خاطرات ابوالحسن بنی صدر

خاطرات ابوالحسن بنی صدر

این کتاب که در دو جلد توسط انتشارات انقلاب اسلامی در آبان 1380 و در آلمان به چاپ رسیده به کوشش آقای حمید احمدی مدیر انجمن مطالعات و تحقیقات تاریخ شفاهی ایران (برلین) تدوین و صرفاً در خارج از کشور عرضه شده است.
 
 بنی‌صدر: دوران کودکیم در همدان بوده، گرچه خود من در روستایی به دنیا آمدم. این مربوط می‌شود به آن تاریخی که قرار داد نفت سال 1933 (1312ه. ش) را امضاء کرده بودند.(ص35)
 
 بنی‌صدر: البته پدرم نمی‌گفت که با میل عمامه گذاشته یا نه؟ ولی عموی بزرگم می‌گفت و تعریف می‌کرد که پدر بزرگم گفته بود، یکی از افراد خانواده باید روحانی بشود. پدرم را برای این کار نامزد کرده بود. عمویم تعریف می‌کرد: «روزی در راهی داشتیم می‌رفتیم و مرتب به او می‌گفتم:آقا! این عمامه را بگذار سرت و او هم نمی‌گذاشت، تا این که بار افتاد و عمامه نیز. من هم عمامه را که افتاده بود زمین، برداشتم و گذاشتم سرش و گفتم: بگذار سرت دیگه. او اتفاق را حسن اتفاق تلقی می‌کند و عمامه را بر سر نگاه می‌دارد.» (ص38)
 
 بنی‌صدر: پدرم می‌خواست که من روحانی بشوم و به همین دلیل، وقتی دیپلم متوسطه دبیرستان را تمام کردم، موافقت نکرد که من در کنکور دانشکده حقوق [دانشگاه تهران] شرکت کنم... اما، من با این کار او موافق نبودم و خیالات دیگری در سر داشتم. (ص41)
 
 بنی‌صدر: به هر حال، آن جو بحث و بعد هم مسئله مبارزه برای ملی شدن نفت و به دنبال آن پیش آمدن کودتای 28 مرداد و همه این حوادث و مسائل، اصلاً دید من را به کلی عوض کرد و در همان زمان بود که گفتم، سلطنت به کار ایران نمی‌آید و جمهوری خواه شدم و گفتم: من اولین رئیس‌جمهور ایران خواهم شد.ح.ا.: واقعاً آن زمان، این حرف را زدید؟ بنی‌صدر: بله. والله.(ص42)
 
 بنی صدر می‌خواستم بگویم چقدر جازم هستم به این مسئله. چنان که گویی یک مسئله شخصی است و مثل اینکه می‌خواهی تحصیلی را انجام بدهی. به این ترتیب، به مصدق هم خرده می‌گرفتم که چرا او روی خط جمهوری نرفت و گذاشت که این بساط سلطنت توی دربار بر ضدش کودتا بکند. (ص42)
 
 ح.ا: به غیر از شما، بین برادران دیگر چنین علاقه‌ای(به معمم شدن) وجود نداشت؟ بنی‌صدر: نه هیچ کدام. اصلاً محیط خانه، محیط ضد آخوند تمام عیاری بود.(ص43)
 
 ح.ا.: پدرتان در آن زمان، روحانی اول شهر همدان بود؟ یعنی امام جمعه شهر، البته آن موقع، گویا امام جمعه نمی‌گفتند.بنی‌صدر: بله، آن وقتها، امام جمعه نبود و این چیزها را خمینی درست کرد. در مسجد جامع شهر، امام جماعت بود.(ص43)
 
 ح.ا.: در آن زمان، این هزینه‌ها چه جوری تأمین می‌شد؟بنی‌صدر: عرض کنم به شما، این ضدیت آخوندی، یک قسمتش به همین خاطر بود … یکی از علتهای نارضایتی بچه‌ها، این بود. مثلاً پدرم راجع به لباس بچه‌ها بسیار سخت‌گیر بود. ما حق داشتیم که در سال یک دست کت و شلوار داشته باشیم.ح.ا.: ایام عید؟بنی‌صدر: بله. تازه آن را هم باید با گریه و اینا می‌گرفتیم و نه اینکه خیال کنید به آسانی. او می‌گفت شما قرتی بار می‌آیید [خنده با هم] و بعد می‌گفت، به بقیه مردم نگاه کنید، آنها چه جوری زندگی می‌کنند. او تأکید می‌کرد که در فضل و کمال است که شما باید از بقیه جلو بزنید و چه معنی دارد که بچه روحانی بهتر از دیگران بپوشد. (ص44)
 
 ح.ا.: حالا، از دوران تحصیل در دبستان بگویید. برای تحصیل خواهران، هیچ ممانعتی نداشت؟بنی‌صدر: نه، نداشت همه درس می‌خواندند و خواهر کوچکم در پاریس دکترای شیمی گرفت. (ص45)
 
 در کلاس دوم دبستان، با این که درس من خوب بود ولی برای این که به مدرسه نروم، تریاک خوردم. البته نمی‌دانستم که ممکن است آدم را بکشد. گفتم با این کار، می‌گویند نا خوش است و مدرسه نمی‌روم. (ص47)
 
 من از کلاس هشتم مرتب روزنامه می‌خواندم و این یکی از کارهای روزانه‌ام بود. پدرم گاهی غر می‌زد که این روزنامه خواندن، بالاخره تو را از درس خواندن می‌اندازد. او نگران این بود که این روزنامه خواندن‌ها، ما را سیاسی بکند و مبادا از مسیر روحانی شدن بیفتیم.(ص49)
 
 ح.ا.: پس انتخاب او (فتح‌الله) در دوره فعالیتهای سیاسی پس از سال 1332 در نهضت مقاومت ملی که او را مسئول بخش انتشارات آن نهضت انتخاب کرده بودند، متکی به چنین پشتوانه‌ای بود؟ شما چقدر تحت تأثیر او بودید؟بنی‌صدر: بله. در قضیه مصدق و خط مصدق، ما بچه بودیم و از او یاد می‌گرفتیم. او از همان دوره دانشکده مصدقی بود. (ص50)
 
 یکی از ضعف‌های سیستم تعلیم و تربیت ایران این بود و خیال می‌کنم هنوز هم همین بساطه. نبودن بحث یکی از ضعفهای بزرگ سیستم تعلیم و تربیت جدید ایران بود. یک طرفه چیز‌هایی را در مغز دانش‌آموز یا دانشجو می‌کردند. (ص53)
 
 ح.ا.:‌ یعنی بعد از سال 1342؟ بنی‌صدر: بله، بله. وقتی به این طرف و آن طرف می‌رفتم، آن قدر رمانها و داستانها را به زبان انگلیسی خواندم تا روان شدم. بعدها هم کتابهایی را در زمینه اقتصاد و جامعه‌شناسی و فلسفه. روزنامه را هم به زبان انگلیسی می‌خوانم. (ص56)
 
 ح.ا.: به علت ندانستن زبان انگلیسی، در کنکور دانشگاه قبول نشدید؟بنی‌صدر: به لحاظ این که نمره انگلیسی‌ام صفر شده بود، قبول نشدم و رفتم به دانشکده معقول و منقول و در آنجا لیسانس گرفتم.(ص57)
 
 ح.ا.: آیا شما در رابطه با این نهضت مقاومت، فعال بودید؟ بنی‌صدر: خیر. من فعالیت نداشتم. مسئله اینجاست، زندگی را باید آن طور(که) واقع شده، بیان کرد. من در دوره مصدقی، بسیار فعال بودم و تمایل داشتم به حزب زحمتکشان که دکتر بقایی رهبرش بود. برادر بزرگ من تمایل داشت به حزب ایران … ولی در من یک نوع تمایل به چپ وجود داشت… (ص57)
 
 پیش خودم گفتم، این دیگه چه حکومتیه؟من صبح باید بروم پیش نخست وزیر(مصدق) آنهم به اتفاق نماینده اول شهر تهران،ولی این رئیس شهربانی که او معین کرده، حرفش را اطاعت نمی کند. پس این حکومت یه جایش می لنگد.(ص59)
 
 بله، این مناظر(با سرلشگرمقدم)، در آن زمان در روحیه جوان من تأثیر داشت و این را می‌گفتم که پس، یک جای قضیه می‌لنگه. ح.ا.: حکومت دکتر مصدق؟ بنی‌صدر: بله. با کاشانی هم اختلاف شده بود و همه می‌دیدند که حکومت دارد به طرف ضعف می‌رود. خب، من با آن روش مصدقی موافق نشدم در نتیجه در دور اول فعالیت نهضت مقاومت ملی نبودم، یعنی سیاسی نبودم. (ص61)
 
 بنی صدر: در نتیجه، بردی که در آن سالها کردیم، در زمینه همکاری با چپ آن سالهاست و در این زمینه با آقای دکتر بختیار اختلاف پیدا کرده بودیم. ح.ا.: دکتر شاپور بختیار در آن زمان مسئول کل تشکیلات جبهه ملی و مسئول بخش دانشجویان جبهه ملی هم بوده؟ بنی‌صدر: بله. ما در آنجا گفتیم که وابستگی نه ولی طرز فکر، بله. ما با عضویت دارنده طرز فکر کمونیستی در جبهه مخالف نیستیم، هر کس طرز فکر خودش را دارد. نتیجه این که، اگر کسی مارکسیست مستقل است، جایش در جبهه ملی هم هست و این سبب شد که ما طرفداران خلیل ملکی را هم در سازمان دانشجویی پذیرفتیم و چپ‌هایی هم که خود را مستقل می‌خواندند، پذیرفتیم. (ص64)
 
 بنی صدر: داستان این طوری بوده که گویا تاجری بود و به آنها ماهی پنج‌ هزار تومان می‌داده که بعد معلوم شد [این پول] مال دربار هست... آقای زنجانی به من گفت: «از آقای خنجی پرسیدم، این پولی که می‌دادند، مگر شما مطلع نبودی از کجاست؟ و او گفت که مطلع بوده.» (ص66)
 
 بین صدر: در آن زمان، این شعار از سوی جبهه ملی مطرح می‌شد: «استقرار قانون و حکومت قانونی هدف جبهه ملی ایران است.» ما مخالف این شعار بودیم و می‌گفتیم: «شما در این شعار، استقلالش را انداختید. تقدم به آزادی در کشوری که وابسته است، چگونه آزادی را شما برقرار می‌کنید؟». (ص67)
 
 بنی صدر: ایراد اساسی آنها در اینجاست که اینان نهضت‌ آزادی هستند، اما هنوز که هنوز است، آزادی را تعریف نکرده‌اند و این که دمکراسی چیست، هنوز از دید آقایان معلوم نیست که دمکراسی چیه؟ بهای سنگین این ابهام را،‌ یک نسل در دولت موقت [بعد از انقلاب 1357] پرداخت کرد…. بنی‌صدر: من آقای قطب‌زاده را برای نخستین بار در کنگره کنفدراسیون دانشجویان که در لندن تشکیل شده بود، دیدم. بعد هم همراهمان آمد به پاریس. آن زمان، ایشان عضو نهضت آزادی نبود و در آمریکا هم که بود، عضو جبهه ملی بود. (ص70)
 
 قبل از اینکه از پاریس به ایران بروند [12بهمن 1357] به مناسبت مواضعی که مهندس بازرگان می‌گرفت، ایشان(دکتر یزدی) و آقای قطب‌زاده و چند نفر دیگر اعلامیه‌ای صادر کردند و تبری هم جستند از نهضت آزادی. (ص71)
 
 بنی صدر: حالا، پس معلومه که در آنجا [برای رهبری تظاهرات] به اصطلاح یک نفر باید بشود دیکتاتور که دستوراتش بی‌چون و چرا [در جریان تظاهرات] اجرا بشود یعنی یک چنین کسی را لازم داریم. بعد از این صحبت‌ها، گفتند: «دیکتاتور کی بشه؟» آنهایی که در آنجا بودند و ظاهراً از قضایا اطلاع بیشتری داشتند، گفتند: «بنی‌صدر بشه.» … وقتی شب برگشتم خانه عباس شیبانی به من تلفن کرد و گفت:« فردا ما می آییم و نمگذاریم تظاهرات بشه» گفتم:« شما غلط میکنین، شما کی هستین که نگذازید»….(ص73)
 
 بنی‌صدر: جعفر بهبهانی پیغام بر فرستاده بود پیش دکتر سحابی که ما فردا برنامه‌ای اجرا می‌کنیم که حکومت امینی را بزنیم. دکتر سحابی که خانه‌اش نزدیک خانه شیبانی بود، او را فرستاده بود تا اطلاع بدهد که فردا برنامه‌ای دارند. برنامه وسیعی هم بوده و به اصطلاح دربار می‌خواسته با یک تیر چند نشان بزند که البته یکی دو تا نشان هم زد. یکی‌اش هم، این بود که سپهبد تیمور بختیار را از ایران بیرون کرد. به هر حال داستان این بود که ما [در جبهه ملی] تقاضای کمیسیون تحقیق کردیم وآن کمیسیون تحقیق هم تشکیل شد، ولی آن کمیسیون، سمبل کرد.(ص75)
 
 مصدق هم یک پیام فرستاده بود برای کنگره. پیامش خیلی تند بود. الهیار صالح، شب آن را گوش کرده بود و خیلی التماس کرد تا مصدق پیامش را تغییر داده بود. با این حال، باز هم پیامش تند بود. او گفته بود، درهای جبهه ملی را باز کنید. در کنگره، بر سر پذیرفتن نهضت آزادی، برخورد پیش آمد و همچنین نسبت به سیاست عمومی جبهه ملی. (ص76)
 
 بنی صدر: در نهضت ملی به رهبری مصدق، این هدف را در دو اصل بیان می‌کرد: استقلال و آزادی. کودتای 28 مرداد حکایت از این داشت که آن، یک مقدار نقصان داشت. بعد از 28 مرداد، باید این نقصان رفع می‌شد نه آن که از آنچه هم که بود، کمتر بشود.... از دید امروز من، نقص جریان‌های چپ ایران اساساً این بوده که فریب بزرگ را خورده بودند و آن فریب این بوده که عدالت را هدف کرده بودند. در حالی که عدالت میزانی‌ست که باید روز به روز، اعمال با آن سنجیده بشود. ولی اگر عدالت بشود هدف، سه پول قیمت نداره، چون هرگز دست یافتنی نیست.(ص79)
 
 قبل از این که قضیه 15 خرداد پیش بیاید، دانشجویان دانشگاه‌ها، روزها در اجتماعات مذهبی شرکت می‌کردند. آن روز صبح که آقای خمینی را گرفتند، یک حرکتی توی جامعه شد و تهران به حرکت در آمد. خب، جبهه ملی[آن موقع ] کجا بود؟ ح.ا.: رهبری جبهه ملی، آن حرکت و جریان را تأیید نکرد. بنی‌صدر: در زندان بودند. ح.ا.: چند تا کادر در بیرون بودند. بنی‌صدر: چند تا شون که بیرون بودند، یک اعلامیه‌ای هم نوشتند. ح.ا.: منتشر نکردند. بنی‌صدر: به سبب نگرانی از واکنش رژیم شاه، منتشر نکردند… آن وقت که آن بخش رهبری جبهه ملی در زندان بود، هوشنگ کشاورز می‌رفت پدرش را در زندان ملاقات می‌کرد. او روزی آمد و گفت: «صنعتی‌زاده از طرف دربار شاه میاد به زندان و با آنها صحبت و مذاکره می‌کنه که به اصطلاح می‌تونن باشگاه داشته باشن، روزنامه داشته باشن و یا نماینده داشته باشن.» ح.ا.: صنعتی‌زاده، پس از انقلاب زندانی شد.بنی‌صدر: نمی‌دانم. آن موقع رئیس بنیاد فرانکلین بود.(ص83)
 
 بعد که آنها از زندان آزاد شدند، من با دکتر صدیقی دیدار و گفتگو داشتم. دکتر صدیقی می‌گفت: «آن روز [یعنی جریان 15 خرداد 1342] می‌خواستند یک اعلامیه موافقتنامه امضا کنند. من دیدم، آقا جان، صدای گلوله می‌آید و گفتم ما اصلاً نمی‌دانیم چه خبر است. کسی در زندان موافقت‌نامه که امضا نمی‌کند. اقلاً برویم بیرون تا ببینیم چه خبر است و نگذاشتیم [آن موافقتنامه] امضاء شود.» (ص84)
 
 ... 15 خرداد، یک حرکت عمومی خود جوشی بود چون کسی به مردم نگفته بود که حرکت بکنند. اما، از وقایع و اطلاعات بعدی معلوم می‌شد که اگر 15 خرداد یک سازماندهی داشت، به احتمال زیاد رژیم شاه رفته بود... خب، جامعه‌ای خودجوش حرکت می‌کند و وقتی می‌آید و وارد صحنه می‌شود و می‌بیند آنانی که باید رهبری بکنند، غایبند. در سال 1356 و 1357 هم همین طوره. اگر مردم فرضشون این بود که کسی نیست جانشین رژیم شاه در رهبری کشور بشود، هیچ جامعه‌ای به خودش زحمت حرکت نمی‌داد. آن روز که مردم حرکت کردند، فرضشان این بود که یک رهبری خط مصدقی وجود دارد. فرضشان این نبود که زمینه خالیست و هیچ کس نیست ولی عملاً دیدند که خیر، خالیست. (ص85)
 
 ... آن روز، در جبهه ملی، در یک امر اتفاق نظر یا نزدیک به آن وجود داشت و آن “ کهنه گرایی” آقای خمینی بود. اما در امر دیگری، دو خط وجود داشت که ضد یکدیگر بودند: یک خط می‌گفت: «ده سال دیرتر منهای مذهب و روحانیت.» ما این خط را «ضد گسترش» می‌خواندیم. یک خط دیگر می‌گفت: «ده سال زودتر با مذهب». خط اول، با آنکه بر رهبری جبهه ملی غالب بود، به جایی نرسید. (ص86)
 
 ح.ا.: شما بعد از دانشگاه، در مؤسسه تحقیقات اجتماعی در تهران، مدتی اشتغال داشتید … بنی‌صدر: مادر همسر برادرم که ما بهش می‌گفتیم مادام بنی‌صدر، خانمی بود فرانسوی و همسر سرهنگ بنی‌صدر... او یک شاگردی داشت و من از طریق آن شاگرد، معرفی شدم به دکتر نراقی در مؤسسه تحقیقات علوم اجتماعی. ح.ا.: دکتر احسان نراقی در آن وقت، رئیس مؤسسه بود؟بنی‌صدر: او مدیر مؤسسه بود و رئیس آنجا، دکتر صدیقی بود. وقتی رفتم پیش دکتر نراقی، او مرا معرفی کرد به پل وییی جامعه‌شناس فرانسوی که در آن مؤسسه کار می‌کرد. (ص88)
 
 در آن موقع به طور روشن به من پیشنهاد کردند که اگر فعالیت در جبهه ملی و کمیته آن در دانشگاه را کنار بگذارم، پست معاون شهردار تهران و بعد از چند وقت، پست شهرداری تهران را به من محول خواهند کرد. خب، در آن سن جوانی و با آن سوابق. این پیشنهاد را دکتر امینی به من کرد.ح.ا.: دکتر امینی در دوره نخست‌وزیری، این سیاست جذب را دنبال می‌کرد... شما با دکتر امینی دیدار و گفتگو هم داشتید؟
بنی‌صدر: بله. به خود من پیشنهاد کرد و گفت: «این را بگم، شما به این سن جوانی بشوی شهردار تهران، رهبر جبهه ملی هستی.» خندیدم و گفتم: «شما ایران را فروختید، پست نخست‌وزیری گرفتید وما معاونت شهرداری؟! این معامله درستی نیست.» قهقهه می‌خندید… پیشنهاد دیگر از طرف آقای دکتر نراقی بود که گفته بود جانشین ایشان بشوم چون می‌خواهد یک سال برود با بورس به خارج کشور. ح.ا.: به یونسکو رفته بود؟ بنی‌صدر: نه، بعداً آنجا رفت. قرار بود یک سال بیاید به خارج و می‌گفت که من بشوم مدیر مؤسسه تحقیقات اجتماعی به شرط این که، فعالیتهای سیاسی را کنار بگذارم. (ص98و97)
 
 ح.ا.: لطفاً درباره انتخاب همسر و ازدواج‌تان بفرمایید. بنی‌صدر: بله، در صدد ازدواج بودم تا اینکه خواهرم به من گفت که در همدان در همسایگی‌مان که خانواده همسر کنونی‌ام در آنجا اقامت داشتند و من هم با برادران ایشان، با هم به مدرسه می‌رفتیم... بله، به ترتیبی که رسم ایران است، خواستگاری شد و ترتیب ازدواج و عروسی داده شد. ح.ا.: در همان همدان؟ بنی‌صدر: عقد در همدان شد که پدرم مردم شهر را دعوت کرد، صف به صف می‌آمدند و می‌رفتند و در تهران عروسی گرفتیم و رجال جبهه ملی را هم یک نهار دعوت کردیم. [خنده با هم] (ص99)
 
 ح.ا.: شما در بین صحبت‌هایتان گفته بودید که در دوره فعالیت جبهه ملی به زندان افتادید. آیا بعد از بیرون آمدن از زندان، آن پیشنهاد شغلی و نیز آمدن رئیس دفتر شاه پیش پدرتان مطرح شد؟ لطفاً خاطرات آن دوره زندان را بفرمایید. بنی‌صدر: قبلاً درباره یک شب زندانی شدن و قرار بود بروم پیش مصدق و به جای این که خود را معرفی کنم و آزاد شوم، مرا فرستادند زندان که روز بعدش هم آزاد شدم، صحبت کردم. (ص100)
 
 بنی‌صدر: بله دفعه دوم با رهبران جبهه ملی همبند بودم. آنها در بهداری زندان بودند و من در بند یک زندان موقت... (ص101)
 
 بنی صدر: بسیاری از آنهایی را که در زندان دیدم، بی‌جهت ضعف نشان می‌دادند. یکی از کارهایی که آن روزها شاه می‌کرد این بود که مثلاً شب عید می‌آمد و یک عده‌ای را آزاد می‌کرد. برای بعضی جوانها، این یک شکنجه روحی بود که آزاد نمی‌شدند. بعضی‌ها بودند که تحملش را نمی‌آوردند و زار زار می‌زدند زیر گریه. خب، درعمل دیدیم که هیچ کدامشان از این تیپ‌ها در مبارزه نماندند.(ص102)
 
 ح.ا.: خب، آقای بنی‌صدر، الان می‌خواهیم خاطرات شما را در صحنه زندگی در خارج کشور، دنبال کنیم. اولین کنگره جبهه ملی اروپا در خارج کشور [بعد از مدت کوتاهی از آمدنتان به فرانسه] تشکیل شد. دراین دوره، آقای خسرو قشقایی نشریه باختر امروز را منتشر می‌کرده... این کنگره بعداً به نام جبهه ملی سوم نامیده شده بود. لطفاً خاطراتتان را از این کنگره بفرمایید. بنی‌صدر: عرض کنم به شما، اول که آمدم، نماینده دانشگاه تهران بودم در کنگره کنفدراسیون جهانی دانشجویان که در لندن تشکیل شده بود. در آن کنگره، آقایان فعالان جبهه ملی در اروپا را و چند نفر که از آمریکا به آن کنگره آمده بودند، دیدم... در آنجا، اولین بحث و برخوردی که پیدا کردیم با اعضای محترم جبهه ملی در اروپا بود و این بحث بر سر هیئت دبیران کنفدراسیون شد. آنها می‌گفتند که رهبری با جبهه ملی است و ما، هیئت دبیران را “ پاپت” می‌گذاریم که مطیع باشند... (ص105)
 
 ح.ا.: کنگره کنفدراسیون جهانی دانشجویان در لندن، به اتفاق آراء‌شما را به ریاست افتخاری کنگره برگزید؟ بنی‌صدر: هیچ یادم نیست، هیچ یادم نیست. محتمل است. ح.ا.: اگر اشتباه نکنم، این مطلب را در اسناد مربوط به کنفدراسیون جهانی دانشجویان خواندم.(ص106)
 
 بنی‌صدر: به هر حال، جورمان، جور نشد. در این فاصله، ما رفتیم به کنگره جبهه ملی و آن هم بعد از نامه‌های مصدق بود. این اولین کنگره جبهه ملی بود که در آن شرکت کردم. ح.ا.: مصدق در ان نامه‌ها، جبهه ملی دوم را منحل اعلام کرد و در واقع، این اولین کنگره جبهه ملی سوم به حساب می‌آمد که در کارلسروهه در آلمان تشکیل شد. بنی‌صدر: بله. در واقع جبهه ملی دوم را منحل کرد و شده بود جبهه ملی سوم. جبهه ملی در اروپا، نامه‌های مصدق را سانسور کرده بود ولی ما یعنی جبهه ملی در فرانسه، آنها را پخش کردیم. وقتی رفتیم به کنگره جبهه ملی در کارلسروهه، آقای علی شاکری به ما ایراد گرفت.(ص107)
 
 بنی صدر: خلاصه، آن آقایان قبول کردند و بقیه هم گفتند خود شما باشید. بعد هم که ادامه پیدا کرد و این جبهه ملی اروپا هم تجزیه شد و در واقع، این جبهه ملی از طریق کنفدراسیون دانشجویان تجزیه شد. ح.ا.: چه کسانی اعضای هیئت اجرائیه در نخستین کنگره جبهه ملی سوم در اروپا شدند؟ (ص108)
 
 بنی‌صدر: اگر بیادم مانده باشد، آقایان ماسالی و خسرو شاکری و یا علی شاکری و سه نفر دیگر بودند که اسامیشان را بیاد نمی‌آورم… سرانجام جبهه ملی را گرفتار انشعاب کردند. این تجربه نیز مثل فراوان تجربه‌های دیگریست که بیانگر ضعف بزرگ طرز فکری است بر اصل راهنمای ثنویت تک محوری. تا وقتی خود محور است، خوبست و باید باشد. وقتی محور نشد، سازمان بی‌سازمان! (ص109)
 
 بنی‌صدر: یعنی سازمان‌های سیاسی از طریق کنفدراسیون متلاشی شدند و بعد هم خود کنفدراسیون متلاشی شد. جبهه ملی هم از طریق کنفدراسیون متلاشی شد و حزب توده هم همین طور و سازمان انقلابی هم از طریق کنفدراسیون متلاشی شد. همه آنها. و غیر از این هم، ممکن نبود. کسانی که ما به آنها می‌گفتیم، خط ضد مصدقی، از طریق کنفدراسیون رفتند تا جبهه ملی را از دست ما بیرون بیاورند اینجوری بود قضیه اش. این کارها عملاً موجب شد که جبهه ملی چند شقه بشود. یک شقه‌اش رفت خاورمیانه. یک شقه‌اش ما شدیم یعنی جبهه ملی سوم و یک عده هم اصلاً فعالیت سیاسی را ول کردند. ح.ا.: یک عده هم به سازمان انقلابی و به جریان مائوئستی گرایش پیدا کردند. بنی‌صدر: یک عده هم برگشتند به سازمان‌ها و حزب‌های خود و عملاً جبهه ملی خارج، چیزی غیر از روی کاغذ نمانده بود. ح.ا.: خبرنامه جبهه ملی را بعد از انشعاب، شروع کردید، به منتشر کردن؟ بنی‌صدر: در واقع، نه. کنگره‌ای تشکیل شده بود و الان من یادم نیست در کدام شهر بود، من نرفتم. صادق قطب‌زاده رفت به آن کنگره و وقتی آمد، معلوم شد که در آنجا انشعاب کردند. (ص110)
 
 ح.ا.: اعضای هیئت تحریریه و فعالان در تهیه و نشرآن به غیر از شما چه کسانی بودند؟ بنی‌صدر: تهیه مطالب و چاپ را دو جمع بر عهده داشتند. مسئول جمع پاریس، اینجانب و مسئول جمع انگلیس، دکتر تقی‌زاده بود. خبرها را نیز از ایران برای ما می‌فرستادند. هدیت‌الله متین دفتری و گرو‌ههای مبارز چپ و غیر چپ، خبرها را در اختیار ما می‌گذاشتند.(ص111)
 
 ح.ا.: آقای بنی‌صدر! خواستم از شما سؤال کنم درباره جبهه ملی سوم... جبهه ملی سوم همانند سرنوشت جبهه ملی دوم به تلاشی کشید و یک آلترناتیو فکری و سیاسی با توجه به واقعیت‌های جامعه ایران، نتوانست ارائه کند و به همین دلیل، نیروهای طرفدار این جریان به راه‌های مختلف فکری و سیاسی آن روز که در واقع پلاتفرم‌های فکری و سیاسی آن جریان‌های سیاسی هم که قبلاً اشاره شد، ارتباطی با واقعیت‌های جامعه ایران نداشتند، کشانده شدند. می‌خواستم تحلیل و بررسی شما را از شکست جبهه ملی سوم بدانم. بنی‌صدر: در یک زمینه، قطعاً موفقیت داشت، در زمینه اصول راهنمای انقلاب ایران این جبهه ملی سوم به اصطلاح می‌شد فعالیت ما در خارج کشور. البته به عنوان این که مانند احزاب سیاسی، تشکیلاتی که نمایندگانشان را آورده باشند و یا شورایی تشکیل داده باشند، که نبود. چند نفری بودند در شهرهای مختلف اروپا و آمریکا که به اصطلاح دو اصل استقلال و آزادی مصدقی را قبول داشتند. (ص112و111)
 
 بنی صدر: خود من را یک شب تا صبح در آمریکا محاکمه کردند، همین شیخ‌الاسلام اینا که الان معاون وزارت خارجه و فکر می‌کنم سفیرش کردند. ح.ا.: حسین شیخ‌الاسلام، حدود 15 سال معاون سیاسی وزارت خارجه بوده و یکی دو ساله، سفیر ایران در سوریه است. بنی‌صدر: بله. خلاصه، این آقایان که الان توی رژیم هستند و خودشان را هم سخت ضد مجاهدین خلق می‌دانند، من را از شب تا صبح محاکمه کردند و موضوع این بود: قرار بود یک نفر از انجمن‌های اسلامی برود در کنگره کنفدراسیون شرکت بکند. او شب خوابیده بود در کتابخانه من و دیده بود که بر کتاب ”روش شناخت” [که توسط مجاهدین خلق منتشر شده بود] حاشیه نوشته‌ام و اعتراض داشتم. این کتاب، در واقع رونویسی فکر استالینی بود مربوط به شناخت یعنی همان اصول استالین و هیچ ربطی به فکر مارکس و انگلس نداشت و حتی مال لنین هم نیست... شناخت آقای استالین متناسب بود با توتالیتاریزم کامل. اینان [مجاهدین خلق] گرفته بودند آن را این ور و آن ور کرده بودند و به اسم روش شناخت یعنی همان اصول استالینی را چاپ کرده بودند. (ص113)
 
 ح.ا.: به نظر من، آغاز آن حرکت و جنبش عمومی خودجوش مردم در واقع عصیان و شورش مردمی بود که طی ربع قرن خودکامگی رژیم شاه، خود را تحقیر شده احساس می‌کردند... به گمان من، وقتی جنبش آغاز شد، اکثریت مردم چه بسا اسم آقای خمینی را هم نشنیده بودند. وقتی جنبش عمومی و خود جوش مردم مرحله‌ای از رویارویی خود را با رژیم پشت سرگذاشت، جریان فکری و سیاسی اسلامی به دلایل گوناگون زمینه بیشتری برای بدست گرفتن رهبری آن جنبش خودجوش بپا خاسته را داشت. (ص117)
 
 بنی‌صدر: ... درباره نظر شما که چهار قسمت دارد، کوتاه نظر می‌دهم:
1. جنبش عمومی یک ملت را، وقتی رهبری، اصول و اندیشه راهنما و برنامه و بخصوص روش غیر قهرآمیز دارد، نمی‌توان شورش خواند.
2. بعد از پیروزی انقلاب، جز همان اقلیت کوچک، بقیه که قدرت را هدف قرار داده بودند، در سانسور اصول راهنما و اندیشه آن کوشیدند و هنوز نیز می‌کوشند.
3. بدون رهبری جانشین، بدون چشم‌انداز یعنی اندیشه راهنما و برنامه، بدون غیر قابل تحمل شدن جو قهر و حاکمیت زور، جنبش عمومی غیر ممکن است.
4. آقای خمینی به عنوان مرجع تقلید بر عموم مردم، شناخته شده بود، اما حق با شما ست اگر قصد شما این باشد طرز فکر او و روش روحانیت قدرت‌طلب را تا بعد از سقوط شاه، مردم نمی‌شناختند... (ص 118و119)
 
 ح.ا.: او (شریعتی) در همه این موارد، الگو می‌دهد. در واقع از اسلام، یک الگوی ایدئولوژی سیاسی درست کرد. بنی‌صدر: آره دیگه. به اصطلاح یک ایدئولوژی با یک سازماندهی برای یک قدرت جدید. مثلاً فرض کنید کاری که لنین کرده با این تفاوت که کار لنین نفی همه دین‌ها و ایدئولوژیهای غیر مارکسیسم است و نوعی برداشت از مارکسیسم است و کار شریعتی نوعی برداشت از اسلام است و چون ایدئولوژی و حزب و روش سازی پیش از او فراوان شده است، کار او را نمی‌توان ابتکار گفت. اما، من آن خط را نرفتم بلکه با کار و تحقیق روی همین موازنه عدمی رسیدم به این که خطا و بیگانگی اصلی دین ما، این اصل راهنمایی‌ست که از یونان آمده و توحید را به اصطلاح تباه کرده است. ح.ا.: منظورتان نگرش ارسطویی است به دین؟ بنی‌صدر: منظور، این اصل ثنویت یعنی دوئالیسم ارسطویی- افلاطونی‌ست که در زمان حاضر بر فلسفه حاکم شده و نتیجه این شده که تمام دیسکورس‌ها (Discourse) به اصطلاح بیان‌ها تماماً بیان قدرت است. حال، اگر قرار باشد که دین بیان قدرت باشد، اولاً نیازش به خدا برای چیه؟ قدرت که احتیاج به خدا ندارد بلکه احتیاج به نبود خدا دارد. ثانیاً، محتاج به پیغمبر و اینا نیست. قدرت، زمان به زمان، روز به روز، ساعت به ساعت نیازهایش تفاوت می‌کند… پس، دین نمی‌شود که ایدئولوژی باشد. دین یا بیان آزادیست یا هیچی نیست. بیان قدرتی‌ست که سازگاری هم با قدرت نو و نو شدن قدرت نمی‌کند، چون برخورد درست می‌کند… قدرت از رابطه می‌آید. پس تناقض در همین رابطه‌ایست که فرد با فرد دارد. از اول قدرت از تجاوزات می‌آید و دیگر شما نمی‌توانید بگویید تجاوز نکن. تجاوز، اول شده تا این قدرت ایجاد شده است.‌(ص122و121)
 
 بنی صدر: حالا، بسیار می‌گویند، او (شریعتی) معلم انقلاب بود. اگر بنا بر ستایش‌های معمول باشد که در ایران مرسوم است، هر حرفی را می‌شود زد. اگر هم بخواهیم بگوییم هیچ اثر نداشت، که سخنی بی‌ربط است. هر اثری را باید ارزیابی علمی کرد. خب، آیا او در روش معلم بود؟ روش گل بر گلوله پیشنهاد او نبود. جنبش عمومی خودجوش هم پیشنهاد او نبود. انقلاب ایران را مردم ایران خود سازمان دادند. (ص124)
 
 بنی صدر: آن رژیم، ضعفش این بود که می‌خواست آخوندها را ضعیف بکند، چون شریعتی اسلام موجود را انتقاد می‌کرد، شاید رژیم هم می‌گفت، بگذار بکند. نمی‌دانست که کار او از این سو، چه اثری می‌کند و یکدفعه به خودش آمد و دید، ای داد و بیداد، از این سو یک نسلی راه افتاده که حرکتش را رژیم در خواب هم نمی‌دید. (ص125)
 
 ح.ا.: حدود چهار سال پیش، روی فهرست عناوین کتاب‌های منتشر شده در ایران در فاصله سالهای 1345تا 1355 بررسی کردم. در این بررسی، این آمار بدست آمده که حدود 27 درصد کتاب‌های منتشر شده در آن سال‌ها، به طور مستقیم و غیر مستقیم در رابطه با مذهب، عرفان و اسلام بوده است. همین بررسی مختصر به تنهایی می‌تواند گویای این واقعیت باشد که سردمداران آن رژیم، چه خط سیاسی را و بر پایه چه قضاوتی دنبال می‌کردند. بنی‌صدر: هم در آن زمان هم در این زمان، بنی‌صدر تنها کسی است که بطور کامل سانسور می‌شود. این سانسور‌ باید دلیلی داشته باشد و دارد. دلیل آن این است که هر قدرتی نسبت به بیان آزادی بیشترین حساسیت را دارد. حساسیتش نسبت به دیگر بیانهای قدرت بستگی به خطر آن بیان برای قدرت حاکم دارد. (ص127)
 
 بنی صدر: پس از این مقدمه، به پرسش اصلی می‌رسیم: آیا انقلاب ایران در ”اسلام فیضیه” انجام گرفت؟ ایدئولوژی معینی (به مثابه بیان قدرت) اندیشه راهنمای آن شد؟ حرکت خودجوش، اما سازمان یافته ملتی با هیچ ایدئولوژی بمثابه بیان قدرت ممکن نیست. (ص128)
 
 بنی صدر: بنابراین، اندیشه‌ای که جامعه‌ای به آن نیز نیاز داشته باشد برای حرکت، قابل سانسور نیست. بهتر است اهل اندیشه از تجربه انقلاب ایران درس بگیرند و به سراغ خلق اندیشه‌هایی بروند که به کار مردم می‌آیند و مطمئن باشند، هیچ قدرتی قادر به سانسور آنها نمی‌شود. چنان که همین ایام نیز کارهای بنی‌صدر را سانسور می‌کنند، اما در مطبوعات رژیم و در رفتار عمومی که بنگرید، می‌بینید بیشترین این حضور را، این اندیشه دارد. (ص129)
 
 ح. ا.: در آن سال‌هایی که شما در زمینه‌ مسائل فکری و انتشاراتی و همچنین سیاسی علیه رژیم شاه فعالیت داشتید، در سال 1351 سفری به نجف کردید و با آقای خمینی دیدار کردید... بنی‌صدر: پدرم در ایران بیمار شده و خون‌ریزی مغزی کرده بود... وقتی او را به پاریس آوردند، در اینجا یک شب بیشتر زنده نماند... من همراه جنازه مرحوم پدرم رفتم به نجف. در آنجا، آقای خمینی را برای اولین بار بود که می‌دیدم.(ص134)
 
 بنی صدر: گفتم: «آقا، شما یک شهر را نمی‌توانید اداره بکنید. توی کوچه‌های نجف از زیادت کثافت و مدفوع، نمی‌شود راه رفت. شما این کتاب را نوشتید که رژیم شاه تا قیامت بماند توی ایران؟! کی می‌آید کشور را از دست او بگیرد و به دست آقایون بسپارد؟ یک مدرسه تمیز الان در این نجف پیدا نمی‌شود و با این حقوق و موقوفات و پولی که می‌آید به نجف.» (ص137)
 
 بنی صدر: بعد که آمد به پاریس [15 مهر سال 1357] باز همان مسئله را پیش کشیدیم و گفتم: «شما یا در این جا می‌مانید و به عنوان پناهندة سیاسی می‌پیوندید به بقیه پناهندگان و یا اگر می‌خواهید برگردید به ایران، باید تکلیف این ولایت فقیه را معین کنید.» این بود که [ولایت فقیه] شد ولایت جمهور مردم. (ص138)
 
 بنی صدر: مایه نبود وگرنه آن سند، سندی نبود که ایشان تبعیت از خمینی می‌کند. به عکس، سند این بود که یک محور سیاسی ایجاد شده. به این دلیل، همان وقت خبرگزاری‌ها گزارش کردند که به اصطلاح محور سیاسی با محور روحانی همسو شدند و نگفتند که او رفته به او [خمینی] پیوسته، چون بیانیه را او [سنجابی] می‌داد و آن [متن] را در خانه خمینی می‌خواند، یعنی خمینی هم قبول کرده آن سه اصل را که او امضا کرده بود و در آنجا می‌خواند.ح.ا.: وقتی آقای سنجابی از پاریس به ایران برمی‌گردد، مصاحبه‌ای که بعد در تهران انجام می‌دهد، در آن مصاحبه‌اش اصلاً یک نوع تمکین به مقولة‌ حکومت اسلامی می‌کند. بنی صدر: اگر ایشان برمی‌گشت باز روی همان سه اصل می‌ایستاد و می‌گفت: بله، ما رفتیم پاریس و بر سر این سه اصل موافقیم که با رژیم شاه نباید سازش کرد. جانشین این رژیم هم، مردم سالاری است و حکومتی‌ست بر پایه استقلال و آزادی و دمکراسی هم، یکی از آن سه اصل است. خب،‌ اگر روی این حرف می‌ماند، یک محور سیاسی ایجاد می‌شد. آقای خمینی هم چاره دیگری نداشت غیر از این که بگذارد آنها کشور را اداره کنند.(ص142)
 
 بنی صدر: آقای مهندس بازرگان هم که خمینی را قبول کرده بود و به عنوان ولایت شرعی، نخست‌وزیر شده بود. من بهش ایراد کردم که شما چرا پذیرفتید؟!… ح.ا.: موقعی که آقای سنجابی با آقای خمینی در پاریس دیدار می‌کند و در آستانه برگشت به ایران است، آقای فروهر طی مصاحبه‌ای مسئله دولت انتقالی که بایستی با آقای سنجابی باشد را عنوان می‌کنه… آقای سنجابی پس از مراجعت به ایران طی مصاحبه‌ای در خصوص اظهار نظر فروهر می‌گوید، ایشان نظر شخصی خودشان را گفتند به عنوان یار من و این نظر من نیست. یعنی آقای سنجابی تا این مرز پیش رفت؟! بنی‌صدر: در برنامه‌ دولت انتقالی این بحث بود،‌ آقای سنجابی که به پاریس آمده بود و در واقع می‌خواست که خمینی را موافق کند با نخست‌وزیری خودش، چون شاه بهش [به سنجابی] پیشنهاد کرده بود نخست‌وزیر بشود و اصل قضیه، اینه. حتی در خانة دکتر مهدوی به ما تبریک گفت و گفت:‌ «تبریک می‌گویم به شما وزرای آینده.» ح.ا.: آقای سنجابی؟ بنی‌صدر: آره، والله. من خنده‌ای کردم و گفتم، آقا جان، انقلاب در کار است بنی صدر: گفتیم که آقا!‌ انقلابه، چه نخست‌وزیری؟ شما اگر این را طرح کنید، بازنده‌اید. شما باید بروید روی محور سیاسی یعنی رهبرسیاسی و ایشان [آقای خمینی] رهبر دینی‌ست و یک رهبر سیاسی لازم است وگرنه، خطر این وجود دارد که استبداد دینی بیاید.(ص144)
 
 ح.ا.: به خاطر دارم که آقای خمینی در آبان 1357 [12 آبان] می‌گوید که من هیچ سمت دولتی را نخواهم پذیرفت. بنی‌صدر: بله، همینه، درسته. ح.ا: ولی به دنبال این عبارت می‌گوید که اگر لازم باشد برای دولت اسلامی رفراندوم انجام خواهد گرفت. اینجا منظور آقای خمینی از دولت اسلامی یعنی مقوله ولایت فقیه را دنبال نمی‌کند؟ بنی‌صدر:‌ نه. ولایت با جمهور مردم بود. (ص143)
 
 بنی صدر : به هر حال، علت شکست این بوده، از یک طرف نهضت‌ آزادی و این تیپ‌ها بودند که توانایی محور سیاسی ایجاد کردن را نداشتند و بختیار هم که آن ساز را زده و دیگران هم ساز‌های دیگر زدند. یک قسمت که اینان گرایشات دینی داشتند، خواستند که از طریق آقای خمینی قدرت را به دست بیاورند و لازم نمی‌دیدند که در آن محور شرکت کنند و شاید هم مضر تشخیص می‌دادند. به هر حال، آن محور نتوانست تشکیل بشود. (ص145)
 
 بنی صدر: «این قدرت، خود به خود چیز بدیه. قدرت خوب وجود نداره و اختیار باید تابع مسئولیت باشه، شما هر مسئولیتی را که می‌دهید، باید اختیار هم متناسب با آن بدهید. این اختیارات را که دادید، برای کدام مسئولیته؟ مسئولیت مقابلش چیه؟… (ص149)
 
 بنی صدر: ما عمری را برای اندیشه راهنمای انقلاب صرف کردیم، انقلاب را حاصل عمرخودمان می‌دیدیم وازاین دید، درآن می‌نگریستیم. می‌خواستیم خوب از آب دربیاید. اینکه رئیس جمهور بشویم یا نشویم، مسئله اول نبود. علاوه بر اینکه، فکر می‌کردیم می‌خواهند مهندس بازرگان را رئیس‌جمهور کنند و اصلاً من در آن موقع، چنین فکری نداشتم. اگر چه در دوران جوانی، این چنین گفته بودم. (ص150)
 
 بنی صدر: وقتی آقای بختیار نخست‌وزیر شد، آقای عباسقلی بختیار برادر زاده‌اش که وزیر صنایع کابینه بود را فرستاد پاریس پیش من. بله، در گفتگو با او، مقداری، های و هوی کردم یعنی چه کاری شده؟ شما تکروی می‌کنید. من قبلش به تو تلفن کردم که آیا راسته [می‌خواهید پست نخست‌وزیری شاه را بپذیرید؟] و شما تکذیب کردید که اصلاً دروغ است. بعد، ما اینجا پیش خمینی گفتیم که دروغ است و بعد تو هم ما را کردی سنگ روی یخ و رفتی شدی نخست‌وزیر… بعد از این صحبت‌ها، فکر کردم روی همان قضیه محور سیاسی و نگرانی‌هایی که داشتیم، گفتم: «به نظر م شاید بشه یک کاری کرد ولی هیچ قول نمی‌دهم. ایشون [بختیار] بیاد یک کاری بکنه، او نخست از نخست‌وزیری شاه استعفا بده و من با آقای خمینی صحبت می‌کنم و ایشون بپذیره که بختیار نخست‌وزیر انقلاب بشه وبه این ترتیب، این مشکل حل بشه.» عباسقلی بختیار ماتش برد و گفت: «میشه یه همچین چیزی؟» گفتم:‌ «نمی‌دانم، آیا خمینی می‌پذیره یا نه؟ نمی‌دانم، اما سعی می‌کنم.» گفت: «اگر بشه، خیلی عالیه.» قرار شد او برود با بختیار صحبت بکنه و من هم بروم با آقای خمینی. من رفتم با آقای خمینی صحبت کردم و گفتم اگر چنین ترتیبی بشود، نظر شما چیست؟ گفت: «خوبه.» گفتم: «جدی می‌گویید؟» گفت: «بله» … من خوشحال تا اینکه فردا عباسقلی آمد. گفتم: «چه کردی؟» گفت:‌«شما چه کردی؟» گفتم: «من موافقت گرفتم.» او گفت: «ولی این طرف [بختیار] میگه نمی‌شه.» گفتم: «چه طور نمی‌شه؟» گفت: بختیار میگه اگر من بخواهم چنین چیزی را بپذیرم،نظامیها کودتا می کنند.» … بعد که کتاب [خاطرات] کارتر و برژینسکی درآمد، معلوم شد که این آقا [بختیار] از آنها کسب اجازه کرده بود و آقای کارتر اجازه نداده و گفته بود با آدم‌های خمینی نمی‌شود. پس، برنامه گوادولوپ، مطلقاً خمینی نبود بلکه بختیار بود و حتی آمریکا حاضر نبود که بختیار یک قدم به این طرف بیاید. اگر آقای کارتر شعور می‌داشت می‌گفت، بکن… در آن صورت، ارتش متلاشی نمی‌شد، نیروهای انتظامی متلاشی نمی‌شد و آن چیزهایی که به اسم نهادهای انقلاب شکل گرفتند و استبداد جدید را ساختند، ایجاد نمی‌شدند… (ص154)
 
 بنی صدر: احمد آقا گفت: «بله. بله. درست می‌فرمایید. آقا [خمینی] را باید برد یک خونه بزرگی. او در نجف درخت ندیده و اصلاً یک جایی باشه که سبزه‌ای هم باشه و درختی باشه و وسیع باشه. این ترتیبات را هم در آنجا انجام می‌دهیم.» (ص160)
 
 ح.ا.: این ایده و منشاء فکری مقوله ولایت فقیه را آقای خمینی از کجا گرفت؟ و این موضوع در سال‌های اقامت در تبعید، در او چگونه شکل گرفت؟ بنی‌صدر: پسر ایشان آقا مصطفی یک نامه‌ای به من نوشت که شما قانون اساسی کشورهای اروپایی را برای ما بفرستید. العاقل یکفیه الاشاره. یعنی مقصودش این بود که از روی آن قانون‌های اساسی، قانون اساسی تهیه کنند. ح.ا.: تقریباً این چه سالی بود؟ بنی‌صدر: وقتی من از نجف برگشتم. ح.ا.: سال 1352 و یا 1353 بنی‌صدر: بله، حدوداً. آقای قطب‌زاده رفته بود به نجف و این نامه که آقا مصطفی [فرزند آقای خمینی] نوشته بود برایم آورد.(ص165)
 
 بنی‌صدر: عرض کنم به شما، حالا ممکن است بیننده [فیلم] و یا خواننده کتاب شما مثل آن قضیه بزرگترین اندیشه قرن بشود و فکر کند آن چه را می‌خواهم بگویم از لحاظ خود خواهی‌ست. ولی من در مقام واقعیت را گفتن، این را می‌گویم... (ص166)
 
 بنی صدر: خاطره‌ای بگویم از مجلس خبرگان. در آنجا یک دعوایی هم شد. در آنجا صحبت ولایت فقیه شده بود. مطلبی است درباره آقای مدنی که امام جمعه تبریز بود و کشته شد من گفتم که شیخ بهایی گفته، مجتهد باید 165 یا 124 حالا یادم نیست که کدام رقم را گفته بودم، باید علم بلد باشد. شما چند تا از اینها را بلدی؟‌هیچکدام شما مجتهد نیستید… (ص168)
 
 ح.ا.: آقای خمینی و دهها نفر از همراهان ایشان که شما هم بودید در روز 12 بهمن 1357 از پاریس با هواپیما وارد ایران شدید. اخیراً از آقای دکتر یزدی در نشریه ایران فردا در ایران، مطلبی مربوط به آن روزها چاپ شده. می‌خواستم روایت شما را درباره آن بدانم؟ بنی‌صدر: البته یک دورغهایی هم در حرفهای او هست و هم در حرف‌های دیگران… آن وقت که قرار بود برگردیم به ایران، ایشان از یکایک آن اشخاص پرسید که موافقی یا نه؟ عده‌آی مخالف بودند و عده‌ای هم موافق. نهضت آزادی عمدتاً مخالف با برگشت به ایران [در آن زمان] بود. از جهت خطر و عکس‌العمل بختیار و این‌گونه مسائل.(ص169)
 
 بنی صدر: غیر از این، اولین بار سپهبد قرنی به آقای خمینی در نجف پیام داده بود که اگر با آمریکا مخالفت نکنید و فقط بگویید شاه نباشد، آمریکا آماده است شاه را ببرد. هنوز آقای خمینی جرئت نمی‌کرد وارد عمل شود. آقای اسلام کاظمیه به پاریس آمده بود تا ما را با راه‌حل امینی موافق کند. (ص173)
 
 بنی‌صدر: بله، رفتم آنجا، توی حیاط پسر ایشان [احمد خمینی] را دیدم. او گفت که امام گفته‌اند، این زندانیان سران حکومت‌ مثل هویدا و سران قشون را که به اینجا آوردند، با آنها بدرفتاری شده و شما با آنها صحبت کنید و کمی اینها را دلداری بدهید… (ص177)
 
 بنی صدر: آقای کیانوری در خاطرات پردروغ خویش درباره اینجانب، هر دروغی را توانسته ساخته است، تجربه دیگران بجای خود، از زندگی خود در ایران و سپس در اروپای شرقی،‌این قاعده را نیاموخت؟ اگر آموخت، این سؤال پیش می‌آید با وجود این قاعده چه موجب شد که میان جبهه آزادی و جبهه استبداد، جبهه استبداد را انتخاب کرد و به این جبهه پیوست؟ … بنی‌صدر: در آن زمان آقای خمینی مصاحبه‌ای در پاریس کرده بود که من آن موقع به برلین رفته بودم. او در آن مصاحبه گفته بود که شورای انقلاب در تهران تشکیل شده و آقایان بنی‌صدر، یزدی و قطب‌زاده عضو آن نیستند. بعد که از برلین برگشتم، در نوفل لوشاتو از او پرسیدم که خب، شورای انقلاب تشکیل شده، بسیار خوب. تصریح بر اینکه ما عضو آن نیستیم، چه ضرورت سیاسی داشته؟… (ص180)
 
 بنی صدر: یکی دو روز بعد از این ماجرا، آقای هاشمی‌رفسنجانی آمد پیش من و گفت که امام می‌گوید، شما بین وزارت و عضویت در شورای انقلاب، یکی را انتخاب بکنید. گفتم: «از وزارت در کابینه آقای بازرگان، عذر می‌خواهم، با او نمی‌توانم چون با سیاست او موافق نیستم، اما عضویت در شورای انقلاب، چه کسانی عضو شورای انقلاب هستند؟» تا آن موقع نمی‌دانستم اعضای شورای انقلاب چه کسانی‌اند. قدری بیش از یک ماه [بعد از ورود به ایران] عضو شورای انقلاب شدم. (ص182)
 
 بنی‌صدر: بله، او [قطب‌زاده] یکی دو روز بعد از من عضو شورای انقلاب شد. آقای مهندس بازرگان پس از استعفاء [از نخست‌وزیری] به پیشنهاد من مجدداً وارد ترکیب شورای انقلاب شد. دو سه نفر دیگر هم آمدند و رفتند و یک تغییراتی داشت. (ص183)
 
 
 بنی‌صدر: در تمام دوره‌ای که در ریاست جمهوری بودم، یک بار از ایشان [آقای خمینی] تقاضای حمایت نکردم. در حالی که رویه دولت موقت، عکس این بود.(ص187)
 
 بنی صدر: سیاست خارجی یک کشور انقلابی و آن هم مردمی که انقلاب کردند که از سلطه آمریکا بیرون بیایند، نمی‌شود برود روی خط تفاهم با قدرت مسلط. بیشتر از این نمی‌گویم و می‌گویم تفاهم، بسیاری بیشتر از این می‌گویند... قضیه گروگانگیری روشن کرد حق با من بوده، این پولها ماند در آنجا وتوقیف شد.اصلاً قیه گروگانگیری که در آمریکا طرحش را ریخته بودند، یک قسمتش برای توقیف همین پولها بود. دوم، مسئله هواپیماهای اف- 14 و قطعات یدکی‌ای بود که ایران خریداری کرده بود و حکومت موقت می‌خواست این هواپیماهای اف- 14 را برگرداند... بنی صدر: مدتی که دکتر سنجابی وزیر خارجه بود، سفیر آمریکا یک ملاقات تشریفاتی با او کرده و آن هم وقتی بوده که می‌خواسته از ایران برود. در حالی که تمام ملاقاتهایش در نخست‌وزیری با امیر انتظام بوده یا با خود نخست‌وزیر، اتفاقیه اینا؟! یک وزیر خارجه مثل دکتر سنجابی، کاملاً بیرون رابطه با آمریکا. خب، این‌ها یک زمینه‌ای را درست کرد که این زمینه را کی پر کرد؟ آقایان با شعار به اصطلاح ضد آمریکایی. این بود در [زمینه] سیاست خارجی. (ص188)
 
 بنی صدر: وقتی آقای بازرگان استعفا‌ داد، به ایشان اصرار کردم که استعفا‌ نکن. وقتی ایشان استعفاء‌ داد، پسر خمینی به من تلفن کرد که کابینه‌تان را آماده کنید و در جواب گفتم، قبول نمی‌کنم که جانشین آقای بازرگان بشوم. به دو دلیل، قبول نمی‌کنم. یکی این که من چه جوری بپذیرم که با سنت سفارت گرفتن، نخست‌وزیر بشوم در ایران. برای اینکه آمریکا را که مردم از در بیرون کردند، شما با گروگانگیری از پنجره وارد کردید. (ص189)
 
 بنی صدر: شما [بازرگان] آن خطی را که یک حکومت انقلابی داشته، نرفتید. انقلاب، انقلاب است و شما هی می‌گویید، مردم غلط کردند انقلاب کردند، حالا، این غلط را کردند، شما حالا شدید نخست‌وزیر این انقلاب، باید ببینید این چیز‌هایی که برایش انقلاب شده، چیست؟ آنها را عمل کنید… حالا، یک روزی ایشان [بازرگان] آمد در شورای انقلاب گفت که… «اینهایی که شما دارید اعدام می‌کنید، اینها دیگر خطری برای کشور ندارند، خطر، این جدیدی‌ها هستند.» فدائیان خلق و اینا را که مبارزه مسلحانه می‌کردند، می‌گفت. بهتم برد و گفتم: «آقا! حال شما تازه می‌خواهی اینها را بیندازی به جان جوان‌های مردم؟! جوان کشی راه بیفته توی ایران؟!» (ص190)
 
 بنی صدر: یک دروغ بسیار خطرناکی را آن آقای مهندس سحابی تکرار می‌کند که اگر اینها نباشند، ایران از بین می‌رود و مثل افغانستان متلاشی می‌شود… پس اینها هرکدام برای ماندنشان در این رژیم، یک توجیهی می‌سازند. آن هم که توافقی بوده در خانه فریدون سحابی درباره وحدت روحانی‌ و ارتش یعنی چکمه و نعلین… (ص191)
 
 بنی صدر: در جریان حکومت موقت، آمریکایی‌ها متوجه شدند که این حکومت موقت، استواری ندارد. این حکومت همه ابزارهایی که ساخت، از دستش گرفتند. سپاه پاسداران را که از دستش گرفتند و دادگاه انقلاب درست کرد، از دستش گرفتند. کمیته های [انقلاب] را که از اول ندادند و در دست خودشان نگه داشتند. رادیو- تلویزیون و نماز جمعه‌ها را خود در دست گرفتند. در ماجرای کردستان، ارتش و نیروهای انتظامی را هم گرفتند. (ص193)
 
 
 بنی صدر: من بسیار شک دارم که غیر از دستگاه خمینی، کس دیگری دفتر حزب جمهوری اسلامی را منفجر کرده باشد. چون هر کس را که آمریکایی‌ها خواستند محور بکنند، به تیغ خمینی مبتلا شد و رفت و حتی آنهایی را هم که خودش آورده بود. از آنها، آقای مهندس بازرگان است و از آنها، این آقای بهشتی و یا کسانی که بعد از کودتا بر ضد من قرار بود در ایران حاکم بشوند. (ص195)
 
 بنی‌صدر: عرض کنم، آن وقت، ما می‌گفتیم که این‌ها (سپاه ودادگاه انقلاب) را آقای دکتر یزدی درست کرده و فکر کرده بود که بشود فیدل کاستروی ایران و قدرت را قبضه کند و به بقیه هم بگوید، بروید دنبال کارتان، خب، آنها، این را از دستش گرفتند. (ص196)
 
 در همین روزها بود که آقای طالقانی به من تلفن کرد و گفت، شما بیایید با هم برویم به قم. با مینی‌بوس هویزر (مینی‌بوس ضد گلوله که قبلاً ژنرال هویزر در تهران سوار می‌شد) رفتیم به قم. در تمام طول راه از خطر استبداد آقای خمینی صحبت کردیم و شب را هم رفتیم منزل آقای تولیت و در آنجا هم تا دیر وقت شب بحث کردیم... ایشان به من گفت: «میدونی چیه سید! من جلوی خمینی به ایست نیستم، مرا تحریک نکن»... (ص198)
 
 کاش آن [قانون اساسی] را قبول کرده بودیم. در سیاست طمع زیادی نباید کرد. اگر همین رفراندوم را قبول کرده بودیم، شاید وضع بهتر می‌شد... به هر حال، یک تجربه‌ای بود که ما، مفت از دست دادیم. ما گفتیم، تشکیل مجلس مؤسسان، ولی آن طرف، خواستار رفراندوم بود. در این وضعیت یک دفعه آقای طالقانی وسط را گرفت و گفت:«نه مجلس مؤسسان و نه رفراندوم، مجلس خبرگان.» من گفتم: «آقا! مگه در اینجا می‌خواهید دستگاه پاپ راه بیندازید». (ص199)
 
 همین ریچارد کاتم که آمده بود اینجا [به پاریس در سال 1362 یا 1363] تعریف می‌کرد که وقتی می‌‌خواست کودتای [28 مرداد] انجام بگیرد، چند نفر [ایرانی] را انگلیسی‌ها به ما معرفی کرده بودند برای تماس. یکی رشیدیان بود... بله. برادران رشیدیان برای برقراری ارتباط با بهبهانی [آیت‌الله] و آقای مظفر بقایی برای ارتباط با کاشانی [آیت‌الله] و آقای پاکروان [سرلشکر] برای نظامیان. این مطلب را آقای کاتم به من گفت. (ص203)
 
 بعد که ماجرای [انتخابات] ریاست جمهوری پیش آمد، دیدیم، نه، همان حرف پوست گاو درست است. چون آمدند و گفتند که آقای بهشتی دارد برای خودش پوستر چاپ می‌کند و نامزد ریاست جمهوری شده... من هیچ مایل نبودم نامزد ریاست جمهوری بشوم. چون همه‌اش خطر بود و رئیس‌جمهور اختیاری هم نداشت. به پیشنهاد آقای سلامتیان بود و او می‌گفت: «شما تنها کسی هستی که می‌تونی جلوی استقرار استبداد قانونی را بگیری». (ص205)
 
 بنی‌صدر: همان طور که قبلاً توضیح دادم، با بهشتی اصلاً موافق نبود و حتی اگر روحانی هم نمی‌بود. چون توی ذهنش رفته بود، آمریکاییها می‌خواهند او را محور کنند وزیر آب خود ایشان را بزنند... به هر حال، اگر آقای بهشتی نامزد ریاست‌جمهوری می‌شد، احتمال داشت که من اصلاً خودم را نامزد نکنم... بله، ایشان [آقای خمینی] با روحانیونی که ممکن بود محور بشوند، موافق نبود و این‌ها را هیچ نمی‌خواست که مقام‌هایی پیدا کنند، چون امکان می‌داد که آنها محور بشوند. (ص209)
 
 هوشنگ کشاورز صدر درباره حسن حبیبی یک مطلبی می‌گوید و آن این‌که، این حبیبی کلمه سر را هم با ”س” می‌‌نویسد و هم با ”ص” و هم با ”ث” تا هر یک قدرت شد، بگوید منظورم تو بودی! اگر توی مجلس معلوم شد که سر با ”س” است او می‌گوید که من همان را می‌گفتم و اگر معلوم شد که با ص است، باز می‌گوید، درست همین نظر من بود و اگر ث برنده شد، او خواهد گفت، جانا سخن از زبان ما می‌گویی... (ص210)
 
 اما، حزب، جمهوری اسلامی نمی توانست یک حزب واحد بشود و عملاً هم نتوانست و منحل شد و خمینی ـ به پیشنهاد خامنه ای و هاشمی رفسنجانی ـ آن را منحل کرد. برای اینکه آن حزبِ، واحد ایدئولوژیک می خواست که سازگار باشد با حزب واحد. با اسلام نمی شود این کار را کرد حتی با اسلام فقاهتی هم نمی شود.(ص212)
 
 بله، آقای حبیبی تنها نامزد حزب جمهوری اسلامی نبود. نامزد حزب توده هم بود، نامزد نهضت آزادی هم بود و نامزد بسیاری از روحانیون خارج از حزب جمهوری اسلامی هم بود و نیز نامزد قسمتی از جبهه ملی. با همه اینها [در انتخابات ریاست جمهوری] کمتر از 4 درصد رای آورده بود... (ص213)
 
 بنی‌صدر: آنها نشدند بلکه آقای بازرگان آنها را انتخاب کرد. چقدر من به مهندس بازرگان گفتم که آقا! اینها را نبرید با وزارت آشنا کنید. اینها به این چیزها خو نکرده‌اند. شما اینها را می‌برید و مزه وزارت را بهشون می‌چشانی و دیگر نمی‌شود آنهارا از آنجا کند. محال است... آقای بازرگان آمد و در شورای انقلاب گفت که شورای انقلاب و دولت یکی بشود و شماها بعضی از اعضای شورای انقلاب بیایید و معاون وزرا بشوید. او چهار نفر[از روحانیون]عضو شورای انقلاب را معاون وزارت‌خانه‌ها کرد... (ص216)
 
 ... در پاویون دولت در فرودگاه تهران، من به قطب‌زاده گفتم: «این آش را تو پختی. این اطلاعات دروغ را تو ساختی و رفتی به خمینی گفتی. قبل از این که ساعت 2 بعداز ظهر اطلاعیه خمینی بیرون بیاد، سرکار مصاحبه کردی و گفتی، بنی‌صدر (به شورای امنیت) نخواهد رفت. تو از کجا می‌دونستی؟… گفتم: «به هر حال، آشی است که تو پختی. برای خودت خوبه و خودت بخور.» و بعد از این، گفتم، پیشنهاد می‌کنم که ایشان را بکنید وزیر خارجه. (ص221)
 
 ... یک سیاست نفتی اتخاد کردیم و آقای صراف در جلسه وزرای دارایی اوپک شرکت کرد و در آنجا، روی تولید برق از یک بشکه نفت و هزینه تولید برق از اتم مقایسه شد. قیمت معادل از اتم، 34 دلار می‌شد. گفتم: در آنجا بگویید، قیمتی کمتر از این را انقلاب ایران نمی‌پذیرد. او رفت و حکم انقلاب ایران را ابلاغ کرد و کی بود که جرئت بکند و بگوید، نه. بله، قیمت هر بشکه نفت یک ضرب شد 34 دلار... بعد که جنگ [ایران و عراق] پیش آمد، از شرایط جنگ استفاده کردند و با ادامه جنگ، عربستان تولید نفت خودش را به 11 میلیون بشکه در روز رساند و همان عامل شکسته شدن قیمت نفت شد. (ص224)
 
 ... آن وقت صحبت این بود که به کردها خودمختاری داده شود یا نشود، تا اینکه آن حرکت از کردستان شد. آقای خمینی چه کرد؟ آقای خمینی یک مجوزی پیدا کرد برای این که ارتش را بیاورد تحت فرماندهی خودش. (ص236)
 
 خلاصه، شورای انقلاب هیئتی را معین کرد که در آن هیئت، آقای طالقانی بود، آقای بهشتی و من… ما رفتیم به سنندج و ما را در محلی مثل این‌که مدرسه‌ای بود، جا دادند. روز دوم به هنگام صبح دیدیم که بیرون محل اقامتمان چند تیر شلیک شد. بعد، آقای عزالدین حسینی وارد شد. به علامت این که ایشان می‌آیند، از سوی سواران ایشان تیر شلیک شد. مرحوم طالقانی خیلی بهش بر خورد. روحانی می‌آید به دیدار روحانی آن هم با تفنگ‌چی! مثل اینکه ساختمان را محاصره کرده باشند… طالقانی خیلی عصبانی شده بود و به او توپید و گفت: «ما آمدیم مسئله را صلح و صفا بدهیم و شما تفنگ‌چی آوردی اینجا دور محل اقامت ما؟! تفنگ‌چی چیدی؟! شما آن وقت که از ساواک حقوق می‌گرفتی، آن موقع خود مختاری نمی‌خواستی، حالا، این ملت انقلاب کرده، الاباالله می‌خواهی بهم بزنی؟!» (ص237)
 
 به ما گزارش داده بودند که عراق دارد تدارک حمله به ایران را می‌بیند. البته بعدها مدارکی هم به دست قشون افتاد و معلوم شد که این خبر، صحیح بود. در واقع، این فشار عراق بود که می‌خواست جنگ را در کردستان ایران راه بیندازد و نیروهای ما را سرگرم درگیری بکند تا وقتی به ایران حمله می‌کند، ما در مرزهایمان نیرویی برای مقاومت نداشته باشیم.(ص238)
 
 ... سر سوزنی تردید ندارم. اگر آن قضیه کردستان طول کشیده بود و در آنجا، مسئله زود حل نشده بود و نیروها آزاد نشده بودند، حمله عراق به ایران می‌توانست- همان طوری که آقای صدام نقشه کشیده بود- ایران را به پنج جمهوری تجزیه کند و فاتحه ایران را بخواند! (ص239) 

 
 وقتی که ارتش، آن محل ستادشان را گرفت، از جمله مدارکی که کشف شد، تقسیم انبار اسلحه لشگر ارتش بود و قرار بود تقسیم بشود بین فدایی خلق، کومله و حزب دمکرات کردستان. بعد هم معلوم شد که عراق عامل اصلی تحریک در این ماجرا و جنگ بود. آن برنامه‌ای که برای جنگ داشت. محققان خارجی در همین اروپا تحقیقاتی را انجام داده بودند که این قضیه و ریشه آن نیز معلوم شد.(ص240)
 
 ... در آن نامه، نوشتم، اگر شما مثل پیغمبر به اینها امن بدهید و نه اینکه بگویید، اسلحه را بگذارید زمین و بعد سرشان را ببرید گویا مشکل حل می‌شود، ولی خمینی حاضر نشد، آن امن را بدهد. اخلاقاً من نتوانستم آنها را فریب بدهم و بگویم اسلحه‌تان را بگذارید زمین تا سرتان را ببرند.گفتم: این جور است، اگر اسلحه را بگذارید زمین، سرتان را می‌برند. اخلاقاً، من نمی‌توانم به شما بگویم، اسلحه‌تان را تحویل بدهید... همین‌طوره. بهتر از این که نمی‌شد، اینها حاضر بودند اسلحه‌های خودشان را بگذارند زمین دیگر. اینها هم، مسلمان بودند. (ص241)
 
 ... نوردی دهکردی بلند شد و گفت: «قاسملو گفت که بنی‌صدر به ما پیغام داد، اگر اسلحه‌تان را بگذارید زمین، سرتون را می‌برند.» بله، دهکردی چنین شهادتی را در آن روز در آنجا داد. این شخص که الان رهبر حزب دمکرات کردستان است، در کتابش این مطلب را نوشته. اسمش چیست؟ ح.ا.: حسن‌زاده. بنی‌صدر: بله، او این مطلب را در کتابش نوشته. بعداً در پاریس به قاسملو گفتم: «شما اصلاً تزتان غلط بود. برای اینکه شما ایرانی هستید. حالا، ما را که می‌گویند سید هستیم و ممکنه یک وقت رضاخانی پیدا بشه و بگه برگردید به جای خودتان. اما، شما جای دیگری جز ایران ندارید چون قوم ایرانی هستید. شما بهتره روی این خط بروید، یک کنفدراسیون در منطقه بشود که این کردهای منطقه بهم وصل شوند و عضوی از این کنفدراسیون بشوند. او گفت: «آهان! این خیلی خوب فکریه.» (ص242)
 
 اولین گزارشی که به ما درباره شکنجه شد، اول باور نمی‌کردیم... هیئتی [از طرف شورای انقلاب] مرکب از آقای طالقانی و آقای عزت‌الله سحابی و من رفتیم به زندان قصر برای این که بررسی کنیم... بله، رفتیم آنجا و جمع شدند و از طریق تحقیق بازپرسها، معلوم شد که توی آنها، هم مجاهدین خلق بودند و هم فدایی خلق و اینها هم از شکنجه کنندگان بودند و این آقای محمدی گیلانی هم که قاضی شده بود، توی دست این‌ها بود. (ص244)
 
 بنی‌صدر: اصلاً مایل نبودم نامزد ریاست جمهوری بشوم. حالا، می‌گویم اصلاً، نمی‌خواهم بگویم که هیچ وسوسه‌ نداشتم و انگیزه نداشتم. برای کسی که در روزهای کودتای 28 مرداد 1332 گفته بود من جمهوریخواه هستم. و اولین رئیس‌جمهور می‌شوم، حالا، فرصت پیش آمده که اولین رئیس‌جمهور بشود، طبیعتاً یک میلی ایجاد می‌کرد. من نمی‌توانم انکار بکنم و بگویم که نه، میلی نبود. میلی بود... (ص247)
 
 ... قدرت را هم دیگر هدف نمی‌دانستم و از دید من، آزادی هدف بود، پس، ریاست‌جمهوری از این جور جهات، یک نوع تناقض داشت با آن کارها و با آن خط فکری و آن اندیشه‌ای که ایجاد شده بود.(ص248)
 
 با دوستانی که داشتیم، اعضای هسته و غیر هسته، جمع شدیم و در آن جمع، من با نامزد ریاست‌جمهوری شدن موافق نبودم و گفتم: «اینکه شما دارید مرا نامزد می‌فرمایید، در واقع نامزد مرگ می‌فرمایید چون در این قانون اساسی، رئیس‌جمهور کاره ای نیست و اختیاری نداره.قدرت را هم مثل گوشت قربانی تقسیم کرده اند و هر کس می‌تونه دیگری را فلج بکنه. (ص249)
 
 قبل از اعلان نامزدی ریاست‌جمهوری، رفتم با آقای مهندس بازرگان صحبت کردم... او به من گفت: «شما این کارها را می‌کنید برای اینکه می‌خواهید رئیس‌جمهور بشوید.» به او گفتم:« من این کارها را می‌کنم چون انقلاب را محصول زندگی خودم می‌دانم. نسل ما غیر از نسل شماست.(ص250)
 
 آقای مهندس بازرگان در همین جا، در پاریس به من گفت و بعد هم به سر دبیر روزنامه الاهرام گفته بود... بله، به هیکل گفته بود و او هم در کتابش آورده. مهندس بازرگان به من می‌گفت: «شما خیالباف شده‌اید. خیال می‌کنید شاه رفتنیه؟ هرگز نخواهد رفت.» ح.ا.: یعنی در آبان 1357 حدود سه ماه قبل از انقلاب؟ بنی‌صدر: بله. آن وقت که آمده بود به پاریس. (ص251و250)
 
 ... شب انتخابات ریاست‌جمهوری، آقای رفسنجانی رفت و آمد به جلسه شورای انقلاب و گفت: «احمد خمینی گفت که امام می‌گوید، بنی‌صدر به سود حبیبی کنار برود. مدرسین قم به امام گفته‌اند، بنی‌صدر به نفع حبیبی کنار برود، بعد بشود نخست‌وزیر که اختیارش هم بیشتره.»... حالا، این را رفسنجانی از خودش در آورد یا خمینی گفته، خدا می‌داند. بعداً معلوم شد که او چیز‌هایی را از خودش جعل می‌کرد و به خمینی نسبت می‌داد. (ص253)
 
 خب، روز بعد هم انتخابات انجام شد. آقای حبیبی نامزد حزب جمهوری اسلامی در این انتخابات، کمتر از 4 درصد رای آورد و بقیه مردم با رای خودشان نشان دادند که حکومت آخوندی را نمی‌خواهند. درست 76 درصد به من رای دادند و آنهایی که به مدنی رای داند، همین‌طور. ح.ا.: دکتر مدنی هم خط فکری و سیاسی‌اش علیه ولایت فقیه و حکومت آخوندی بود و او دومین رای یعنی 3،2 میلیون رای آورد. (ص254)
 بله، خودم هم این وضع را دیدم. وقتی او (امام) را با صندلی چرخ‌دار می‌آوردند یک حالت رقت به من دست داد. حالت غمگین داشت و به قدری حالت عاطفی به من دست داد که دستش را بوسیدم و خیلی با عاطفه. وقتی که بلند شدم صحبت کنم، او دو سه دفعه صدا کرد که من نشنیدم و بعد به من توجه دادند که از پشت، آن حکم تنفیذ را می‌خواهد به من بدهد. (ص256)
 
 نمونه‌اش که همین روزها برای سر آقای حسین‌ باقرزاده جایزه تعیین کرده‌اند که هر کس او را بکشد 10 میلیون تومان جایزه می‌دهند. چون او گفته بود، مجازات اعدام را لغو کنید!‌ اینها می‌‌گویند، این حدی از حدود مقرر در اسلام است و هر کس انکار کند این حدود را، انکار ضروریات دین را کرده و حد او مرگ است.(ص259)
 
 وقتی نماینده عفو بین‌المللی را آوردند به دفتر من، به او چهار صد عکس از انواع شکنجه‌ها را دادم تا آنها را نگاه کند و گفتم: «هیچ ملاحظه مرا نکنید و فقط نگویید که این عکس‌ها را از من گرفتید. ولی در خارج بگویید که این شکنجه‌ها هست. برای اینکه، من می‌خواهم شکنجه تعطیل بشود. ولو در خارج بگویند که دولت از جمله من که رئیس‌جمهور آن هستم، این مسئله‌ای نیست. مسئله این است که باید این بساط تعطیل بشه.» (ص261و260)
 
 ... اینها رفتند پیش آقای خمینی و از او این قول را گرفتند که همین انتخابات درست است و مجلس را تشکیل بدهید! آنها یعنی آقایان هاشمی‌رفسنجانی و بهشتی و خامنه‌ای آمدند به شورای انقلاب و گفتند که امام گفته است، در ولایت فقیه رای مردم ملاک نیست. من به عنوان ولی می‌گویم که این انتخابات صحیح است و مجلس را تشکیل بدهید. (ص264)
 
 بله، ایکاش ایستاده بودیم و این پیه را که بگویند قضیه مصدق و کاشانی تکرار شده، همان وقت به تن مالیده بودیم.کاری را که بعد کردیم، کاش زودتر کرده بودیم، آن موقع که مجلس داشت افتتاح می‌شد و همین طور موقعی که آقای رجایی می‌خواست نخست‌وزیر بشود، خطر تجاوز عراق دیگر شده بود مسئله روز. در آن ایام، روشن شده بود که تجاوز خواهد شد و با اینکه یاسر عرفات را فرستاده بودم پیش آقای صدام حسین تا دست به این کار نزند، اما او در رؤیای پیروزی برق‌آسا و بی‌قرار حمله بود. (ص265)
 
 به هر حال، یاسر عرفات رفت به عراق و برگشت و گفت که صدام را مثل طاوس دیده و او می‌گوید که کار ایران را چهار روزه تمام می‌کنم. بله، وضعیت این جوری بود. ما هم گفتیم که حالا اگر بیاییم و بایستیم و بگوییم با این مجلس موافق نیستیم، بحران درست می‌شود. ولی کار به آنجا کشید که گفتم: برای افتتاح مجلس نخواهم آمد. آنها وقتی دیدند که احتمال دارد مجلس را افتتاح نکنم، کارت‌های دعوتی را چاپ کردند که اگر من نرفتم، آقای مهدوی‌کنی به عنوان وزیر کشور برود و مجلس را افتتاح کند. بله، ترتیب کار را داده‌ بودند. پس، آن مجلس به این ترتیب تشکیل شد. (ص266)
 
 بله، اینان از روزی که مجلس را درست کردند، اسباب ارعاب را هم درست کردند. چنانکه آن وقت رفسنجانی نامه‌ای نوشته بود به خامنه‌ای و آن نامه در همان وقت نمی‌دانم دست چه کسانی افتاده بود که آن را چاپ هم کرده بودند. او در آن نامه، اشخاصی را معرفی کرده بود به خامنه‌ای که اینها می‌توانند آدم‌های خوبی باشند برای ترساندن آن وکلای مجلس که اطاعت نمی‌کنند.(ص270)
 
 فکر می‌کردیم اگر با خمینی دعوا کنیم و یک جنگ داخلی راه بیفتد و عراق هم از آن طرف حمله کند، ممکن است کشور از بین برود و بعداً بگویند بنی‌صدر در نزاع بر سر قدرت، کشور را بباد داد. آن وقت، این بیم، روزمره بود. خدا ذلیل کند این آقای صدام را که خیلی کمک کرد به استبداد در ایران. (ص271)
 
 بنی‌صدر: هدفشان معلوم بود. به قول حسن‌ آیت، می‌خواستند پایگاه رئیس‌جمهور را از او بگیرند. اصلاً واضح و روشن بود. می‌خواستند دانشگاه را تعطیل کنند چون دانشگاه فعال بود و توان به حرکت در آمدن و در آوردن وسیع داشت... امروز می‌گویند قرار بود جنایت کوی دانشگاه را آن روز مرتکب شوند. با وجود مسلح بودن گروه‌ها، معلوم است چه کشتار بزرگی روی می‌داد. (ص272)
 
 دانشجویان تحت عنوان خط امام در آن موقع نشسته بودند و گفته بودند که این قضیه گروگان‌ها دیگر جاذبه ندارد و حرکت و هیجان ایجاد نمی‌کند. بنابراین، رفته بودند روی خط به اصطلاح اسلامی کردن دانشگاه‌ها. در واقع اسلامی کردن یک شعار و بهانه‌ای بود برای بستن دانشگاه‌ها. از دو طریق به من اطلاع رسید. یکی از طریق آقای رجوی که گفته شده بود، اینها قصد بستن دانشگاه‌ها را دارند و مدارکی را در آن ارتباط فرستاده بود پیش من و یکی از هم از طریق آقای دکتر تقی‌زاده که رئیس‌ دانشگاه ملی بود.(ص274)
 
 بنابراین، برای آن گروه‌های مسلح که در دانشگاه مستقر بودند مهلتی تعیین کردیم - حضور آنها در آنجا، بهانه این آقایان بود و می‌گفتند، دانشگا‌ه‌ها را کرده‌اند ستاد عملیات چریکی در کشور- تا آنجا را تخلیه کنند، به شرطی که در بیرون آزادی داشته باشند. صبح روز قبل از پایان مهلت، این آقا که بعداً رهبر فدائیان اکثریت ح.ا.: آقای فرخ‌نگهدار بنی‌صدر: بله، او و دو سه نفر دیگر آمدند پیش من و گفتند: «ما فهمیدیم که این یک توطئه ایست بر ضد شما و دانشگاه‌ها را به خاطر شما می‌خواهند ببندند.» گفتم:« پس ستادتان را از آنجا بیرون ببرید تا اینها بهانه‌ای نداشته باشند.» بله، آنها رفتند ولی تخلیه نکردند. (ص276)
 
 یک مصاحبه‌ای در آنجا (روزنامه جامعه) با معین‌فر کرده بودند و او در آن مصاحبه گفته بود که نزاع آیت و بنی‌صدر همان نزاع بقایی و مصدق است که ادامه پیدا کرد و شده بود دعوای بنی‌صدر و حسن آیت. ما از خط مصدقی بودیم و او هم از خط بقایی. (ص282)
 
 ح.ا.: در بیانیه دفتر تحکیم وحدت در آن زمان، یک نکته دیگر هم دیده می‌شود. در رابطه با مخالفت دفتر تحکیم وحدت در برابر موضع شما که مخالف تشکیل شورای انقلاب فرهنگی بودید و در بیانیه‌ آنان هم دیده می‌شد ولی در عین حال علیه حزب جمهوری اسلامی هم موضع داشتند... در آن بیانیه اظهار داشتند: «آقای آیت‌ از بانیان حزب جمهوری اسلامی و رئیس بخش سیاسی حزب با یک سری تحلیل ذهن گرایانه خویش خیال می‌کند می‌‌تواند نیروهای متعهد و معتقد به خط امام را به بازی گرفته و به بیهوده گویی‌های خود ملت را به تمسخر بکشد.» بنی‌صدر: بله، آنها عموماً مخالف بودند. مطلب این است، اینان که خود را خط امام می‌دانستند به خط ما هم خیلی نزدیک بودند.(ص289)
 
 موقعی که مسئله طبس پیش آمد [4 اردیبهشت 1359] در خوزستان بودم. رئیس‌ ستاد ارتش سرلشگر شادمهر به من تلفن کرد و گفت که هواپیماها و هلیکوپترهای آمریکایی آمدند به طبس. من [در مسیر مراجعت از خوزستان به تهران]‌ به خلبان گفتم که برود بالای آن منطقه. آنها گفتند، ممکن است آمریکایی‌ها هنوز آنجا باشند و هواپیمای ما را بزنند. گفتم: باید خطر را پذیرفت. یعنی چه آمریکاییها آمدند به آنجا؟ مگر ارتش خواب بود؟ به هر حال، خلبان به سوی آن منطقه پرواز کرد و کمی هم ارتفاع را کم کرد. آن چه در آن وضعیت دیدم، چند هلیکوپتر و دو هواپیما روی زمین مانده بود... بعد که آمدم به تهران، رفتم در تلویزیون و قضیه را توضیح دادم. همان شب، سرلشگر شادمهر به من تلفن زد و گفت: «اگر آمریکایی‌ها شبانه بیایند و این هلیکوپتر‌ها و هواپیما‌ها را [که در فرودگاه طبس جا گذاشتند] ببرند، دیگر هیچ آبرویی برای ارتش باقی نمی‌مونه. اینجا که آمدند، ندیدیم. حالا، اگر بیایند و ببرند خواهند گفت، پس توی کشور هیچ کس به هیچ کس نیست ... بعد از این توضیحات، او گفت: «پس اجازه بدهید که ما هواپیما بفرستیم و از بالا ملخ‌های هواپیما و هلیکوپترهای آمریکایی را بزنیم تا آنها نتوانند ببرند.» خب، من که نظامی نبودم، قاعدتاً می‌باید سخن مسئول نظامی را می‌پذیرفتم و آن پیشنهاد را پذیرفتم و گفتم، همین کار را بکنید. وقتی هواپیمایی را فرستاده بودند به طبس تا از آن بالا، ملخهای هلی کوپتر زا بزنند، تعدادی از پاسدارها آنجا بودند و به یکی از آنها تیر خورده بود... بعد از این جریان، ملاتاریا شروع کرد به داستان سازی که چون اسناد مهمی در آن هلیکوپترها بوده و برای این که این اسناد به دست جمهوری اسلامی نیفتد، دستور دادند تا از بالا، آن هواپیما و هلیکوپتر را بزنند. در حالی که عقل یک بچه هم نمی‌تواند بپذیرد که آمریکایی‌ها، یک عده‌ای کماندو بفرستند و چند تُن هم مدارک با این کماندوها همراه کنند و آن هم در داخل خاک ایران؟! (ص293و292)
 
 جریان طبس و نوژه و اموری از این نوع، مقدمه حمله عراق به ایران شدند و قبل از اینکه حمله عراق انجام بگیرد، با این چند عملیات، سازمان ارتش ایران را متلاشی کردند. افراد شرکت کننده در عملیات نوژه تنها در نیروهای هوایی که نبودند بلکه در لشگر خوزستان، لشگر آذربایجان غربی، لشگر خراسان، لشگر مرکز، لشگر کردستان، تیپ کرمانشاه بودند. در تمام این لشگرها، کسانی از درون آنها به عنوان اینکه در آن حرکت کودتایی شرکت داشتند، دستگیر شدند. بدین ترتیب، با دستگیری‌های نظامیان در این واحدهای نظامی، عملاً ارتش نه تنها روحیه‌اش را از دست داد بلکه سازمانش هم به حالت متلاشی درآمد. (ص300)
 
 بنی صدر: بله میخواست در اهواز جشن بگیرد و هزار خبرنگار را به عراق آورده بود. وقتی حمله عراق آغاز شد، من در کرمانشاه بودم.از سرتیپ فلاحی رئیس ستاد ارتش پرسیدم:«چند روز می توانیم در برابر ارتش عراق مقاومت کنیم.» گفت:« چهار روز.» گفتم:«شما ابن چهار روز را خوب بجنگید، مسئولروز پنجم من هستم.» خب، بلافاصله ارتش تجدید سازمان شد و دمکراتیزه کردن ساختار ارتش نقش تعیین کننده داشت. استعدادها وابتکارات شکفت. انسان بر فقر سازمانی و تجهیزاتی غلبه کرد و ایران نجات پیدا کرد.(ص301)
 
 بنی‌صدر: سران و گردانندگان این جریان خوب می‌دانستند که آن کودتا موفقیت ندارد. آن قدر بی‌شعور نبودند که ندانند با عده‌ای افسر نمی‌شود حکومتی را ساقط کرد. آن تعداد، اول باید علیه خود ارتش کودتا می‌کردند و بعد سپاه پاسداران و کمیته‌ها هم بودند و همه اینان مسلح بودند و فراتر از همه این‌ها، مردم بودند. بله، این طرحی برای ضعیف کردن قوه مقاومت و دفاع ارتش ایران برای مرحله حمله نظامی عراق به ایران بود. این حرکت بخشی از طرح اصلی یعنی حمله عراق به ایران بود. (ص302)
 
 بنی‌صدر: این موضوع مربوط به بعد از منحل شدن آن شورا است. این در مرحله‌ایست که شورای عالی دفاع مطابق قانون اساسی تشکیل شده بود. در این مرحله، آقای خمینی بدون اطلاع من، مرا جانشین خود به سمت فرمانده کل نیروهای مسلح انتخاب کرد. (ص307)
 
 بنی‌صدر: بله، شورای عالی دفاع آن پیشنهاد را قبول کرده بود و پیشنهاد آتش‌بس و برقراری صلح که از طرف کشورهای غیر متعهد ارائه شده بود حتی از پیشنهاد هیئت کنفرانس اسلامی بهتر بود... آنها اول گفتد 25 میلیارد دلار و ما گفتیم 50 میلیارد دلار کمتر نمی‌گیریم. در واقع خسارت وارده به ایران در آن زمان به این میزان هم نمی‌رسید.(ص309)
 
 البته من در تجربه شخصی خودم، دو هفته پس از فتح خرمشهر و در گفتگوی 3 ساعته‌ای که به اتفاق ناخدا افضلی فرمانده نیروی دریایی با آقای رفسنجانی در منزل ایشان داشتیم، با ارائه تحلیل‌ها و دلایل پرشمار، ضرورت پذیرش صلح و خاتمه دادن به جنگ را تصریح کردیم. در آنجا بود که به اندیشه آقای رفسنجانی در ارتباط با ادامه جنگ واقف شدیم. (ص311)
 
 بنی‌صدر: شورای عالی دفاع با پیشنهاد هیئت فرستاده کشورهای عدم تعهد، موافقت کرد. آقای خامنه‌ای نیز حاضر بود. آقای خمینی نیز موافقت کرد. به اینجانب گفت: صلح کنید، اما اسمش را صلح نگذارید. بسیاری با صلح مخالفند. می گفت: همین حالا با دو اتوبوس روحانیون آذربایجان اینجا بودند، با صلح مخالفت می‌کردند، گفتم: روی صلح اسم دیگری نمی‌شود گذاشت... (ص312)
 
 بنی‌صدر: صبح روز 14 اسفند معلوم بود که اینان می‌خواهند برنامه‌ای را اجرا کنند. آقای احمد خمینی صبح آن روز به من تلفن کرد و گفت: «شما حساسیت امام را نسبت به مصدق که می‌دانید. پس یک جوری حرف نزنید تا این حساسیت تحریک بشه.» (ص313)
 
 خب، اگر ما اینها را نمی‌شکستیم و به قول آن آقایان قداستش را از بین نمی‌بردیم، امکان اینکه روزی ایران بتواند از این استبداد رها شود، ضعیف‌تر می‌شد. حالا چقدر طولانی‌تر می‌شد، خدا می‌داند. پس من در مسئولیت خود می‌دیدم که این قداست مداست را نپذیرم و خطر را به مردم بگویم و به طوری که مردم جرئت پیدا کنند و آن اعتماد به نفسی که در دوران انقلاب به دست آورده بودند، از بین نرود. این بود که در آنجا [در آن روز سخنرانی] آن افراد [کمیته‌های انقلاب] را با این قصد معرفی کردم تا معلوم بشود، این تأسیسات که گویا برای امنیت درست شده، در واقع این طور نیست. (ص315)
 
 مدرس یک ضعف‌هایی داشت و در عین حال تا حدودی از صفت‌های مصدق را هم داشت. هر انسانی قوت و ضعف خودش را دارد. مصدق هم ضعف‌هایی داشت، اما یکی از ضعف‌های مدرس این بود که زیادی به این بازیهای قدرت بها می‌داد. او می‌خواست از طریق رویارو کردن گروهها و شخصیت‌های سیاسی، مسائل را حل و فصل کند... مثلاً جلوی رضاخان، قوام‌السلطنه را تقویت می‌کرد. تجربه می‌گوید که این کارها موفق نبود. (ص316)
 
 بنی‌صدر: معلومه. مثلاً وقتی که در 25 اسفند [1359] در منزل آقای خمینی بودیم، آقای بهشتی در حضور آقای خمینی گفت: «با ایشون نمیشه کار کرد.» آقای خمینی گفت: «چرا؟» او گفت: «برای اینکه ایشون خود را اندیشه قرن میدونه و ما را هم بیسواد.» و من گفتم: «بیسواد و بی‌دین.»… بله، اینها سواد مرجعیت به جای خود، سواد درجه مجتهد هم ندارند. اصلاً اعتراض من به آقای خمینی هم این بود که شما دو نفر را به عنوان رئیس دیوان عالی کشور، دادستان کل کشور نصب کردید [آقایان بهشتی و موسوی‌اردبیلی] که نه عادلند و نه مجتهد. حالا، یکی از آن دو نفر یعنی این آقای موسوی‌اردبیلی [اخیراً] رفته به قم و ادعای مرجعیت هم می‌کند. البته آقای بهشتی ربطی به اینها نداشت. انصاف باید داد. (ص320و 319)
 
 اگر شما به این هیئت سه نفره نگاه کنید [مهدوی‌کنی، محمد یزدی و اشراقی] هر کس را من به عنوان نماینده انتخاب می‌کردم، اکثریت با آن طرف بود و خود آقای خمینی هم آن طرف قرار داشت. به هر حال، اول قرار بود که من آقای پسندیده، برادر آقای خمینی را معین کنم و او هم موافقت کرده بود که عضو هیئت حل اختلاف بشود. بعد، من تغییر نظر دادم و گفتم، به فرض او هم نماینده من بشود ولی با توجه به اکثریت که از آن طرف بود، پشت سر هم رأی خواهند داد و محکوم خواهند کرد. اگر من حرفی هم بزنم، خواهند گفت: «بابا، پسندیده دیگه مُو لای درزش نمیره و تحت نفوذ اینا نیست و به حرف برادرش هم عمل نمی‌کند و مخالف هم هست و به تشخیص خودش عمل می‌کند.» پس گفتم، بهتر است همین نفر سوم هم مال آقای خمینی باشد. او را به این قصد گذاشتم که جامعه بفهمد، این یک بازیست و در واقع برای اینکه با آقای خمینی روبرو نشوم، این انتصاب را کردم... (ص324)
 
 بنی‌صدر: یکی از اینها مربوط به مرداد 1359 است که آقای اشراقی آمد نزد من تا از طرف آقا [خمینی ] با من صحبت کند. اشراقی گفت: «آقا می‌خواهد شما را حمایت بکند.» گفتم: « برای ریاست جمهوری از آقا حمایتی نخواستم و با حمایت ایشان رئیس‌جمهور نشدم... اشراقی گفت: «آقا گفته است، اگر در چهارچوب قانون اساسی کار کنی، از شما راضی خواهم بود.» من در جواب گفتم:« ... شما می‌ترسید که من مصدق بشوم و شما کاشانی. من الان محبوبیتم بیش از مصدق است ولی هیچ وقت صحیح ندانستم که در مقابل شما بایستم و تجربه 28 مرداد تکرار شود. شما با کارهایی که می‌‌کنید، خود را کاشانی می‌کنید...» (ص325)
 
 بنی‌صدر: بله، در حضور او گفت. تا آن موقع حضوری [این مطلب بیان] نشده بود، چون قبل از آن، احمد خمینی می‌آمد و [از طرف آقای خمینی] پیغام می‌آورد که با اینها [سران جمهوری اسلامی] همکاری کنید. بله، در آن نامه هم نوشتم و در انقلاب اسلامی چاپ شده. آن نامه خطاب به آقای خمینی است. در آنجا نوشتم که من حاضر به این کار نخواهم شد، اصرار هم نکنید. محال است که من حاضر بشوم با اینها همکاری کنم... (ص329)
 
 بنی‌صدر: پس این روزنامه‌ها را چه کسی تعطیل کرد؟ آقای بهشتی و به نام دادستان انقلاب یعنی آقای لاجوردی. یک عمل غیرقانونی. من در آن اطلاعیه اعتراض کردم به این توقیف‌ها. آقای خمینی بجای اینکه بیاید و از حق دفاع کند، آن روز سخنرانی کرد و به من حمله کرد، چون گفته بودم، حق نداشتند روزنامه‌ها را تعطیل کنند. (ص333)
 
 ... در کرمانشاه، رضا پسندیده برادرزاده او [خمینی] جواب آورده بود که من دیگر نامه‌های آقای بنی‌صدر را نمی‌خوانم، اما پیغام فرستاده بود که اگر شما اطرافیانتان را بیرون کنید و همچنین نهضت آزادی، مجاهدین خلق، فدایی خلق و جبهه ملی و حزب ملی و حزب رنجبران و ... را منحل اعلام کنید، هم رئیس‌جمهور هستید و هم فرمانده کل قوا و دولت را هم، همان‌طوری که شما می‌خواهید، تغییر می‌دهیم وگرنه تا آخر خواهم رفت... بله. اول آن شرط‌ها را می‌گذاشت تا من یک اعلامیه‌ای بدهم و آن احزاب را محکوم کنم و بگویم، باید منحل بشوند.(ص334)
 بله، در آن تردید نیست، اما در آنجا گفتم، با کودتا موافق نیستم. در آن موقع که در کرمانشاه بودم، رادیو بختیار گفته بود، بنی‌صدر رفته به غرب کشور برای تدارک کودتا. این هم شده بود یکی از بهانه هایی که این آقایان داشتند برای به اصطلاح توجیه کودتای خودشان. همه اینها دروغ است. من در غرب کشور بودم و برای جنگ و دائم در جبهه‌های جنگ بودم. اگر می‌خواستم کودتا کنم، به آنجا نباید می‌رفتم بلکه باید در تهران می‌ماندم... اما برای این که در تاریخ نماند که امکان کودتا بود و به بنی‌صدر پیشنهاد هم شد و او نکرد، گفتم، الان می‌آییم بررسی می‌کنیم که چقدر امکان کودتا هست، اگر بخواهیم برویم به تهران و این آقایان را خلع ید کنیم؟ بله، این کار، کودتا نیست و اینها، حکومتشان غیرقانونی است و می‌خواهیم از دستشان بگیریم. از فلاحی [رئیس‌ ستاد ارتش] پرسیدم: «در تهران چه دارید؟» گفت: «دو گردان.» این موضوع را هم باید توجه بکنید، آنها هرچه نیرو از پاسدارها داشتند، از همه جای ایران، توی تهران جمع کرده بودند. اگر حتی می‌خواستید، این نیروها را خنثی کنید، به قول فلاحی حداقل دو لشگر لازم بود. به او گفتم: «عملاً شما دو گردان دارید به جای دو لشگر. دو لشگر را از کجا ببریم به تهران؟» بعضی‌ها گفتند: «شما باید به طریقی با صدام حسین ارتباط پیدا کنید… (ص336و335)
 
 بنی‌صدر: عرض کنم به شما، ما این سئوال را دائم داشتیم و هر از گاهی انتقادی هم از مردم کرده‌ایم، اگر بخواهیم نسبت به مردم راستگو باشیم، باید بگوییم، مردم بهای سنگینی پرداختند… مردم نیامدند بیرون. آمدند ولی آن جور که عموم مردم باید می‌آمدند، نیامدند. اگر می‌آمدند، کودتای آنان شکست می‌خورد و آزادی هم بود و ما هم، سر جایمان بودیم. جنگ هم نبود و ایران هم ساخته شده بود و الان، یک کشوری نیرومند بود. وضعیت منطقه و جهان غیر از این بود. (ص337)
 
 ... محبوبیت من حدود 80 درصد بود. حالا یادم نیست، 78 درصد بود یا 87 درصد. به هر حال، این رقم، رقم خیلی بالایی بود. محبوبیت آقای خمینی زیر 50 درصد بود. اریک رولو، این سنجش افکار و ارقام را در روزنامه‌اش منتشر کرد. به اصطلاح، کار خبرنگاری کرده بود.
خب، این برای من گران تمام شد. برای اینکه، به همین ترتیب که او [خمینی] می‌دید محبوبیتش در افکار عمومی فروکش می‌کند،‌ تکیه‌اش به نیروهای قهریه و این دارودسته بیشتر می‌شد. از این جهت، خطا بود که چنین چیزی را بنویسد. ولی خب، نوشته بود. البته، واقعیت چنین بود که محبوبیت ایشان [آقای خمینی] عقب می‌رفت، اما با این همه، او مرجع تقلید مردم بود و 25 سال هم، خمینی خمینی، کرده بودند. جامعه ایران جوان بود، او هم چهره یک پدر روحانی داشت، آن هم پدری که با او انقلاب کرده بودند و با او یک دوره زندگی ایران را سر کرده بودند. به او، نه گفتن، کار ساده‌ای نبود... (ص338)
 
 به هر حال وقتی که تصمیم گرفتیم به خارج بیاییم، آقای مسعود رجوی آمد به محلی که من مخفی بودم. او در آنجا گفت، می‌خواهیم قبل از برگزاری انتخابات رئیس‌جمهوری- که 40 روز بعد انجام می‌شد- خارج شویم. من گفتم، نه. اول باید ببینیم، مردم ایران در این انتخابات ریاست‌جمهوری، چگونه عمل می‌کنند. اگر مردم رفتند پای صندوق‌ها و رای دادند، معنایش این است که این کودتا را تایید کردند... آقای رجوی گفت: «اکثر هم لایعقلون. قران می‌گه، اکثر مردم عقل ندارند. شما می‌گید، اگر مردم رفتند پای صندوق‌ها، خب، میرن. آخوندها بهشون می‌گن بروید پای صندوق‌ها، اینها هم می‌روند پای صندوق‌ها.» گفتم: «اولاً، شما قران را نخوانده‌اید.» (ص345)
 
 وقتی انتخابات ریاست‌جمهوری برگزار شد، در وزارت کشور که مسئولیت اجرای انتخابات را به عهده داشت، چند تن دوستان ما که آنجا بودند و رژیم هم نمی‌دانست، به ما خبر دادند، در سراسر کشور فقط دو میلیون و هفتصد هزار نفر در انتخابات شرکت کردند... حال، راست یا دروغ، این موضوعی است که آقای منتظری باید بگوید چون این طور گفته شد: «اینان رفتند پیش آقای منتظری و به او گفتند، آقا! جریان رای‌گیری و تعداد شرکت‌کنندگان در انتخابات این طور شده، تکلیف چیست؟» او گفت: «برای حفظ حیثیت اسلام، بگویید بالای چهارده میلیون نفر رای دادند.»… این موضوع را هم تاکید کنم، کسانی که این مطلب را [راجع به آقای منتظری] به من گفتند، آدمهای موثقی هستند. (ص346)
 
 بعد از آمدن این گزارش، گفتم، بسیار خوب و حالا مردم مرا همچنان رئیس‌جمهور می‌شناسند، یعنی به من رای اعتماد دادند و تأیید کردند رای قبلیشان را و تکذیب کردند کودتا را. حال، ما وظیفه داریم برویم در صحنه اصلی و روابط پنهانی آنها را که به اتکاء به آن روابط، دسته به کودتا زدند تا جنگ را ادامه بدهند، فاش کنیم. به این دلیل بود که با خروج از ایران، موافقت کردم. در حالی که، در آغاز هیچ قصدی برای خروج از ایران نداشتم. حتی یک دفعه هم گفتم، کسی که آماده است در جبهه‌های خوزستان کشته شود و جسدش بیفتد روی شن‌های داغ، از زندان اوین شما نمی‌ترسد. (ص347)
 
 ... بدین ترتیب، یک سازمان خودجوشی بوجود آمده بود. بعداً در آغاز ریاست جمهوری، این دفاتر [دفتر هماهنگی مردم با رئیس‌جمهور] خودجوش، یک کنگره‌ای هم تشکیل دادند و به فعالیت‌هایشان ادامه دادند. نظر خود من هم، همین بود که باید یک سازمان سیاسی به این ترتیب بوجود بیاید تا بتواند مدافع آزادی باشد و حافظ آزادی در میان مردم... وگرنه، یک سازمانی را، یک کسی از موضع قدرت ایجاد بکند، آن سازمان حافظ منافع او و قدرت است. من با این نوع سازماندهی مخالف بودم...(ص348)
 
 بنی‌صدر: بعد، این آقا [گرمارودی] نامه‌ای به آقای خمینی نوشت که من به دستور شما در آنجا [دفتر رئیس‌جمهوری] بودم برای اینکه اخبار به شما بدهم و حتی به شما گفتم، آبروی من می‌رود. شما گفتید، دیگران جان می‌دهند برای اسلام، شما هم آبرو بدهید... این نص صریح قران است که می‌گوید جاسوسی نکنید، اما او دستور می‌دهد که برو جاسوسی بکن و آن هم کسی که به او اعتماد کرده‌ایم. این یک انکار صریح دین است.(ص350)
 
 درباره این گرمارودی، آقای پسندیده برادر بزرگ آقای خمینی به من گفته بود که او جاسوس است در نزد شما. همچنین، آن حاتمی عضو حزب توده را هم [که در دفتر رئیس‌جمهوری بود] نفوذ داده بودند. ح.ا.: آن سرهنگ هدایت‌الله حاتمی که در دفتر شما بود، با حزب جمهوری اسلامی کار می‌کرد و توده‌ای نبود... آن سرهنگ هدایت‌الله حاتمی که او را کشتند، عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران بود... این تشابه اسمی است، هم در نام و نام خانوادگی و هم در درجه نظامی آنان. با این تفاوت که حدود 25 سال اختلاف سنی داشتند. (ص351)
 
 ... به هر حال، گرمارودی را احضار کردم و گفتم: «من که هر روز کارنامه می‌نویسم. توی این دفتر ریاست‌جمهوری، محرمانه چه چیزی هست که شما می‌روی گزارش می‌‌کنی؟! …گفت: « چه کنم؟ من دو تا زن دارم و از هر زن، دو تا بچه دارم و مال و ثروتی هم ندارم. آن کار [در بنگاه] فرانکلین را از من گرفتند. درآمد ماهانه خوبی در آنجا داشتم. شما هم در اینجا به عنوان مشاور، پولی به من نمی‌دهید و من باید زندگی کنم». بله، با این صراحت، این حرفها را زد و مقدار زیادی هم فحش به آنها داد. بعد از این اعتراف، به او گفتم، «برو! گورت را گم کن.» (ص352)
 
 چند وقت پیش که داشتم کتابها و دفاتر را تنظیم می‌کردم، آن[یادداشتهایم] را دیدم. این قسمت را می‌خوانم: «سه‌شنبه 21 مرداد 1359 روز عید فطر: صبح که نزد امام برای تبریک عید فطر رفته بودم، در آنجا با امام و احمد آقا [خمینی] نشستیم. پس از عرض سلام، آقا فرمود: «اخبار به من می‌رسد و خیال نکنید، من بی‌اطلاع هستم. طبق گزارشی شنیده‌ام که در تهران، خیال ایجاد بیست مرکز شورش را دارید.»... گفتم: «آقا! شما چطور بدون تحقیق این مطلب را بیان می‌کنید؟ می‌توانم به شما سند نشان بدهم که این طور نیست. من می‌خواستم آن مراکزی را که زمان انتخابات [رئیس‌جمهوری] فعال بوده‌‌اند، دوباره به کار بیاندازم. می‌توانید بروید در این باره تحقیق کنید.» (ص353)
 
 آقا گفت: «شما قدرت‌طلب هستید»... چرا می‌گویید، من یازده میلیون رأی آوردم و مجلس [شورای ملی] پنج میلیون». گفتم: «اولاً، آن موقع یازده میلیون رأی داشتم و الان بیست میلیون. ثانیاً، هیچ‌وقت نگفتم که مجلس پنج میلیون رأی آورده است بلکه سه میلیون رأی دارد.» آقا خندید. بعد گفتم:« پس چرا گفته‌اید، مجلس بالاترین نهاد است، این خلاف قانون اساسی است...» (ص354)
 این نماینده نماز جمعه شما، آقای خامنه‌ای از قول شما دائم دروغ می‌گوید. آقا اخم می‌کند و می‌گوید: «کی دروغ گفته است؟» می‌گویم: «از قول شما گفته است، این کارمندان رادیو و تلویزیون آمریکایی هستند و باید محاکمه شوند. آیا شما این حرف را زده‌اید؟» آقا می‌گوید: «نه. من نگفتم.» گفتم: «آقای بهشتی از قول من دروغ می‌گوید و شما او را کردید رئیس‌ دیوانعالی کشور. او از قول من گفته است که رجایی از همه صادق‌تر است. این نصف حقیقت است و بزرگترین دروغ است. در حالی‌که من گفته‌ام، میان کسانی که در لیست برای نخست‌وزیری هستند و پست نخست‌وزیر را قبول کردند که خیلی‌ها هم قبول نکردند، ایشان صادق‌تر است ولی خشک سر و با من نمی‌تواند کار بکند.» آقا گفت: «خب، کمکش بکنید تا درست بشود.» گفتم: «مغزش کار نمی‌کند.» راجع به بهشتی، آقای [خمینی] گفت: «این حرف ها را نزنید، با هم همکاری کنید. این آقا عالم است، مدبر است.» برگشتم و گفتم: «سر رجایی که می‌شود، می‌گویید مسلمان است. سر بهشتی که می‌شود، می‌گویید عالم و مدبر است، پس معیارهایتان چیست؟» (ص356و357)
 
 من به سکوتوره [رئیس‌جمهور گینه و عضو هیئت میانجی صلح کنفرانس اسلامی که به ایران آمده بود] گفتم: آخرین فرصت شما است. سعی کنید هرچه زودتر موافقت صدام حسین را بگیرید، چون معلوم نیست در سفر بعدیتان، من وجود داشته باشم تا شما بتوانید برگردید به ایران. (ص363)
 
 ح.ا.: ... اخیراً خاطرات یکی از اعضای مرکزیت حزب رنجبران منتشر شد. او روایت می‌کند: «فعالیت این حزب مستقیماً با دفتر هماهنگی نبود و اصل فعالیت آن حزب را تشکیلاتی به نام عدالت انجام می‌داد. تشکیل این حرکت، ایجاد جریانی دمکراتیک بود که می‌بایست به صورت جبهه واحد با دیگر سازمان‌ها و احزاب همکاری کند. کسانی که در ارتباط با جریان عدالت همکاری می‌کردند، بار اصلی فعالیت با دفتر هماهنگی با رئیس‌جمهور بر دوش همین جریان عدالت بود.» بنی‌صدر: ... این نوع همکاری بر می‌گردد به کوشش‌های مداوم ما برای ایجاد یک جبهه سیاسی... (ص365)
 
 قرار بود دعوتی از احزاب ملی- مذهبی بشود. آقای خامنه‌ای در آن جلسه از طرف حزب جمهوری اسلامی شرکت کرد. او در آن جلسه صحبت کرد و قرار شد، فردا نظر حزب جمهوری اسلامی را بیاورد. فردا جواب حزب را آورد و گفت: «حزب جمهوری اسلامی نمی‌تواند با احزابی مثل حزب ملت ایران در یک جبهه جمع شود.» ... قرار بود، این سازمان‌ها دور هم جمع بشوند که شامل: جبهه ملی، نهضت‌آزادی، مجاهدین خلق، جاما (جنبش انقلابی مسلمان ایران) و حزب رنجبران. فعلاً، نام این سازمان‌ها در ذهنم مانده... (ص366)
 
 ... در خانه مرحوم لقایی که او هم شهید شد یعنی تا 24 ساعت بعد از انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی، من در آنجا بودم... تا آن وقت، مطلقاً ارتباطی با مجاهدین خلق نداشتم. در آنجا که بودم، نواب آمد و گفت: مجاهدین می‌خواهند با شما صحبت کنند. دو نفر از آنها نزد من آمدند. یکی عضدانلو برادر خانم مریم عضدانلو و دیگری به نام عباس داوری که از اعضای قدیمی سازمانشان بود. آنها آمدند و من چند سؤالی مطرح کردم و گفتم: «پاسخ اینها را بیاورید تا من فکر کنم.» اولین سئوالی که از آنها کردم، این بود که آیا این انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی، کار شما بود؟ آنها گفتند: «نه. کار ما نیست.»… آنها برگشتند و جوابهای مساعد آوردند. بدین ترتیب، من پذیرفتم که بروم به مخفیگاهی که آنها در نظر گرفته بودند و رفتم به آنجا. آقای تهرانی هم به عنوان محافظ، همراهم بود. در آنجا، آقای مسعود رجوی آمد پیش من و معلوم شد که در آن خانه، همسرش هم زندگی می‌کند. در آنجا بود که صحبت رفتن از ایران مطرح شد... بعد، آقای رجوی آمد و نشست و با آن بلبل زبانی‌هایی که بلد است، گفت: «ما کارهای شما را خواندیم و کاملاً در خط شما هستیم و اندیشه شما، چنین و اندیشه شما چنان... (ص368 و367)
 
 ... به او (رجوی) گفتم: «با این حال، مقداری پیشرفت کرده‌اید، اما هنوز آن رسوبات وجود دارد. امیدواریم که طی تحول شما، آن رسوبات از بین برود ولی اینها مسئله من نیست. طرز فکر شما یک چیز است، مسئله آزادی و استقلال ایران یک چیز دیگراست. شما باید به این دو اصل معتقد باشید و یک مسئله دیگر این است که در پی هژمونی سازمان خودتان نباشید. برای اینکه هژمونی طلب، نمی‌تواند طرفدار آزادی باشد.» آنها گفتند: «هر چه شما بنویسید، ما امضا می‌کنیم. فقط محلی و سازمانی داشته باشیم تا فعالیت بکنیم. ما از تغییر و تحول، بیشتر از این نمی‌خواهیم.» من به آنها گفتم: «اگر چه شما به سراغ من آمدید ولی اگر نمی‌آمدید، من سراغ شما می‌آمدم... (ص369)
 
 آنها همان چیزهایی که در میثاق آمده، پذیرفتند و امضاء‌ هم کردند. سازمان مجاهدین، اولین سازمانی بود که به آن میثاق پیوست، یعنی آقای رجوی و سازمان او. در آن میثاق گفته شده، کسانی که عضو شورای ملی مقاومت هستند و چه کسانی حتی عضو آن نیستند، هرکسی با روشی که خود می‌پسندد، می‌تواند در مبارزه شرکت کند. هیچ‌گونه هژمونی وجود ندارد... (ص370)
 
 آنان خروج از ایران را با کسانی که در نیروهای هوایی داشتند، ترتیب دادند. کارت شناسایی یکی از همافران را به من دادند. سلمانی و غیره آمد و مرا مشابه آن قیافه‌ای در آوردند که در عکس آن کارت [شناسایی] بود. چون شب به آن محل می‌رفتیم و پرواز می‌کردیم، دقت را کم می‌کرد و متوجه نشدند. بدین ترتیب، وارد فرودگاه مهرآباد تهران شدیم. در آنجا سوار یک هواپیمای سوخت رسانی شدیم. سرهنگ معزی خلبان هواپیما و خدمه‌های هواپیما هم آمدند... (ص371)
 
 ... به آقای رجوی گفتم: «این شورایی که تو تشکیل دادی یعنی هژمونی شما. این خلاف آن اصل میثاق است. بنابراین، شما باید یک نوشته‌ای به من بدهید که مصوبات شورا را تا من امضا نکردم، اعتباری ندارد.» اینکه آقای رجوی برای رفتن به بغداد، جدا شد، این بود که می‌دانست، برای رفتن به بغداد تصویب نمی‌کنم و بدون تصویب من هم، او نمی‌توانست برود به بغداد، بدین خاطر برای رفتن به بغداد پایان دادند به این همکاری. (ص372)
 
 ح.ا.: برخی روایت‌ها نشان می‌دهد که شما به طور مشخص خودتان را عضو شورای ملی مقاومت نمی‌دانستید…بنی‌صدر: بله، من دخالت نمی‌کردم. اگر می‌کردم یعنی قبول می‌کردم آن شورا را. بنابراین، می‌گفتم، هر وقت شورای شما واقعی شد. چون قرار بود همان احزابی باشند که آقای حاج آقا رضا زنجانی دعوت کرده بود. از آنها، هیچ‌کدام نبودند. ایشان یک عده اشخاصی را آورده بود که در انتخابات ریاست‌جمهوری، آقای رجوی را نامزد کرده بودند. مثلاً این جریان جنبش [زحمتکشان] گیلان. به غیر از آقای ماسالی، چند نفر بودند؟ و یا مثلاً از فدایی خلق یک نفر بود. (ص373)
 
 از اول هم قرار نبود ک من عضو شورا باشم. من با صفت منتخب مردم، این شورا را تشکیل دادم و به صفت شخصی که نداده بودم. او هم، اعتبار آن شورا را از منتخب مردم ایران اخذ می‌کرد. پس، این صفت باید حفظ می‌شد.(ص374)
 
 ح.ا.: آقای بنی‌صدر، در همین دوران وقتی شورای ملی مقاومت تشکیل می‌گردد، حکومت آینده ایران به نام ”جمهوری دمکراتیک اسلامی” نامگذاری می‌شود. شما در بین صحبت‌هایتان در این خاطرات، هر نوع دولت ایدئولوژیک را نادرست شمردید و نفی کردید. آیا برگزیده شدن پسوند اسلامی بدنبال جمهوری دمکراتیک به معنای یک حاکمیت ایدئولوژیک نیست؟
بنی‌صدر: نه. حکومت با دولت فرق می‌کند. دولت یعنی مجموعه تأسیساتی که یک حکومت در آن تأسیسات، یک برنامه‌ای را طبق یک مرامی به اجرا‌ می‌گذارد. حکومت نمی‌تواند بی‌مرام باشد… دولت با مرام معنایش این است که مرام تحت سیطره قدرت است. آن مرام هرچه باشد، خواه دین باشد خواه ایدئولوژی دیگر، وقتی با دولت جمع شد، به این معناست که اصل با قدرت است. چون قدرت متوفق است، دین را وسیله کار می‌کند. تمام دولت‌های ایدئولوژیک، این طور هستند، اما حکومت را مردم انتخاب می‌کنند، رئیس‌جمهور و مجلسی را یک اکثریتی تشکیل می‌دهند. خب، این اکثریت باید یک مرامی داشته باشد، بی‌مرام که تشکیل نمی‌شود. مردم اشخاصی را انتخاب نمی‌کنند که کله خالی باشند. پس، ناگزیر مرام خواهد داشت. (ص375 و374)
 
 ح.ا.: پس، آقای رجوی به چه انگیزه‌ای می‌خواست وانمود کند که سازمان مجاهدین خلق چنین عملیاتی[انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی] را انجام داد؟بنی‌صدر:‌ به هر مقصودی، به هر حال، اگر سازمان آنها نقشی داشته، ممکن است در حد پوششی بوده باشد، چون آقا کلاهی فرار کرد ولی در اساس، این عملیات در سطح مهندسی انجام گرفت.رژیم جمهوری اسلامی، پس از انفجار، هر جریانی را که دراز کردند، گفتند که انفجار کار آنها بود. وقتی رهبری حزب توده را گرفتند، گفتند که این انفجار زیر سر آنها بوده و آنها کردند. بعد که سیدمهدی هاشمی را گرفتند همین رفسنجانی در نماز جمعه گفت که او بود این انفجار را سازمان داده بود.(ص378)
 
 ... به خاطر دارم، آن وقت آقای خان باباتهرانی و آقای پاکدامن آمدند به خانه ما و چند نفر دیگر هم بودند. به آن آقایان گفتم: «این جوان را نگذارید از دست برود. در برابر او استقامت کنید و نپذیرید که او برود به بغداد. اگر در مقابلش بایستید، او جرئت نمی‌کند که برود.»…ح.ا.: رژیم عراق پس از فتح خرمشهر توسط نیروهای مسلح ایران، تقلاهای گسترده‌ای انجام داد تا با طیف‌ها و جریان‌های جدیدی از اپوزیسیون سیاسی ایران در خارج کشور تماس برقرار کند.جریان ملاقات طارق عزیز نایب نخست‌وزیر عراق با آقای رجوی در فرانسه را تا آنجا که من شنیده‌ام، آن روزی که آن ملاقات بین آقای رجوی و آقای طارق عزیز انجام شد، این ملاقات در خانه‌ای بود که شما در آنجا بودید ولی شما وارد آن اطاق نشدید و هیچ ملاقاتی هم با او نکردید. (ص379)
 
 به هر حال، در برابر آن سؤال آقای رجوی، به او گفتم، تقاضای ملاقات را نپذیرفتم. عصر آن روز مجدداً آمد و گفت: « او شرایط ما را هرچه بگوییم، می‌پذیرد و با آن شرایط، بیاید اینجا.»... ترتیب اینکه چه جوری بیاید اینجا و راجع به ملاقات، در کجا باشد. بالاخره، گفتم: «اگر من بخواهم موافقت کنم، فقط به یک ترتیب می‌شود موافقت کرد و آن ترتیب هم این است که یک فاتح، یک شکست‌خورده را می‌پذیرد. اینها متجاوزند و در تجاوزشان هم شکست خورده‌اند وگرنه به سراغ ما به اینجا نمی‌آمدند. بنابراین رابطه فاتح با مغلوب متجاوز و شکست‌خورده، همان طور در تصویر شاپور و والرین هست که چگونه پایش را می‌گذارد روی پشت متجاوز مغلوب تا سوار اسب شود. قاعده برخورد با متجاوز، این است. اگر متجاوز نبود، البته فرق شما باید او را به این ترتیب بپذیرید و ملاقات شما با او، حداکثر نیم ساعت بیشتر طول نکشد. گفت: «بسیار خوب.» (ص380)
 
 بعد، خود آقای رجوی آمد و شروع کرد به اینکه، ما یک تکه زمین داشته باشیم در مرز ایران و در آنجا مستقر بشویم، فراخوان می‌کنیم و اقلاً یک میلیون نفر می‌آیند به مرز. بعد، با این نیروها می‌رویم تهران را تصرف می‌کنیم. (ص381)
 
 به هر حال، آن وقت [20 اسفند 1362] آقای رجوی نامه‌ای به من نوشت در 14 صفحه و به قول خودش، پایان داد به این همکاری. مقاله‌ایست در نشریه انقلاب اسلامی [به تاریخ 17 اسفند 1362] من هیچ اطلاعی از آن مقاله نداشتم. در آن وقت، روزنامه انقلاب اسلامی ربطی به من نداشت. اگر چه می‌‌نویسند که در مسئولیت من است ولی در آن وقت که من با آن آقایان بودم، در مسئولیت من نبود. در یک روزنامه‌ای که در مسئولیت من نیست، یک مقاله‌ای نوشته شده است تحت عنوان ”دروغهای طارق عزیز” و این را مجوز کردند برای پایان دادن به همکاری با من. این هم میزان رعایت آزادی است ازدید این آقایان که: گنه کرد در بلخ آهنگری/ به شوشتر زدند گردن مسگری. (ص383 و382)
 
 خب، یک روزی که دخترم آمد پیش من، این موضوع مطرح شد. به او گفتم: «بهتر است کس دیگری را پیدا کنی برای ازدواج. این فرد، همسر مناسبی برای شما نیست.» او از من پرسید: «پس شما چرا با آنها در یک میثاق هستید؟» گفتم: «این میثاق، این طوری بوده، وضعیت کودتای خرداد 1360 پیش آمد و باید مقاومت از موضع آزادی انجام می‌گرفت. اگر آنها به سراغ من نمی‌آمدند، من به سراغ آنها می‌رفتم، اما ازدواج یک مسئله دیگریست و تنها سیاسی نیست. این موضوع، زندگی مشترک است. مضافاً من الان خودم توی تجربه هستم. بیشتر از این نمی‌توانم جلو بروم»... (ص386)
 
 البته این مطلب را هم به شما بگویم، اگر این موضوع در مقطع رفتن او [آقای رجوی] به بغداد می‌بود، من یک حق دوم هم پیدا می‌کردم. این درست است که دخترآزاد است در انتخاب شوهر،اما خانواده هم آزاد است در پذیرفتن یا نپذیرفتن شخصی به عنوان داماد. در آن وقت، هنوز مسئله رفتن او به عراق پیش نیامده بود و او خیانتی به ایران نکرده بود... (ص387)
 
 بنی صدر: تا رسیدن به قضیه ”ایران گیت”و رفتن ماک فارلین[از مشاوران امنیتی ریگان،رئیس جمهور آمریکا]به ایران و افشای آن در نوامبر 1986... و از یک طریق دیگری که اکنون مصلحت نیست جزئیات آن را بگویم ولی در یک بیان کلی، منشأ آن از طرف آقای منتظری و کسان او بودند. آن واسطه‌ای که خبر از طریق او به ما رسیده، مصلحت نیست که بگویم. این خبر از آن طریق و منابع دیگری که خودمان داشتیم و داریم، این اطلاعات به ما رسید... (ص392)
 
 ... وقتی برای آوردن مصباحی از پاکستان به آلمان، به دولت آلمان نامه نوشتیم، عمل نکردند. به دولت ایتالیا نوشتیم، آنها هم نکردند. به هر کشور اروپایی که می‌توانستیم، مراجعه کردیم، عمل نکردند یعنی هیچ کدام حاضر نشدند به مصباحی ویزای ورود به کشورشان را بدهند. در واقع، ما متوجه شدیم که اینان اصلاً نمی‌خواهند مطلبی در آن دادگاه عرضه بشود تا از آن طریق به اصطلاح راه پس و پیش بسته شود. (ص398)
 
 سرانجام، موفق شدیم، مصباحی را به ترتیبی از پاکستان وارد بلژیک کنیم. فعلاً ترتیب و جزئیات اقدامات آن کار را مصلحت نیست که مطرح کنم. وقتی مصباحی وارد بلژیک شد، از آنجا تلفنی با من صحبت کرد و این وقتی است که من در برلین بودم. به او گفتم: «اگر اطلاعات بیشتری از آنچه قبلاً گفتی و داری در اختیارم بگذارید.» او علاوه بر اطلاعات قبلی که داده بود، این بار تعدادی اسامی از کمیته ویژه عملیات ترور که تحت نظری آقای خامنه‌ای به طور مستقیم عمل می‌کنند... (ص399)
 
 
نقد و نظر :
 
هر چند آقای بنی‌صدر در کتاب "درس تجربه" (خاطرات اولین رئیس‌جمهور ایران) اصولاً رویکردی تاریخی به رخدادهایی که بناست روایت خود را حول آنها مطرح سازد، ندارد، بلکه در پاسخ به هر سؤال متناسب با مقتضیات امروز خویش موضوعات و حوادث دیروز را تحلیل و تبیین می‌نماید، با این وجود این اثر صرفنظر از سستی یا قوت وجهه تاریخی آن، مرجع ارزشمندی برای شناخت دقیق اولین رئیس‌جمهور ایران خواهد بود. با توجه به مطلب مورد اشاره که بر سایر خوانندگان کتاب نیز پنهان نخواهد ماند، ما در مقام مقایسه مطالب کتاب با هر آنچه از موضع گیری های ایشان در مطبوعات و به طور کلی رسانه‌های آن دوران منعکس شده برنمی‌آییم؛ زیرا به وضوح به دو شخصیت کاملاً بیگانه از یکدیگر خواهیم رسید. البته شاید آقای بنی‌صدر در مقابل، این‌گونه استدلال کند که در آن زمان به عنوان یک مقام رسمی در نظام ناگزیر از ملحوظ داشتن مناسبات و ملاحظاتی بوده و هر آنچه به صورت عمومی و علنی عنوان داشته یا از وی سر زده بی‌تأثیر از اقتضائات جایگاه ریاست جمهوری نبوده است. بنابراین بدون اینکه بر چنین استدلالی صحه گذارده باشیم از نقد مقایسه‌ای بین مطالب مربوط به ایشان در آرشیو رسانه‌ها و موضع‌گیریهای کاملاً جدید در این کتاب صرفنظر می‌کنیم. اما یادآوری این نکته را در اینجا ضروری می‌بینیم که حتی در صورت منطقی فرض کردن این استدلال، آقای بنی‌صدر می‌بایست ابتدا به بیان کامل و امانتدارانه آنچه توسط ایشان در مقاطع تاریخی مختلف صورت گرفته- فارغ از بار سیاسی آ‎ن در شرایط کنونی برای ایشان – می‌پرداخت و آن گاه در مقام بیان توجیهات و ملاحظات برمی‌آمد. دقیقاً همان کاری که ایشان در مورد برخی موضوعات مورد اطلاع عموم در این کتاب انجام داده است. به عنوان نمونه در سراسر کتاب ”درس تجربه” آقای بنی‌صدر تلاش دارد تا این گونه وانمود سازد که از ابتدای آشنایی با امام خمینی(ره)، با وی در تعارض شدید بوده است؛ لذا خود را ناگزیر می‌بیند تا عملکرد خود را در جریان مراسم تنفیذ ریاست‌جمهوری که طی آن دست امام را بوسیده است توجیه کند. مراسم مورد بحث بازتاب وسیع رسانه‌ای نه تنها در ایران بلکه در جهان داشت. لذا از سوی بنی‌صدر رقیق بودن احساسات و یکباره به فوران درآمدن آن توجیه می‌شود! :«وقتی او (امام) را با صندلی چرخدار می‌آوردند یک حالت رقت به من دست داد. حالت غمگین داشت و به قدری حالت عاطفی به من دست داد که دستش را بوسیدم و خیلی با عاطفه» (ص256)
جدا از اینکه این توجیه تا چه حد از سوی صاحبنظران پذیرفته خواهد شد این بحث مطرح می‌شود مگر نه آنکه تا قبل از شکل‌گیری ارتباط آقای بنی‌صدر با سازمان مجاهدین خلق در اواخر سال 59در جلسات خصوصی‌تر مسئولان با امام، ایشان نه تنها دست امام را می‌بوسید بلکه با رفتارهای خاص به نوعی خود را عزیزدردانه رهبر انقلاب نیز وانمود می‌ساخت. دقیقاً آقای بنی‌صدر برای پاک کردن این کارنامه بین، دچار افرا‌طهایی شده است که در واقع کار را بر وی سخت‌تر می‌کند. نوع برخوردهای توهین‌آمیز و دور از هرگونه استدلال با امام را در این کتاب باید به حساب همین مشکل ایشان گذاشت. برای نمونه آقای بنی‌صدر در سال 52 در سفری به نجف اشرف ملاقاتی نیز با امام داشته است. هر چند شرح این ملاقات در کتاب ”اولین رئیس‌جمهور” آمده، اما در این کتاب خاطرات، فراز توهین‌آمیزی به شرح این ماجرا افزوده می‌شود؟! «گفتم: آقا! شما یک شهر را نمی‌توانید اداره بکنید. توی کوچه‌های نجف از زیادت کثافت و مدفوع نمی‌شود راه رفت. شما این کتاب (ولایت فقیه) را نوشتید که رژیم شاه تا قیامت بماند توی ایران؟! کی می‌آید کشور را از دست او بگیرد و به دست این آقایون (روحانیون) بسپارد؟…](ص137)
آقای بنی‌صدر ظاهراً به این نکته توجه ندارد که خوانندگان خواهند پرسید فراوانی مدفوع و کثافت در کوچه‌ها و معابر شهر نجف چه ارتباطی به قابلیت و توانمندی امام و تئوری سیاسی و حکومتی وی دارد. خصوصاً اینکه امام در آن شرایط یک مرجع تبعید شده، است و به شدت از سوی نیروهای امنیتی و پلیسی رژیم بغداد تحت فشار و کنترل قرار دارد.
این فشارها نیز در نهایت منجر به وادار کردن وی به خروج از عراق می‌شود. آیا اگر رژیم بعثی صدام آگاهانه و عامدانه به شهرهای مذهبی رسیدگی نمی‌کرد تا مردم را به اسلام و روحانیت بدبین کند، مسئولیت چنین برخورد خصمانه‌ای متوجه یک مرجع و رهبر تبعیدی است؟! آن گونه که از ظواهر پیداست آقای بنی‌صدر از فرط دشواری تبیین دوگانگیها به وادی‌ای سوق یافته است که برای روشن ساختن سستی آن نیازی به هیچ‌گونه استدلالی نیست. البته این نکته نیز از نظرها دور نخواهد ماند که آقای بنی‌صدر نزدیک به یک سال و نیم بر مسند ریاست‌جمهوری تکیه داشت. لذا قبل از ریاست‌جمهوری به ویژه در اوایل پیروزی انقلاب که هیچ‌گونه مسئولیتی نداشت (یکماه بعد از پیروزی انقلاب ایشان به عضویت شورای انقلاب درآمد) می‌بایست راحت‌تر مواضعی را که امروز مدعی است در آن دوران داشته، طرح کند. صرفنظر از اینکه در ایام مورد اشاره موضع‌ توهین‌آمیزی از وی نسبت به امام به ثبت نرسیده بلکه سراسر در بزرگداشت امام سخن رانده است. نکته دیگری که در این ارتباط می‌تواند موجب روشنتر شدن حقیقت شود، پشتیبانی شدید نزدیکان امام (فرزندان، داماد، نوه و…) و اعضای دفتر ایشان از کاندیداتوری آقای بنی‌صدر بود که نقش اساسی در جلب و جذب آرای عمومی داشت، اما از آنجا که یادآوری این واقعیت، موضوع خوشایندی برای آقای بنی‌صدر نبوده، لذا ایشان ترجیح می‌دهد در خاطرات خود حتی کمترین اشاره‌ای نیز به آن نکند. علاوه بر این آقای بنی‌صدر کاندیداتوری خود را توسط جامعه روحانیت مبارز نیز کتمان می‌نماید. در این زمینه از همه مهمتر نظر نهایی‌ای بود که امام در مورد احتمال غیرایرانی محسوب شدن آقای جلال‌الدین فارسی ابراز داشتند. فراموش نخواهد شد که در جریان اختلافات به وجود آمده در مورد ملیت کاندیدای حزب جمهوری اسلامی، امام توصیه کردند که حتی اگر شائبه افغانی بودن اجداد ایشان نیز وجود دارد بهتر است آقای فارسی از کاندیداتوری ریاست‌جمهوری استعفا دهد. این نظر صریح امام که حزب جمهوری اسلامی را با یک بحران سیاسی مواجه ساخت عملاً موجب شد تا آقای بنی‌صدر رقیب جدی نداشته باشد. زیرا بعد از استعفای آقای فارسی در آخرین روزهای رقابت انتخاباتی، برای حزب جمهوری اسلامی ممکن نبود فرد جدیدی را به عنوان نامزد خود مطرح سازد. در نتیجه و در چنین فضایی کاندیدای روحانیت مبارز که از حمایت مرحوم سیداحمد خمینی، سیدحسین خمینی، مرحوم اشراقی (داماد امام) و سایر اعضای بیت امام برخوردار بود با رای قاطع مردم در انتخابات اولین ریاست جمهوری ایران برگزیده شد. اکنون این سؤال مطرح می‌شود که آیابا چنین برخوردهای توهین‌آمیزی- که در شرایط کنونی آقای بنی‌صدر مدعی است با امام از ابتدای آشنایی داشته است- اصولاً وی می توانسته از چنین حمایت بی‌دریغ روحانیت مبارز و نزدیکان امام برخوردار‌شود؟ قطعاً جواب این سئوال منفی است. دقیقاً از همین رو آقای بنی‌صدر ترجیح می‌دهد در کتاب خاطرات خود به هیچ کدام از واقعیتهای مسلم فوق‌ اشاره‌ای نداشته باشد. البته اکنون و در شرایط جدید آقای بنی‌صدر با پنهان داشتن چگونگی روند موفقیت خویش در انتخابات ریاست‌جمهوری می‌تواند در کتاب ”درس تجربه” ادعا کند: «خوب روز بعد هم انتخابات انجام شد. آقای حبیبی نامزد حزب جمهوری اسلامی در این انتخابات، کمتر از 4 درصد رأی آورد و بقیه مردم با رأی خودشان نشان دادند که حکومت آخوندی را نمی‌خواهند» (ص254) که این خود از هنرنماییهای این نادرة دوران است.
از جمله فرازهای مهم دیگر این کتاب تلاش آقای بنی‌صدر برای تبرئه خود در زمینه همکاری با سازمان مجاهدین خلق به عنوان یک گروه تروریستی است. پرداختن به این موضوع تا حدودی به ما در رفتارشناسی کسی که مدعی است: «قدرت خود به خود چیز بدیه، قدرت خوب وجود ندارد» کمک خواهد کرد. قطعاً آقای بنی‌صدر در ائتلاف خود با سازمان مجاهدین خلق که برای کسب قدرت، توسل به غیرانسانی‌ترین و نامشروع‌ترین اعمال را برای خود مباح می‌شمرد نمی‌تواند تنها «بلبل زبانی مسعود رجوی» و به عبارت عامیانه‌تر چرب‌زبانی و تملق‌گویی این گونه حضرات را به عنوان دلیل کشیده شدن به این وادی ذکر کند، هر چند با عنایت به این امر که ایشان صاحب کتاب ”کیش شخصیت”اند نمی‌توان زبان‌بازیهای رجوی را نیز بی‌تاثیر دانست. البته شاید بتوانیم خطای فیروزه خانم را تماماً متاثر از «بلبل‌زبانی مسعود رجوی» بدانیم، اما در مورد پدر گرامیشان موضوع ابعاد گسترده‌تری دارد.
در ماههای پایانی سال 59 حضور پررنگ نیروهای سازمان مجاهدین خلق در جلسات سخنرانی آقای بنی‌صدر نشان از سرمایه‌گذاری‌ جدی این سازمان روی نقاط ضعف ایشان و فراهم آوردن زمینه‌های رودرو قرار دادن وی با امام داشت. حتی در یکی از این سخنرانی‌ها، مادر رضاییها برخاست و خطاب به بنی‌صدر فریاد زد: ای کاش شما رئیس‌جمهور همیشگی ما باشید. در پاسخ به وی نیز آقای رئیس‌جمهوری بدون نفی تمایل خود به حضور مادام‌العمر در رأس قدرت اجرایی کشور گفت: همین یک دوره را نیز نمی‌گذارند. در حادثه 14 اسفند این همکاری سازمان یافته تا حدودی آشکارتر شد و به میزان گسترش یافتن تأثیر‌گذاری سازمان بر بنی‌صدر فاصله وی با امام بیشتر می‌شد. نکته قابل تأمل اینکه تا قبل از این ائتلاف، سازمان مجاهدین خلق از طریق یک گروه دست ساخته و هدایت شده به حذف فیزیکی شخصیتهای فکری نائل می‌آمد و در ظاهر هرگونه اعمال تروریستی را محکوم می‌ساخت. جالب اینکه با رسمیت یافتن پیوند آقای بنی‌صدر و این سازمان، مسئولیت اقدامات تروریستی رسماً به عهده گرفته می‌شد و آقای بنی‌صدرهم هرگز از آن تبری نمی‌جست.
در کتاب ”درس تجربه”، از جمله تعارضات جدی‌ای که آقای بنی‌صدر با آن مواجه است، همین قدرت طلبی است؛ زیرا از یک سو قدرت را از هر نوعش (خیر یا شر) اصولاً بد می‌داند !! اما از دیگر سو برای کسب و حفظ قدرت با شیطانی‌ترین نیروها وحدت می‌کند. ایشان برای فرار از این تعارض به زعم خود خواسته است با تحریف تاریخ حل مشکل کند؛ لذا با یک سری صغری و کبری کردنها، مدعی می‌شود که دکتر بهشتی به دست امام به شهادت رسیده است.
«من بسیار شک دارم که غیر از دستگاه خمینی، کس دیگری دفتر حزب جمهوری اسلامی را منفجر کرده باشد. چون هر کس را که آمریکاییها خواستند محور بکنند، به تیغ خمینی مبتلا شد و رفت و حتی آنهایی را هم که خودش آورده بود. از آنها، آقای بازرگان است و از آنها، این آقای بهشتی و یا کسانی که بعد از کودتا بر ضد من، قرار بود درایران حاکم بشوند.» (ص195)
این ادعای آقای بنی‌صدر بعد از دودهه و اندی در حالی مطرح می‌شود که در همان زمان اولاً: گروه تروریستی مجاهدین خلق رسماً مسئولیت انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی را- که منجر به شهادت 72 تن از وزرا، نمایندگان مجلس و شخصیتهای‌ تراز اول سیاسی کشور شد- بر عهده گرفت و فرد نفوذی سازمان در این زمینه کاملاً مشخص گردید. ثانیاً: چنین حادثه‌ای بنا داشت کلیه مسئولان طیف در خط امام در کشور را به شهادت برساند و منحصر به دکتر بهشتی نبود؛ لذا صرفنظر از شخصیت وارسته امام که از چنین اتهاماتی مبراست با کمترین منطق سیاسی چنین ادعایی تطبیق پیدا نمی کند که رهبری نظام درآن شرایظ حاد دشمنی های داخلی وخارجی همه بازوان خود را قطع کند. ثالثاً: این تنها حرکت تروریستی سازمان در ان ایام نبود که با چنین ادعایی بتوان به رفع و رجوع آن پرداخت. چرا آقای بنی‌صدر در مورد حادثه انفجاردفتر نخست‌وزیری که منجر به شهادت رجایی و باهنر شد، به شهادت رساندن امامان جمعه در استانها و صدها اقدام تروریستی دیگر که مسئولیت آنها نیز رسماً از سوی سازمان مجاهدین خلق پذیرفته می‌شد توجیهات این چنینی ابداع نکرده ‌است. رابعاً: این ادعا با سایر مطالب کتاب در مورد دکتر بهشتی مطابقت ندارد؛ زیرا آقای بنی‌صدر فراموش می‌کند که در سایر قسمتهای خاطرات خویش یکی از انتقاداتش به امام حمایت به زعم ایشان بی‌قید و شرط از دکتر بهشتی بوده و اینکه چرا ایشان را به ریاست دیوان عالی کشور منصوب کرده است و ...
بنابراین برای خوانندگان این کتاب خاطرات، کاملاً مسجل می‌شود که امروز آقای بنی‌صدر نگران ثبت شدن نام خود در لیست بازی خوردگان یک گروه تروریستی حرفه‌ای است و به منظور کتمان این واقعیت این ادعای سست و بی‌اساس را مطرح می‌سازد که احتمالاً دکتر بهشتی توسط رهبری نظام از میدان برداشته شده است. در حالی که همگان در همان زمان و حتی اکنون اذعان دارند که شهادت جمع‌ کثیری از وزراء، نمایندگان مجلس و سیاسیون تراز اول کشور و در راس آن، دکتر بهشتی ضربه جبران ناپذیری به رهبری نظام وارد آورد و انتظار به سقوط کشاندن کل نظام از طریق این ترورها در جبهه دشمنان انقلاب نوپای ایران به شدت وجود داشت.
اما داستان ادامه همکاری آقای بنی‌صدر با این گروه تروریستی براساس روایت شخص ایشان در این کتاب روشن‌تر می‌سازد که چه کسی قدرت‌طلب بوده و بدین منظور خود را به هر سو می‌کشانده است. برای نمونه شرح ملاقات طارق عزیز با مسعود رجوی در فرانسه در محل اقامت آقای بنی‌صدر از زبان ایشان خالی از لطف نیست: «ترتیب اینکه چه جوری بیاید اینجا و راجع به ملاقات، در کجا باشد بالاخره گفتم: «اگر من بخواهم موافقت کنم، فقط به یک ترتیب می‌شود موافقت کرد و آن ترتیب هم این است که یک فاتح، یک شکست خورده‌ را می‌پذیرد. اینها متجاوزند و در تجاوزشان هم شکست‌ خورده‌اند وگرنه به سراغ ما به اینجا نمی‌آمدند... ملاقات شما (رجوی) با او، حداکثر نیم ساعت بیشتر طول نکشد. گفت: «بسیار خوب» (ص380)
این ملاقات که در خانه بنی‌صدر و با حضور همزمان وی در منزل صورت می‌گیرد به لحاظ سیاسی فراتر از موافقت رئیس جمهور یک تشکیلات خود ساخته با ملاقات نخست‌وزیر خود یعنی مسعود رجوی معنی پیدا می‌کند. براساس قراردادی که بین آقای بنی‌صدر و مسعود رجوی منعقد شده بود کلیه اقدامات این تشکیلات ائتلافی می‌بایست به امضای رئیس‌جمهور تشکیلات می‌رسید. بنابراین در این قضیه آقای بنی‌صدر یک گام فراتر از صرف موافقت با ملاقات رجوی و طارق عزیز برداشته بود. اما جالبتر اینکه همکاری گسترده گروه تروریستی مجاهدین خلق با متجاوزان به خاک ایران که با تأیید آقای بنی‌صدر کلید می‌خورد حتی کمترین انگیزه ای را در ایشان برای شکستن ائتلاف خود ایجاد نمی‌کند و این مسعود رجوی است که با باز شدن پایش به بغداد دیگر نیازی به مقام مافوق ؟! ندارد. اظهارات آقای بنی‌صدر در این زمینه شناخت خوانندگان خاطرات را از وی جامعیت می‌بخشد: «به هر حال آن وقت [20 اسفند 1362] آقای رجوی نامه‌ای به من نوشت در 14 صفحه و به قول خودش پایان داد به این همکاری، مقاله‌ایست در نشریه انقلاب اسلامی [به تاریخ 17 اسفند 1362] من هیچ اطلاعی از آن مقاله نداشتم. در آن وقت روزنامه انقلاب اسلامی ربطی به من نداشت. اگرچه می‌نویسند که در مسئولیت من است ولی در آن وقت که من با آقایان بودم، در مسئولیت من نبود. در یک روزنامه‌ای که در مسئولیت من نیست، یک مقاله‌ای نوشته شده است تحت عنوان ”دروغهای طارق‌عزیز” و این را مجوز کردند برای پایان دادن به همکاری با من. این هم میزان رعایت آزادی است از دید این آقایان که: گنه کرد در بلخ آهنگری/ به شوشتر زدند گردن مسگری» (ص382)
در این فراز از کتاب، آقای بنی‌صدر آشکارا معترف است که نه تنها با ادامه همکاری با متجاوزان و متجاسران بغدادی مخالفت نداشته، بلکه بشدت تمایل درونی به باقی ماندن در این ائتلاف داشته است. به عبارت روشنتر، این که عوامل نخست‌وزیر در تبعید؟! با درج مقاله‌ای علیه مسئولان بغدادی در روزنامه تحت مدیریت آقای بنی‌صدر،‌ رئیس جمهور در تبعید؟! را از اریکه که قدرت به زمین زده‌اند، موجب شده تا خاطر مبارک ایشان بشدت مکدر شود.
با مروری بر تناقض دیگری در زمینه ابعاد قدرت‌طلبی مدعیان نافی قدرت به این بحث پایان می‌دهیم. سفر آقای بنی‌صدر به کرمانشاه در آستانه قرار گرفتن طرح بررسی عدم کفایت سیاسی رئیس‌جمهور در دستور کار مجلس شورای اسلامی بحث‌های مختلفی را در محافل داخلی و خارجی برانگیخت. اکنون روایت آقای بنی‌صدر در این زمینه، میزان صحت و سقم حدس و گمانهای آن زمان را مشخص می‌سازد: «در آن موقع که در کرمانشاه بودم، رادیو بختیار گفته بود، بنی‌صدر رفته به غرب کشور برای تدارک کودتا. این هم شده بود یکی از بهانه‌هایی که این آقایان داشتند برای به اصطلاح توجیه کودتای خودشان، همه اینها دروغ است. من در غرب کشور بودم برای جنگ و دائم در جبهه‌های جنگ بودم. اگر می‌خواستم کودتا کنم به آنجا نباید می‌رفتم بلکه باید در تهران می‌ماندم… اما برای اینکه در تاریخ نماند که امکان کودتا بود و به بنی‌صدر پیشنهاد هم شد و او نکرد گفتم، الان می‌آییم بررسی می‌کنیم که چقدر امکان کودتا هست… از فلاحی [رئیس ستاد ارتش] پرسیدم در تهران چه دارید. گفت: دو گردان. این موضوع را هم باید توجه بکنید. آنها هر چه نیرو از پاسدار داشتند. از همه جای ایران توی تهران جمع کرده بودند… بعضی‌ها گفتند: شما باید به طریقی با صدام حسین ارتباط پیدا کنید… (ص335)
آقای بنی‌صدر در ابتدای این قول خود مدعی است که اصولاً به کودتا اعتقادی نداشته و برای شرکت در دفاع مقدس به کرمانشاه رفته بوده است و اگر فکری برای کودتا می‌داشت باید در تهران می‌ماند. اما چند خط بعد در همان پاراگراف اعتراف می‌کند که در تهران به دلیل حضور پررنگ نیروهای پاسدار انقلاب امکان کودتا نبوده و ایشان در کرمانشاه برای اینکه در تاریخ زیر سؤال نرود که امکان کودتا داشته و به این امر اقدام نکرده، جلساتی را بدین منظور برگزار کرده است و در آخر اینکه بعضیها پیشنهاد برقراری ارتباط با صدام را می‌دهند که البته این پیشنهاد بعضی‌ها؟! دقیقاً علت انتخاب کرمانشاه را برای بررسی کودتا مشخص می‌کند. بنابراین در کرمانشاه راههای مختلف برای انجام یک کودتای موفق! و حتی ارتباط با دشمن مورد بررسی قرار می‌گیرد، اما به دلیل پایین بودن احتمال موفقیت آن و داشتن خطر جانی برای ایشان، از این کار صرفنظر می‌کند. از این رو به ابزار ترور متوسل می‌شوند تا از طریق حذف فیزیکی شخصیتها زمینه کودتای مورد نظر فراهم شود، اما ترورهای کور و وسیع، آقایان را به نتیجه مورد نظر نمی‌رساند؛ لذا بعد از برگزاری انتخابات ریاست جمهوری که مجدداً کشور روال طبیعی خود را می‌یابد آقای بنی‌صدر فرار را بر قرار ترجیح می‌دهد.
از جمله فرازها و برجستگیهای دیگر این کتاب به تصویر کشیدن قابلیتهای آقای بنی‌صدر در دفاع از تمامیت ارضی کشور قبل از 31 شهریور59 به عنوان فرمانده کل قوا و محک‌زدن عملکرد وی در مقابله با تجاوز گسترده‌ نیروهای عراقی به خاک میهنمان از زبان خود ایشان است: «آن موقع که مجلس داشت افتتاح می‌شد و همین طور موقعی که آقای رجایی می‌خواست نخست‌وزیر شود خطر تجاوز عراق دیگر شده بود مسئله روز. در آن ایام روشن شده بود که تجاوز خواهد شد و با اینکه یاسر عرفات را فرستاده بودم پیش آقای صدام حسین تا دست به این کار نزند، اما او در رؤیای پیروزی برق‌آسا و بی‌قرار حمله بود» (ص265)
و در ادامه می‌افزاید: «به هر حال، یاسر عرفات رفت به عراق برگشت و گفت که صدام را مثل طاوس دیده و او می‌گوید که کار ایران را چهار روزه تمام می‌کنم. بله وضعیت این جوری بود. ما هم گفتیم که حالا اگر بیاییم و بگوییم با این مجلس موافق نیستیم بحران درست می‌شود» (ص266) و در آخر از اینکه احتمال حمله صدام موجب شده است تا وی نتواند امام زدایی کند بر حاکم بغداد نفرین می‌فرستد: «فکر می‌کردیم اگر با خمینی دعوا کنیم و یک جنگ داخلی راه بیفتد و عراق هم از آن طرف حمله کند، ممکن است کشور از بین برود و بعداً بگویند بنی‌صدر در نزاع بر سر قدرت، کشور را به باد داد. آن وقت، این بیم روزمره بود، خدا ذلیل کند این آقای صدام را که خیلی کمک کرد به استبداد داخلی» (ص271)
در قالب این جملات آقای بنی‌صدر می‌خواهد امروز مدعی شود که هرگز به اختلافات داخلی دامن نزده بلکه تمامی توان خود را برای دفع تجاوز قطعی و قریب‌الوقوع دشمن به کار گرفته است. قبل از پرداختن به این موضوع لازم است اشاره‌ای به یک ادعای خلاف عقل و منطق آقای بنی‌صدر در مورد کیفیت انتصابش به فرماندهی کل قوا از سوی امام داشته باشیم: «در این مرحله آقای خمینی بدون اطلاع من، مرا جانشین خود به سمت فرمانده کل نیروهای مسلح انتخاب کرد» (ص307)
به دلیل پرهیز از اطاله کلام از پرداختن به علت طرح چنین ادعایی اجتناب می‌ورزیم، هر چند قرائن بسیاری موجود است که عکس چنین مطلبی را به اثبات می‌رساند علی‌ای حال چه به اصرار آقای بنی‌صدر و چه از روی عدم تمایل، ایشان مسئولیت مهم و کلیدی فرماندهی کل قوا را در آن مقطع حساس به عهده گرفته بودند. با چنین واقعیتی در پیش‌رو، اکنون به احصاء چگونگی برخورد آقای بنی‌صدر با اختلافات داخلی و کسب آمادگی کشور برای مقابله با تجاوز دشمن می‌پردازیم.
در بعد اختلافات داخلی نوع تعامل ایشان با دو قوه دیگر یعنی قوه مقننه و قضائیه و حتی در ارتباط با زیر مجموعه قوه مجریه یعنی نخست‌وزیر و وزرا بسیار خصمانه است. روابط رئیس‌جمهور بعد از شکست تلاشهای گسترده‌اش برای تشکیل یک مجلس هماهنگ با خود، همواره با مجلسیان تیره بود، تا آنجا که حتی مصوبات مجلس را برای اجرا، امضاء و ابلاغ نمی‌کرد و قوه مقننه را مجبور ساخت با تصویب طرحی مهلت پنج روزه‌ای را برای رئیس‌جمهور تعیین کند. در مورد قوه قضائیه حملات به شهید بهشتی و دیگر مسئولان قضایی آن دوران ما را بی‌نیاز از پرداختن به آن می‌کند. اما در مورد زیرمجموعه قوه مجریه باید گفت با وجودی که شهید رجایی هم به لحاظ تحصیلات، هم به لحاظ سابقه سیاسی و مبارزاتی و در نهایت به دلیل تواضع و وارستگی در جایگاه بالاتری از آقای بنی‌صدر قرار داشت، اما علی رغم تایید اولیه و معرفی وی به مجلس به عنوان نخست‌وزیر پیشنهادی رئیس‌جمهور همواره آماج حملات بسیار تند و تحقیرآمیز آقای بنی‌صدر قرار داشت. صبر و بردباری آقای رجایی در این مقطع که برای حفظ وحدت پاسخی به برخوردهای غیراصولی رئیس‌جمهور نمی‌داد زبانزد عام و خاص است. در مورد وزرا نیز کافی است به این واقعیت توجه کنیم که حتی مدتها بعد از حمله گسترده و همجانبه دشمن به خاک ایران و اشغال بخشهای عظیمی از سرزمینمان آقای بنی‌صدر چهار وزارتخانه کلیدی همچون وزارت امور خارجه را بی‌وزیر نگه داشته بود و وزرای پیشنهادی نخست‌وزیر را به مجلس معرفی نمی‌کرد. در این رابطه خوانندگان و محققان گرامی را به مطالعه کتاب «نامه‌نگاریهای شهید رجایی با رئیس‌جمهور» گردآوری شده توسط آقای کیومرث صابری فومنی «گل‌آقا» دعوت می‌کنیم.
اما در بُعد تلاش برای کسب آمادگیهای نظامی به منظور دفع تجاوز احتمالی دشمن باید اذعان داشت کارنامه بسیار نامطلوبتری از آقای بنی‌صدر در تاریخ به ثبت رسیده است. دقیقاً به همین دلیل نیز اوتاکنون به این سؤال مهم هرگز پاسخ نگفته‌ است که علی رغم اعتراف به اطلاع از بی‌قرار بودن صدام برای حمله به ایران، چرا هیچ‌گونه اقدامی برای کسب آمادگیهای لازم به عمل نیاورده است و اینکه چرا به عنوان فرمانده کل قوا حتی یک بار هم جلسه شورای عالی دفاع را قبل از آغاز حمله دشمن به منظور بررسی تهدیدات و پیدا کردن راهکارهای لازم برای مقابله با آن تشکیل نمی‌دهد؟
پاسخ آقای بنی‌صدر به این سؤال مهم می‌تواند بسیاری از ابهامات را در مورد عملکرد ایشان روشن سازد، اما تا آن زمان ادعای اینکه ایشان برای پرداختن به امور دفاعی از اختلافات داخلی در می ‌گذشته است از هیچ‌گونه پشتوانه استدلالی تاریخی برخوردار نیست بلکه به استناد مدارک به جای مانده از شخص آقای بنی‌صدر، ایشان تمام توان خود را به جنگ قدرت معطوف داشته و مقوله‌ کاملاً مقفول مانده، امور دفاعی کشور بوده است، اما نکته جالب در این رابطه سخن ایشان به سرتیپ فلاحی بعد از آغاز تهاجم دشمن است: «وقتی حمله عراق آغاز شد، من در کرمانشاه بودم. از سرتیپ فلاحی رئیس ستاد ارتش پرسیدم: چند روز می‌توانیم در برابر ارتش عراق مقاومت کنیم، گفت: چهار روز گفتم: شما این چهار روز را خوب بجنگید مسئول روز پنجم من هستم. خوب بلافاصله ارتش تجدید سازمان شد و دمکراتیزه کردن ساختار ارتش نقش تعیین کننده داشت. استعدادها و ابتکارات شگفت‌ انسان بر فقر سازمانی و تجهیزاتی غلبه کرد و ایران نجات پیدا کرد.» (ص310)
آیا جا ندارد که به آقای بنی‌صدر لقب «معجزه‌گر قرن» دهیم، زیرا صرفاً در چهار روز ارتش را تجدید سازمان و دمکراتیزه و استعدادها را ‌شکوفا می کند و انسان را بر فقر سازمانی و تجهیزاتی خود غلبه می‌دهد. قطعاً چنین فردی که قادر است چنین معجزه‌ای را در چهار روز به انجام رساند می‌بایست بر تمامی علوم و فنون نظامی واقف باشد ادعایی که در مقاطع مختلف از جانب آقای بنی‌صدر مطرح شده است، اما برای روشن شدن میزان این اطلاع خوانندگان محترم را به روایت دیگری از همین کتاب ارجاع می‌دهیم.« همان شب سرلشکر شادمهر به من تلفن زد و گفت: اگر آمریکائیها شبانه بیایند و این هلیکوپترها و هواپیماها را [که در فرودگاه طبس جا گذاشتند] ببرند دیگر هیچ آبرویی برای ارتش باقی نمی‌مونه... اینجا که آمدند ندیدیم. حالا اگر بیایند و ببرند خواهند گفت، پس توی کشور هیچ کس به هیچ کس نیست... بعد از این توضیحات او گفت: پس اجازه بدهید که ما هواپیما بفرستیم و از بالا ملخهای هواپیما و هلیکوپترهای آمریکایی را بزنیم تا آنها نتوانند ببرند. من که نظامی نبودم قاعدتاً می‌باید سخن مسئول نظامی را می‌پذیرفتم.» (ص292)
آقای بنی‌صدر که از بدیهی‌ترین مسائل نظامی ارتش و ادوات نظامی بی‌اطلاع است می‌خواهد خود را به عنوان منجی و نجات‌بخش کشور در تهاجم عراق در تاریخ به ثبت رساند و این تناقض‌گوئیها جز حاصل نادیده گرفتن فداکاریهای مردم در جریان دفاع مقدس نیست. در کتاب ”درس تجربه” آقای بنی‌صدر هیچ‌گونه اشاره‌ای به فداکاری ملت ایران که با تمام وجود از همان روز اول تهاجم به یاری فرزندان ارتشی و سپاهی خود شنافت ندارد. واقعیت آن است که آنچه در محاسبات آمریکا و عامل تحریک شده‌اش در تهاجم به ایران یعنی آقای صدام حسین مورد توجه واقع نشده بود نیز، توان ملت ایران به مفهوم عامش بود. ورود این پدیده نادیده گرفته شده به صحنه دفاع مقدس همه خوابهای دشمنان را مخدوش ساخت و نه معجزه‌گری آقای بنی‌صدر در روز پنجم.
در آخرین فراز این مقال باید خاطرنشان سازیم که کتاب خاطرات آقای بنی‌صدر را باید به درستی آینه تمام‌نمایی از تعارضات شخصیتی ایشان بنامیم. در حالی که در جایی از این کتاب مرحوم بازرگان به دلیل غیرانقلابی بودن آماج حملات آقای بنی‌صدر قرار می‌گیرد، اما در جای دیگر خود ایشان پس از رد شدن پیشنهادش به شاهپور بختیار، تأسف می‌خورد و چنین عنوان می‌دارد که اگر این پیشنهاد مورد پذیرش کارتر قرار می‌گرفت، ارگان دولت شاهنشاهی دست نخورده باقی می‌ماند و صرفاً انتقال قدرت صورت می‌گرفت و نه انقلاب. یا در جایی از کتاب ادعای اینکه ایشان اصولاً تمایلی به ریاست‌جمهوری نداشت به چشم می‌خورد، در حالی که در چند جای دیگر کتاب معترف است که تمایل شدیدی به این منصب داشته است. همچنین پیشنهاد آقای بنی‌صدر به قاسملو مبنی بر تشکیل یک کنفدراسیون باکردهای سایر کشورها ی منطقه، میزان تعلق خاطر ایشان را به مبانی و باورهای ملی روشن می‌سازد و یا در حالی که معترف است گروههای مجاهدین خلق و چریکهای فدایی خلق در شکنجه‌های درون زندان دخالت داشتند تلاش ایشان برای بی‌اعتبار کردن ایران در خارج کشور میزان صداقت سیاسی ایشان به نمایش می گذارد و ... از این دست مطالب را فراوان در کتاب ”درس تجربه” می‌توان یافت که می‌تواند برای محققان و پژوهشگران تاریخ معاصر کلیدهای کارگشایی برای کشف حقایق باشد.
 
بولتن نقد و بررسی کتب تاریخی دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران