15 خرداد، سرآغاز افول تمثال پادشاهی در ایران؛ (بازخوانی نهضت 15 خرداد 1342 در چهار پرده)

رژیمی که متکی به پایگاه طبقاتی رجال سیاسی متشکل از زمینداران، سرمایهداران، صاحبان صنایع، مالکان بزرگ، بانکداران و قشرها میشد که خود را میراثدار اندیشههای مدرن میدانستند. قیام پانزده خرداد در سال 1342 به نوعی اعتراض علیه سیاستهایی بود که این جریان در طول حاکمیت خود از مشروطه به بعد در ایران اجرا کردند. بازخوانی فلسفی و اجتماعی حاکمیت این جریان یکی از فرازهای مهم تاریخ دوران معاصر است که کمتر بدان پرداخته شده است. در این مقاله نویسنده تلاش میکند از زاویه آرمانهای نهضت امام خمینی، عملکرد نظام مشروطه سلطنتی و جریان شبه روشنفکری وابسته به آن را نقد و ارزیابی کند.
کلیدواژهها: امام خمینی، پانزده خرداد، شاه، نظام مشروطه سلطنتی، امریکا، افول تمثال پادشاهی. پرده اول: نظام سلطنتی و آرزوهای حقیر روشنفکران مرتجع
اگر سلطنت استبدادی پهلوی را محصول آرمانهای جریان شبه روشنفکری سولار ایران در یکصد و پنجاه سال قبل از انقلاب اسلامی بدانیم به خطا نرفتهایم. منتهی آنچه کاملا آشکار نیست، آن است که افکار و اندیشههای این جریان چگونه بر پیدایش چنین دولتی تأثیر گذاشته است.
دلایل تاریخی و نوشتههای زیادی وجود دارد که نشان میدهد رژیم مشروطه سلطنتی بر اساس نوعی پیوستگی و تداوم زیربنایی با آرمانهای جریانهای شبه روشنفکر سکولار ایران از میرزا ملکم خان ناظمالدوله به بعد قرار دارد که آرزوی آنها تبدیل نظام ایالتی سلطنت قاجاریه به یک رژیم دیکتاتوری قانونی شبیه به پارهای از نظامهای مشروطه سلطنتی اروپا بود. رژیمی که متکی به پایگاه طبقاتی رجال سیاسی متشکل از زمینداران، سرمایهداران، صاحبان صنایع، مالکان بزرگ، بانکداران و قشرهایی میشد که امروزه در قرائت رسمی از دگرگونیهای اجتماعی از آنها به عنوان پایهگذاران دگرگونیهای جهانی نام میبرند.
چنین آرمانی هیچگاه در ساختار رژیم قاجاریه امکان تحقق نداشت اما با روی کار آمدن نظام مشروطه سلطنتی و قانونی شدن سلسله در ایران و از همه مهمتر انتقال قدرت دولت مشروطه به رضاخان زمینههای چنین آرمانی برای غربگرایان سکولار ایران فراهم شد. اگرچه عدهای معتقدند که میان ایران پیش از جنگ جهانی اول و ایران پس از آن ناپیوستگی عظیمی وجود دارد(2) لذا تلاش میکنند دولت پهلوی را محصول تداوم تاریخی نظامهای استبدادی پیشین به شمار نیاورند. اما حقیقت این است که نظامهای سلطنتی اعم از قانونی و غیرقانونی از میراث ایدئولوژیک مشخصی ارتزاق میکنند. میراثی که در هر دوره از تاریخ به اشکال مختلف خلق یا تولید میشود و حکومتهای سلطنتی ماقبل خود را در قالب جدید موجودیت میبخشد.
تنها تفاوت عمده رژیم مشروطه سلطنتی با رژیمهای سلطنتی گذشته ایران در این بود که رژیمهای قبل از مشروطه براساس عصبیتهای ناشی از علقههای ایلیاتی به روی کار میآمد و تداوم پیدا میکرد اما روشنفکران غربگرای نظام مشروطه سلطنتی برای همیشه در تاریخ ایران حق حکومت را بدون هیچ دلیلی عقلی، تاریخی و شرعی در یک خانواده خاص تداوم بخشیدند. با وجود این نمیتوان انکار کرد که حکومت شاهان در هر دوره تفاوت داشته است و این تفاوت در دوره پهلوی کاملا آشکار بود.
نخبگان سیاسی رژیم پهلوی از جنبه پایگاه طبقاتی و منزلت فکری و اجتماعی به مراتب پیوستگی ایدئولوژیکی بیشتری با آبشخورهای غربی خود داشتند و به دلیل همین پیوستگی ایدئولوژیکی آمادگی بهتری برای پذیرش نسخههای تجویزی غربی در خصوص مدرنیزاسیون و غربی کردن ایران داشتند.
از آنجایی که بنیاد دولت مدرن غربی در این دوران براساس تمرکز بوروکراتیک قرارداشت لذا سیطره دولت بر همه ارکان زندگی اجتماعی حتی حوزه خصوصی مردم، از جمله شاخصههای دولت است که وجوه متفاوت آن را میتوان در حکومت مشروطه سلطنتی رژیم پهلوی مشاهده کرد. از این جهات نیز میتوان تمایز آشکاری بین رژیم پهلوی با سلطنتهای گذشته ایران مشاهده کرد.
دولتهای گذشته ایران به طور عمومی، برنامههای از پیش تعیین شدهای برای اعمال قدرت، کنترل، نظارت و برنامهریزی یکپارچه و منسجم برای کلیه قشرهای اجتماعی در شهر و روستا و در همه سطوح نداشتند اما دولت پهلوی نشان داد که میخواهد بر کشوری کاملا متمرکز، واحد، مهار شده و تحت سیطره شاه، فرمانروایی کند.
حکومت پهلوی مانند بسیاری از کشورهای آفریقایی و آسیایی در این دوران، زاده شرایط استعماری است. این دولت از جنبه ماهیت و ساختار وجودی، خود را مدیون روابط میان کارگزاران تکنوکرات غربگرای سکولار بومی و دولتهای استعمارگر خارجی میداند. آنهایی که معتقدند دولت پهلوی به صورتی نسبتا مستقل ایجاد گردید و بعدها روابط نزدیکی با یکی از قدرتهای بزرگ خارجی برقرار کرد(3) نشانیهای گمراهکنندهای به پژوهشگران تاریخ میدهند. حکومت پهلوی در ذات و ماهیت خود با حمایت انگلستان کودتا کرد و روی کار آمد.
اگر یکی از شاخصههای دولتهای زاده شده در شرایط استعمار روابط بسیار نزدیک میان بوروکراتها و ملاکان و زمینداران دانست دولت پهلوی با تمام وجوهش بر حمایت بوروکراتها و ملاکان بزرگ تکیه داشت و در نهایت رضاشاه در مدتی کمتر از دو دهه به یکی از زمینداران بزرگ کشور تبدیل گردید.
بیتردید آنچه باعث علاقه و توجه خاص دولتهای استعمارگر و در رأس آنها امریکا و انگلیس و شوروی به ایران شد ذخایر عظیم نفت و گاز از یک طرف و موقعیت استراتژیک ایران در میان شوروی و خلیج فارس از طرف دیگر است.
بعد از جنگ جهانی دوم، تضاد منافع امریکا و شوروی باعث شد که امور سیاسی و جامعه ایران پیوسته در معرض مداخله این سه قدرت به ویژه امریکا قرار گیرد. امریکا بعد از کودتای 28 مرداد سال 1332 و ساقط کردن دولت مصدق و به شکست کشاندن جنبش ملی کردن صنعت نفت، مداخلات پیوستهای در امور ایران داشت و نقش ویژهای را به امور ایران اختصاص داد.
بنابراین حکومت پهلوی بعد از کودتای 28 مرداد سال 32 پس از یک تأخیر تاریخی، حامی و سرپرست پرقدرتی به نام امریکا پیدا کرد و از جنبه ساختاری، خود را جزئی از فرآیند عمده کشورهای در حال رشد سرمایهداری دید.
رژیم شاه پس از کودتای 28 مرداد سرگرم ترویج و پیشبرد روابط اجتماعی سرمایهداری و گسترش نیروهای تولیدی در خط سرمایهداری شد. این چیزی بود که از طریق انقلاب سفید شاه ـ که در سال 1341 آغاز شد ـ وارد محیط ایران گردید و به اصلاحات دیگری منجر شد که اهداف اساسی همه این اقدامات هموار کردن راه برای پیوستن ایران به بازار نظام سرمایهداری بود.(4)
از نظر امریکا رژیم شاه برای آماده کردن محیط کاملا روستایی ایران به یک محیط آماده برای پذیرش ساختارهای نظام سرمایهداری نه تنها باید در بسیاری از مناسبات اجتماعی، اقتصادی و ساختاری تجدیدنظر میکرد بلکه باید تسلط خود را بر جامعه، سیاست، فرهنگ و اعتقادات مردم افزایش میداد.
این حقیقت دارد که ایران در تمام دوران سلطنت شاه، حکومتی داشت که در آن سیاستهای نظامی و دولتی به طور روزافزونی تسلط خود را بر فعالیتهای مردم تنگتر و شدیدتر میکرد و شاه و خاندان سلطنتی با ولع بیشتری روز بهروز بدون منازعه در رأس هرم چنین قدرتی قرار میگرفتند.
در چنین شرایط دستاندازی، استقلال، حاکمیت ملی، منافع ملی، میراث فرهنگی، باورها و ارزشهای جامعه وارد دور جدیدی شد. کنترل شدید و دیوانهوار دولت بر تمام شئون اجتماعی راه را برای هرگونه انتقاد از رژیم دیکتاتوری مسدود کرد.
با کودتای 28 مرداد سال 32 آرمانهای مشروطهخواهی برای همیشه به بنبست رسید. احزاب چپ عالیترین آرزوهای خود را دفاع از منافع رژیم شوروی در ایران معرفی کردند و به صورت مزدوران بیجیره و مواجب رژیم استالینی در ایران درآمدند. نیروهای راست با تمایلات ناسیونالیستی و لیبرالیستی عالیترین آرمان خود را این قرار دادند که شاه سلطنت کند نه حکومت. سردمدار اصلی این جریان جبهه ملی و نهضت آزادی بودند.
حدود کنترل سیاسی رژیم شاه، راه را برای هرگونه اعتراض مسدود کرد. در دیکتاتوری نظامی رژیم پهلوی تکیهگاه اصلی رژیم، ارتش و سازمان امنیت به عنوان جزئی از سیستم نظامی کشور بود. همسازی تکنوکراتهای غربگرای سکولار با فرماندهان نظامی کانون اصلی تصمیمگیری سیاسی در این دوران است. کسی باور نمیکرد در چنین فضایی امکان قیام علیه چنین حکومتی وجود داشته باشد.
رژیم شاه در پوشش حمایتهای ایدئولوژیک و نظامی امریکا اینگونه در جامعه القا میکرد که وقتی سلطنت نباشد، یا هرج و مرج حکومت خواهد کرد یا الیگارشی یا دیکتاتوری او پیوستته از طریق شبه روشنفکران وابسته به خاندانهای هزار فامیل ایران که در کشورهای خارج تحصیل کردهاند و به نوعی بخش قابل توجهی از رسانههای جمعی مثل روزنامه و مجله از یک طرف و محیط دانشگاهی را از طرف دیگر در اختیار داشتند. در نتیجه سلطنت تنها طریق حکومت در ایران است.(5)
چنین توهمی را هم امریکا و هم رژیم شاه باور کرده بودند که ایران بدون رژیم سلطنتی نمیتواند پایدار بماند. لذا عموما امریکاییها در گزارشهای خود تا پیروزی انقلاب اسلامی بر این باور بودند که
در ایران مخالف سازمان یافته با شاه چه کمونیست و چه غیرکمونیست عملا وجود ندارد. سرکوب مداوم، رخنه مؤثر، نزاعهای ایدئولوژیکی داخلی، سازش ایران و شوروی، رفرم اجتماعی قابل توجه و پیشرفت اقتصادی توسط رژیم اکثر عناصر مخالف را ساکت یا سرخورده و یا مأیوس کرده بود. در توهمات امریکا و رژیم شاه، مخالفین سرسخت شاه که بالقوه در زمان بحران، تهدید به حساب میآیند پیروان چندانی ندارند و هیچ راه حل معتبری نیز ارائه نمیدهند و از رهبری برجستهای نیز برخوردار نیستند و تحت نظارت شدید ساواک قرار دارند.(6)
درست در چنین رویایی بود که امام خمینی (ره) به عنوان پایهگذار یک نهضت جدید وارد صحنه سیاسی ایران میشود. رژیم شاه و حامی او امریکا بر این باور بودند که مذهب و روحانیت شرایط لازم را بر ایفای یک نقش تاریخی ـ مانند آنچه در 1309 هـ ق / 1892 م علیه امتیاز تنباکو رهبری کردند یا نقش کلیدی که در انقلاب مشروطیت داشتند یا نقشی که در پشت سر دولت دکتر مصدق برای شکست بریتانیا در نهضت ملی شدن صنعت نفت ایفا کردند ـ در این دوران ندارند.
تا آنجا که مربوط به خط مشی امریکا بود، بازگشت نفوذ روحانیت و مذهب به صحنه مبارزات سیاسی، غیرمتحمل به نظر میرسید. از نظر امریکاییان از زمان رضاشاه جامعه مذهبی ایران خود را با تغییرات پشتسر هم مواجه یافته است. هر یک از این تغییرات نفوذ روحانیت را در آموزش و پرورش، روابط اجتماعی و خانوادگی، قانون، رسوم و اخلاق عمومی کاهش داد و بدینوسیله محبوبیت و نفوذ سیاسی کلی آن را نیز تقلیل بخشید.(7)
شاه براساس چنین تحلیلهایی باور کرده بود که میتواند با ایجاد یک سلسله تغییرات در پارهای ازقواعد و قوانین جامعه آخرین نفسهای مذهب را در حیات اجتماعی مردم ایران نیز بگیرد. اما همین خطای استراتژیک کافی بود تا مجددا فقیهی از میان فقهای حوزه برای ایفای وظیفه تاریخی خود قیام کند و در مقابل استبداد و استعمار صفآرایی نماید.
امریکاییها به شاه ایران گفته بودند در صورتی که او در انجام رفرمها (در زمینههای آموزش و پرورش، روابط خانوادگی و اجتماعی حقوق زنان) مستقیما رو در روی طرز تفکر سنتی قرار گیرد نقش دنیایی خود را در کسب هدایت و رهبری جامعه - که چشم به حمایت دولت دوخته است ـ به دست خواهد آورد.
بیتردید بخش درخور توجهی از اقدامات رژیم شاه در تصویب انجمنهای ایالتی و ولایتی و اقداماتی که تحت عنوان اصلاحات ارضی و انقلاب سفید انجام گرفت تحتتأثیر چنین برداشتی از شرایط و اوضاع اجتماعی ایران بود.
رژیم شاه هشدارهای امام در مورد تصویبنامه انجمنهای ایالتی و ولایتی را جدی نگرفت و بر این باور بود که برنامههای او آنقدر جاذبه دارد که بسیاری از تقاضاهای عناصر تجددطلب، ملیگرا و روشنفکر را برآورده سازد. تحلیل رژیم شاه و امریکا نسبت به حامیان جبهه ملی و حزب توده درست بود زیرا عکسالعمل آنها در خصوص برنامههای رفرم اجتماعی و اصلاحات ارضی و انقلاب سفید نشان داد که خیلی زود فریب رژیم را خوردند و به تعریف و تمجید این برنامهها پرداختند. اما مشکل اصلی درست در همان جایی قرار داشت که رژیم محاسبهای برای آن باز نکرده بود و آن ظهور یک رهبر مذهبی سازشناپذیر در ایران بود.
شاه با تکیه بر جاذبههای برنامههای اصلاحی خود ـ که از جانب امریکاییها به او دیکته شده بود ـ به دنبال این بود که با تمام قدرت، ساختار اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی ایران را زیرورو کند. امریکاییها در اغلب گزارشهای رسمی و محرمانه خود به این حقیقت اعتراف میکنند که:
1. شاه در حال تأسیس یک جامعه غیرمذهبی است و بنابراین اسلام را نابود میکند.
2. در این مورد او از جانب ایالات متحده و صهیونیستها حمایت میشود که هر دو خواستار نابودی اسلام هستند.
3. به علاوه، شاه به وسیله بهاییهایی احاطه شده که آنها هم هدف اصلیشان نابود کردن اسلام است و این حقیقت که مرکز بزرگ بهائیت در اسرائیل و امریکا قراردارد به این بدگمانی روحانیت اضافه میکند.(8)
پایههای فلسفی و دینی مخالفت امام با رژیم پهلوی بر همین اساس قرار داشت. امام به درستی نقطههای اساسی تهاجم امریکا، اسرائیل و رژیم شاه را متوجه اساس اسلام تشخیص داد. امام با هوشیاری کامل نقطه آغازین این تهاجم سازمانیافته را در تصویبنامه انجمنهای ایالتی و ولایتی دید و از همان ابتدا در مقابل این تصویبنامه ایستاد.
اگر تمام دنیا – یک طرف – بگویند: باید بشود! من یکی میگویم: نباید بشود. نه وظیفه من تنهاست بلکه وظیفه شاهنشاه و همه افراد مملکت است که بگویند این کار صلاح نیست... من تا آخرین نفس برای این موضوع اقدام میکنم. دولت باید بنویسد در روزنامههای رسمی که این عمل نقض شد و علنا به مردم اعلام کند.(9)
چنین صلابتی از امام نشان میداد که در صحنه سیاسی ایران چهرهای ظهور کرده است که نوع مبارزه و شیوه دفاع او از قانون و احکام اسلامی شبیه جریانهای دیگر نیست.
این یک طرف ماجرا بود، اما وجوه دیگر این ماجرا را میتوان از خاطرات گفته و ناگفته شاه شناسایی کرد.
ـ پرده دوم: شاهان چگونه انقلاب میکنند؟
تهران، 1341، کاخ سلطنتی، مأموریتی برای وطنم
شاه مشروطه وقتی به نتایج سفر خود به امریکا میاندیشد، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجد؛ بالاخره جان کندی رئیس جمهوری دموکرات امریکا را رام کردم و به او فهماندم که میتواند روی شاه ایران به عنوان یک متحد کاملا حرفشنو در اجرای «طرحهای امریکایی اتحاد برای پیشرفت» حساب کند. شاه ایران همیشه از دو تن از رؤسای جمهور امریکا دلخور بود: یکی فرانکلین روزولت که در سفرش به کنفرانس تهران در سال 1320 در خصوص مذاکرات جنگ دوم جهانی، شاه شاهان ایران را مجبور کرد به دیدارش برود در حالی که همان موقع استالین زحمت دیدار با شاه را بر خود هموار کرد و دیگری جان کندی که هیچگاه شاه را به عنوان یک شخصیت مهم، مثل آنچه بعدها دینراسک، وزیر خارجه اسبق امریکا، در مورد شاه گفته بود که «او جزو مردان بسیار مطلع دنیا است» یا آنچه هنری کیسینجر درباره شاه گفته بود که «او یک روشنفکر مستبد است»، توصیف نکرده بود. عموما برنامهها و دستورالعملها رؤسای جمهوری دموکرات امریکا برای شاه همیشه دردسرساز بود.
شاه خوشحال بود که بالاخره توانسته است یک سیاستمدار قلابی مثل علی امینی را از سر راه خود بردارد. روی کار آمدن امینی بغض و حسادت شاه را برانگیخته بود.
از نظر شاه، علی امینی یک سیاستمدار واقعی نبود چون موقعی که امریکاییها او را به عنوان نخستوزیر به شاه تحمیل کردند اولین حرفش به مردم اعلام ورشکستگی مملکت بود.(10)
برای شاه خیلی گران تمام شد وقتی در دیدار از امریکا هرجا که میرسید مقامات دولت کندی اول از همه، حال و احوال نخستوزیر را از او میپرسیدند و رفتارشان به گونهای بود که گویی اصلا شاهی با این عظمت و هیبت که نام او لرزه بر اندام مردم کشورش میاندازد، دیده نمیشود.
از وقتی جان اف کندی رئیس جمهوری امریکا شد زیر چنان فشار سختی قرار گرفتم که نمیتوانستم تاب بیاورم. پرزیدنت کندی هرگز با من سر مخالفت نداشت. او را دوست خود میپنداشتم. هرچند که تماس مستقیم زیادی نداشتیم. نخستین دیدارمان با خانواده کندی در کاخ سفید را خوب به یاد میآورم. ژاکلین کندی از برق شگفتانگیز چشمان امینی سخن گفت و اظهار امیدواری کرد که من او را نامزد نخستوزیری بکنم. سرانجام این سمت را به امینی سپردم.(11)
شایع است که کندی برای تشویق من، یک کمک 35 میلیون دلاری به من پیشنهاد کرده بود. این شایعات به کلی بیاساس است. من به عنوان شاه ایران هرگز این پول را نگرفتم چون این امینی بود که پس از رسیدن به نخستوزیری این پول را از ایالات متحده دریافت کرد. البته اعتراف میکنم گرفتن چنین پولی از بیگانگان توسط دولت منتخب به سنخیتی با استقلال کشور نداشت ولی مطمئن باشید اگر قدرت، جرأت و جسارت مخالفت با امینی را داشتم بیتردید این پول را از امینی میگرفتم و خودم مصرف میکردم.
امینی پس از نخستوزیری به قدری کارها را بد اداره میکرد که به زودی مجبور شد برای 60 میلیون دلار دیگر به سوی امریکاییها دست دراز کند.(12)
اما این بار من پیشدستی کردم و در 21 فروردین 1341 به امریکا رفتم و به کندی قول دادم که هرچه بگویند و هر برنامهای در مورد ایران داشته باشند شخصا انجام میدهم و بهتر است دست از امینی بردارند.
کندی از من قول ناموس! گرفت که به امریکا خیانت نکنم حتی اگر به قیمت جانت به کشور و ملت ایران تمام شود و من پذیرفتم.
امریکاییان به من 60 میلیون دلار پرداخت کردند و من نزدیک به سه ماه این پول را نزد خود نگه داشتم و در کمین این مردک بیسواد و مزدور امریکا! علی امینی نشستم تا حکومت او در اثر فشار اقتصادی در 27 تیر 1341 ساقط شد.
پس از ناکامی امینی که با عوامفریبی خودش را بیش از من سرسپرده امریکا و برنامههای پیشنهادی امریکا نشان میداد و این اصولا برای من تحملناپذیر بود من مأموریت یافتم که یک رشته اصلاحات را به سفارش امریکاییان در ایران به اجرا درآورم. این اصلاحات بعدا در ایران مشهور به انقلاب سفید شد و مدت ده سال باعث شد که غرب دست از تحریکات ضدشاهیاش بردارد.(13)
من بالاخره توانسته بودم بر این معضل بزرگ فائق آیم و با هر ترفندی که بود اعتماد رئیس جمهور دمکرات امریکا و کاخ سفید را جلب کنم.
اکنون شاه ایران آماده بود تا در کنفرانس حمایت امریکای مأموریتی را برای وطنش انجام دهد.
اما میدانستم که برای انجام این مأموریت موانع زیادی بر سر راه خود دارم. اولین مشکل بزرگ من این بود که خرابکاریهای علی امینی را در اجرای طرح اصلاحات ارضی اصلاح کنم چرا که دوست داشتم مرا مبتکر این طرح بشناسند. البته به این حقیقت باید اعتراف کنم که من به عنوان شاه شاهان، هیچگاه نخستین مرجعی نبودم که مسأله اصلاحات ارضی را در ایران مطرح کرد. لزوم این اصلاحات از مدتها پیش در نظر بسیاری از ناظران آشکار بود حتی بعضی از گروههای انقلابی در قیام جنگل و قیام آذربایجان املاک بزرگی را در مناطق تحت تسلط خود در میان دهقانان تقسیم کرده بودند. خود من پس از سقوط پدرم در سال 1320 در حدود 517 ده سلطنتی را از میان 2100 ده که به دروغ میگفتند پدرم رضاخان به زور از مردم گرفته بود برای آرام کردن اوضاع موجود علیه خاندان سلطنتی به دولت انتقال دادم که مثلا به صاحبان اولیهاش بازگردانده شود. اما چند سال بعد دیدم ممکن است این املاک را دولتیهای پدرسوخته بالا بکشند، آنها را پس گرفتم و بخش کوچکی را برای عوامفریبی به روستاییان واگذار کردم و بقیه را نیز پس از قطعهبندی و سندسازی به دوستان و هواداران خود به قیمتی فروختم که من میگفتم و کسی هم جرأت مخالفت نداشت.
بنابراین ملاحظه میشود که اگرچه من این کار خداپسندانه را به نام اصلاحات ارضی انجام ندادم ولی میتوان شاه ایران را یکی از پیشقراولان این حرکت به حساب آورد.
از میان کسانی که به مسأله اصلاحات ارضی به صورت یک نظریه اجتماعی نگاه میکرد من بیش از همه از جاهطلبیهای یک سوسیالیست سلطنتطلب به نام حسن ارسنجانی بهره بردم. علی امینی در دوران حکومت خودش این فرد را نخستین وزیر کشاورزی دوران اصلاحات ارضی معرفی کرد. ارسنجانی، سوسیالیست سلطنتطلبی بود که اگر دست از جاهطلبیهای خود برمیداشت برای نظام شاهنشاهی خیلی مفید بود اما این مردک نیز باورش شده بود که در مقابل اراده شاهانه ما عددی است. من کمکم متوجه شدم که حسن ارسنجانی میخواهد از شرکتهای تعاونی تشکیل شده در روستاها به صورت سازمانهای دهقانی فعال تحت رهبری خودش استفاده کند و جنبشهای دهقانی در کشور ایجاد نماید. در بهمن ماه 1963 میتینگ بزرگی با شرکت حدود 4700 نفر از اعضای شرکت تعاونی تشکیل میدهد که احساس کردم اگر جلوی این کار را نگیرم به زودی خود را تبدیل به یک رهبر ملی میکند. بنابراین علیرغم همه فایدههایی که او برای سلطنت داشت چند هفته بعد از این کنگره دهقانی، او را از کار برکنار کردم و بدینترتیب ابتکار عمل اصلاحات ارضی در همه موارد به دست من و نوکران من افتاد.
گفتم که اولین شکل انجام مأموریتی برای وطنم، این بود که خرابکاریهای علی امینی را در مورد اصلاحات ارضی اصلاح کنم. من قبلا حساب او را با شورش مالکان بزرگ علیه اصلاحات ارضی ـ که در اول بهمن 1340 در دانشگاه تهران به راه انداخته بودم ـ رسیدم. این کار را از طریق تیمور بختیار، رئیس وقت ساواک، انجام دادم ولی چون این مرتیکه دهنلق در هر محفلی که مینشست این مسأله را با آب و تاب تعریف میکرد، حساب او را هم رسیدم.
با انتصاب اسدالله علم به نخستوزیری که سابقه نوکری او و خانوادهاش به نظام سلطنت ریشه تاریخی در منطقه بیرجند و قائنات دارد تا حدود زیادی خیال مالکان بزرگ را درباره صوری بودن اصلاحات ارضی راحت کرد. چون در رأس برنامههای اصلاحات ابتدا من به عنوان پادشاه مملکت قرار گرفتم که خود از زمینداران بزرگ بلکه بزرگ زمیندار کشور بودم و نفر بعد که ظاهرا مجری طرح بود کسی چون اسدالله علم یکی از عمده مالکان ایران نبود. گرچه انگلیسی بودن خاندان علم از دیرباز شهره عام و خاص بود و این مسأله ممکن بود امریکاییان را ناراحت کند ولی به آنها اطمینان دادم که نخستوزیر، هیأت وزیران و حتی مجلس قانونگذاری در نظام مشروطه سلطنتی ایران، بازیچهای بیش در دست پادشاه نیستند و شاه به قول ناموسی خود به امریکا پایبند است تا مجری طرحهای آنها در ایران و منطقه باشد.
من برای اینکه ابتکار عمل را در دست گیرم و خیال امریکاییان را راحت کنم و آثار طرح اصلاحات ارضی علی امینی را از ذهنها پاک کنم دست به ابتکار شاهانه زدم و همانطور که گفتم یک رشته اصلاحات را به اجرا درآوردم که به انقلاب سفید مشهور بود.
نظام سلطنت در طول تاریخ ایران به خصوص بعد از صفویه از یک ناحیه دیگر احساس خطر میکرد و آن مخالفت عقیدتی روحانیت و علمای دین با مشروعیت و عقلانیت نظام شاهنشاهی بود. اگرچه ظاهرا علمای دین خود را هوادار سلطنت نشان میدادند ولی من و همه اسلاف من میدانستند که این مسأله با بنیادهای تفکر شیعی و علمای شیعی سازگاری ندارد و آنها دنبال فرصتی هستند تا ارکان سلطنت را ـ که به نظر من تنها را حکومت بر ایران بود ـ متزلزل سازند.
تجربه تاریخی نیزبه شاهان ایران این را آموخته بود که همیشه مراقب روحایت باشند.
کاری که حاج ملا علی کنی و میرزای شیرازی با ناصرالدین شاه کردند از حافظه تاریخی سلطنت در ایران پاک نشده بود. رهبری روحانیت شیعه در نهضت مشروطیت ایران، بلایی که سیدحسن مدرس و شیخ نورالله نجفی معروف به حاج آقا نورالله و شیخ محمدتقی بافقی و دهها تن از ملاهای معروف ایران بر سر سیاستهای مترقی پدرم آوردند از خاطرم پاک نشده بود.
از همه مهمتر بلایی که آیتالله کاشانی در دوران نهضت ملی شدن نفت برسر من آورد چگونه امکان داشت در اجرای سیاستهای انقلاب سفید شرایطی را بر من غالب کند که روحانیت را فراموش کنم.
همه میدانند مبتکر اصلی آن جریانهایی که در نهضت ملی نفت به نام دکتر مصدق تمام شد، کاشانی بود. مصدق را کاشانی مصدق کرد اگر او پشت مصدق را خالی میکرد آیا توانایی آن را داشت که قیام 30 تیر را ایجاد کند؟ هیچکس مصدق را به اندازه من نمیشناخت. من میدانستم او استعداد و توانایی رهبری یک قیام ملی را علیه نظام سلطنت ندارد اما از آن آخوندی که با هیچ ترفندی آرام نمیشد و مثل ستونی پشت دولت مصدق بود وحشت داشتم.
من همه توان خود را به کار گرفتم تا بین این دو تن جدایی ایجاد کنم و چون جاهطلبیهای مصدق را میشناختم بالاخره در این کار موفق شدم. البته باید به این حقیقت اعتراف کنم که انگلیس و امریکا انصافا در این مسأله به من خیلی کمک کردند.
البته اطرافیان کاشانی و مصدق از یک طرف و حزب توده از طرف دیگر فضای کافی را برای نابود کردن این جریان ملی فراهم کردند که میرفت نظام شاهنشاهی را متزلزل کند.
در هر صورت برای نظام سلطنت در ایران ضروری بود که در اجرای انقلاب شاه و ملت محاسبه دقیقی از نیروهای مذهبی و در رأس آن روحانیت داشته باشد. خیال من از این جهت تا حدودی راحت بود چون با فوت آقای بروجردی احساس میکردم که مرجع تقلید پرقدرتی در ایران وجود ندارد که تاب و توان مقابله با شاه داشته باشد.
بزرگترین امتیاز من این بود که طرح اصلاحات ارضی و طرح انقلاب سفید، طرحهای عوامفریبانهای بودند و آنقدر جاذبه داشتند که رقبای مخالف را در مقابل قشر عظیم روستاییان کشور قرار دهد که حدود 70٪ جمعیت ایران را تشکیل میداد.
خیال من از جانب کمونیستها و سایر مخالفان راحت بود چون این طرح برای همیشه آنها را مات کرد. گرایشهای سوسیالیستی و اصلاحطلبانه طرح اصلاحات ارضی و انقلاب سفید آنقدر زیاد بود که بتواند تحسین شوروی، پدرخوانده نیروهای چپ را در ایران برانگیزد و چنین هم شد. ارتجاع سرخ را با اصلاحات ارضی از صحنه سیاسی تا مدت زیادی خارج کردم اما این فکر مرا راحت نمیگذاشت که آیا توان مقابله با ارتجاع سیاه را دارم یا نه!
اصطلاح ارتجاع سیاه و سرخ اصطلاح کارآمدی بود که من میتوانستم با استفاده از آنها بسیاری از رقبای سلطنت را از صحنه خارج کنم. محاسبه من و همه روشنفکرانی که پشتوانه فکری حکومت سلطنتی به ویژه نظام مشروطه سلطنتی در تاریخ ایران بودند این بود که روحانیت در شرایط فعلی هماهنگی و انسجام لازم را برای مقابله با سیاستهای امریکایی ندارد.
سطوح تحلیل ما هم نشان میداد که اگر روحانیت وارد صحنه سیاسی شود میتوانیم با چسباندن آنها به مالکان بزرگ از یک طرف و کسانی که مخالف پیشرفت ایرانیان و زمیندار شدن دهقانان هستند، به راحتی آنها را در جامعه بدنام کنیم. احساس کردم اوضاع بسیار مناسبی برای اجرای مأموریت خود دارم. همه چیز بر وفق مراد بود، اما از یک چیز تعجب کرده بودم و آن این بود که روحانیت در مقابل طرح اصلاحات ارضی حساسیت منفی در خور توجهی از خود نشان نداده بود. ما همه جا گفته بودیم که روحانیت وابسته به مالکان بزرگ و خود از زمینداران بزرگ در ایران است اما اجرای طرح اصلاحات ارضی در مرحله اول عکسالعمل خاصی را در میان روحانیت برنینگیخته بود و این نگرانکننده بود، چون همه سیاستهای سلطنت و روشنفکران وابسته در برخورد با دین و روحانیت بر این اصل متمرکز شده بودند که با اجرای طرح اصلاحات ارضی و کشاندن روحانیت به وسط، صحنه ضربه نهایی را به این نهاد ـ که در طول تاریخ چوب لای چرخ سلطنت گذاشته است ـ وارد خواهیم کرد. اما اکنون میدیدیم که روحانیت سکوت عاقلانه و معنیداری را برگزیده بود که برای ما تحلیلپذیرنبود. در هر صورت انقلاب سفید را در چنین وضعی و با چنین پیشزمینههایی در ایران اجرا کردیم و شد آنچه فکر نمیکردیم اتفاق بیفتد.
ـ پرده سوم: تبعید امام خمینی و رهایی از کابوس سقوط سلطنت
شاه ایران از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. او با وجودی که به شاه غمگین و غمزده شهرت داشت ولی از دو واقعه دوران حکومت خود خیلی خوشحال شد. یکی وقتی جان کندی رئیس جمهور امریکا او را باور کرد و مسئولیت بزرگ رهبری طرحهای اصلاحات ارضی و انقلاب سفید را به عهده او گذاشت و بار دیگر وقتی بود که با کمک امریکاییان بزرگترین، سرسختترین و سازشناپذیرترین مخالف نظام شاهنشاهی در ایران یعنی آیتالله خمینی را از ایران تبعید کرد.
شاه از بیرون کاخ سلطنتی به کوههای سربه فلک کشیده البرز نگاه میکرد و به جنایتهایی میاندیشید که برای اجرای فرامین امریکاییان در طول این سه سال انجام داده بود.
امریکاییها در طول این سه سال به او دروغهای زیادی گفته بودند و او را وارد معرکهای کردند که دیگر بازگشت میسر نبود.
دبلیو بولینگ در گزارش امنیتی خود به جان کندی اطمینان داده بود که رهبران سنتی ایران به خصوص روحانیان امید اندکی برای معرفی یک رهبری با کفایت برای مقابله با اصلاحات شاه دارند و کندی شاه را متقاعد کرده بود که برنامه اصلاحات تنها راهحل مؤثر بر سر راه توسعه کمونیسم یا بروز انقلاب زمین از نوع چینی انقلاب و همچنین پیش شرط موفقیت در اجرای هرگونه برنامه صنعتیسازی قلمداد میشود. اما شاه ایران میدانست که پادشاه مورد اعتمادی برای ملت خود نیست و تاکنون با اتکا به قدرت خارجی و سیستم پلیسی دست به کارهایی زده بود که در تاریخ پادشاهی سابقه نداشت.
به شاه گفته بودند که خیالش از بابت مخالفان راحت باشد. اما اتفاقی که در مسأله تصویبنامه انجمنهای ایالتی و ولایتی افتاده بود تا حدودی شاه را نگران کرد. همه تصور میکردند با فوت آیتالله بروجردی روحانی پرقدرتی وجود ندارد که چوب لای چرخ دولت و اربابان خارجی او بگذارد اما اکنون یک اسم به نام روحالله خمینی بدجوری خواب شاه را به کابوس بدل کرده بود. او روی یکی از طرحهای کلیدی جان کندی در استراتژدی اتحاد برای پیشرفت دست گذاشته بود و آن مسأله امنیت اسرائیل بود.
ساواک اواسط شهریور 1341 به من خبر داد که آیتالله خمینی در ملاقات روز 12/6/1341 یکی از سردفتران اسناد رسمی تهران با وی اظهار داشته است که «ما با اسرائیل و بهاییها نظر مخالف داریم و تا روزی که مسئولین امر، دست از حمایت این دو طبقه برندارند، ما به مخالفت با آنها ادامه میدهیم.»(14)
این مسأله مرا خیلی نگران میکرد. در جریان تصویبنامه انجمنهای ایالتی و ولایتی نیز این آیتالله، سازشناپذیری عجیبی از خود نشان داد و آنقدر مقاومت کرد تا مجبور شدیم این تصویبنامه را لغو کنیم.
هوش این آیتالله برای من عجیب بود چون او متوجه اصل اهداف و نیات ما در این لایحه شد و با وجودی که این لایحه به دلیل تأکید بر حق رأی زنان خمیرمایه خوبی برای بدنام کردن مخالفان و در رأس آن روحانیت در خود داشت ولی این آیتالله بدون ترس وارد صحنه شد و ماهیت لایحه را افشا کرد.
در نامه 15 آبان 1341 آیتالله خمینی تصویبنامه انجمنهای ایالتی و ولایتی را در مقابل قانون اسلام و قانون اساسی کشور قرار داد و راه را برای دفاع از آن به سختی مسدود کرد.
من برای خنثی کردن اقدامات این آیتالله پیوسته از ماده 10 قانون انتخابات که در آن زنان در ردیف دیوانگان و جنایتکاران از حق رأی محروم بودند استفاده کردم و این قانون را که در گذشته تصویب شده بود خارج از عدالت و عقل سلیم معرفی میکردم و شعار میدادم که زنان هم از همان حقوق سیاسی مردان بهرهمند باشند.
اما این ابزار چندان کارآمد نبود چون همه میدانستند که قانون انتخابات گذشته ـ که زنان را در ردیف دیوانگان و جنایتکاران از حق رأی و انتخاب شدن محروم کرده بود ـ درزمان پدرم رضاشاه کبیر! تصویب شده بود. در تصویب این قانون نیز روشنفکران آن دوره تحتتأثیر نظامهای سیاسی انگلیسی کاملا دخالت داشتند. از طرف دیگر آیتالله خمینی روی نقطه حساسی دست گذاشته بود که ممکن بود مردان را نیز تحریک کند و آن این بود که گفت مگر مردان آزاد بودند که شاه میخواست به زنان آزادی بدهد؟
من دیدم این مسأله بشی از اندازه دارد کش پیدا میکند لذا به نوکر خانهزاد خود اسدالله علم دستور دادم که لایحه را لغو کند.
در مسأله رفراندوم انقلاب سفید نیز این دلهره مشاهده میشد. آیتالله خمینی باز هم دست روی نقطه حساسی گذاشته و این رفراندوم را غیرقانونی اعلام کرده بود.
آنچه در این قضیه بیشتر مرا نگران کرد این است که رهبران روحانی قبلی هیچگاه با شاه و نظام سلطنت کاری نداشتند و هر مسأله ناجوری را به دولت مربوط میکردند. اما این آیتالله همه چیز را به نظام شاهنشاهی و شخص شاه برمیگرداند و اینگونه مخالفت تاکنون در ایران بیسابقه بود.
آیتالله خمینی این رفراندوم را رفراندوم مرگ و زندگی نظام شاهنشاهی تلقی نمود و مستقیما مرا مسئول آن قلمداد کرده بود. او به درستی فهمیده بود که اصلاحات امریکایی به هر قیمتی باید به مرحله اجرا گذاشته میشد و من به دلیل قول ناموسی که به امریکاییان داده بودم نه تنها راضی به عقبنشینی نبودم بلکه میدانستم که عقبنشینی به قیمت سقوط و نابودی من تمام خواهد شد.(15)
آیتالله خمینی پنج دلیل مناقشهناپذیر در خصوص غیرقانونی بودن رفراندوم آورده بود که اعصاب شاهانه مرا به هم ریخت و از اینکه نمیتوانستم به او پاسخ قانونی بدهم دیوانه میشدم. این پنج دلیل عبارت بودند از:
1. در قوانین ایران رفراندوم پیشبینی نشده و تاکنون سابقه نداشته است جز یک مرتبه آن هم در دوره مصدق که بعدا پس از کودتا ما به دلیل این کار خلاف قانون مسببین آن را محاکمه کردیم و اکنون آیتالله خمینی دست روی همین مسأله گذاشته بود و ما هیچ جوابی نداشتیم.
2. دلیل دوم او این بود که معلوم نیست چه مقامی صلاحیت رفراندوم دارد که این هم درست بود چون قانون در این رابطه ساکت بود.
3. دلیل سوم او این بود که هیچ فرصتی برای فکر کردن مردم در رابطه با اصول رفراندوم قرار ندادیم.
4. دلیل چهارم او این بود که رأیدهندگان هیچ اطلاعی از آنچه باید به آن رأی میدادند ندادند.
5. دلیل پنجم هم این بود که رأی دادن در محیط آزاد باید صورت گیرد نه در محیط فشار و زور و تهدید.(16)
هر پنج دلیلی که او در پیام 2 بهمن 1341 داده بود مناقشهناپذیر بود و راه را برای ما مسدود کرد.
من از این تهدیدات آیتالله خمینی خیلی عصبانی شدم و دستور دادم برای ساکت کردن روحانیت، مأموران ساواک در سوم بهمن 1341 به مردم قم و طلاب در مدرسه فیضیه حمله کنند تا شاید جلوی مخالفتهای روحانیت با اصلاحات امریکایی گرفته شود.
بالاخره در بهمن 1341 نتیجه رفراندوم شور و شوق مرا برانگیخت، با اکثریت قاطعی منشور شش مادهای مرا تصویب کردند و به این نحو بود که انقلاب ایران به دموکراتیکترین وجه به آرای عمومی تحقق یافت.(17)
فقط 5٪ رأیهندگان یعنی 4500 نفر به رفراندوم رأی منفی دادند و 95٪ مردم به آن رأی مثبت دادند. البته هیچگاه در آن موقع کسی از ما سؤال نکرد که اگر 4500 نر عبارت از 5٪ رأی دهندگان بود پس 95٪ نباید چیزی بیشتر از 95 هزار نفر باشد. یعنی در رفراندوم ما از میان جمعیت چند میلیونی ایران فقط 95 هزار نفر رأی مثبت داده بودند اما آنقدر فضای تبلیغاتی را مهار کرده بودیم که کسی متوجه این مسأله در آن دوران نشد.
اما آیتالله خمینی در عید فطر سال 1341 باز هم چوب لای چرخ ما گذاشت و اعلام کرد که رفراندوم شاه در سراسر مملکت بیش از دو هزار نفر به همراه نداشت.
اکنون وقتی وقایع مربوط به ظهور آیتالله خمینی را به عنوان رهبر بلامنازع مذهبی از سال 1340 تا 1343 ـ که بالاخره او را از ایران تبعید کردم ـ مرور میکنم بدنم به لرزه میافتد. هیچگاه فکر نمیکردم روزی روحانیت ایران بنیادهای نظامی شاهنشاهی را با خطر روبهرو کند.
سخنرانی آیتالله خمینی در 2 اردیبهشت 1342 برای سلطنت زنگ خطری بود. تا این دوران تصور میکردم شاه در ایران در ردیف مقدسات است اما آیتالله خمینی با این سخنرانی شاه و نظام شاهنشاهی را سکه یک پول کرد.
این سخنان فوقالعاده و جسورانه بود و به دلیل همین جسارت بود که خمینی مورد ستایش همگان قرار گرفت، عده زیادی بودند که مانند او فکر میکردند اما فقط او بود که جرأت کرد این کلمات را بر زبان جاری سازد.(18)
از همه مهمتر سخنرانی عصر 13 خرداد 1342 آیتالله خمینی بود که تاب و توان شاه را گرفت.
آقا من به شما نصیحت میکنم، ای آقای شاه! ای جناب شاه! من به تو نصیحت میکنم دستبردار از این کارها.... نکن! اینقدر با ملت بازی نکن! اینقدر با روحانیت مخالفت نکن. اگر راست میگویند که شما مخالفید، بد فکر میکنید، اگر دیکته میدهند دستت و میگویند بخوان، در اطرافش فکر کن، چرا بیخود، بدون فکر این حرفها را میزنی؟(19)
باید این آیتالله یک لاقبا را که اینگونه به ساحت شاهنشاهی حمله میکند سر جای خود نشاند. دستور دادم او را دستگیر کنند و تحتالحفظ به تهران بیاورند. فکر نمیکردم با دستگیری او تمام ایران تبدیل به یک انقلاب بزرگ شود. باید برای افتضاحی که به وجود آمده بود فکری میکردم. آنچه بیشتر مایه پشتوانه و دلگرمی من بود حمایت امریکاییان و به طبع آن اروپاییان از اصلاحات شاهی بود.
من به آنها باورانده بودم که تمام این قیامها و مخالفتها توسط عدهای از زمینداران بزرگ که خود را در خطر میدیدند صورت میپذیرد بر همین اساس بخش درخور توجهی از مطبوعات اغلب کشورهای جهان به دفاع از اقدامات شاهانه ما برخاستند و همصدا با القائات ما تلاش کردند به جهانیان بفهمانند که در مقابل اقدامات نوسازی و اصلاحات اجتماعی شاه عدهای از مرتجعین و زمینداران بزرگ به مخالفت برخاستهاند.
اغلب سفارتخانههای خود را در کشورهای خارجی مأمور کردیم تا با تماس با مطبوعات و تشریح اوضاع، آنها را وادار سازند مقالاتی در دفاع از انقلاب شاه و ملت بنویسند. با هزینه کردن منابع درخور توجهی این مأموریت به خوبی انجام گرفت و بخش اعظمی از مطبوعات جهان به دفاع از رژیم شاهنشاهی پرداختند.
محمدعلی جمالزاده داستاننویس معروف ایران که پدر او یکی از آخوندهای روشنفکر مشروطه بود و با روحانیون میانه خوبی نداشت مقاله جالبی در هفتهنامه زوریخ سوئیس نوشت: عنوان مقاله او بسیار جذاب بود:
انقلاب سفیدی که در ایران به رنگ خون درآمد.
او در این مقاله با مسرت خاطر و سربلندی از اصلاحات مهم اجتماعی و اقتصادی ما در این دو سال تعریف کرد و از انقلاب سفید به عنوان انقلابی تجلیل کرد که برخلاف انقلابهای دیگر از بالا به پایین جریان یافت و مبنی بر افکار و اصولی است که با فکر و نظر هر ایرانی علاقهمند به رفاه و سعادت وطنش علاقهمند موافقت کلی دارد.
دفاع امثال جمالزاده از انقلاب سفید نشان میداد که روشنفکران مترقی ایران با اصول شاه و ملت موافق بودند. این روشنفکران همانطور که در انقلاب فرانسه توانسته بودند دین و اخلاق را از صحنه اجتماعی خارج کنند، میتوانستند در ایران نیز به شاه کمک کنند تا شاه ایران را با جریان سرمایهداری غرب موافق سازد.
جمالزاده در پایان مقاله خود حق آخوندها و مذهب را کف دست آنها گذاشت و آنها را متهم به اقدامات غیرمعقول و مخالف عقل و اندیشه و منطق کرد.
مقاله جمالزاده در تنویر افکار عمومی مردم اروپا تأثیر بسزایی داشت. او نوشت:
مسلم است که مردم اروپا مایلاند اطلاعات بیشتری درباره این وقایع داشته باشند که بدون غرش رعد و جهش برق که در هر نقطهای از نقاط کره ارض حاکی از ظهور دوره جدید است در ایران بدون سر و صدا جریان یافته بود و سپس ناگهان با منظره غیرمترقبهای مواجه گردید و کوچهها و خیابانهای طهران را خونین ساخت...
او نوشت که این انقلاب در ایران در حقیقت از دوازده سال پیش شروع شد. در موقعی که شاهنشاه کنونی به موجب دستور پدرش رضاشاه مؤسس سلسله پهلوی، تقسیم و فروش املاکی را آغاز نمود که پدرشان به تعداد بسیار زیادی برایش باقی گذاشته بود.
الان میفهمم که آن اقدام من در واگذاری و فروش بخش ناچیزی از املاک پدرم ـ که به زور از مردم گرفته شده بود و هیچکس هم نپرسید رضاخان میرپنج که تا 20 سال پیش دربان منزل پارهای از رجال قاجاریه مثل فرمانفرما بود و آهی در بساط نداشت، این همه زمین را از کجا آورده که اکنون به مردم واگذار کند ـ چه تأثیری در روشنفکران داشته است. خاندان سلطنتی پهلوی مدیون این زیرکی من است وگرنه پس از شهریور 20 و ساقط شدن پدرم مردم به حساب بقیه اعضای خانواده پهلوی میرسیدند چرا که ریشهای در ایران نداشت.
متعاقب مقاله محمدعلی جمالزاده در مجله زوریخ که به عنوان یک روشنفکر ایرانی مورد قبول اروپاییان بود سیل مقالات مطبوعاتی در دفاتر از اقدامات انقلابی شاه ایران و محکوم نمودن عناصر ارتجاعی بالا گرفت.
هدایت، سفیر ما در بلژیک تلگراف کرد که جراید و مطبوعات مهم بلژیک اخبار مربوط به حوادث اخیر ایران را درج کردند که حاکی از تأیید اقدامات دولت و طرفداری از مقاومت مقامات مربوطه شاهنشاهی در مقابل عناصر ارتجاعی بود.
فروغی، از سفارت ما در پراک نیز شبیه چنین متنی را در روزنامههای چکسلواکی گزارش کرد.
از ترکیه نیز خبرهای خوشی مخابره شد که روزنامههای معروف ملیت و جمهوریت در گزارش واقعه 15 خرداد، مسببین حوادث مزبور را ملاکان، ملاها و کمونیست و دستههایی معرفی کرد که رفرمهای شاهنشاه ایران به آقایی آنان خاتمه داده است.
عکسالعمل روزنامههای عراق چندان با ما سازگار نبود. آنها ما را متهم کردند که در ایران دست به کاری زدیم که با اسلام و قرآن مغایرت دارد.
حسن ارسنجانی هم از رم خبر داد که روزنامههای مهم ایتالیا نیز با نظر مساعد به وقایع ایران پرداختهاند و حتی روزنامههای کمونیست و سوسیالیستها محرکین این حوادث را مرتجعان و فناتیکها نوشته بودند.
اخبار رسیده از پاریس نیز خوشحالکننده بود. حتی روزنامههای چپ فرانسه نیز لحن طرفداری از اخلالگران را نداشتند بلکه لوایح اصلاحی شاهنشاهی را با نظر موافق تلقی کردند. افکار عامه پاریس اقدامات اخلالگران را بسیار مذبوحانه و کاملا ارتجاعی میدانستند و با نظریات اصلاحی و ترقیخواهانه شاهنشاه بیشتر آشنا شدند.
گزارشهای مشابهی از کلن، کپنهاک، جده، تونس و سایر نقاط دیگر دنیا میرسید که نشان میداد سفارت شاهنشاهی در جهان اقدامات خوبی را برای پوشش خبری 15 خرداد انجام دادند.
در آلمان نیز تعدادی از دانشجویان مرتجع قرار بود تظاهرات دامنهداری را راهاندازی کنند که دولت آلمان با هماهنگی سفارت ما در کلن جلوی این تظاهرات را گرفت. دکتر علیقلی اردلان، سفیرکبیر ما در آلمان، فعالیتهای خوبی برای خنثی کردن اقدامات دانشجویان ایرانی در آن کشور انجام داد.
گزارشهای رسیده از دانمارک و عربستان نیز حکایت از فعالیتهای مشابهی داشت که این فعالیت در تقبیح حرکتهای ارتجاعی آخوندهای ایران در مقابل اصلاحات ترقیخواهانه ما بود.
روزنامههای تونس پوشش خبری خوبی در دفاع از طرح اصلاحات ارضی و آزادی بانوان و تحریکات خارجیها در ایران داده بودند. گزارش هوشنگ رضوی، کاردار ما در تونس، نشان میداد که پوشش خبری ما در آفریقا نیز مناسب بوده است.
عجیبترین اخبار از شوروی واصل شد. براساس گزارش فریدون آدمیت، سفیرکبیر ما در مسکو ـ که فرد مطلع و روشنفکر محققی است و تاکنون نوشتههای خوبی در کوبیدن دین و روحانیت و دفاع از بیدینیانی چون آخوندزاده، میرزا ملم خان و غیره نوشته است ـ خبرگزاری تاس، ارگان رسمی کشور شوروی خبر داد که محافل ارتجاعی ایران تظاهراتی ضددولتی و اصلاحات او انجام دادهاند.
فضای جهانی به گونهای آماده شد که همه تصور میکردند قیام روحانیت علیه امریکا، اسرائیل و نظام شاهنشاهی به خاطر مخالفت آنها با هر گونه اصلاحات اجتماعی در داخل کشور است و این برای من پیروزی بزرگی بود تا بتوانم در آینده نزدیک بدون اینکه کسی جرأت گذاشتن چوب لای چرخ اصلاحات ما را داشته باشد به اصلاحات مورد نظر امریکا در ایران ـ که به آنها قول داده بودم ـ بپردازم.
تصور میکردم با ایجاد رعب و وحشت و دستگیری آیتالله خمینی رهبر مخالفان به این موقعیت نائل آمدهام اما در جریان لایحه اعطای مصونیت به مستشاران امریکایی و خانواده آنها که در ایران معروف به کاپیتولاسیون شد، فهمیدم برداشت من در مورد آیتالله خمینی و قیام او کاملا برداشت عوامانهای بوده است.
به نظرم رسید که خمینی کابوسی برای نظام شاهنشاهی در طول تاریخ باقی خواهد ماند.
اگرچه اکنون که او را با کمک امریکاییان به ترکیه تبعید کردهام امریکا کمی آرام شدم اما آیا این آرامش برای شاه، امریکا، اسرائیل و از همه مهمتر نظام شاهنشاهی، آرامشی بادوام خواهد بود؟
ـ پرده چهارم: عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی
وقتی در تاریخ 15 آبان 1343 یعنی دو روز پس از تبعید امام به ترکیه راک ول یکی از مأموران وزارت خارجه امریکا در یک نامه غیررسمی به یکی دوستان خود در وزارت خارجه مینویسد:
وقایع اخیر که شما در گزارش رسمی از آنها مطلع خواهید شد، موجب خشنودی قلبی من شده است. سرانجام توانستیم از شر آن پیرمرد... که چوب لای چرخ ما میگذاشت راحت شویم «کلهگنده محلی(20)» دستور اخراج او را داده بود. در حال حاضر او در یکی از هتلهای درجه دو ترکیه اقامت دارد و سعی میکند که عقیده سنیهای بیچاره را تغییر دهد.(21)
نه شاه و نه امریکا هیچگاه باور نمیکردند که این پیرمرد که اکنون برای تبعید او این چنین لبخند رضایت بر چهره دارند، روزی از فاصله 5000 کیلومتری ایران، بنیادهای نظامی شاهنشاهی و منافع امریکای را در ایران درهم بپیچد و سلطنت را برای همیشه در ایران ملغی و دست امریکا را از منافع ملت ایران کوتاه کند.
در آن لحظه هرگز به ذهن شاه مغرور و امریکای سلطهگر خطور نمیکرد که آنچه از 10 آذر 1340، یعنی روز افشاگری امام علیه تصویبنامه انجمنهای ایالتی و ولایتی، شروع شد و در 15 خرداد 1342 به یک جنبش بزرگ اجتماعی علیه نظام سلطنتی تبدیل گردید و با دستگیری و تبعید امام خمینی در 13 آبان سال 1343 به ظاهر به آرامش رسید نه تنها آغازی بر پایان 25 قرن حاکمیت رژیم سلطنتی در ایران خواهد بود بلکه طلیعه دور جدیدی از تاریخ پرفراز و نشیب ایران محسوب خواهد شد.
برای نسلی که فضای آغازین نهضت امام خمینی در سالهای 40 تا پیروزی انقلاب اسلامی را در سال 57 درک نکرده است، درک عظمت کار امام چندان ساده نیست. امام خمینی نهضت خود را وقتی آغاز کرد که نه تنها هیچگونه امکانات رسانهای در اختیار نداشت بلکه حتی تشکیلات سابقهدار مخالفان رژیم پهلوی ـ که به پارهای از جریانهای لیبرال و سکولار مدعی ملیگرایی خلاصه میشد که تمام مبارزه خود را بر پارهای اعتراضات رسمی غیرمفید در حد سلطنت کردن شاه نه حکومت کردن او متمرکز کرده بودند ـ نیز موافقتی با این نهضت نداشتند و آن را تخطئه میکردند.
نیروهای چپ کمونیستی نیز به پیروی از ارباب خود شوروی هنوز در این توهم به سر میبردند که هر انقلابی در هر کشور عقبافتاده کشاورزی که ستم فئودالی را پایان نبخشد و میلیونها دهقان را آزاد نسازد سرنوشتی جز شکست نخواهد داشت.(22)
آنها منتظر بودند تا فرآیند تکامل ابزار تولید و روابط تولیدی را دگرگون کنند و گذار از مرحله فئودالیته به سرمایهداری اتفاق بیفتد تا دهقانان، رنجبران و کارگران آزاد شوند. بنابراین آزادی مردم به کمک سایر نیروهای اجتماعی به خصوص نیروهای مذهبی را مانند رژیم شاه ارتجاعی میخواندند و در این مسأله با شاهپرستان و شاهدوستان در یک سنگر علیه دین و مذهب و متدینین مبارزه میکردند.
امام خمینی بدون واهمه از خیل عظیم چنین تئوریهای مخربی ـ که فضای روشنفکری این دوران را پر کرده بود ـ وارد صحنه مبارزه شد.
امام فهمیده بود که وقتی نظامها ناکارآمد شوند نیازبه دگرگونی آشکار میشود. بعد از کودتای 28 مرداد 1332 نظام شاهنشاهی ناتوان خود را برای حل مشکلات ایران نشان داد. برای رهبری مثل امام خمینی (ره) شنیدن صدای شکستن استخوانهای چنین نظامی دشوار نبود.
ویژگی بارز و مشترک اندیشهها و آرمانهای امام از رساله کشف اسرار تا آخرین متنی که از ایشان منتشر شد در این بود که در تمامی این آثار دعوتی کم و بیش پنهانی برای دگرگونی ارزشهای مأنوس و عادتهای ناپسند و گفتمانهای رسمی و سنتهای غیرعقلانی وجود دارد.
هر کس پیامدهای هر یک از این تردیدهای ژرف و ساختارشکنیهای ویرانگر افکار و اندیشههای امام را نشناسد نخواهد توانست جرعهای از عمق معرفت، افکار و آرمانهای نهضت باعظمت امام خمینی را از 15 خرداد 42 تا انقلاب اسلامی درک کند.
مهمترین شاخصه امام در میان رهبران جنبشهای سیاسی و اجتماعی دوران جدید این است که امام وقتی درک کرد که نمیتوان دنیای ازهم گسیخته و غیردینی و غیرمعنوی مدرنیته را بازسازی کرد، تصمیم گرفت که باید خود دنیای دیگری بیافریند و به جهانیان معرفی کند.
امام در 15 خرداد 1342 متوجه شد که برای معرفی چنین دنیای جدیدی باید در نظم تردیدناپذیر موجود تردید کند و آن را برهم زند.
آنچه امام خمینی پیوسته برای آسایش و تجدید قوای چنین جهانی نیازمندش بود، ایمان به این مسأله بود که تنها نیست و دست حکیمانه خداوند تبارک و تعالی و پشتوانهای از معرفت اهل بیت پیامبر عظیمالشأن اسلام و تاریخی از فرهنگ اسلامی و معارف دینی در کنار اوست.
شاید هم با چنین شیوهای از نگرش بود که امام خمینی از ناحیه اغلب جریانهای غیردینی، ضددینی، پارهای از مقدسمآبان و شاهپرستان ایرانی، مدافعان نظم پوسیده جهانی و شبه روشنفکران رل داده به غرب و غیره به جعل دین جدید متهم شد و آگاهانه و ناآگاهانه زمانی او را متهم کردند که اراده کور مقدسمآبان حوزههای علمیه نسبت به اخلاق و دین را نادیده انگاشته است و درست هم بود چون امام خود به نگرش روشن و عزیزانهای در باب دین و اخلاق رسیده بود که با نگرش تیره و ذلیلانه مقدسمآبانه نسبت به دین سنخیتی نداشت.
برای امام خمینی نهضت پانزده خرداد بلکه حتی انقلاب اسلامی نیز تازه آغاز راه بود نه به منزله پایان راه.
امام خمینی هیچگاه فریب تأثیر جاهلانه آهنگهای شوم غربگرایی و سکولاریسم جریانهای شبه روشنفکری معاصر را نخورد و اسیر ناز و غمزههای تجددگرایی مقلدانه در ایران نشد و شعارهای فریبنده اما نابودکننده هویت، اصالت، عقلانیت، معنویت و عدالت مدرنیته، مدرنیسم و مدرنیزاسیون جریانهای حاکم بر ایران را نتافت.
اما تمامی اینها حقایقی بود که دلایل پسندیدهای برای امام فراهم کرد تا فرصت ابراز جلوههای حقایق نهفته در اسلام و معارف اهل بیت علیهمالسلام را برملا سازد و به جهانیان معرفی کند.
امام با تمام وجودش به دنبال این بود تا به مسلمانان و همه مردم جهان بقبولاند که دیگر بس است، بشریت هنوز زنده است و تردیدی ندارد که زندگی را اخلاقیات و معنویات و دین پی میافکند. زندگی برخلاف شعار مدرنیته که نیچه اوج آرمانهای آن بود. فقط نیازمند فریب نیست و خوراکش حیله و تزویر، ریا و دروغگویی و نابودی تاریخ بشریت و نفی سنتهای پسندیده نیاکان و دستاوردهای بزرگ ادیان توحیدی برای بشر نمیباشد.
امام با شعار بازگشت دین به حیات اجتماعی و تبیین ناخرسندیهای مدرنیته، آزادی و آزادگی جدیدی را در جهان از هم گسیخته آفرید. آزادیای که در زندگی طولانی مدت در سیطره اندیشههای ضد معنویت، عقلانیت و عدالت متفکران غربی وجود نداشت.
تفاوت بزرگ امام با متفکران غربی که از حاکمیت مدرنیته ناخرسند بودند این بود که آنها برای همه پلیدیهای مدرنیته (بیماری، تنهایی، غربت، سستی، بیکاری، فقر، جنایت، جنگ، تولید سلاحهای کشتار جمعی، نابودی محیط زیست و...)(23) به فراسوی نیک و بد میاندیشیدند و بشر را به فراگیری شرارت بیشتر و پرهیز از اخلاق و دین دعوت میکردند در حالی که امام ناخرسندیهای مدرنیته و حاکمیت نظامهای چپ و راست و سلطنتطلب وابسته به آن را فاقد معنویت، عقلانیت و عدالت میدید.
مفهوم آزادی در باورهای ناخرسندان از مدرنیته در غرب رهایی سترگ از مفاهیم انسانی، اخلاقیات و دین و عدالت بود در حالی که مفهوم آزادی در اندیشههای امام بازگشت انسان به مفاهیم انسانی، اخلاقیات، دین و عدالت بود و این شعاری بود که امام خمینی در گسترهای از تاریخ حیات پربرکت مبارزات خود از 15 خرداد 42 تا 14 خرداد 1368 همیشه به آن وفادار بود.
پينوشتها:
1- دکترای علوم سیاسی.
2- فردهالیدی، دیکتاتوری و توسعه سرمایهداری در ایران، ترجمه فضلالله نیکآئین، تهران، امیرکبیر، 1358، ص 37.
3- همان، ص 40.
4- برای مطالعه بیشتر رک: همان، ص 51 ـ 58.
5- رک: اوریانا فالاچی، گفتگوها، گردآوری و ترجمه غلامرضا امامی، تهران، برگ، 1376، ص 151.
6- اسناد لانه جاسوسی امریکا پر است از این گونه تحلیلهای فریبنده در اغلب دوران حکومت محمدرضا شاه به خصوص از سالهای چهل به بعد، برای نمونه رک: اسناد لانه جاسوسی ش 8، ص 48 به بعد.
7- رک: اسناد لانه جاسوسی، ش 8، ص 44.
8- همان، ش 7، ص 29.
9- صحیفه امام، ج 1، ص 82، 83.
10- برای مطالعه بیشتر رک: فریدون هویدا، سقوط شاه، ترجمه ح. ا مهران، تهران، اطلاعات، 1365، ص 140، 141.
11- محمدرضا پهلوی، پاسخ به تاریخ، ترجمه حسین ابوترابیان، تهران، سیمرغ، ص 432، 433.
12- همان، ص 433.
13- همان، ص 433 (نقل به مضمون).
14- صحیفه امام، ج 1، ص 77.
15- رک: بیانات امام در اواخر دی ماه 1341، صحیفه امام، ج 1، ص 133.
16- صحیفه امام، ج 1، ص 135.
17- محمدرضا پهلوی، همان، ص 174، 175.
18- سلسله پهلوی و نیروهای مذهبی به روایت تاریخ کمبریج، ترجمه عباس مخبر، تهران، طرح نو، 1372، ص 134.
19- صحیفه امام، ج 1، ص 245.
20- مراد از کلهگنده محلی، شاه است.
21- اسناد لانه جاسوسی، ج 71، ص 220.
22- اسناد تاریخی جنبش کارگری، سوسیال دموکراسی و کمونیستی در ایران، ج 1، تهران، علم، 1357، ص 82.
23- برای مطالعه رک: فریدریش نیچه، انسانی بسی انسان، ترجمه سعید فیروزآبادی، تهران، جامی، 1384، ص 15.