خاطرات بانو قدس ایران

من متولد سال 1337 هجری قمری هستم و در خانواده ، اولاد اول پدر و مادرم بودم.
پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران ، خاطرات مرحومه سرکار خانم خدیجه ثقفی، همسر مکرمه رهبر کبیر انقلاب اسلامی،این یار و یاور صمیمی امام خمینی(س) را که برگرفته از گفته ها و شنیده هایی از ایشان است و توسط همکار عزیزمان آقای فرامرز شعاع حسینی تدوین شده، ارسال می کند:

 
قسمت اول
مختصری از خودم

 من متولد سال 1337 هجری قمری هستم و در خانواده ، اولاد اول پدر و مادرم بودم . وقتی آنها به قم می‏رفتند، دو خواهر داشتم که یکی از آنها فوت کرده است و دو برادر؛ یکی آقا رضا و دومی محسن بود و مادرم یکدانه اولاد بود. پدرش زود فوت کرده بود و مادرش هم شوهر نکرده بود و یک اولاد دختر و یک پسر داشت که آن پسر هم در سال وبایی فوت کرده بود و فقط یک دختر برایش مانده بود. مادرم بعد حامله شد و مادربزرگم به مادرم گفت: «حالا که تو حامله ای، من دخترت را می‏برم» قدیم هم اعیان چند دایه داشتند و مدتی که می‏گذشت اعیان بچه ها را می‏دادند منزل دایه و خرج دایه را هم می‏دادند مثل مادرم که دایه داشت و او تا زمانی که احمد به دنیا آمد و زهرا چهار ساله بود زنده بود . نام او محیا خانم بود. وقتی پدرم که 29 یا 30 ساله بود بفکر افتاد که برای ادامه تحصیل به قم برود من تقریباً 9 ساله بودم. زمانی که آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری در سال 40 13 هجری قمری به قم آمد و حوزه علمیه قم که تاسیس شد من تقریبا 7 ساله بودم.
آقا جانم 5 سال در قم ماندگار شد و من نزد مادربزرگم ماندم و اصلاً با آنها به قم نرفتم و آنها هم انتظار نداشتند که من با آنها بروم چون من از اول نزد مادربزرگم مانده بودم و با او زندگی می‏کردم. البته من از 6 ماهگی نزد مادربزرگم بودم و با او زندگی می‏کردم.
نام مادربزرگ من " خانم مخصوص " بود و ما به او " خانم مامانی " می‏گفتیم. وقتی آقا جانم به قم رفت، من با مادربزرگم دو ماه یکمرتبه به قم می‏رفتیم. آن زمان در مسیر تهران - قم ماشین نبود فقط دلیجان و کالسکه بود و ما هم همیشه با کالسکه می‏رفتیم. دو شب هم در راه می‏خوابیدیم، علی آباد و جای دیگر. آقا جانم یک خانه آبرومندی در قم در کوچه آسید اسماعیل در بازار اجاره کرده بود. خانه بزرگی بود. اندرونی و بیرونی داشت با یک حیاط خوب، صاحب خانه هم شخص تاجر و معتبری بود. آنجا را اجاره کردند . در آن خانه یک نوکر داشتیم به نام ذبیح الله و دو کلفت و اشخاصی هم می‏آمدند برای کارهای متفرقه. خانم هم 30 تومان حقوق داشت و با در آمدی که می‏گرفت ما را به مدرسه گذاشت. آن زمان مدرسه ای که درس جدید بدهد دارای کلاسی بود که 20 شاگرد داشت و کسانی که می‏توانستند ماهی 5 ریال بدهند خیلی کم بودند، بنابراین دختران دکترها، تاجرها یا مجتهدین به مدرسه می‏رفتند. ما سه خواهر بودیم که به مدرسه می‏رفتیم و تا کلاس هشتم هم درس خواندیم. البته خواهرهایم آنجا درس می‏خواندند و من در تهران بودم . بعد از اینکه تصدیق ششم را گرفتم و یکسالی گذشت، رفتم دبیرستان بدریه و کلاس هفتم را خواندم. کلاس را که شروع کردم دو ماه گذشته بود و برای زبان فرانسه معلم گرفتم و دو ماه ، پیش یک خانم کلیمی‏درس خواندم. ماهی 2 تومان می‏دادم. آقا جانم که از قم به تهران آمدند، جامع المقدمات را مدتی پیش ایشان خواندم تا کلاس هشتم که صحبت ازدواج من مطرح شد .

قسمت دوم

آقا جانم 7 سال در قم بود و من در این مدت  چند بار قم رفتم، یکبار ده ساله بودم، یکبار 13 ساله و یکبار هم 14 ساله . بار آخری که رفتم قم، پدرم از مادر بزرگم خواهش کرد که من بمانم. مادربزرگم می‏خواست 15 روز بماند و برگردد چون عید بود. آقا جانم خواهش و تمنا کرد که «من قدسی جان را سیر ندیدم بگذارید دو ماهی پیش من بماند. ما تابستان به تهران می‏آییم و او را می‏آوریم.»  بالاخره مادربزرگم راضی شدند. ما هم راضی نبودیم ولی چند ماهی ماندیم. تصدیق کلاس ششم را گرفته بودم که آقا جانم  گفت: «دبیرستان نرو» چون روحیه اش متجددانه نبود. آن وقت دبیرستان برای دخترها کم بود لذا او می‏گفت: «چون در دبیرستان معلم مرد است نرو. فراش مرد است و بازرس مرد است.» ایراد می‏گرفت و ما هم نرفتیم. یک چند ماهی ماندم و بعد با خانم آمدیم تهران . در این مدت 7 سال آقا جانم در قم دوستان و رفقایی پیدا کرده بود. یکی از آنها آقا روح الله بود که در آنجا با هم رفیق شده بودند. هنوز حاجی نشده بود. مرد متدین، نجیب، با سواد و زرنگی بود. پدرم هم او را پسندیده بود. حاج آقا روح الله با من 12 سال تفاوت سنی داشت و با آقا جانم 7 سال. یکی از دوستان دیگر آقا جانم آقای آسید محمد صادق لواسانی بود که او هم از دوستان آقا روح الله بود. آن زمانی که آقا جانم می‏خواست به تهران بیاید، آقای لواسانی به آقا روح الله گفته بود که چرا ازدواج نمی‏کنی؟ حاج آقا روح الله هم در آن زمان 26 ـ 27 ساله بود. او هم گفته بود: « من تاکنون کسی را برای ازدواج نپسندیده ام و از خمین هم نمی‏خواهم زن بگیرم. به نظرم کسی نیامده است.» آقای لواسانی گفته بود «آقای ثقفی دو دختر دارد و خانم داداشم می‏گوید آنها دختران خوبی هستند» اینها را بعدا آقا (روح الله) برایم تعریف کردند که " وقتی آقای لواسانی گفت آقای ثقفی دو دختر دارد و از آنها تعریف می‏کنند مثل اینکه قلب من اینجا کوبیده شد ". در هر حال آقا جانم هم خوشگل و شیک و اعیان و هم خوش لباس بود. مثلاً در آن زمان پوستین های اسلامبولی می‏پوشید و می‏رفت و همه طلبه ها تعجب می‏کردند؛ هم عالم بود ، هم دانشمند و هم اهل علم بود اما اهل تجمل نبود. مثلاً نمی‏گذاشت ما مدرسه برویم می‏گفت: باید چاقچور بپوشیم، کفش هایمان مشکی ساده باشد. آستین لباسمان بلند باشد. اصلا روحا تجمل را دوست نداشت و خیلی اهل علم و ملا بود. آقا (حضرت امام) همیشه می‏گفت: «پدر شما خیلی ملاست، خیلی با فضل و با علم است ولی حیف که رشته ملایی به دستش نیست.

قسمت سوم
وقتی آقای لواسانی پیشنهاد ازدواج امام با دختر آقای ثقفی را می‏دهد امام هم می‏پذیرد و این باعث شد که آسید احمد از طرف امام آمد خواستگاری من . قبول خواستگاری حدود یک ماه طول کشید چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم که خانه پدرم می‏رفتم، بعد از 10 ـ 15 روز از مادربزرگم می‏خواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان، تا لب دیوار صحن قبرستان بود، کوچه های باریک و ....، زیاد در قم نمی‏ماندم. به این خاطر بود که زود از قم می‏آمدم و آن دو ماهی هم که آقام مرا به زور نگهداشت، خیلی ناراحت بودم.
وقتی مراحل خواستگاری شروع شد. آقا جانم گفت:«از طرف من ایرادی نیست وقبول دارم. اگر تو را به غربت می‏برد، آدمی‏است که نمی‏گذارد به قدسی جان بد بگذرد.» پدرم روی رفاقت چند ساله اش روی آقا شناخت داشت. من هم می‏گفتم که اصلاً قم نمی‏روم و جهاتی بود که بدلایل شخصی میل نداشتم به قم بروم.
هر چه آقا جانم می‏گفت، من می‏گفتم نه. جواب آخر معلوم نبود آسید احمد لواسانی از جانب داماد هر شب می‏آمد خواستگاری و می‏پرسید چی شد؟ آسید احمد هم باز دوباره می‏آمد آنجا و آقا جانم هم می‏گفت زنها هنوز راضی نشده اند. چون آسید احمد با پدرم دوست بود با گاری ودلیجان می‏آمد و دوسه روز خانه آقا جانم می‏ماند و بر می‏گشت.
یک چند وقتی گذشت، تا دفعه پنجمی‏که آسید احمد در عرض دو ماه آمد و گفت: بالاخره چی شد؟ آقام می‏خواست حسابی رد کند و بگوید: "من نمی‏توانم دخترم را بدهم.اختیارش دست خودش و مادربزرگش است و ما برای مادربزرگش احترام زیادی قائلیم ". مادر بزرگم هم راضی نبود، چون شریک ملک های مادربزرگم هم از من خواستگاری کرده بود.
در طول مدت خواستگاری خواب های متبرک دیدم، چند خواب، خواب هایی دیدیم که فهمیدیم این ازدواج مقدر است. آن خوابی که دفعه آخری دیدم که کار تمام شد. من در خواب " حضرت رسول ـ امیرالمومنین و امام حسن ( ع ) " را در یک حیاط کوچکی دیدم که همان حیاطی بود که برای عروسی اجاره کردند.
بله، همان اتاقها با همان شکل و شمایل که در خواب دیده بودم. حتی پرده هایی که بعداً برایم خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم. آن طرف حیاط که اتاق مردانه بود ، پیامبر (ص) و امام حسن (ع) و امیرالمومنین (ع) نشسته بودند و در این طرف حیاط که اتاق عروس شد من بودم و پیرزنی با یک چادر که شبیه چادر شب بود و نقطه های ریزی داشت و به آن چادر لَکی می‏گفتند. پیرزن ریز نقشی بود که او را نمی‏شناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شیشه بود و من آن طرف را نگاه می‏کردم. از او پرسیدم اینها چه کسانی هستند؟ پیرزن که کنار من نشسته بودگفت: آن روبرویی که عمامه مشکی دارد پیامبر (ص) است. آن مرد هم که مولوی سبزی دارد و یک کلاه قرمز که شال بند به آن بسته شده ـ و آن زمان مرسوم بود در نجف هم خدام به سر می‏گذاشتند ـ امیرالمومنین (ع) است. اینطرف هم جوانی بود که عمامه مشکی داشت و پیرزن گفت که این امام حسن (ع) است. من گفتم : ای وای این پیامبر است و این امیرالمومنین است و شروع کردم به خوشحالی کردن، پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت می‏آید!!» من گفتم: « نه، من که از اینها بدم نمی‏آید؟ من اینها را دوست دارم.» «من همه اینها را دوست دارم، اینها پیامبر من هستند، امام من هستند. آن امام دوم من است، آن امام اول من است.» پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت می‏آید!» اینها را گفتم و از خواب بیدار شدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شدم. صبح خوابی را که دیده بودم برای مادربزرگم تعریف کردم که من دیشب چنین خوابی دیدم. مادربزرگم گفت: «مادر! معلوم می‏شود که این سید حقیقی است و پیامبر و ائمه از تو رنجشی پیدا کرده اند. چاره ای نیست این تقدیر توست.
پدرم آدم روشنی بود و مقید بود که من و مادربزرگم از این ازدواج راضی باشیم در حالیکه خیلی از پدرها در آن زمان به خواسته دختر چندان توجهی نمی‏کردند.
آن روز صبح هم وقتی من سر صبحانه خواب را برای مادربزرگم تعریف کردم و بلافاصله اسباب صبحانه که جمع شد آقا جانم وارد شدند. یادم هست زمستان بود و در اتاق هم کرسی بود . همه اینها بر حسب اتفاق بود.
آقا جانم آمدند ونشستند و من چای آوردم. پدرم گفتند: «آسیداحمد آمده. دفعه پنجمش است و حرفی به من زد که اصلاً قدرت گفتن ندارم.» حرف این بود که آسید احمد وقتی دیده که آقام گفته نه، نمی‏شود یعنی زنها راضی نیستند آسید احمد هم به طور محکم گفته: «با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگی نمی‏تواند زندگی کند و این حرفهایی است که کسانی که مخالفند، می‏زنند.» همه مخالف بودند اول خودم. بعد مادربزرگم، مادرم، فامیلها. آقام هم می‏گفت میل خودتان است ولی من به ایشان عقیده دارم که مرد خوب  و با سواد و متدینی است و دیانتش باعث می‏شود که به قدسی جان بد نگذرد.
آقام گفت: «اگر ازدواج نکنی من دیگر کاری به ازدواجت ندارم.» من دختر 15 ساله ای بودم و خیلی هم مقام پدرم را حفظ می‏کردم. حتی بی چادر جلوی پدرم نمی‏رفتم. حتی وقتی صدایمان می‏کرد باید چادر روی سرمان می انداختیم ولو چادر خواهر باشد یا هر کسی دیگر. من هم سکوت کردم. خانم بزرگ رفت به عنوان تشریفات برای ایشان گز آورد، مقداری از گز خوردند و گفتند: «پس من به عنوان رضایت قدس ایران گز می‏خورم.» پدرم این را گفتد و گز را خوردند ومن هم هیچی نگفتم، چون ابهت خوابی را که دیده بودم، من را گرفته بود. سکوت کردم. آقام گز را خوردند و رفتند.
به فاصله یک هفته آسیداحمد لواسانی و آقای پسندیده، آقای هندی (دو برادر امام) آسید محمد صادق لواسانی و داماد با یک نوکر به نام مسیب بر آقا جانم وارد شدند برای خواستگاری. آنها همه با هم رفیق بودند جز آقای هندی. آقام هم مراخبر کرد. ذبیح الله نوکر آقام آمد منزل مادر بزرگم و گفت:«خانم، میهمان دارند. گفته اند قدس ایران بیاید آنجا.» مادر بزرگم گفت:«میهمانش کیست؟» به او سفارش کره بودند که نگو داماد آمده است. واهمه از این داشتند که من باز هم بگویم نه. من هم رفتم خانه مادرم. آنجا که رفتم موضوع را فهمیدم.
آن خواهرم که یکسال و نیم از من کوچکتر بود ـ شمس آفاق ـ دوید و گفت: «داماد آمده!! داماد آمده!.» من را بردند و داماد را از پشت اتاق ذبیح الله نشانم دادند. آنها توی اطاق دیگر نشسته بودند و من از پشت در این اتاق ایشان را دیدم. آقا زرد چهره بود، موی کم زردی داشت و اتفاقاً روبرو واقع شده بودند و زیر کرسی نشسته بودند. وقتی برگشتم خواهرانم و مادرم هم آمدند و داماد را دیدند چون هیچکدام داماد را ندیده بودند.
بدم نیامد، اما سنی هم نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که چکار باید بکنم. ذاتاً هم آدم صاف و ساده ای بودم. آقا جانم آهسته آمد و از خانم جانم پرسید: «قدسی ایران وقتی برگشت چه گفت؟» خانم جانم گفتند: «هیچی، نشسته است» بعداً به من گفتند که «وقتی تو ساکت نشسته بودی، پدرت به زمین افتاد و سجده کرد.» چون او خودش پسندیده بود. همیشه پدرم می‏گفت:« من دلم یک پسر اهل علم می‏خواهد و یک داماد اهل علم.» همین هم شد. آقا (پدرم) اهل علم بود و یک پسرشان هم یعنی حسن آقا را اهل علم کرد یعنی پسر دوم خودش را.
چون درس های حوزه در ماه مبارک رمضان تعطیل بود و حضرت امام هم مقید به تعطیل نکردن درس بودند لذا تصمیم گرفتند در ایامی‏که درس ها تعطیل است مراسم عروسی هم انجام بگیرد. من هم که علت این کار را پرسیدم ایشان گفتند: " چون درس ها تعطیل است ". من هم نزدیک تولد حضرت صاحب الزمان این خواب را دیده بودم و وقتی به آقا جانم رضایت من را گفتند. آنها هم اول ماه رمضان آمدند.
مراسم عقد و عروسی ما مفصل نبود. و بسیار ساده برگزار شد. آقا جانم در اتاق بزرگ اندرون به نام تالار نشسته بود و گفت قدسی جان بیا. من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بی چادر پیش ایشان نمی‏رفتیم چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و رفتم پیش آقا جانم. آقا جانم گفت آن طرف کرسی بنشین. خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و حالا روز هشتم ماه است. این چند روز در منزل آقا جانم بودند و خانم جانم هم خوب و مفصل پذیرایی کرده بود.
خانواده داماد در پی خانه می‏گشتند که خانه ای اجاره کنند و عروس را ببرند. بنا بود در تهران عروسی کنند و بعد به قم بروند. بعد از 8 روز خانه پیدا شد. همان خانه ای بود که درخواب دیده بودم. آقا جانم گفت:«من را وکیل کن که من آسید احمد را وکیل کنم بروند حضرت عبدالعظیم تا صیغه عقد را بخوانند.» آقا هم برادرش، آقای پسندیده را وکیل می‏کند. من یک مکثی کردم و بعد گفتم: «قبول دارم» و رفتند عقد کردند. بعد از اینکه گفتند خانه مهیا شد، آقام گفت که به اینها اثاث بدهید که می‏خواهند بروند آن خانه . اثاث اولیه مثل فرش و لحاف و کرسی و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها مثل چراغ نفتی را فرستادند و یک ننه خانم داشتیم که دایه خانمم بود. او را با عذرا خانم دخترش فرستادند آنجا برای پذیرایی و آشپزی. شب 16 یا 15 ماه رمضان دوستان و فامیل را دعوت کردند و یک لباس سفید و شیکی که دختر عمه ام با سلیقه روی آنرا باگل نقاشی کرده بود دوختند و من پوشیدم.
کل اثاثیه امام یک گلیم و یک دست رختخواب و یک چراغ خوراک پزی دو فتیله ای و یک قوری و استکان و نعلبکی و یک عدد قابلمه خیلی کوچک بود تا اینکه بعد از یکی دو سال اثاثیه ای که از پدر امام به ارث رسیده بود و آقای پسندیده به امانت نزد خود نگهداشته بودند برای امام فرستادند. آنها هم اثاثی نسبتاً کهنه بودن[ حضرت امام همانطور که در تشکیل زندگی خودشان ساده زیستی را رعایت کردند به فرزندان خود نیز راه و رسم ساده زیستی را می آموختند ؛ برای نمونه در همین ارتباط در خاطرات خانم زهرا مصطفوی آمده است : ... بعد از انقلاب اولین نوه امام که ازدواج کرد دختر خود من بود. این قدر آقا سفارش کرده بودند که ساه باشد تجملاتی نباشد، که دو سه روز قبل از اینکه عقد باشد مادرم به من گفت: آخر شما نمی‏خواهید خریدی کنید، آیینه و شمعدانی بخرید؟ گفتم آخر چه بگویم، خانم حرفی نزدند من هم دیگر حرفی نزدم. بعد خانم برادرم که وارد شد، چون خواهر داماد بود، مادرم به او گفتند: شما چه وقت می‏خوهید برای عروس چیزی بخرید؟ ایشان گفتند که امام گفته اند این کار را نکنید. مادرم چیزی جواب ندادند بعد که سفره پهن شد و همه دورهم بودیم، خان از آقا پرسیدند که شما سفارش فرموده اید آیینه و شمعدان نخرند؟ شگون عروس به آیینه است. امام گفتند: من نگفتم آیینه نخرید ولی می‏گویم ساده باشد؛ یعنی آن قدر سفارش شده بود که خواهر داماد فکر کرده بود حتی باید آیینه هم نخرند.(آئینه حسن ص 176) ]. مجموعاً زندگی امام یک زندگی طلبگی آبرومندانه ای  بود.

قسمت چهارم

دم کردن کته
امام در اوایل زندگی شان به من یاد دادند که کته چگونه درست می‏شود و می‏گفتند ، موقع دم آن باید یک مقداری آب پشت قابلمه بپاشی. اگر قابلمه جزّی کرد، معلوم می‏شود آب درون قابلمه نمانده است و موقع دم کردن کته است.
اوایل زندگیمان هفته اول یا ماه اول، یادم نیست به من گفت: من به کار تو کاری ندارم به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش. اما آنچه از تو می‏خواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمّات را ترک بکنی، یعنی گناه نکنی. به مستحبّات خیلی کاری نداشتند، به کارهای من کاری نداشت هر طوری که دوست داشتم زندگی می‏کردم. به رفت و آمد با دوستانم کاری نداشتند، چه وقت بروم و چه وقت برگردم، ایشان به درس و تحصیل مشغول بودند و من هم سرم به کار خودم بود.

چند ماهی از ازدوجمان گذشته بود که من مطلع شدم باردارم، شبی خوابی دیدم که دیگران تعبیر کردند که بچه پسر است.

در خواب پیرزنی را دیدم که قبلاً هم قبل از ازدواج او را به خواب دیده بودم و می‏شناختم. بعد از سلام وتعارف به او گفتم: کجا می‏روی؟ گفت: پیش حضرت زهرا(س) می‏روم. گفتم: من هم می‏آیم، و باهم رفتیم تا به یک در بزرگ باغ رسیدیم شبیه دری که «باغ قلعه» در قم داشت. وارد باغی شدیم که درخت تبریزی در آن زیاد بود. توی باغ یک قطعه فرش افتاده بود که روی آن یک ملحفه مثل پتو چهارلا شده بود و خانمی‏با لباس اطلس آبی با گلهای بزرگ مخملی (مثل یک کف دست) نشسته بود، کت تنشان بود و مثل آن کت را مادربزرگ من هم داشت. خانم گیس داشتند و موهایشان تا پایین صورتشان بود، با صورتی کشیده و سبزه. من سلام کردم و خیلی مودبانه با آن پیرزن کنار فرش نشستیم، بعد از مدتی خانم بلند شد و رفت. چند دقیقه ای طول کشید، بچه ای که در کنار فرش توی گهواره پارچه ای (مانند قدیم) بود به گریه افتاد. من بلند شدم و رفتم پیش بچه و عقیده ام شد که آن بچه " امام حسین (ع) "  است. بچه را بلند کردم، یعنی زیر بازوهایش را گرفتم و با احترام بلند کردم. بچه حدود هشت ماهه بود و بچه چاقی هم بود.

همین موقع خانم آمد و یک کاسه بلور و بشقاب هم زیر آن بود و آبی هم توی کاسه بود که به نظرم آمد که شربت است که برای پذیرایی از ما آورده بودند، کاسه و بشقاب را به دست من دادند و بچه را از من گرفتند و نشستند. من هم کاسه را آوردم و گذاشتم جلوی پیرزن تا احترام کرده باشم و او هم با دست ، کاسه را به طرف من داد. دقیقه ای گذشت و بیدار شدم . همه گفتند که فرزندم پسر است و نام آن را «حسین» [البته بچه که بدنیا آمد اسم ایشان را مصطفی گذاشتند که در بخش مربوط به زندگی و تولد حاج آقا مصطفی جریان نامگذاری ایشان به طور مفصل آمده است] بگذاریم.
من درخانه امام از احترام خاصی برخوردار بودم
در خانه، امام به من خیلی احترام می‏گذاشتند و خیلی اهمیت می‏دادند، یعنی یک حرف بد یا زشت به من نمی‏زدند، حتی یک روز به دخترانش، صدیقه و فریده که از پشت بام رفته بودند منزل همسایه اعتراض داشتند. می‏گفتند در آن خانه نوکر است و از این بابت نگران بودند؛ ولی من می‏گفتم که کسی آن جا نبوده است. ایشان حتی در اوج عصبانیت، هر گز بی احترامی‏و اسائه ادب نمی‏کردند. همیشه در اتاق، جای خوب را به من تعارف می‏کردند. همیشه تا من نمی‏آمدم سرسفره، خوردن غذا را شروع نمی‏کردند، به بچه ها هم می‏گفتند صبر کنید تا خانم بیاید. اصلا حرف بد نمی‏زدند. ولی اینکه من بگویم زندگی مرابه رفاه اداره می‏کردند، نه. طلبه بودند و نمی‏خواستند دست پیش این و آن دراز کنندـ همچنان که پدرم نمی‏خواست ـ دلشان می‏خواست با همان بودجه کمی‏که داشتند زندگی کنند. ولی احترام مرا نگه می‏داشتند. حتی حاضر نبودند که من در خانه، کار بکنم. همیشه به من می‏گفتند جارو نکن. اگر می‏خواستم لب حوض روسری بچه را بشویم، می‏آمدند و می‏گفتند: «بلند شو تو نباید بشویی.»من پشت سر او اتاق را جارو می‏کردم . وقتی او نبود لباس بچه را می‏شستم. حتی یکسال که کسی که همیشه در منزلمان کار می‏کرد، نبود ـ آن موقع ما در امامزاده قاسم بودیم، همین اواخر بود که بچه ها بزرگ شده و شوهر کرده بودندـ وقتی ناهار تمام شد من نشستم لب حوض تا ظرف ها را بشویم، ایشان همینکه دیدند. من دارم ظرف ها را می‏شویم، ـ از بین دخترها، فریده منزل ما بودـ گفتند:«فریده بدو، خانم دارد ظرف می‏شوید» فریده دوید و آمد ظرفها را از من گرفت و شست و کنار گذاشت.
حضرت امام جارو کردن و ظرف شستن و حتی شستن یک روسری بچه را هم وظیفه من نمی‏دانستند حتی وقتی هم که به جهت نیاز، گاهی به این کارها دست می‏زدم  ناراحت می‏شدند و آنرا به حساب نوعی اجحاف به خودم به حساب می‏آورند. به خوبی یادم هست وقتی که وارد اتاق می‏شد حتی به من نمی‏گفتند: در را پشت سرتان ببندید. وقتی می‏نشستم خودشان بلند می‏شدند و در را می‏بستند. توجه و احترام امام به من زبانزد بود.
قسمت پنجم

ارتباط امام با آیت‌الله کاشانی
آقا به آقای کاشانی ارادت خاصی داشت. ابتدا وقتی آقا برای ازدواج آمدند تهران و 8 روزی منزل آقا جانم اقامت کردند. آقای کاشانی هم آمده بود و همدیگر را دیده بودند برای اینکه خانه آقای کاشانی و آقا جانم در یک کوچه بود و آنها با هم رفیق بودند. در همانجا آقای کاشانی به آقا جانم گفته بود: «این اعجوبه را از کجا پیدا کردی؟»
معلوم می‏شود که از همان دید اول هوش و ذکاوت امام برای آقای کاشانی مشخص شده بوده و آقای کاشانی متوجه شدند که حضرت امام غیر از بقیه طلاب هستند.


نواب صفوی [1] و برادران واحدی
وقتی نواب صفوی و برادران واحدی را می‏خواستند بکشند، من با مادر آنها دوست بودم. آقا رفتند پیش آقا بروجردی که آقای بروجردی در این کار دخالت کنند ولی آقای بروجردی گفتند که من در کار آن ها دخالت نمی‏کنم و بعد رژیم آن ها را اعدام کرد.
چون زمین ها را به زور از مالک ها می‏گرفتند و می‏دادند به رعیت ها، همیشه این سوال مطرح بود که زراعتی که کشاورزان می‏کردند حلال است یا نه و نانی که نانواها می‏پختند حلال است یا خیر؟ بعد از مدتی من و آقا مصطفی رفتیم نجف و کربلا و در آنجا شنیدیم که ایران شلوغ شده است. آقا مصطفی دلواپس شد و گفت برگردیم ایران. وقتی آمدیم ،خانه پر از جمعیت بود، ما رفتیم منزل مصطفی. حیاط خانه آقا مصطفی قهوه خانه شده بود تا بعد کم کم شلوغی زیاد شد و آقا سخنرانی عصر عاشورا را داخل خانه کردند و آن شب صدای همهمه و تنفسشان پیچیده بود. ماموران رژیم شاه شبانه آمدند به قم و  لگد زدند به در خانه. ما همه در حیاط خوابیده بودیم. آقا رفتند و گفتند؛ لگد نزنید آمدم. آقا، عبا و قبایشان را پوشیدند ولی آنها در را شکستند و ریختند داخل خانه و ایشان را بردند. امام دو سه روزی در یک منزل مسکونی بازداشت بودند و بعد ایشان را به زندان قصر منتقل کردند. 10، 12 روزی در قصر بودند اما نمی‏گذاشتند برای ایشان غذا ببریم. ظاهراً می‏رفتند ایشان را نصیحت می‏کردند. آقا کتاب دعا و لباس خواسته بودند، برایشان دادیم. بعد ایشان را بردند عشرت آباد و دو ماه آنجا بودند. نمی‏گذاشتند هیچکس پیش ایشان برود و فقط اجازه بردن غذا را می دادند. ما هم آمدیم تهران منزل خانم جانم و ناهار به ناهار برایشان غذا می‏بردیم.
وقتی امام بعد از دو ماه از زندان آزاد شدند، ایشان را بردند به داوودیه منزل حاج عباس آقا نجاتی، من روز اول با دخترانم آنجا رفتم .همه که رفتند[2]  اتاق یک دفعه خلوت شد  اما ما بیشتر ماندیم و من به ایشان گفتم اینجا خیلی سخت است؟! انگشتش را مالید به پشت گردنش پوست نازکی با انگشت لوله شد و آمد پایین، من هیچی نگفتم ولی خیلی ناراحت شدم.[3]

بعد آقای روغنی پیشنهاد کرده بود که آقا به خانه ایشان بروند. جمعیت زیادی از ساواکی ها در روبروی منزل آقای روغنی جا گرفتند و یک منزل هم نزدیک آنجا برای ما کرایه کردند. تقریباً 30 نفر ساواکی آنجا بودند که رفت و آمد را محدود می‏کردند و فقط مادرم یا خواهرم را اجازه می‏دادند داخل شوند. مدت 7 ماه در قیطریه منزل آقای روغنی بودند که رئیس ساواک به نام انصاری گفته بود هر وقت بخواهید به قم بروید برای شما ماشین می‏آوریم. بعد رفتیم قم. همه خانه آقا را مردها گرفته بودند. یک خانه متصل به منزل آقا را اجاره کردند و دری باز کردند به آنجا و ما رفتیم. از عید تا 13 آبان یعنی هشت ماه آنجا بودیم که آقا سخنرانی دیگری کردند که همان سخنرانی معروف کاپیتولاسیون بود. یک شب دیدیم که مامورین امنیتی ریختند پشت در خانه ، من در ایوان بودم. با آنکه دیوار بلند بود یکی بالای دیوار بود. آقا طرف دیگر حیاط بودند من این طرف حیاط دوباره دیدم یکی دیگر پرید. من جا خوردم و در همان تاریکی ایستادم هیچ کس توی حیاط نبود. صدا کردم: «آقا» تا خواستم آقا را صدا بزنم دیدم یکی دیگر هم آمد روی دیوار و بعد نفر سوم پرید روی دیوار ، آقا از اتاق بیرون آمدند. دیدم که درب بین خانه ما و بیرونی را با لگد می‏زنند. آقا که صدای مرا شنید بلند صدا زد:«در را شکستید. من دارم می‏آیم.» یک وقت دیدم که یکی دیگر هم پرید بالا، من دیگر ترسیدم، نزدیک سحر بود. آقا آمد بیرون و داد زد به آنها: «در شکست! بروید بیرون ، من می‏آیم.» همین که دیدند آقا از اتاق آمد بیرون آمد به طرف من و من هم توی ایوان ایستاده بودم ، از دیوار به طرف بیرون پایین پریدند. آقا آمد مُهر و کلید در قفسه اش را به من داد و گفت: «این پیش تو باشد تا خبر دهم.» من هم گفتم:«به خدا سپردمت» آقا هم از آن در بیرون به طرف مامورین رفت. [4]  من کلید و مهر را قایم کردم و به هیچکس هم نگفتم. چون توقع داشتند که کلید یا مهر را بگیرند. احمد بیدار شده بود، 17 ـ 18 ساله بود. احمد پرسید:«آقا کو؟» گفتم:«از این در رفت، تو نرو» ولی رفت، بعد گفت:«چند قدم که رفتم یکی از ساواکی ها هفت تیرش را رو به من کرد به صورت حمله ـ یعنی اگر بیایی جلو می‏زنمت ـ و من نرفتم.» [5]
وقتی آقا مهر و کلید را به من می‏داد من هم فوری آن را قایم کردم تا زمانی که آقا( از ترکیه ) رفتند عراق، از نجف نامه ای به من نوشتند که مُهر مرا به یک آدم امینی بدهید برایم بیاورد و من با آقای اشراقی در میان گذاشتم و ایشان گفتند آقای آشیخ عبدالعلی قرهی گذرنامه دارد و مورد اطمینان است. من هم نامه ای نوشتم و مهر و کلید را به او دادم ، او هم برد نجف و به آقا داد. [6]
بعد از تبعید آقا به ترکیه، مصطفی جواب گوی مردم و اجتماعات بود و در غیاب پدر به فعالیت و مبارزات ادامه داد.[7] به همین جهت او را هم گرفتند و به زندان بردند. مصطفی دو ماه در زندان قزل قلعه بود و بعد از دو ماه او را آزاد کردند، چون عقیده ساواک این بود که دیگر مردم متفرق شده اند و حوادث را از یاد برده اند. مصطفی هم تا آزاد شد به قم آمد و به صحن حضرت معصومه ( س) رفت. آنجا جمعیت جمع شد و با سلام و صلوات او را به خانه آوردند. دو یا سه روز هم در منزل بود ولی وقتی دیدند که مردم قم هنوز آرام نشده اند ریختند و او را هم گرفتند و به ترکیه تبعید کردند.[8]
مصطفی می‏گفت: « چه خوب شد که مرا بردند، چون آن شب را در یک منزل خیلی شیکی گذارندم و جاهای شیک را هم دیدم.»
این خواست خدا بود که مصطفی را به نزد آقا ببرند، زیرا آقا خیلی تنها بود و مصطفی مونس خوبی برای او ( در غربت ) بود.
در این یک سال که آنها در ترکیه بوده اند، همه فعالیت آن ها کار علمی‏بوده است. بعداً شنیدم که مصطفی در ترکیه دو کتاب نوشته است. و آن طوری هم که خودشان می‏گفتند، او از آقا مراقبت هم می‏کرده و حتی غذا  هم درست می‏کرده است. در ترکیه گاهی هم مصطفی با علی بیک (نگهبان آنها) به تماشای اطراف می‏رفته است. اما من با رفتن مصطفی و پیوستن ایشان به مبارزه موافق نبودم.[9]
امام را که به ترکیه تبعید می‏کنند، شهر «بورسا» محل اقامت آقا بوده، ظاهراً خوش آب و هوا هم بوده است. یک مامور ایرانی به نام حسن آقا که ساواکی و اهل ساوه بود، همراه آقا به ترکیه رفته بود و زن و بچه اش در ایران بودند، خیلی ناراحت بود و در واقع او هم تبعیدی بود. او به اتفاق یک مامور ترک که نامش «علی بیک» بود مراقب آقا بودند. بعد که داداش [10] را تبعید کردند، گاهی با هم بیرون می‏رفتند؛ ولی آقا بیشتر در منزل و مشغول کار خود بودند و کتاب «تحریر الوسیله» را می‏نوشتند. [11]

قسمت ششم
ده روز سخت در زندگی من
غم انگیزتر و تلخترین روز
برای من ده روز بیماری امام خیلی سخت گذشت. می‏دانستم که آقا در چه رنجی هستند. کم کم یقین پیدا کردم که آقا می‏روند و رفتنی هستند. چون خودم هم مریض بودم، کم تحمل شده بودم. با اینکه در طول زندگی آدمی‏قوی بودم ولی با ضعف پیری ، فشار مصیبت رحلت برای من خیلی سنگین بود. خلاصه این ده روز خیلی سخت گذشت. آن روز هم غم انگیزتر و تلخترین روز از تمام لحظات عمرم بود، در این مدت احمد هم هیچ وقت به من خبری نمی‏داد. فقط دخترها می‏رفتند و می‏آمدند و خبر می‏آوردند. زهرا، نعیمه و فهمیه می‏رفتند و خبر می‏آوردند. من مدام پرسیدم آقا حالش چطور است؟ چی می‏گفتند؟ همه به اتفاق می‏گفتند: آقا احوال شما را می‏پرسیدند، می‏خواستند که شما باید دائما آنجا باشید. می‏گویند: خانم چطورند؟ بهتر شده اند؟ دوبار آنچنان جدی پرسیده بودند که زهرا پیغام داد که به خانم بگوئید، آقا می‏گویند بیائید. من با اینکه دو ـ سه ساعت بود که از آنجا آمده بودم. یعنی برنامه صبح را برای ملاقات آقا رفته بودم وحالا پیش از ظهر بود. متحیر ماندم که آقا با من چکار دارند؟ این بود که بیمارستان رفتم و گفتم : آقا با من کاری داشتید؟ گفتند: نه.به خانه که برگشتم ،  به زهرا گفتم: آقا که با من کاری نداشت. زهرا گفت: آقا خیلی سراغ شما را می‏گرفت. فکر کردم دلش می‏خواهد شما را ببیند، به این خاطر گفتم به شما اطلاع بدهند.
در حیاط بیمارستان یک تخته قالی 9 متری انداخته بودند و مدام آقایان آنجا بودند. مثل آقای خامنه ای، آقای رفسنجانی، آقای کروبی و ... که اینها را من می‏شناختم. آقایان هاشمیان و توسلی هم بودند. آنها مثل آدمهای بغض کرده همیشه در آنجا جمع بودند.
من هم بعد از عمل هر روز می‏رفتم، بعضی روزها دو مرتبه و روز آخر سه مرتبه، صبح، بعدازظهرو شب. [12]
امام اهل تعارف نبودند
یک وقتی من به آقا گفتم : آقا هر جا رفتی، من با شما آمدم. هر چیزی برای شما پیش آمد، پابه پای شما ایستادم، اما یک چیزی از شما می‏خواهم، اگر بهشت رفتی آنجا هم مرا به دنبال خودت ببری. از آنجا که امام اهل تعارف نبودند ، گفتند: نه، تا اینجاهایی که آمدی دست شما درد نکند، اما آنجا { روز قیامت } هر که خود و عملش. آنجا دیگر نمی‏توانم.»
پایان  شصت سال زندگی مشترک
ما از جوانی با هم بودیم و مدت شصت سال زندگی مشترک داشتیم ممکن بود که کدورتهای بزرگ یا کوچک از هم دیگر پیدا می‏کردیم، ولی به من می‏گفتند: «از من راضی باش.» این اواخر شاید یک هفته قبل از رحلت مجدداً فرمودند: «خانم از من راضی باش.» من هم در جواب گفتم:«ای بابا معلومه که بعد از چندین سال زندگی مشترک، من و شما از هم راضی هستیم.» من هم قبلاً از ایشان حلالیت خواسته بودم. مثلاً هر گاه کسالت قلبی ایشان شدت می‏گرفت، طلب حلالیت می‏کردیم. بالاخره او چون مرد بود، بیشتر از من حلالیت می‏خواست. می‏گفت:«از من راضی باش، مرا حلال کن.» خوب مردهای قدیم با مردهای امروز خیلی فرق داشتند. اما من به ایشان می‏گفتم: «این حرف ها چیه؟ شما مرا حلال کنید، شما باید حلال کنید.
برخورد مسئولان بعد ار رحلت امام
بعد از رحلت امام برخورد مسئولین خیلی خوب بود. آقای خامنه ای چندین بار تا به حال به منزل ما آمده اند، خیلی محبت کرده اند. از من احوالپرسی کرده اند. همینطور آقای هاشمی‏رفسنجانی هم چندین  بار تا به حال منزل ما آمده اند، در اعیاد و اوقات دیگر، آقای کروبی هم آمده اند ، آقای موسوی خوئینی ها هم یکبار آمدند... در واقع همه خانواده های مسئولین به من محبت دارند. مردم هم به من محبت دارند. در اعیاد مذهبی ، ایام عید، مناسبتهای مختلف، رفت و آمد داریم. بچه ها هم خیلی احترام من را دارند. آقا به احمد جان که خیلی سفارش کردند به او گفته اند خیلی مواظب باش، من نتوانستم تلافی کنم و تو تلافی کن. [13]
توقع من از فرزندان
من از فرزندانم توقع دارم تا زنده هستم احترام مرا داشته باشند همین طور که تا به حال داشته اند، من از همه راضی هستم، احمدجان، دخترانم و عروسم همه خیلی خوب هستند.

________________________________________
[1] - شهید سید مجتبى میرلوحى مشهور به نواب صفوى از روحانیون انقلابى و بنیانگذار جمعیت مسلح «فداییان اسلام» بود. هدف این جمعیت ایجاد حکومت اسلامى و مبارزه با دشمنان اسلام و در صورت لزوم با توسل به سلاح بود. نخستین اقدام مسلحانه فداییان اسلام، ترور احمد کسروى و آخرین آن، ترور ناموفق حسین علا نخست وزیر وقت بود. فداییان با ترور سپهبد رزم‏آرا نخست‏وزیر وقت، نقش بسیار مؤثرى در ملى شدن صنعت نفت داشتند. رابطه نزدیک و صمیمانه‏اى بین آنان و آیت‏اللَّه کاشانى برقرار بود. با توجه به گرایشهاى لیبرالیستى و غیرمذهبى مصدق، آنها خواستار جدایى و مخالفت آیت‏اللَّه کاشانى با مصدق گردیدند و چون ایشان این امر را به مصلحت ندانست، فداییان اسلام به ارتباط خود با وى پایان داده و زبان به انتقاد مشترک از او و مصدق گشودند. مصدق نیز نواب صفوى را به زندان افکند و پس از گذشت بیست ماه او را آزاد کرد. به دنبال ترور ناموفق علا که براى عقد پیمان سنتو عازم بغداد بود، نخست ضارب و سپس نواب صفوى، عبدالحسین واحدى - مرد شماره 2 فداییان اسلام - و چند تن دیگر دستگیر و پس از تحمل شکنجه‏هاى وحشیانه، در دى ماه 1334 شمسى به شهادت رسیدند. (سید عبدالحسین واحدى پس از دستگیرى نخست مورد شماتت و فحاشى تیمور بختیار، رئیس فرماندارى نظامى، قرار گرفت و سپس با چند گلوله وى را به شهادت رساند.» (خاطرات و مبارزات حجت‏الاسلام فلسفى)، مرکز اسناد انقلاب اسلامى، ص 140.
 [2] - بنا بر گزارش ساواک، در ساعت 30/14 روز جمعه، 11/5/1342 امام همراه با آقایان قمى و محلاتى «به خانه شماره 8 در خیابان شمیران، ایستگاه سینا، کوچه دفترى متعلق به آقاى نجاتى انتقال داده شد.
[3] ـ در این گفتگو که خانم زهرا مصطفوی همسر امام را همراهی می کرد وقتی چشمان اشک آلود مادر را می بیند می گوید : مادر هنوز هم که به یاد آن روزها می افتید ناراحت می شوید. مادر معذرت می خواهم. من در این گفت و گو چندبار شما را به گریه انداختم و خاطرات تلخ گذشته را زنده کردم واقعا مرا ببخشید. همسر امام (س) هم در پاسخ می گوید : نه ، اشکالی ندارد.
[4] - سحرگاه 13 آبان 1343) کماندوهاى مسلح اعزامى از تهران، منزل امام خمینى، در قم را محاصره کردند. شگفت آن که وقت بازداشت، همانند سال قبل مصادف با نیایش شبانه امام خمینى بود. حضرت امام بازداشت و به همراه نیروهاى امنیتى مستقیماً به فرودگاه مهرآباد تهران اعزام و با یک فروند هواپیماى نظامى که از قبل آماده شده بود،تحت‏الحفظ مأمورین امنیتى و نظامى به آنکارا پرواز کرد. عصر آن روز ساواک خبر تبعید امام را به اتهام اقدام علیه امنیت کشور! در روزنامه‏ها منتشر ساخت. على‏رغم فضاى خفقان، موجى از اعتراضها به صورت تظاهرات در بازار تهران، تعطیلى طولانى مدت دروس حوزه‏ها و ارسال طومارها و نامه‏ها به سازمانهاى بین‏المللى و مراجع تقلید جلوه‏گر شد. آیت‏اللَّه حاج آقا مصطفى خمینى نیز در روز تبعید امام بازداشت و زندانى شد و پس از چندى در 13 دیماه 1343 به ترکیه نزد پدر تبعید گردید.(حدیث بیدارى، حمید انصارى، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى، چاپ دوم، خرداد 1374، ص 65.)
 [5] ـ در این هنگام خانم زهرا مصطفوی خطاب به مادر گرا می شان می گوید : مادر ناراحت نشوید اگر یادآوری آن دوران شما را تا این حد ناراحت کند من مجبور می شوم سئوالی نکنم. خواهش می کنم، شما همیشه صبور بودید. یادم هست که وقتی من رسیدم شما لرز کرده بودید و در جواب احوالپرسی من خیلی محکم جواب دادید که حالم خوب است اما نمی دانم چرا می لرزم و من در تمام این سالها هر وقت یاد آن لحظه می افتم از مظلومیت آن روز شما منقلب می شوم.
 [6] ـ این که حضرت امام مهر خود را فقط به دست همسرشان داده بیانگر اطمینانی است که ایشان به خانم داشته اند و می دانستند که تا چه اندازه همسرشان استوار و رازدار هستند و اینکه ایشان این موضوع را هیچکس در میان نگذاشته اند، نشانه امانت داری این بانوی گرانقدر است. والا حضرت امام می توانستند به همسرشان بگویند که مُهر را به کس دیگری تحویل دهد.
[7] - ایشان دو نوع فعالیت داشت : فعالیت مخفیانه که به صورت پول دادن ، اعلامیه منتشر ساختن ، سخنرانی ها و چنین کارهایی بود و دیگر کارهای علنی ایشان در حفظ بیت امام بعد از رفتن امام چه در زندان و چه به تبعید ، البته خود ایشان هم به ترکیه تبعید شدند که در هر دو بعد خوب عمل می کردند . دوستان و برادران ایشان در این زمینه از او خیلی راضی هستند . از دیگر خصال بارز ایشان که همیشه در ذهن من است قاطعیت او در برخورد با مسائل بود. ( سید احمد خمینی )
[8] - آقا مصطفی پس از بازداشت و انتقال به تهران در ساعت 9 شب 13 آبان تحویل زندان قزل قلعه گردید و روز بعد رئیس شعبه 7 بازپرسی دادستانی ارتش برای وی به اتهام «اقدام بر ضد امنیت داخلی مملکت» قرار بازداشت موقت صادر کرد.[8] این قرار در تاریخ 20/8/1343 توسط رئیس دادگاه عادی شمارة 1 ادارة دادرسی ارتش مورد تأیید واقع شده و وی کماکان در زندان قزل قلعه محبوس باقی می ماند. آقا مصطفی در همان زندان حداقل دوبار و هر نوبت به صورت مفصل مورد بازجوییقرار گرفت. وی نیز درپاسخ بازجو در کمال اعتماد به نفس و آرامش خاطر از اقدامات پدر کاملاً دفاع و از ایشان با عنوان «شخص اول در ادارة امور اسلامی» یاد نمود.
بازجو پرسید:« مسائل سیاسی و امور مملکتی و امر به معروف و نهی از منکر نسبت به منکرین و غیر آنان [وظیفه] فردی است که قائل الیقینی شناخته می شود و سمت ادارة امور اسلامی را دارند که در رأس آنان و شخص اول آنها حضرت آقای ابوی می باشند.[8]»
وی سپس در پاسخ سؤالی دربارة اتهام وارده، پس از توضیح چگونگی اطلاع از بازداشت پدر، نوشت:« بعد از آنکه به منزل[پدر] رسیدم آثار جنایت اشخاصی که شبانه حمله کردند و برای دستگیری ایشان اقدام کرده بودند[را] مشاهده کردم از قبیل شکستن درب منزل و شکستن درب منزل همسایه، به خیال اینکه شاید ابوی آنجا باشند و در اثر زدن لگد به درب منزل همسایه، پیشانی آن مرحوم، جناب آقای فیض گیلانی صدمه خورده بود.... و همچنین [کتک] زدن جناب مشهدی علی و مشهدی حسین که به سختی آنها را زده بودند و مشهدی علی با نهایت ناراحتی و صدمه، اطلاع دادن به من را تحمل کرده بود زیرا ارتباطات مقتضی در تمام شهر قطع شده بود و همچنین در اثر پایین آمدن از دیوار منزل مقداری لب دیوار را خراب و دیوار سفید را سیاه کرده بودند و علت سیاهی برای آن بود که کفش آنان لاستیک و یا به تازگی واکس زده بودند. بعد از آن مشاهدات، خدمت خانم والده مشرف شده ....[ در منزل آقای مرعشی بودم] که آقای رضوی که از اعضای سازمان امنیت است با جماعتی قریب به بیست نفر به اندرون منزل ایشان حمله آورده، با داشتن بعضی از آلات حربیه خطاب به من که بفرمایید، ما هم از آنجا که منتظر این وقت، به گفته حضرت آیت ا...مرعشی بودیم، بی درنگ حرکت کرده، سوار ماشین منتسب به دستگاه شدیم و به طرف شهربانی قم رهسپار گشتیم....»
آقا مصطفی پس از نزدیک به دو ماه حبس در قزل قلعه در ساعت 18 روز 8/ 10/1343 از زندان مرخص شد در حالی که ساواک تصمیم به تبعید او گرفته بود اما نحوة ابلاغ این موضوع به خودش چنان دوپهلو می نمود که آقا مصطفی تصور داشت این سفری داوطلبانه به ترکیه است تا از پدرش دیدار نماید. لذا پس از آزادی و عزیمت به قم از این سفر اعلام انصراف کرد، ساواک که نقشه خود را نقش بر آب دید لاجرم ساعت 45/11 دقیقه صبح روز 13/10/ 1343 مجدداً آقا مصطفی را بازداشت و راهی تهران نمود تا در ساعت 30/5 دقیقه بامداد روز بعد او را به اجبار از کشور اخراج کرده و نزد پدرش زندگی در تبعید را آغاز کند. آقا مصطفی در 14 دی 1343 مجبور به ترک ایران برای همیشه شد.( همان ص176)

 [9] ـ خانم زهرا مصطفوی در تکمیل صحبت های مادر گرامی شان می گویند : من یادم هست که موقع رفتن آمده بود خدمت شما و من در پیچیدن عمامه اش به او کمک می کردم. شما با رفتن او مخالف بودید و می گفتید: «آقا که مبارزه می کند و با شاه مخالفت کرده، سنی از او گذشته؛ اما تو، جوانی، زن و بچه داری. زن تو حامله است، من با زن تو چه کنم» و داداش چون مجبور به رفتن بود می خواست شما را ناراحت نکند . می گفت : شما اینجا دور هم جمع هستید اما آقا آنجا تنهای تنهاست، من باید پیش او بروم و بالاخره هم او را بردند و چه روز تلخی و سختی بود، یادتان می آید؟ (همسر امام «س» باگریه تایید می کنند.) معذرت می خواهم، این یادآوری ها برای همه دردناک است.
[10] - آقا مصطفی ـ خانم از زبان دخترانشان به او، داداش هم می‏گفتند
[11] -دوران تبعید امام در ترکیه بسیار سخت و شکننده بود. حضرت امام حتى از پوشیدن لباس روحانیت در آن‏جا ممنوع شده بود. اما هیچ یک از فشارهاى روانى و جسمى نتوانست آن حضرت را وادار به سازش کند. محل اقامت اوّلیه امام، هتل بولوار پالاس آنکارا (اطاق 514 طبقه 4) بود. فرداى آن روز براى مخفى نگاه داشتن محل اقامت، امام را به محلى واقع در خیابان آتاتورک منتقل کردند. چند روز بعد (21 آبان 1343) براى منزوى‏تر ساختن ایشان و قطع هرگونه ارتباطى، محل تبعید را به شهر بورسا واقع در 46 کیلومترى غرب آنکارا نقل مکان دادند. در این مدت امکان هرگونه اقدام سیاسى از امام خمینى سلب شده و ایشان تحت مراقبت مستقیم مأمورین اعزامى ایران و نیروهاى امنیتى دولت ترکیه قرار داشت. اقامت امام در ترکیه یازده ماه به درازا کشید در این مدت رژیم شاه با شدت عمل بى‏سابقه‏اى بقایاى مقاومت را در ایران درهم شکست و در غیاب امام خمینى بسرعت دست به اصلاحات آمریکا پسند زد.
رژیم در چند مورد براثر فشار مردم و علما ناگزیر شد با اعزام نمایندگانى از سوى آنان براى کسب خبر از حال امام و اطمینان از سلامت وى موافقت نماید. در این مدت امام خمینى طى چند نامه به منسوبین خویش و علماى حوزه به صورت رمز و اشاره و در قالب دعا، استوارى خود در مبارزه را یادآور شده و همچنین خواستار ارسال کتابهاى دعا و کتب فقهى شدند. اقامت اجبارى در ترکیه فرصتى مغتنم براى امام بود تا تدوین کتاب بزرگ تحریرالوسیله را آغاز کند. در این کتاب که حاوى فتاوى فقهى امام خمینى است، براى نخستین بار در آن روزها، احکام مربوط به جهاد و دفاع و امر به معروف و نهى از منکر و مسایل روز به عنوان تکالیف شرعى فراموش شده مطرح گردیده است. یادآور مى‏شود که آراء اجتهادى امام خمینى در فقه و اصول سالها قبل از رحلت آیاللَّه بروجردى در آثار متعددى به قلم آن حضرت تألیف شده بود که در بخش معرفى آثار و تألیفات امام - در همین مقاله - به آنها اشاره خواهیم کرد.( حدیث بیدارى، حمید انصارى، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى، چاپ دوم، خرداد 1374، صص 65-66.)
 [12] ـ یادآوری این دوران برای همسر گرامی امام بسیار سخت بود. خانم که این جملات را می گفت: اشک از چشمانشان سرازیر می شد.
[13] ـ خانم زهرا مصطفوی: در خصوص صبر و بردباری خانم به ایشان گفتند : آقا همیشه از شما و گذشت و صبر و بردباری شما در زندگی خودشان تعریف می کردند و همیشه سفارش شما را می کردند. حتی ما هم شاهد بودیم که شما تا چه حد در مبارزات امام سهیم بودید. ما هیچوقت شکایتی از زندگی پرفراز و نشیب خودتان باامام، از غربت نجف، دوری بچه ها و .... نشنیدیم. هیچوقت ندیدیم با امام مخالفت کنید یا به ایشان سخت بگیرید. خود امام هم همیشه این نکته را ابراز می دانستند.