برای هم کمین بگذارند و آن را خنثی کنند. شهید شهرام‌فرهیکل ریزی داشتند اما واقعا ورزشکار بودند و خودش ورزش صبحگاهی را هم می‌داد. ایشان خیلی با بچه‌ها به‎جوش بود و مرد بسیار مؤمنی بود. یک روز گفت امشب ساعت۱۱:۳۰ همه در چادر برادرها جمع شوید. بعضی از بچه‌ها شب‌ها زود می‌خوابیدند. از ابتدای آموزشی گفته بودند که آنجا غذا نداریم و هرچه خودتان شکار کردید بخورید. ولی جیره آمریکایی‌ها را برایمان می‌آوردند. گوشت‌هایش را می‌ریختیم دور و میوه‌هایش را می‌خوردیم. من شک کردم که این جلسه آموزشی نمی تواند باشد چون ما آموزش‌ها دیده بودیم. پوتین‌هایی که به ما داده بودند از سایز ۴۱ به بالا بود اما پای من ۳۸ بود. به همین دلیل آنها را با دو سه جوراب پایم می‌کردم. پوتین‌ها را که در‌آوردم یک گوشه خاص گذاشتم تا هروقت لازم داشتم زود بپوشم. وقتی جلسه شروع شد دیدم شهرام‎فر دائم حرف‌های تکراری می‌زند و به ساعتش نگاه می‌کرد گفتم غلط نکنم یه خبری هست. آماده نشستم سرساعت ۱۲ که شد ما را بستند به رگبار شدید، اولش پشتمان لرزید. شهرام‎فر بلند گفت: یا ابوالفضل، چریک‌های فدایی حمله کردند. بعد هم فانوس را برداشت و پرت کرد بیرون چادر. عباس ورامینی از این جریان اطلاع داشت. علت شک من این بود که ورامینی از ظهر اسلحه‌های بچه‌ها را گرفت و خشاب‌ها را عوض می‌کرد. به من که رسیدگفت خواهر نیشابوری خشابت را بده عوض کنم و بهت مشقی بدهم. بهش‌ گفتم: چه فرقی دارد؟ خلاصه با تعلل توانستم سر کارش بگذارم و خشاب را عوض نکردم. همان ظهر مطمئن شدم برنامه‌ای هست که اینها خشاب را عوض می‌کنند. آسمان تاریک شده بود و بچه ها نمی توانستند به راحتی کفش‌هایشان را پیداکنند. من سریع کفش‌هایم را پام کردم و رفتم بیرون چادر دیدم نوری فریاد می‌زد بچه‌ها به ما کمین زدند برید. در آموزش های قبل گفته بودند وقتی کمین خوردید باید دیوارها را بالا بروید و خودتان را برسانید به محل تیراندازی. با خودم گفتم خوب برای چی این همه مسیر باید بروم ؟ به همین دلیل گفتم : من نمی‌آیم. برای چی باید این همه راه بروم ؟ بعضی از بچه‌ها که در جلسه حضور نداشتند تازه از کیسه خواب ‌هایشان بیرون آمده بودند و بعضی‌ها هم کفش نداشتند که شهرام‌فر به یکی از آنها کفش‌های خودش را داده بود. چون از حضور چریک فدایی‌ها ذهنیت داشتم یک لحظه شک کردم نکند راست می‌گویند و آنها به ما شبیخون زده اند. به دو نفر از برادرها که آنها هم به طرف بلندی نرفته بودند گفتم: برادرها بیایید از دیواره ها بالا برویم. بالای درخت یک ساعتی گذشت و بچه‌ها برگشتند و می‌خندیدند و تعریف می‌کردند من هم به آن دو برادر گفتم بیایید از این دیواره ها بالا برویم ببینیم چه خبر است. خلاصه رفتم بالای درخت و یک ساعتی از ماجرا گذشت. دیدم که بچه ها به همراه آقای نوری با صدای بلند حرف می زنند و می خندند. با خودم گفتم این چه نوع خشم شب اجرا کردنی است. به یکی از آقایان گفتم: برادر بیا مقداری تیراندازی کنیم تا بچه ها خودشان را جمع و جور کنند. آقا چشمتان روز بد نبیند یک خشاب بالای سرشان خالی کردیم. تمام خشاب تیر جنگی بود تنها شانسی که آوردیم این بود که تیری به کسی نخورد. همه بچه مخصوصا شهرام‎فر و نوری خیلی ترسیده بودند. شهرام‌فر سریع از دیوار رفت بالا و شروع کرد تیراندازی طرف ما که تیرهایش از بالای سرما رد می‌شد. آنها فکر می کردند ما کمین چریک های فدایی خلق هستیم. داد زدیم آقای شهرام‎فر ما هستیم، تیراندازی نکن. بعد فریاد زد: خواهر، چه می‌کنی نزدیک بود ما را به کشتن بدهید. شهرام‎فر نفر دوم تکواندو ارتش های جهان بود و با چنان دقت و سرعتی آمد بالا و تیراندازی کرد من متحیر مانده بودم. بعد گفت: ما واقعا فکر کردیم چریک‌های فدایی به ما حمله کرده اند.
فارس: چرا به کردستان رفتید؟
نیشابوری: در لانه بودیم که اردیبهشت ۵۹ جنازه شهدای پاوه را از جلوی لانه تشییع کردند. پاسدارهایی که سرشان را بریده بودند از جلوی لانه تشییع شدند. بعد اعلام شد که هر کس می‌تواند به منطقه کردستان برود تا جبهه آنجا خالی نباشد. سیستم آنجا به هم ریخته بود، می‌گفتند شهر محاصره شده و در دست گروهک‌هاست. شرایط خیلی سخت بود. خانم زحمتکش کرمانشاهی بود، گفت بچه‌ها برویم ببینیم آنجا چه خبر است. با زحمتکش، شریعت پناهی و خانم سیدنژاد به منطقه رفتیم . ما قبل از همه به آنجا رفتیم. با ورامینی صحبت کردیم و گفتیم می‌خواهیم به کردستان برویم. گفتن این نکته ضروری است که ما تشکلی به اسم دانشجویان مسلمان پیرو خط امام از قبل نداشتیم و بنا هم بر این بود که بعد از قضیه لانه بچه‌ها بروند دنبال زندگی خود و هیچ وقت هیچ کس نباید به اسم این تشکل‌ کاری انجام بدهد. ورامینی گفت: برای رفتنتان ایرادی نیست اما شما نباید به اسم دانشجویان پیرو خط امام بروید که گفتیم ما خودمان می‌رویم و به این اسم کاری نداریم. می‌رویم کرمانشاه و از همان‎جا اعزام می‌شویم، شما هم لازم نیست بگویید ما از بچه‌های شما هستیم ولی فقط خودتان بدانید که ما به منطقه رفته ایم. ورامینی کمی سربه‎سر ما گذاشت و گفت: می‌روید کردستان و کشته می‌شوید. او آن روزها ازدواج کرده بود و همسرش را هم به لانه آورده بود. من به خانمش بافتنی یاد داده بودم تا برای شوهرش یک بلوز ببافد. شهید ورامینی همیشه خنده‎رو بود. خانم زحمتکش و شریعت پناهی زودتر از ما رفته بودند. خانم سیدنژاد به من گفت: برویم پیش برادر هدایت، او از بچه‌های دانشگاه خودمان است که با هم در میاندوآب بودیم. صبح رفتیم سپاه در دفتر اطلاعات غرب پیش برادر ( سردار ) لطفیان. تازه متوجه شدیم که ایشان همان کسی است که هدایت صدایش می‌کردیم. برادر هدایت گفت: شهر در محاصره است و همه خانواده‌ها فرار کرده اند. قبل از رفتن از لانه برادر همین آقای شیخ الاسلام که در حال حاضر پزشک هستند یک جعبه دارو برایمان آورد و گفت: اینها ممکن است آنجا به دردتان بخورد و ببرید. این بسته های دارو بهانه بهتر شد برای ما تا راحت‎تر بتوانیم به منطقه وارد شویم . قبل از آن می خواستیم به بهانه این که خبرنگار هستیم وارد کردستان شویم. داروها را گرفتیم و رفتیم. دلیل دیرتر رفتن ما از زحمتکش و شریعت پناهی هم همین بود. برادر هدایت گفت: من نمی‌توانم مسئولیت شما را قبول کنم. گفتیم: ایرادی ندارد ما خودمان قبول می‌کنیم. گفت: این اظهارات را برایم بنویسید! یک نامه نوشتیم که ما مسئول خودمان هستیم و هر بلایی سرمان بیاید خودمان خواستیم و امضا کردیم. برادر هدایت با خنده گفت: سند مرگ خودتان را نوشتید. رفتیم پایین دیدم چند نفر دیگر از بچه های لانه هم آنجا ایستادند کمی هم سربه‏سرشان گذاشتیم. سپس همگی سوار دو هلی کوپتر شدیم و رفتیم سنندج. همه شهر به‎جز پلیس راه و پادگان دست گروهک‌ها بود. هلی کوپتر‌ نشست و پیاده شدیم که خدا رحمت کند شهید بروجردی به استقبالمان آمد. بعد ابوشریف آمد و چند تا از بچه‌های اصفهان. فردای همان روز وقتی این خبر پیچید که ما آمدیم اعتراض ها بلند شد به خصوص بچه‌های اصفهانی. آنها می‌گفتند یعنی چی که خواهرها اینجا آمدند، ما حواسم به جنگ باشد یا به آنها. ابوشریف در جوابشان گفت: بین شما و اینها چه فرقی دارد؟ شما رزمنده‌اید اینها هم رزمنده هستند. بعدا ما به حضور اینها در منطقه احتیاج داریم. تعدادی خانواده در اینجا هستند که برای برقراری ارتباط با آنها یک زن نداریم که با آنها حرف بزند. حالا که اینها خودشان آمدند شما اعتراض دارید؟! شهید “جودی ” جوانی بود که ظاهرش شبیه آمریکایی ها بود برای دفاع ما برگشت گفت: چی‌چی می‌گویید؟ اینها رزمنده هستند نه ما. با دست به طرف من اشاره کرد و ادامه داد: این خواهر که می‌بینید هرشب در لانه جاسوسی، در قسمت جنگل پاس می‌دهد. یک دفعه با دست‎پاچگی گفتم: ای وای! برادر اشتباه می‌کنید. گفت: نه خودم چند بار آمدم از شما آب گرفتم. از ما چهار زن انکار و از این شهید اصرار که نه من شماها را آنجا دیده ام. می‌گفت: نه شما خط امامی هستید و دنیا را تکان دادید؛ خیلی هم خوش آمدید. رزمنده ها به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: جریان چیه؟ ظاهرا بچه‌های سپاه که بیرون سفارت پاس می‌دادند ما را در آنجا دیده بودند. حتی یک مرتبه یکی از آنها آب خواست که من برادری را صدا کردم و به او آب داد اما در تاریکی مرا دیده بود و چهره مرا به خاطر سپرده بود. چون آنجا برق که نبود فقط نور کم چراغ داخل خیابان می‌افتاد. آنجا ماندیم تا اینکه خدا رحمت کند شهید بروجردی رفتند پاسگاه افسران را از محاصره درآوردند و شوخی شوخی مدت ها ما آنجا ماندگار شدیم. بعدها طوری شده بود که سر ما چهار نفر دعوا بود. برادر هدایت می‌گفت: بیایید با ما در اطلاعات کار کنید! علاوه بر ما چهار نفر یک خواهر و برادر هم از دانشگاه علم و صنعت آمده بودند که شوهر آن خانم اوایل جنگ در جنوب شهید شد. برادر مسلمی بود که شهید شد او هم دانشجو بود.
*فارس: در مورد فعالیت خانم‎ها در کردستان برایمان بگویید.
 نیشابوری: ما زمانی که کردستان بودیم، می‌دیدیم بدجور در آنجا به ما نیاز است. به همین خاطر به بچه‌ها زنگ زدیم و گفتیم نمی‌گذارند ما بیاییم. همه می‌خواستند در کردستان کار کنیم. خواهر سیدنژاد با دادستانی در قضیه زندانی‌‌ها همکاری می‌کرد. اما من این روحیه را نداشتم. در قضیه اطلاعات هم که اگر کاری از دستمان برمی‎آمد انجام می دادیم. دفتر فرهنگ و هنر که به ما تحویل داده شد از آنجا فرغون فرغون فشنگ جمع می‌کردیم و آنجا را تمیز کردیم . کارهای فرهنگی را انجام می دادیم. برادر رحیم صفوی هم آنجا بود که با وجود ما خیالش راحت شد و همسرش را به منطقه آورد. شهر هم به یک ثبات نسبی رسیده بود. اصلا حضور ما دخترها در منطقه شاید بتوان گفت که برای نیروهای خودی دیگر خیلی اهمیت پیدا کرده بود. به دلیل اینکه با حضور ما به گروهک‌ها و دیگر رزمندگان خودی این نکته را گوشزد می کرد که منطقه از امنیت خوبی برخوردار است. یادم هست یک روز برادر هدایت ما را خواست و یک ماشین پیکان به ما دادند. گفتند این برای شما باشد. حالا نگو این تله بود. مسئولین امنیتی می‌خواستند صاحب این خودرو را پیدا کنند. ما هم از هیچ چیز خبردار نبودیم به راحتی با ماشین در شهر جولان می دادیم. وسط راه یک نفر با دست جلوی ماشین را گرفت و شروع کرد سروصدا کردن که این ماشین برای من است و آن را از کجا آورید؟ . . . در همین حین برادرهای پاسدار خود را سریع رساندند و فرد مورد نظر را بازداشت کردند. ما شب‌‌ها در دفتر فرهنگ و هنر که بودیم، ساختمان آن از یک طرف به استانداری محدود مي شد از پشت به‎صورت تراس بود که به یک رودخانه می رسید که آن طرفش دیواره ای وجود داشت و به یک خیابان می رسید . به غیر از ما یک‎سری از خانم های آملی هم آنجا آمده بودند. به آنها می گفتیم: بچه‌ها الکی شلیک نکنید تا بهانه ای دست اینها ندهیم. اما در کل تنها دلهره ما این بود که نکند به عنوان گروگان به دست گروهک ها بیفتیم. خدا رحمت کند شهید بروجردی را به ما نارنجک داده بود تا در کیفمان بگذاریم . به ما می‌گفت: وقتی ضدانقلاب ریختند دورتان، ۴-۵ نفر شدند نارنجک را بیندازید، به کم رضایت ندهید تا اگر خدانکرده خودتان شهید می‌شوید چند نفر را هم به درک فرستاده باشید.
*فارس: اعتراضی از سمت بچه‌ها بابت نحوه افشای اسناد نبود؟
 نیشابوری: جلساتی داشتیم که بچه‌ها هر اعتراضی داشتند به آقای باطنی می گفتند. حتی آقای اصغر زاده که زیاد روی مواضع خودش پافشاری می‌کرد و اصرار داشت، بچه‌های صنعتی او را برداشتند و آقای سیف اللهی را جایگزینش کردند.
فارس: به نظر شما ماجرای لانه جاسوسی پايان مناسبی داشت؟
 نیشابوری: مسئله ما انجام تکلیف بود. تکلیف ما هم “شکستن ابرقدرتی آمریکا ” بود، جلوگیری از دخالتش در کشور و بستن جاسوس‌خانه‌اش در ایران بود که ما به این اهداف رسیدیم. این هدف که شاه برگردد. خوب، نتیجه نداد، بعد هم طولانی شدن این قضیه و درگیری‎هایی که بنی‎صدر با ما داشت و کلا با این قضایا مخالف بود و می‌گفت گروگان ها را پس دهید و علنا هم مخالفت می‌کرد. تا اینکه قضیه به مجلس سپرده شد و وقتی خود حضرت امام این جریان را به مجلس نمایندگان ملت دادند، ما دیگر حرفی نزدیم. حالا درست که آنها تکلیف شان را درست انجام ندادند اما ما در۴۴۴ روز توانستیم تعداد زیادی از افراد آمریکا را گروگان داشته باشیم و آمریکایی ها هم نتوانستند کاری انجام دهند.
 *فارس: خاطره‎ای از افراد یا مسئولینی که برای دیدار به لانه می آمدند دارید؟
 نیشابوری: خاطره دیگری که دارم این است که خواهر شریعت پناهی جلوی در جنوبی لانه همیشه پاس می دادند، به همراه شهید محسن وزوایی و دو برادر دیگر. به همین دلیل هر اتفاقی که آنجا می افتاد خواهر شریعت پناهی برایمان تعریف می‌کردند و خواهر بدیعی هم چون نقاشی‎اش خوب بود آنها را می‌کشید. من هم بدون اینکه کسی بفهمد در سالن غذاخوری آن را نصب می‌کردم که این اواخر مسئولین لانه نگهبان گذاشته بودند که بفهمند این نقاشی‎ها کار چه‎کسی است. آنها فکر می کردند من نقاش اینها هستم در صورتی که نقاش خانم بدیعی بود. مسائل مختلف لانه مثل: نوع غذا، دیر رفتن سر پاس، نحوه اعتراضات و . . . را به صورت طنز نقاشی می‌کردند و ما هم به دیوار می‌زدیم. از برادر وزوایی عکاس‌های خارجی زیاد عکس می‌گرفتند و چاپ می‌کردند. عکس ها را هم برایش می‎آوردند تا زمانی که شورا مصاحبه دارد آنها را به داخل لانه راه بدهد. شهید وزوایی جوان خوش‎چهره‌ و خوش‎تیپی بود. اتفاقا روزی که من به جای خواهر شریعت پناهی سر پاس در جنوب لانه رفتم برادر وزوایی سرپاس نبود. یک دفعه یکی از برادرها آمد و گفت محمد منتظری می‌خواهد داخل لانه بیاید. بچه ها در این مواقع با اطلاعات و شورای لانه چک می‌کردند و گزارش می دادند. آنها هم می‌گفتند: شخص مورد نظر می تواند بدون محافظ‌هایش به داخل بیاید. محمد منتظری آن زمان در مسائل فلسطین و لبنان فعالیت داشت و همیشه چند نفر همراه داشت که خیلی هم دوستش داشتند و با او همه جا می رفتند. او همیشه هم یک یوزی زیر عبایش داشت. یکی از برادرها مؤدبانه جلو رفتند و توضیح دادند که محافظ ها نمی‌توانند داخل بیایند. یکی از محافظ ها که بعدا هم شهید شد، گفت: یعنی چی؟ ما هم می‌‌خواهیم داخل بیاییم. بچه‌ها اول خجالت می‌کشند به شهید منتظری بگویند، نباید اسلحه داخل بیاورید. بالاخره به ایشان موضوع را گفتند و او هم اسلحه اش را به دوستش داد. چند روز قبل‎تر از این ماجرا جلال الدین فارسی به همراه چند مسئول دیگر به لانه آمده بودند. به بچه ها گفته بودند به هیچ کس سر مسئله حفاظت اعتماد نکنید. دشمن سعی کرده با هر کس که می‌تواند ارتباط برقرار کند. به همین خاطر هرکس می‌آید کاملا او را بگردید، فکر نکنید که آن طرف مسئول است. وقتی آقای منتظری می خواست داخل شود به یکی از برادرها گفتم: ایشان را نمی گردید؟ در جواب ‌گفتند: خجالت می‌کشم. گفتم: یعنی چی؟ خجالت نداره. از ما اصرار از آن برادرها انکار. تا اینکه خود آقای منتظری صحبت های ما را که دید پرسید: چه شده؟ من گفتم: هیچی برادر می‌خواهند شما را بازدید بدنی کنند، رویشان نمی‌شود. با خنده گفت: بله، بفرمایید. ايشان پس از تفتيش بدني به داخل رفتند و بچه‌ها هم دورشان جمع می‌شدند و سؤال می‌پرسیدند.
*فارس: چه کسی جریان طبس را به شما اطلاع داد؟
 نیشابوری: تعدادی از بچه ها به دانشگاه برگشتند چون بعضی از بزرگان هم گفته بودند که درس‎هایتان را بخوانید. من ترم اول بعد از تسخیر لانه تنها ۷ واحد بیشتر نگذراندم. ترم دوم هم که دانشگاه بسته شد، فقط رفتم انجمن اسلامی رأی دادیم که باید دانشگاه بسته شود. آن شب نوبت پاس نگهبانی من بود. اتفاقاً وسط پاس می گفتم خدا کند زودتر پاس تمام شود بروم دعای کمیل. فردای آن روز قضیه را متوجه شدیم. بعدا که جنازه ها را به حیاط لانه آوردند، من فیلم دوربینم تمام شده بود. به یکی از مردم تماشاچی بیرون لانه پول دادم و گفتم: می روی برایم فیلم بگیری؟ گفت: آره . رفت و گرفت. من اصلا به نوع فیلم نگاهی نکردم. وقتی روی جنازه ها زوم می کردم مو به تنم سیخ می‌شد. جنازه‌ها سوخته بود و ذغال شده بودند. یادم هست یکی از آنها فقط یک ساعت دستش مشخص بود. وقتی فیلم را دادیم برای چاپ تمامی عکس ها سوخته بود. نگو آن بنده خدا فیلم را اشتباه تهیه کرده بوده .آه از نهادم درآمد.
 *فارس: اگر روزی گروگان‎های آمریکایی را ببینید فکر می‎کنید چه اتفاقی بیفتد؟
 نیشابوری: فکر نکنم به دلیل سن و سالي که از ما و آنها گذشته همدیگر را بشناسیم. ولی خوب، سلام علیک و احوال‎پرسی می‌کنیم. ببینید امام هم در سخنرانی‌هایشان چندین مرتبه تکرار می کردند که ما هیچ وقت با ملت آمریکا مشکلی نداشته و نداریم. امام می گفت از تکنولوژی و علم همه عالم بهره‌برداری کنید. موضع ما عليه حکومت آمریکا و اینکه سرکرده صهیونیست‎ها هستند بود.
*فارس: حرف پایانی؟
نیشابوری: صحبت در مورد لانه جاسوسی زیاد است ولی آن روزگار دوره‌ای بود که برای خود من سازنده بود. من اصلا قصد ازدواج نداشتم اما حرف‌های آقای حائری شیرازی بعدا نظرم را عوض کرد. ما با بچه‌ها رفتیم پیش آقای سیدعلی گلپایگانی برای مسائل عرفانی. با لبخند گفتند: اول حفظ قرآن را شروع کنید. من در پاس‎های نگهبانی، زمانی که خبری نبود قرآن حفظ می‌کردم. واقعا کارهایی انجام می دادیم که بعد از بیرون آمدن از لانه دیگر فرصت انجامش نبود. حالا که اینجا رسید یاد خاطره ای افتادم . یک سگ در لانه بود که خواهرها از او می‌ترسیدند ولی خوب، من بدون ترس به آن سگ نزدیک می شدم. حتی به او غذا می دادم. یک بار به ساختمان سفید رفته بودم. دیدم آشپز فقط سینه و ران مرغ را استفاده می‌کند و بقیه را دور می ریزد. به او گفتم: اینها را به من بده! آشغال غذاها را من همیشه برای این سگ می بردم. این سگ بعدا کمک بزرگی برای من بود. زمانی که نوبت پاس نگهبانیم بود قرآن و کتاب مطالعه می کردم، چون برایمان دیگر فضا عادی شده بود. سپاه هم از بیرون محافظت می‌کرد. استرس‌های اولیه را نداشتیم. من در جنگل که بودم به گوش‌های این سگ نگاه می‌کردم چون کوچکترین صدایی که می آمد گوش‎هایش تکان می‌خورد . مخصوصا بعد از آن اتفاقاتی که در امجدیه و بعد هم در طبس پیش آمد ، دیگر در زمان پاس این سگ را از خودم دور نمی کردم. یک بار که می خواستم از لانه بیرون بروم، دستکش مشکی دستم بود چون هوا سرد بود. وقتی آن سگ دستکش سیاه را به دستانم دید چنان دوید طرف من که سه تا از برادرها با چوب و چماق دنبالش دویدند. سگ می خواست دست من را بگیرد. او نسبت به دستکش سیاه مسئله داشت و شاید هم آموزش خاصی دیده بود. گفتن این نکته هم ضرر ندارد که بچه‎ها بعدا یک خبرنگار را هم در ساختمان روبه‎روی لانه بازداشت کرده بودند برای اینکه او از تمامی نقاط نگهبانی و پاس لانه عکس و فیلم تهیه کرده بود.