روایت زندگی مجاهدانه حاج عبدالله والی

سال شصت و چهار برای سربازی اقدام کردم. 1 بعد از دوره آموزشی تو نیشابور قرار بود برم سنندج. روز آخر آموزشی یه نامه دادن بهم، گفتن فردا که همه برای تقسیم می رن مشهد، شما با این نامه برید سپاه تهران. گفتن باید برید کمیته امداد مرکز. اون جا که رفتم، بهم یه هفته مرخصی دادن. برگشتم بردسکن. بعد از یه هفته که برگشتم گفتن قراره به جای سنندج برید بشاگرد پیش آقای والی. اصلا اسم بشاگرد رو هم نشنیده بودم، یعنی تا اون وقت اصلا جنوب کشور نرفته بودم. بهم گفتن برو اتاق آقای نجفی. رفتم پیش آقای نجفی، سلام علیک کردم، گفتن چند دقیقه بشینید. نشسته بودم که یه آقایی واردشدن، من رو که دیدن گفتن؛ ایشون آقای جمالیانه که قراره تو بشاگرد خدمتشون باشیم.
من هم بدون این که از قبل بشناسمشون گفتم: شما حاج آقای والی هستید؟
آقای نجفی تعجب کرده بودن، به حاجی گفتن: مگه شما ایشون رو می شناسید؟
گفتن: نه.
از من پرسیدن، گفتم: نه، احساسمون این طور بود که همدیگه رو شناختیم. اصلا یه حالتی بود که من بدون هیچ صحبتی جذب حاج آقای والی شدم.
حاج آقای والی به حاج امیرسپردن که برای من بلیط هواپیمای بندرعباس بگیرن. فروردین سال شصت و پنج بود که سوار هواپیما شدم. تهران هوا یه کم سوز داشت. من اون موقع اورکت سپاه تنم بود. تو هواپیما بهم گفتن: مگه شما تا حالا بندرعباس نرفتید؟
گفتم: نه، اصلا جنوب نرفتم.
گفتن: معلومه این اورکت رو در بیاری بهتره، اون جا اذیت می شی.
گفتم: نه، باشه بهتره. به اون تیپ علاقه داشتم. زیپ اور رو کشیده بودم، دکمه بالای پیرهن رو هم بسته بودم. وقتی رسیدیم، به محض این که در هواپیما باز شد، یه حرارتی زد تو صورتم! تعجب کردم، گفتم: این جا خیلی گرمه!
یکی از بچه های کمیته امداد اومده بود دنبالم، مستقیم رفتیم میناب. یه شب میناب موندیم و فرداش راه افتادیم سمت بشاگرد. از روستای سندرک و دریهن و سردشت و ملکن رد شدیم تا رسیدیم به خمینی شهر.
تو خمینی شهر فقط یه انبار بود و یه ساختمون با چند اتاق. یکی اتاق بی سیم بود، یکی درمونگاه که دکتر حیدری توش بودن، یکی داروخونه، یکی اتاق حاج عبدالله، یکی راننده، یکی آشپزخونه، یک اتاق بزرگ هم بود که هم غذاخوری هم نمازخونه. من شب و روز اول و دوم رو همون جا خوابیدم.
دو، سه روز اول خیلی دل تنگ بودم. خب بیشتر از هزار کیلومتر از خونواده دور شده بودیم. هیچ کس رو تو خمینی شهر نمی شناختم، چون حاج آقای والی تهران مونده بودن، جدا از این ها خود بشاگرد یه حالت غریبی داشت که آدم رو می گرفت.
کم کم با بچه های اون جا آشنا شدم و خودم رو با شرایط وفق دادم. اولین کار لازم شناسایی وضعیت فرهنگی منطقه بود. یکی دوهفته می رفتم و روستاها رو می دیدم. سعی می کردم با لهجه مردم آشنا بشم تا بتونم باهاشون صحبت کنم. اولش مجبور بودم برای رفتن به روستاها با یکی از ماشین ها که برای توزیع یا کار دیگه ای می رفت برم، حاجی که اومدن، یه موتور بهم دادن. دیگه خودم راه می افتادم روستاهای دور و نزدیک رو می دیدم. می خواستم با فرهنگ و آداب و رسوم و مراسم های مردم آشنا بشم.
فقر فرهنگی شدید بود و تقریبا هیچ کار منظمی تو روستاها نشده بود. وقتی این وضعیت رو دیدم خیلی ناراحت شدم.
بعد از شناسایی با حاجی هماهنگ کردم و رفتم تهران. از دفتر مرکزی امداد یه سری وسایل شامل دستگاه اپک، فتواستنسیل، آپارات، فیلم، ضبط صوت، نوارهای کاست قرآن و مداحی و سخنرانی، میکروفن و بلندگو و بقیه تجهیزاتی که لازم داشتیم رو آوردیم بشاگرد. خب ما برای واحد فرهنگی یه جایی می خواستیم، حاجی یه چادر بهمون داد، در فاصله حدود پنجاه، شصت متری، روبه روی مقر چادر رو برپا کردیم و روش زدیم واحد فرهنگی. وسایلمون رو هم گذاشتیم تو چادر.
حاج عبدالله چند روز که از حضور آقای جمالیان می گذرد، یه نیرویی که پیدا کرده است مطمئن می شود و کاملا به او اعتماد می کند با هم صحبت می کنند و آقای جمالیان از تجربیات و مشاهداتش می گوید و از طرح هایی که در ذهن دارد. بعد از این صحبت حاج عبدالله آقای جمالیان را آزاد می گذاردکه با برنامه خودش کار کند، به بقیه بچه های امداد هم می گوید که کاری با جمالیان نداشته باشند تا مستقل عمل کند و فقط به مسائل فرهنگی بپردازد. کار در قسمت های مختلف شروع می شود. اجرای برنامه های فرهنگی در روستاها، رسیدگی به مدارس محدود موجود در منطقه، برگزاری مراسم مختلف، سر و سامان دادن به اعزام مبلغین، برنامه های فرهنگی برای خود همکاران امداد و... 2
آقای حسن جمالیان: یه سری از برنامه های ما تو خود خمینی شهر و عمدتا برای پرسنل بود. بالاخره این برادران از خانواده هاشون دور بودن و غربت منطقه هم می گرفتشون. لازم بود برنامه هایی داشته باشیم که روحیه شون رو عوض کنیم. البته خود بچه ها خیلی فعال و اهل بگو بخند و ورزش و این ها بودن، ما هم گاهی جمعشون می کردیم، یه فیلم پخش می کردیم، یا نوار سخنرانی می گذاشتیم. هر روز صبح، قبل از کار با بلندگوهایی که بیرون چادر نصب کرده بودیم نوار قرآن پخش می کردیم ومعمولا سه نوبت نماز جماعت برگزار می شد، تو مناسبت ها هم برنامه ویژه داشتیم. بعد از قرآن، اگه روز ولادت بود، سرود پخش می کردیم، شکلاتی، میوه ای چیزی می دادیم. اگه شهادت بود، نوحه و این ها می گذاشتیم و برنامه روضه خونی داشتیم.
برنامه روستاها مختلف بود، اون ابتدا حتی خودم می رفتم روستای بهتیش که نزدیک بود، قرآن درس می دادم. هر روز بعدازظهر با موتور می رفتم، تویه کپری که به عنوان مسجد داشتن، بچه ها و جوون ترها رو جمع می کردم و قرآن یاد می دادم.
وسایل پخش فیلم و کلی عکس و پوستر و این ها رو برمی داشتیم همراه یکی از بچه ها می رفتیم تو روستاها. مردم رو جمع می کردیم براشون فیلم پخش می کردیم، نمایشگاه می زدیم. گاهی هم مردم چند تا روستا رو با هم می آوردیم خمینی شهر و اون جا براشون برنامه اجرا می کردیم. شیعیان مخلصی بودن که برای هر آموزشی آمادگی داشتند. زمینه کار فرهنگی خیلی مناسب بود، هرکاری که می کردیم به بهترین نحو جواب می داد.
خب یکی از مهم ترین برنامه های بشاگردی ها رفتن به زیارتگاه سید نجم الدین در ایام عید قربان بود. حاج عبدالله هم خیلی تاکید داشتند که از این فرصت استفاده کنیم. ما از چند روز قبل از عید قربان، رفتیم به این زیارتگاه و اون جا چادر زدیم. تا بعد از عید ما اون جا برنامه داشتیم. فیلم پخش می کردیم و نوارهای سخنرانی از حضرت امام و سایر بزرگان رو می بردیم براشون می گذاشتیم، با دقت می نشستند گوش می کردند. نمایشگاه می زدیم، کلاس قرآن داشتیم، برای بچه ها مسابقه می گذاشتیم. تو اون چند روز حسابی براشون برنامه اجرا می کردیم. از همه جای بشاگرد می اومدن و همه هم از برنامه ها استقبال می کردن.
کار دیگه ما مربوط به اعزام مبلغ بود. در طول سال روحانیون برای تبلیغ به بشاگرد می اومدن. به خصوص محرم و صفر و ماه مبارک رمضان که تعداد زیادی به منطقه می آمدند. کل هماهنگی های آوردن به منطقه رو حاج عبدالله انجام می دادند. وارد خمینی شهر که می شدند، دیگه مسئولیت با من بود. مردم عاشق روحانیون بودن می اومدن به استقبالشون. نزدیک محرم یا ماه رمضان که می شد، درخواست های روستاها برای فرستادن مبلغ شروع می شد.
آمدن روحانیون به بشاگرد در ایام تبلیغ از همان سال های اول و در ربیدون آغاز شد و هر سال توسعه یافت. سال شصت و چهار با آمدن حجت الاسلام اسماعیل پور، برنامه اعزام مبلغ منظم تر و با برنامه تر ادامه پیدا کرد، تا سال شصت و پنج که آقای جمالیان هم آمد و بخش فرهنگی، کارهای تبلیغ را سرو سامان بیشتری داد.
حجت الاسلام اسماعیل پور: سال شصت و دو از طرف سازمان تبلیغات قرار شد برم کردستان. از قبل یه آشنایی مختصری با حاج امیر و حاج حسن محمدی داشتم، چون کردستان رو نمی شناختم، رفتم به دفتر عمران امام در تهران که آدرس بگیرم. حاج عبدالله هم همزمان با من رسیدن به دفتر عمران. با هم آشنا شدیم و سلام و احوال پرسی، گفت: شما کجا می رید؟
گفتم: کردستان، شما کجا هستید؟
گفت: ما رفتیم به یه منطقه ای که تازه کشف شده، به اسم بشاگرد و اون جا مشغولیم ما یه سری کارهای عمرانی رو شروع کردیم، شما هم بیاین کمک کنید و کارهای فرهنگی رو به عهده بگیرید.
گفتم: باشه، من یه ماموریت بیست روزه دارم تو کردستان. شما برید من هم که کارم تموم شد، ان شاءالله به شما ملحق می شم.
من رفتم کردستان ولی گرفتارم کردن، خلاصه بیست روز ما شد بیست ماه! بعد از بیست ماه که داشتم وسایلم رو جمع می کردم که از کردستان برم، حاج امیر زنگ زد، گفت: حاج عبدالله یه سفارشی برای شما داشت.
گفتم: چی؟
گفت: گفته به شما بگم من آدم بدقول زیاد دیده بودم، ولی آخوند بدقول ندیده بودم.
گفتم: بگو حاجی! من به قولم عمل می کنم ومی آم.
از کردستان که برگشتم قم، ایام ماه صفر بود. یکی از اقوام پیشنهاد داد که برای تبلیغ بریم به «لامرد» تو استان فارس. چند نفر جمع شدیم و راه افتادیم، وقتی از شیراز به سمت لامرد می رفتیم، گفتم برید سازمان تبلیغات شیراز یه خبر بگیرید. بهمون گفتن اون جا نرید، الان چهل، پنجاه نفر هم نیروی اضافه دارن. یه نگاهی به نقشه انداختیم، دیدیم تا بندرعباس راهی نیست. گفتم می ریم بندرعباس. از یه جاده خاکی رفتیم تا رسیدیم به بندر. شب رو تو سازمان تبلیغات خوابیدیم. صبح که بیدار شدیم، دیدیم سر سفره هشتاد نفر نشستن و همه اضافی اند. گفتیم می ریم میناب. رفتیم پیش حاج آقا طالب، امام جمعه میناب، اون جا هم گفتن نیروی اضافه داریم! یادم افتاد میناب به بشاگرد نزدیکه، شماره کمیته امداد رو گرفتم، گفتم: حاج آقا والی کجاست؟
گفتند: بشاگرد.
گفتم: بهشون بگید ما اومدیم و الان میناب هستیم، راهنمایی کنن تا بیایم پیششون. حاج عبدالله با بی سیم ارتباط گرفت و خبر داد که یه ماشین می فرستم دنبالتون، شب می رسه میناب، چون راننده خسته می شه موقع برگشت خودتون کمکش کنید.
ساعت دوازده شب ماشین رسید، راننده علی داستانی بود. چون قول داده بودم، با این که رانندگی خوبی نداشتم، نشستم پشت فرمون. تو جاده ها که جابه جا با سیلاب شسته شده بود، همین جوری می رفتیم. تا یه جا راه رو گم می کردیم، علی داستانی خوابیده بود، بیدارش می کردم، یه نگاه می انداخت می گفت از این ور برو، دوباره می خوابید! چندین بار این بنده خدا رو بیدار کردم، تا بالاخره صبح بود که رسیدیم خمینی شهر. خستگیمون که در رفت با حاجی نشستیم یه برنامه ریزی کردیم و فرداش رفتیم به روستاهای مختلف برای تبلیغ. من چون مسئول اکیپ بودم، رفتم و دورترین و فقیرترین روستایی که همه هم از غلامون بودن و وضع بدی داشتن. رفتیم و شروع کردیم به تبلیغ.
از اون سال کار ما شروع شد و تو هر مناسبتی با حاجی هماهنگ می کردیم و از قم با یه اکیپ از روحانیون به بشاگرد می رفتیم. ماه مبارک رمضان، محرم، صفر و بعضی از اعیاد و مناسبت ها رو برنامه داشتیم، شاید من در سال پنج، شش ماه رو تو منطقه بودم.
مردم منطقه با این که آگاهی زیادی نداشتن، اما شیعیان متعصبی بودن و ارادت زیادی هم به روحانیت داشتن. سعی می کردن با نذرهایی که برای امام حسین(ع) می کردن، غذای خوبی به مبلغین بدن، وگرنه خودشون که چیزی نداشتن.
ما رو دو مسئله اصلی کار کردیم، یکی احکام که از طهارت و نجاست شروع می شد و یکی هم مسائل اعتقادی که سعی می کردیم سطح آگاهی های مردم رو بالا ببریم. چون تعدادمون کم بود و روستاها زیاد بودن، تو یه روستا مستقر می شدیم و سه، چهار روستای اطراف رو هم می رفتیم. بعد از چند روز هم جامون رو عوض می کردیم. مردم هم جمع می شدن تو کپر حسینیه، یا فضای باز و به منبر گوش می دادن. همیشه یه نفر از گروه تو خمینی شهر می موند، برای خود مقر و پرسنل امداد، گاهی خود ما بودیم و گاهی دوستان. خود حاج عبدالله و برادرانشون احترام خیلی زیادی به روحانیون می گذاشتن و تا حدی که می تونستن پذیرایی می کردن.
تبلیغ تو بشاگرد سختی های زیادی داشت، اما لذت بخش بود. ما معمولا مجبور بودیم عقب لندکروزها بشینیم و از میناب به خمینی شهر بیاییم. در طول راه تمام وجودمون پر از خاک می شد. تو روستاها هم که وضع اسکان و غذا و بهداشتمون معلوم بود! اما وقتی علاقه مردم و اعتقادات پاکشون رو می دیدیم، این سختی ها هم می چسبید. از اون طرف هم رسیدگی های حاج عبدالله و امداد دل گرمی روحانیونی بودکه می اومدن.
خود شخصیت آقای والی برای ما و بقیه کسانی که به منطقه می اومدن، باعث جذب بود، خب ما می دیدیم که ایشون اهل تهجد و شب زنده داریه. در اون زمان هایی که ما توفیق داشتیم باهاشون باشیم، هیچ شبی نبود که حاجی برای نماز شب و عبادت بلند نشه. شاید نزدیک به دو ساعت مونده به اذان صبح بلند می شد و شروع می کرد به راز و نیاز. گاهی صدای گریه هاش بلند می شد و از بیرون اتاقش شنیده می شد. در طول روز هم که بدون خستگی مشغول کار بود و محال بود بداخلاقی کنه یا غیبت و این ها تو صحبت هاش باشه. مقید بود نمازهاش رو اول وقت و به جماعت بخونه، خلاصه ما هر جور نگاه می کردیم حاجی برامون الگو بود.

1- مصاحبه با آقای حسن جمالیان، بردسکن، 18/9/1388
2-مصاحبه با آقای حسن جمالیان، بردسکن، 18/9/1388
3-ماموریت آقای جمالیان از سپاه به کمیته امداد، هر شش ماه تمدید می گردد.