اطلاعات تکان دهنده از درون مجاهدین خلق

گزارش زیر از سوی یکی از اعضای سازمان مجاهدین خلق برای ما ارسال شده است که جهت استفاده خوانندگان منتشر می گردد.
از دیدگاه فرقه مذهبی رجوی (سازمان مجاهدین خلق ایران) برای رسیدن به قدرت باید از هر وسیله استفاده کرد. یک روز زندانی کردن هواداران، اعضاء و مسئولین ناراضی در سازمان، روز دیگر وابستگی به رژیم صدام و اکنون همکاری با آمریکا و سلطنت طلبان وابسته در جهت تحقق خواسته های آمریکا.
جهت آگاهی هموطنان عزیز و ثبت در تاریخ گوشه ای از آرزوهای بر باد رفته ام در کتاب خزان آرزوها را تقدیمتان می نمایم.
محمدرضا اسکندری
12 می 2003هلند

جواب دو دهه خدمت به سازمان مجاهدین رجوی جز زندان و تبعید هیچ چیزی دیگر نبود. رژیم عراق پس از ضربه کمر شکنی که از نیروهای غربی در جنگ خلیج متحمل شد، مجبور به پذیرش خواسته های متحدین شد. نیروهای گارد ریاست جمهوری و ارتش عراق پس از یک سازماندهی جدید برای تحویل گرفتن مناطق کردنشینی که در طی دوران جنگ توسط سازمان مجاهدین حفاظت و حراست شده بود به سمت این مناطق به حرکت در آمدند. سازمان مجاهدین پس از تحویل دهی تمامی مناطق کردنشین به عراقیها، راهی قرارگاه اشرف واقع در خالص در نزدیکی بغداد شدند. تعدادی از نیروهای سازمان مجاهدین در قرارگاهی واقع در جلولا مستقر شدند. در حقیقت در جریان تحویل دهی پستها به نیروهای عراقی و بازگشت به قرارگاه مشخص و عیان شد که نیروهای مجاهدین در طی دوران جنگ عراق با کویت همانند گارد ریاست جمهوری عراق از سقوط حکومت صدام ممانعت نموده و کمک شایانی در جهت حفظ ثبات رژیم عراق نیز نموده اند. این مسئله باعث شد حتی آنهایی هم که هیچ گونه مشکلی و مسئله ای با سازمان نداشتند دچار تناقض و مسئله شوند. در این هیاهو مثل همیشه رجوی به میدان شتافت و اعلام یک نشست عمومی نمود. رجوی توجیه گر حرفه ای و ماهری بود و خوب می دانست که در شرایط بحرانی و وخیم چگونه دوباره به خر مراد سوار شود. رجوی در این نشست همکاری با صدام کشتار افراد بیگناه کرد و بستن جاده کرکوک به بغداد را توجیه کرد و گفت زندگی و مرگ ما با رژیم صدام گره خورده بود و تمام حرکت های ما در راستای مبارزه با رژیم بود. قبل از نشست با همسرم تماس گرفتم و به وی گفتم که دیگر دوست ندارم توجیهات مکرر رجوی را بشنوم و مطمئنم که وی چیز تازه ای برای گفتن ندارد. الا توجیه کشتار مردم کرد عراق. او مرا قانع نمود که در نشست شرکت کنیم و اطمینان بیشتری از دجالیت و وابستگی بی حد و حصر رجوی کسب کنیم. البته هنوز هم بارقه ای از امید در درون مان بود که رجوی خود بی خبر است و فرماندهان زیردست وی مرتکب اعمال خلاف انسانی می شوند. لذا در نشست شرکت کردیم. همانطور که انتظار می رفت این بار نیز رجوی همانند گزافه گوئی های قبلی اش کشتار کردهای مظلوم را پیروزی بزرگ ارتش آزادی بخش خود نامید. رجوی هیچ اشاره ای نیز به نشست های اعدام در طی دوران سنگر نشینی ننمود. من دیگر طاقت تحمل این فضای مسموم و آلوده را نداشتم. برای آخرین بار می خواستم با چشمان خودم حقیقت و واقعیت را لمس کنم گرچه خیلی هم تلخ بود. لذا برای رجوی نامه ای نوشتم بدین مضمون "برادر مسعود آیا واقف هستید که احد بوغداچی فرمانده لشکر 93 و سوسن (عذرا علوی طالقانی) فرمانده محور، نیمه های شب به سنگرها یورش می برند و افراد معترض به عملکردهای سازمان را زیر مشت و لگد می گیرند؟ آیا می دانید که فرماندهانت با سیلی گوش پاره می کنند؟ شکنجه می کنند؟ من این یادداشت را برایت نوشتم تا بدانی در محور سوسن چه می گذرد. اگر این یادداشت به دست شما رسید، ترا به خون شهیدان راه آزادی سوگند فقط بگو که رسید". اما جوابی نشنیدم. با خود گفتم خانه از پای بست ویران است خواجه در فکر نقش ایوان است. سالن نشست را ترک کردم. در بیرون سالن افراد مختلفی دور هم جمع بودند. بوی تنفر و نارضایتی همه جا به چشم می خورد. مهدی تقوایی، علی رضوانی و خیلی های دیگر همگی صحبت از انحراف و دگرگونی استراتژیک سازمان می نمودند. این افراد که تعداد آنان هم کم نبود و از نیروهای قدیمی مجاهدین بودند هیچ توجهی به حرف رجوی نمی کردند و در فکر این بودند که چگونه دیگران را از وضعیت بحرانی سازمان آگاه نمایند. روز بعد از نشست نامه ای برای احد بوغداچی نوشتم بدین شرح که من به علت عدم پذیرش استراتژی سازمان مجاهدین دیگر قادر به همکاری با سازمان مجاهدین و اقامت در قرارگاه سازمان مجاهدین نمی باشم و تصمیم به خروج از سازمان گرفته ام. در این نامه نیز قید کرده بودم که چاره سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی ارتش آزادیبخش مستقر در عراق نمی باشد. در آن شرایط که نامه را نوشتم هنوز به شورای ملی مقاومت وفادار بودم. البته نمی دانستم سگ زرد برادر شغال است. وی نامه را باز نکرد و فکر کرد من از سخنان رجوی متحول شده ام. پس از تحویل نامه راهی اسکان شدم.
اسکان به محلی گفته می شود که متأهلین در آنجا یک اتاق داشتند. البته اسکان تا زمانی دایر بود که رهبر فرقه دستور طلاق های اجباری را صادر نکرده بود و بچه های کوچک توسط سازمان از والدین شان جدا و به کشورهای خارج اعزام نشده بودند. این اتاق ها برای روزهای آخر هفته مورد استفاده قرار می گرفت. وقتی که به اسکان رسیدم. دیدم همسرم نیز با چند خانم دیگر در اسکان می باشند و حق خارج شدن از محل مسکونی را ندارند. همسرم نیز هم زمان با مستقر شدن نیروهای سازمان مجاهدین در مناطق کردنشین عراق دچار مسئله شده بود و پس از پایان نشست رجوی بعد از جنگ کردکشی تصمیم به خروج گرفته بود. شب را در اسکان به سر بردم. در همان اتاقی که زمانی روزها و شب های جمعه همراه با دخترمان روزهای خوبی را سپری نموده بودیم. ساعت 9 صبح زنگ خانه به صدا در آمد. مصطفی "فرمانده گردان تانک احد" به سراغ من آمده بود تا مرا با خود به لشکر ببرد. همراه مصطفی به لشکر 93 که فرماندهی آن را احد بوغداچی به عهده داشت احضار شدم. وقتی که وارد اتاق احد شدم با تبسمی موذیانه گفت تو فرد خوبی برای سازمان بودی ولی حالا که می خواهی بروی برو. ولی حق نداری تا مسئله خروجت حل نشده با همسرت تماس داشته باشی. من به او گفتم مهم نیست که پیش همسرم باشم و یا نباشم. من تصمیم گرفته ام از سازمان خارج شوم و همسرم نیز همینطور. ما برای خروج از سازمان نیز به تنهائی تصمیم گرفته ایم. برای پیوستن به سازمان هم هر کدام از ما مستقل تصمیم گرفته بود. احد دستور داد که من همراه مصطفی به آسایشگاه بروم و وسایل شخصی ام را که لباس زیر و یک دست لباس شخصی غیر نظامی بود بردارم. نیروهای زیادی در آسایشگاه بودند. آنان زمانی که من وسایل شخصی ام را جمع می کردم دورم جمع شدند و از من سؤال می کردند کجا می خواهی بروی. آیا ماموریت می روی؟ گفتم نه به ناکجاآباد می خواهم بروم. بعضی از بچه ها که مرا خیلی خوب می شناختند و در نشست های اعدام در کفری و نوژول که توسط احد اجرا شده بود شاهد دفاعیات من بودند اصرار میکردند و میخواستند بدانند که من کجا میروم و چرا میروم. نیروها با چشمانی مضطرب مرا نگاه می کردند و با من خداحافظی نمودند. از آسایشگاه مرا به قسمت اتاق های کار لشکر که در قسمت U قرار داشت بردند. در آنجا چند ساعت در یک اتاق در بسته زندانی شدم. در حقیقت این شروع زندانی شدنم در سازمان مجاهدین بود. پس از چند ساعت مصطفی در اتاق را باز کرد و گفت احد دستور داده است تا تو را بازرسی بدنی نمایم. به وی گفتم دنبال چه می گردی؟ گفت دنبال نوشته و اطلاعات که تو نباید با خود از لشکر خارج نمائی. در یک لحظه در جا خشکم زد و مات و مبهوت او را نگاه کردم. در دل به احمق بودن او و رهبرانش خندیدم و گفتم من خودم اطلاعات می باشم. اطلاعات سازمان در مخ من بایگانی شده است. نیاز به نوشته نیست. من از فاز سیاسی، زندان، فاز نظامی و حال هم در قرارگاهای سازمان مجاهدین در عراق گام به گام و همواره در کنار سازمان مجاهدین بوده ام. اگر فکر می کنید که هیچ اطلاعاتی نباید به بیرون از سازمان درز کند چاره ای جز اعدام افراد ندارید. علی رغم حرف هایی که زدم وی تفتیش بدنی را با دقت بیشتری انجام داد. پس از تمام شدن بازرسی بد نی وسایل شخصی ام را برداشتم و همراه او سوار یک هینو شدم. من به زندان دانشکده فروغ واقع در ضلع شمالی قرارگاه اشرف منتقل شدم. مصطفی هنگام تحویل دادن من رو به مسئول زندان (حسین ادیب)کرد و گفت برایتان یک خائن بریده آورده ام. وقتی که این حرف را شنیدم همانند آتشفشان به جوش و خروش در آمدم و با صدائی بلند که از اعماق وجودم بر می خواست داد کشیدم و گفتم خائن خودت و تمام کسانی هستند که تو از آنان فرمان می بری. چه روزگار عجیبی است. من در زندان های رژیم جمهوری اسلامی از پای در نیامدم. حال شما بی کسوتان چه کار می توانید بکنید. وقتی که مسئولین زندان جمع شدند ادیب و چند نفر دیگر با هل دادن من سعی نمودند که مرا مرعوب نمایند. صدایم را بلندتر نمودم و به آنان گفتم مرا از مرگ باکی نیست. 8 سال پیش حکم اعدام من توسط رژیم (امام) خمینی صادر گردید. ولی به خاطر مسائل بین المللی که پیش آمد حکم اعدام من به 10 سال زندان تقلیل یافت. من فکر می کنم که همان سال بایستی اعدام می شدم. حال چه بهتر که شما مرا اعدام کنید تا چهره شما قبل از به حکومت رسیدن برای همگان روشن شود.

زندان دانشکده و یا به قول رجوی مهمانسرای دانشکده فروغ جاویدان
پس از اینکه عراق کویت را اشغال نمود. رجوی و تمام فرماندهان او از نفرات هیئت اجرائی تا عضو سازمان گرفته از این عمل صدام حمایت نمودند. هر روز تعداد بیشتری از افراد با سابقه مسئله دار می شدند. در این راستا سازمان نیز تلاش می نمود که با مشغول نمودن نیروها و انتقال آنان به کفری (منطقه کردنشین عراق) چند صباحی جلو ریزش نیرو را بگیرد. اما این ریزش شروع شده بود. چند هفته پس از ورود ما به کفری تعداد زیادی از سازمان جدا شدند. سازمان برای جلوگیری از ریزش نیرو نشست های اعدام را به راه انداخت. در این راستا خیلی از مکان هایی که قبلا برای آموزش ساخته بودند و هیچگونه امکاناتی برای زندگی نداشت به زندان تبدیل نمودند. یکی از این مکان ها دانشکده فروغ بود که از چندین دوبلکس و یا دپوی نظامی ارتش عراق تشکیل شده بود. علاوه بر آن شامل یک ساختمان پیش ساخته فلزی دو طبقه نیز بود. این زندان در قسمت شمالی قرارگاه اشرف قرار داشت. چونکه این محل در یک گوشه پرت قرار داشت آن را به زندان تبدیل نموده بود تا سایر نیروهایی که هنوز چشم و گوش بسته بودند شاهد این همه نیروی جدا شده نباشند. وقتی که من وارد این زندان شدم بیش از دویست نفر زندانی در آنجا بودند. افراد زندانی از طیف های مختلف تشکیلاتی بودند. از اعضای قدیمی سازمان منجمله آقای هادی شمس حائری تا نیروهایی که از اروپا، آمریکا و هند به عراق آمده بودند. در میان زندانیان افراد قدیمی سازمان که در تمامی مراحل در منطقه کردستان تا قرارگاه اشرف رابط سازمان با نیروهای اپوزیسیون در منطقه بودند نیز مشاهده میشد. هر کسی انحراف رجوی و فرقه اش را از زاویه ای مورد بررسی قرار می داد. عده ای انحراف را در ایدئولوژی شیعه می دیدند و می گفتند از ایدئولوژی شیعه که اصل اساسی آن امامت است، ولی فقیهی بیش مانند خمینی و رجوی بیرون نخواهد آمد. خمینی و رجوی مخلوق این ایدئولوژی هستند. عده ای دیگر همه چیز را بر باد رفته می دیدند و به فکر این بودند که چگونه جبران سالهای بر باد رفته ای را بنمایند که با سازمان مجاهدین کار کرده اند و به هیچ جائی هم نرسیده اند. عده ای نیز با مذهب وداع نموده بودند و کاری به مسائل مذهبی نداشتند. تعداد دیگری هم هنوز از امامزاده شورای ملی مقاومت انتظار معجزه داشتند. به خاطر دور افتادگی منطقه زندان از سایر قسمتهای سازمان تا فاصله زیادی هیچ اثری از نیروهای فرقه رجوی نبود. غیر از نیروهای حفاظتی سازمان مجاهدین در زندان یک گشت سیار سازمان مجاهدین با ماشین دور تا دور قرارگاه را نگهبانی می داد. آنطرف سیم های خاردار نیروهای ارتش عراق حفاظت و حراست قرارگاه را بعهده داشتند. در واقع اگر کسی قصد فرار داشت باید از 3 مرحله عبور می کرد. ما باید در ساعت های مشخصی به هوا خوری می رفتیم. از ساعت 8 شب به بعد هیچ کسی حق خارج شدن از زندان را نداشت. پس از اینکه دو شب و سه روز در زندان به سر بردم تصمیم گرفتم هر طور که شده سری به همسرم که در اسکان و در همان اتاقی که چندین سال روزهای تعطیل را با هم سپری نموده بودیم زندانی بود بزنم. پس از اینکه هوا تاریک شد و بچه های زندانی مشغول بازی و صحبت کردن با هم بودند به چند نفر از آنها گفتم که من به زندان اسکان می روم و می خواهم خبری از همسرم بگیرم. به بهانه دستشوئی و قبل از اینکه درها بسته شود خود را از دید نگهبان دور نگه داشتم و به سمت زندان اسکان به حرکت در آمدم. به علت تاریکی هوا چندین بار در میان سیم های خاردار و چاله های بیابان به زمین خوردم و دست و پایم خونی و لباس هایم پاره شد ولی برای رسیدن به هدف به راه خود ادامه دادم. بر اثر تردد ماشین های گشت سازمان مجاهدین چندین بار مجبور شدم روی زمین درازکش شوم. پس از حدود یک ساعت به پشت پنجره اتاق همسرم رسیدم. به آرامی ضرباتی به شیشه پنجره اتاق نواختم. وقتی همسرم مرا پشت پنجره مشاهده نمود، گفت کسی نیست از درب جلو بیا داخل. فرمانده لشکر همسرم بنام ماندانا بیدرنگ وی را نیز به لشکر برده بود و او را زیر رگبار فحش قرار داده بود. او به همسرم گفته بود این لباس شرف را در بیاور و برو در اسکان در اتاقت بمان، حق بیرون آمدن از اتاقت را هم نداری. در ضمن وقتی که او به آسایشگاه رفته بود تا وسایل شخصی اش را جمع آوری نماید. ماندانا چند نفر از زنان لشکر از جمله مریم اکبری، اقدس و فرزانه را دنبال او می فرستد تا کتک مفصلی در داخل آسایشگاه به او بزنند. همسرم وقتی که می بیند اوضاع خراب است قبل از وارد شدن آنان از درب دیگر به حیاط لشکر می رود و توطئه آنان را خنثی میکند و به سمت اسکان به راه می افتد. حدود نیم ساعت در اوج اضطراب با هم ملاقات نمودیم. حرف های من و او این بود که ما نه به خاطر اینکه زن و شوهر هستیم می خواهیم از سازمان جدا شویم بلکه به خاطر این که سازمان از اهداف اولیه خود که جامعه بی طبقه توحیدی بوده فاصله گرفته و به یک فرقه مبدل گردیده است و به خدمت صدام در آمده است جدا میشویم. در نهایت ما توافق نمودیم اگر سازمان برای خروج یکی از ما مزاحمت ایجاد نمود دیگری باید بداند که این کار به اجبار صورت گرفته است و فرد مزبور باید تلاش نماید تا دیگری را آزاد نماید. پس از اینکه در فضائی سرشار از اضطراب با هم وداع نمودیم، من با مشکلات فراوان، خودم را قبل از بستن درب های زندان به زندان رساندم. پس از وارد شدن به زندان آن شب بسیار خوشحال بودم. زیرا می دانستم که همسرم مقاوم و استوار بر سر مواضع خود ایستاده است و همانگونه که طی مدت اسارتش در زندان های جمهوری اسلامی تسلیم نشد، این بار هم تسلیم رجوی و حامیانش نخواهد شد. پس از یک هفته اسارت در زندان دانشکده فهمیدم که سازمان مجاهدین نتوانسته همسرم را راضی به برگشت به تشکیلات بنماید. بعد از یک هفته اسارت در زندان دانشکده همراه با 5 نفر دیگر که همسرانشان در زندان اسکان زندانی بودند به زندان اسکان منتقل شدم. در واقع زندان دانشکده اختصاص به افرادی داشت که مجرد بودند و یا رجوی توانسته بود همسران آنان را در دام خود نگه دارد. پس از اینکه ما وارد اسکان شدیم دیدیم که همسران ما وسایل خود را جمع کرده اند. سازمان مجاهدین به آنان گفته بودند که می خواهند قرارگاه را از وجود خائنین و کوفی ها پاک نمایند. در این راستا مجاهدین همه زندانیان را به دبس انتقال دادند.

زندان دبس یا مهمانسرای عسکری زاده
ما را به صورت گروهی و توسط چندین اتوبوس و هینو(کامیون ارتشی) به سمت کردستان عراق حرکت دادند. دبس یک منطقه ای در نزدیک شهر کرکوک می باشد. پس از چندین ساعت اتوبوس حامل ما در جلو یک ایست بازرسی نیروهای عراق توقف نمود. پس از آن وارد یک قلعه شدیم. ارتش عراق از این قلعه قبلاً برای نگهداری اسرای ایرانی استفاده کرده بود. سازمان مجاهدین اسرائی را که در عملیاتهای مرزی علیه نیروهای رژیم جمهوری اسلامی به اسارت گرفته بود در این قلعه نگهداری می کردند. سازمان مجاهدین آن زمان نام این اردوگاه را قرارگاه عسگری زاده گذاشته بودند. حال با آوردن ما، اسم این اردوگاه به قول رجوی مهمانسرای عسگری زاده و به گفته زندانیان، زندان دبس نامیده شد. این زندان توسط دیوارهای بلندی که در روی آنها سیمهای خاردار حلقه ای جاسازی شده بود محفاظت می شد. در چهار گوشه این زندان نیروهای مجاهدین نیز نگهبانی می دادند. علاوه بر آن یک گشت سواره مجاهدین دور تا دور قلعه تمام شبانه روز به گشت زنی مشغول بود. در فاصله چند صدمتری قلعه سیمهای خارداری که ارتفاع آنها بیش از دو متر می شد مانع از ورود و خروج هر جنبنده ای می شد. گشت و پست ورودی نیز توسط ارتش عراق محافظت می شد. با توجه به اینکه دبس در منطقه کردنشین عراق بود و پس از کشتار مردم کرد توسط سازمان مجاهدین کردها دل خوشی از سازمان مجاهدین نداشتند رجوی ما را به آنجا فرستاده بود تا اگر حمله ای توسط کردها صورت بگیرد ما را به عنوان گلوله دم توپ به هلاکت برساند، تا ضمن مظلوم نمائی و مقصر جلوه دادن کردها از شر نیروهای ناراضی هم راحت شود. و با یک تیر دو نشان بزند. ولی خوشبختانه هیچ حمله ای از طرف نیروی پیشمرگ کرد به ما صورت نگرفت و طرح رجوی نیز خنثی شد. زندان دبس از 3 بند مجزا (زندانیان جدا شده قسمت پرسنلی، حفاظت زندان و قسمت نگه داری چندین پاسدار اسیر تیپ مسلم بن عقیل کرمانشاه) تشکیل شده بود. سه بند زندان دبس توسط دیوارهای بلند بتونی که روی آنها سیم خاردار دایره ای نصب بود از هم جدا می شدند. یک راه ورودی در وسط آن قرار داشت و در قسمت جلو زندان ساختمان اداری مسئولین زندان بود. بندهای زندان هیچ شباهتی به هم نداشتند. بند مجردین محل زندان زندانیان مجرد هوادار و اعضای قدیمی سازمان مجاهدین بود و از دیگر بندها بزرگتر بود. حدود 200 نفر زندانی در آن زندانی بودند. در کنار بند مجردین و در قسمت جلوی درب در سمت راست یک بند کوچک وجود داشت که به آن بند RD و یا RP می گفتند. این اصطلاحات را سازمان مجاهدین برای اسیران جنگی که خود اسیر کرده بود و یا اسرائی که از اردوگاه عراقی به سازمان مجاهدین پیوسته بودند بکار می برد. در این بند حدود 90 نفر زندانی وجود داشت. آنها افرادی بودند که از جور و ظلم رژیم عراق و توسط فیلم هایی که مهدی ابریشمچی در اردوگاه عراق از آشپزخانه های سازمان مجاهدین و امکانات رفاهی سازمان مجاهدین نشان داده بود برای نجات از مرگ تدریجی به سازمان مجاهدین پناه آورده بودند. پس از مدتی از سازمان مجاهدین جدا شده بودند و می خواستند خودشان سرنوشت خویش را تعیین نمایند. ولی رهبری فرقه به هر شیوه ممکنی برای وصل مجدد آنها به ارتش رجوی دست می زد. اکثر قریب به اتفاق اسراء از مسائل سیاسی بی خبر بودند. البته چند نفر از آنان افرادی بودند که قبلا دیدگاه سیاسی داشتند. در مقابل درب بند اسیران جنگی و پیوسته به سازمان مجاهدین بند بزرگ خانواده ها و زنان مجرد قرار داشت. این بند که به شکل مستطیل ساخته شده بود دور تا دور آن اتاق های کوچک و بزرگی وجود داشت. آشپزخانه زندان نیز در بند خانواده ها مستقر بود. در این بند خانواده هایی زندگی می کردند که سنگ بنای زندگی مشترک شان را در سازمان و به صورت تشکیلاتی بنا نهاده بودند. علاوه بر این گروه افرادی نیز بودند که ازدواج تشکیلاتی نکرده بودند ولی برای پیوستن به سازمان مجاهدین آمده بودند. وضع غذایی زندان بسیار بد بود. بعضی از خانواده ها بچه های خود را در جریان جنگ خلیج به اردن و یا کشورهای اروپائی اعزام کرده بودند. ولی رجوی و فرقه اش برای زیر فشار گذاشتن والدین در زندان فرزندان آنان را به عراق برمی گرداند تا آنان شاهد ناله و گرسنگی بچه های خود ناشی از کمی امکانات باشند. بر اثر کمبود مواد غذایی بعضی اوقات همان مقدار ناچیز مواد غذایی از انبار مواد غذائی غیبش می زد. تا آخر هیچ کس نفهمید که این کار را چه کسی انجام می داد. آیا زندانیان به خاطر گرسنگی این کار را می کردند و یا نیروهای فرقه رجوی شب این کار را انجام می دادند تا رابطه زندانیان را با هم تیره سازند. در گرمای طاقت فرسای عراق در تابستان داشتن آب یخ نعمت بزرگی بود. قیمت یخ در عراق بسیار ناچیز بود. ولی باند رجوی برای اعمال فشار به زندانیان به صورت جیره ای یخ می داد. در بند خانواده ها و زنان مجرد حدود 30 خانواده و چندین زن مجرد زندانی بودند. زندانیان در طول روز حق رفتن به بندهای دیگر را داشتند ولی اجازه خارج شدن از درب ورودی را نداشتند. تمام زندانیان حق داشتند که در روز 1 الی 2 ساعت هواخوری داشته باشند. با توجه به فشارهای زندان هیچ کدام از زندانیان حاضر نشدند به تشکیلات برگردند.