خاطراتي از معمار بزرگ انقلاب حضرت امام خميني

خاطره عبرت انگیز امام و زن مستمند
مرحوم آقای اسلامی تربتی که همسایه امام در قم بود نقل می کردند: روزی با امام در حال رفتن به درس مرحوم آقای شاه آبادی بودیم فصل زمستان بسیار سردی بود. از کنار مدرسه حجتیه عبور می کردیم که دیدیم خانمی کنار رودخانه نشسته و لباس می شوید (نمی دانم مال خودش بود یا کلفت بود) می دیدیم که یخ های رودخانه را می شکست و کهنه می شست بعد دستش را از آب بیرون می آورد و مقداری با دمای بدنش گرم می کرد و دوباره می شست.
امام قدری به او نگاه کرد و بعد به من فرمود: شما بروید بعد من می آیم. عرض کردم: چه کاری دارید اگر امری هست بفرمایید. گفتند: نه شما بروید و خودشان ایستادند و به کمک آن خانم لباس ها را شستند و کنار گذاشتند و چیزی هم یادداشت کردند که بعد معلوم شد نشانی آن خانم مستمند را از او گرفته بودند.
هر چه از ایشان پرسیدم قضیه چه بود می فرمودند: چیزی نبود. بعد معلوم شد به آن خانم گفته اند: شما بیایید منزل من دستور می دهم آب گرم کنند و شما دیگر اینجا نیایید و با آب گرم لباس بشویید و خود من هم کمکتان می کنم.»
زبان مومن احترام دارد
در پایان روزی که نیروهای گارد شاه در مدرسه فیضیه ، طلاب و مردم حاضر در آن مراسم را از پشت بام به حیاط پرت کرده اند ، با باتوم و چماق بشدت آنها را مضروب و مصدوم و مجروح کرده اند و جنایتهای فراوانی را مرتکب شدند .
در پایان آن روز ، عده ای از نزدیکان امام و از جمله آیت الله ناصری برای شنیدن نظرات امام درباره آن حادثه به منزل ایشان می روند و می بینند عده ای از زخمیها هم آنجا هستند . امام پس از فراغت از نماز ، به بیرونی تشریف آوردند و در سخنانی کوتاه فرمودند : این تازه اول کار است . اینها مثل گوسفندی هستند که سرشان را بریده اید و دارند دست و پا می زنند. نترسید و مقاومت کنید . سپس افزوده بودند : فرض کنید خمینی هم کشته شد ، اما شما نباید دست از کار بکشید .
اما نکته ای که از لحاظ اخلاقی و رفتار انسانی بسیار تکاندهنده است اینکه امام در پایان روزی که مأموران شاه آنهمه جنایات و ددمنشی ها را مرتکب شده اند ، وقتی عده ای از طلاب ، به آنان فحش می دهند ، امام ناراحت می شود و آنها را از این کار منع می کند و می فرماید: شما به این مأمورها ناسزا نگویید ؛ من نمی خواهم بگویم اینها بد نیستند ، بلکه می خواهم بگویم که زبان مؤمن ، احترام و ارزش دارد و نباید از آن فحش بیرون بیاید .
ادب امام
يكي از نزديكان امام خميني (ره) مي گويد: اگر ما بدون توجه قرآن را روي زمين مي گذاشتيم، امام آن را بر مي داشت و مي فرمود: قرآن نبايد روي زمين بماند.
امام امت رحمه الله عليه وقت تلاوت قرآن و ذكر مصيبت اهل بيت عليهم السلام روي زمين مي نشست.
روز 12 بهمن 1357 هنگامي كه امام از هواپيما پياده شد، به هيچ وجه حاضر نشد جلوتر از برادر بزرگش راه برود.
امام با همه محترمانه برخورد مي كردند، در دوران زندگيشان من تاكنون نديدم يك مرتبه يك كسي را بلند صدا كند، اسم كارگرشان را هم سبك صدا نمي زند و با احترام نام مي بردند.
الگوي وقار
 امام در خيابان كه راه مي‌رفتند هميشه مانند ماشين از سمت راست خيابان با گامهاي سنگين و نظامي حركت مي‌كردند و با سر و گردن افراخته و راست و استوار راه مي‌رفتند و از عبا به سر كشيدن و سرپائين انداختن حتي در هنگامي كه باران مي‌آمد و به طور طبيعي و ناخودآگاه سر انسان به پائين خم مي‌شود خودداري مي‌كردند.
همبازی علی
امام به بچه ها خیلی علاقه داشتند. به آنها خیلی محبت می كردند و سعی داشتند بچه ها را خوشحال كنند. یك روز داشتم دنبال علی می گشتم (علی، نوه امام است) اما پیدایش نكردم. با خودم گفتم حتماً رفته توی اتاق امام. رفتم جلوی در اتاق، در زدم و رفتم تو. دیدم علی توپ كوچكش را آورده توی اتاق به اصرار از امام می خواهد كه با او بازی كند! امام هم با خونسردی، آن طرف اتاق ایستاده بودند و به آرامی توپ را برای علی، هل می دادند. تعجب كردم و به خود گفتم : «امام با این همه كار و با این همه خستگی چه قدر حوصله دارند و چه قدر به بچه ها با محبت هستند»
رفتار امام با بچه ها
خانم طباطبائی- همسر حاج سید احمد آقا (ره) – درباره رفتار امام با بچه های و بازی امام با نوه اش علی چنین می گوید: علی كوچك بود، گاهی كارهایی می كرد كه اصلا مناسب نبود، حتی ممكن بود برای آقا ایجاد ناراحتی كند، ولی آقا با كمال خوشحالی و خنده می گفتند: مساله ای نیست، بچه را آزاد بگذارید چون آقای تمام شبانه روز را در خانه بودند و علی هم در كنار ایشان بود لذا آقا با علی مانوس بودند و علی هم به آقا انس گرفته بود. یك بار من پیش آقا رفتم و دیدم علی در كنار ایشان نشسته است و از آقای تقاضای ساعتشان را دارد، ایشان فرمودند: «پدرجان! آخر ساعت رنجیرش می خورد به چشمت و اذیت می شوی» علی گفت: خوب عینكتان را بدهید . ایشان فرمودند: عینكم نیز همینطور، به چشمانت می زنی چشمانت اذیت می شود، چشم تو حالا ظریف است، گل است، علی اصرار كرد كه آقا، عینك را بدهید ایشان فرمودند: نه دسته اش را می شكنی و من دیگر عینك ندارم، نمی شه بچه به این چیزها دست بزند. چند دقیقه ای گذشت و علی در خانه چرخی زد و مجددا آمد و گفت: آقا! امام فرمودند: «جانم » علی گفت: آقا: بیا تو بچه شو و من آقا می شود!! امام فرمودند خیلی خوب باشد. علی گفت: پس پا شو از این جا، بچه كه جای آقا نمی نشیند. امام بلند شدند و خودشان را كنار كشیدند و علی گفتند: پس عینك را بده، ساعت را بده بچه كه به عینك و ساعت دست نمی زند!! آقا فرمودند بیا، من به تو چه بگویم؟ راهش را درست كردی و عینك و ساعت را گرفتی. گاهی علی به آقا می گفتند: شما بنشینید من شما را حمام كنم، آنوقت ایشان می نشستند و علی سر و صورت ایشان را می شستند، علی دستش را به دیوار می كشید كه مثلاً صابون است بعد به سر و صورت آقا می مالید. من به علی می گفتم: با این كار آقا را اذیت می كنی و آقا فرمودند: نه اذیت نمی كند بگذارید كارش را بكند.