خاطرات آيت‌الله محمدمحمدي گيلاني و آقاي محمدعلي مرداني

من شيخ ابراهيم هستم
اگر در قم به منزلش مشرف شده باشند، ديده‌اند يك حياط بزرگتر و يك حياط كوچك است. با آقاي توسلي در همين حياط كوچك با امام نماز مي‌خوانديم. يك شب بعد از آنكه نماز خوانديم، از آن حياط كوچك به يك اتاق رفتيم، چاي آوردند يكي از آقايان طلاب عرض كرد: «امروز فرماندار به منزل آيت‌الله گلپايگاني رفته و اين فرماندار بي‌ادب طاغيِ ياغي، عربده‌كنان پشت به رئيس مذهب كرده، از آن بالا به طلاب كه آنجا بوده‌اند، شتم و ناسزا گفته است.»
ايشان آن‌قدر عصباني شدند كه گويي فرماندار كنار پنجرة خانة ايشان است و مي‌‌خواهند بلند شوند و بزنند توي سر فرماندار. امام گفتند:
آنجا آدم زنده نبود! اين مرتيكه پشت به رئيس مذهب مي‌كند و به طلاب محترم ناسزا مي‌گويد.
    بعداً هم مطلبي را اضافه كردند و قضية آقاي حاج شيخ ابراهيم احمدي را نقل كردند و اشاره به حاج علي‌اصغر احمدي پسر ايشان كردند و فرمودند:
دايي من، مرحوم آقاي حاج شيخ ابراهيم احمدي، مرد موجهي در خمين بودند. وقتي كه مسئلة كشف حجاب شد، در منزل يكي از خان‌هاي خمين، رئيس نظميه دعوت كرد بزرگان شهر را كه با مكشوفه بودن خانمشان، دست خانم را بگيرند و بياورند. و از جمله دايي من [آقاي پسنديده مي‌فرمودند كه من هم همراه دايي بودم.] هم دعوت شده بودند. آجودان در جلو در بود، دايي كه خواستند بروند، او دست دراز كرد، عمامة دايي من و عبايش را برداشت و دايي من با همان حال وارد شد. زنهاي خمين كه آقاي حاج ابراهيم، روحاني پاكباخته را ديدند، مي‌شناختند و خيلي‌ها گريه كردند كه با سر برهنه وارد شده است؛ ولي ايشان در نهايت قوت نفس، يك صندلي را برداشت در وسط اين باغچه صندلي را گذاشت و رفت روي صندلي. فرمودند: «اهالي خمين! من عرفني فقد عرفني و من لم يعرفني ... من شيخ ابراهيم هستم.» صداي گريه و ضجه بلند شد، از طرف نظميه ريختند آقا را پايين بياورند، جمعيت به هم خورد.

استغفار
شبي كه امام از تهران به قم بازگشتند و رژيم ايشان را آزاد كرد، به عرض ايشان رسيد كه : «شما در تهران كه تشريف داشتيد، رژيم كارهايي مي‌كرد كه مرجعيت شما را زير سؤال ببرد و جناب‌عالي را از مقام مرجعيت به زير بكشاند. » امام فرمودند:
پانزده خرداد را اين توطئه‌گرها ديدند.
بعد شنيدم امام براي اين يك جمله استغفار كردند. بعد كه امام تبعيد شدند، فرمودند :
مثل اينكه در آنجا من از خدا غافل شدم كه گفتم پانزده خرداد و مردم پشتيبان من هستند.


صلة 127 شاعر
امام مقداري پول داده بودند كه به ما داده شود تا بين شعرا تقسيم كنيم. اين صله، مبلغ 127 هزار تومان بود. خدا شاهد است كه تعداد شعراي ما درست 127 نفر بود؛ ولي ما نه نامه‌اي نوشته بوديم و نه ذكري از تعداد شعرا در خدمت ايشان شده بود؛ اما درست به هر يك هزار تومان صلة امام مي‌رسيد كه در پاكت‌هاي مجزا گذاشته شد و به آنان تقديم شد. يكي از اين شعرا مريض بود و نتوانست صلة امام را دريافت كند. خودم به منزل او مراجعه كردم و پاكت را جلو او گذاشتم. پرسيد: «چيست؟» گفتم صلة امام. تا اين را گفتم، شروع كرد به گريه كردن كه : «ما لايق نيستيم.» آن را گرفت و بوسيد. هفتة بعد كه جلسة هفتگي داشتيم، ايشان آمد و گفت: «صحبتي دارم.» پشت تريبون رفت و گفت: «نه چشم من مي‌ديد و نه توان راه رفتن داشتم كه به جلسه بيايم. در ايام مريضي‌ام به پنج پزشك مراجعه كردم. گفتند سرطان خون داري و بايد به خارج اعزام شوي. من پول نداشتم، تا اينكه هزار تومان امام رسيد. يكي از دوستانم عازم زيارت بود، گفتم برايم يك كفن بخرد و بياورد و با بقية پول آن، به داروخانه رفتم و مقداري شربت و دارو خريدم. قدري كه شربت خوردم، برخلاف هميشه كه تا صبح خوابم نمي‌برد، تا صبح در كمال راحتي خوابيدم. صبح به دكتر مراجعه كردم و گفتم حالم خيلي بهتر از گذشته است. او هم معاينه كرد و گفت: بايد عكس بگيري. امروز اين عكس را پنج دكتر ديگر ديده‌اند و به اتفاق گفته‌اند خون شما سالم است و نيازي به معالجه نداريد. من امروز آمده‌ام كه اين را به شما بگويم كه بركت اين پول امام، سلامت را به من بازگردانيده است.»