مکتب حزب الله در خاطرات نبي‌الله زواره / «عنصر اصلي جذابيت مکتب، قصه‌گويي حاج آقا بود»

نبي‌الله (امير) زواره، پسرخاله شهيد حاج اصغر اكبري(1) است. وی يكي از سه چهار نفر اصلي و بنيانگذار مكتب حزب الله شهرري در سال هاي منتهي به پيروزي انقلاب اسلامي بوده و بالطبع روايت وي از اين جمع مذهبي و مبارزاتي كه ده ها شهيد، جانباز و آزاده را تقديم انقلاب و دفاع مقدس كرد، در نوع خود شنيدني و البته معتبر است.

***
بنده متولد اول اسفند 1338 هستم، دوران دبيرستان را در شهرري گذراندم و ديپلم فني گرفتم و بعد از ديپلم، به‌دليل علاقه به کار معلمي وارد دانش‌سراي تربيت ‌معلم شدم، بعد در رشته الکترونيک فوق‌ديپلم گرفتم و سپس به‌طور رسمي وارد آموزش و پرورش شدم. سال اول خدمت را در هنرستان شهيد رجايي به‌عنوان معاون آموزشي گذراندم و بعد از يک سال، مسؤوليت هنرستان اميرکبير در نازي‌آباد تهران را به‌عهده گرفتم. دو سال مدير آن‌جا بودم و بعد به هنرستان شهيد گلشني رفته و چهار سال نيز در آن‌جا قبول مسؤوليت کردم. بعد از آن، مديريت هنرستان امام صادق(ع) را به‌مدت پنج سال به‌عهده گرفتم. سپس به وزارت‌خانه آمدم و به‌عنوان مديرکل دفتر توسعه مشغول به کار شدم. تقريباً شش، هفت سال هم در آن سمت بودم تا اين‌که از سال 1382 به سازمان نوسازي مدارس منتقل و به‌عنوان معاون مديرکل تجهيزات مشغول انجام وظيفه شدم. اكنون دو سال است که معاون مديرکل امور مالي و ذي‌حسابي سازمان نوسازي مدارس هستم.

من از حدود ده سالگي، در حين اين‌که درس مي‌خواندم، کار هم مي‌کردم. کار من نقاشي بود. يادم است که يک شب با آيت الله حاج آقا محمد تقي عبد شیرازی(ره) صحبت مي‌کردم، ايشان کار مرا خيلي باارزش قلمداد کرد؛ منظورم کارکردن در کنار درس‌خواندن است. ايشان با اين‌که يک معمم دانشمند و سخنران توانا بود و براي سخنراني به مراسم مختلفی دعوت مي‌شد، معتقد بود که نبايد از اين طريق امرار معاش کند. يادم است که مي‌گفت، هيچ‌کدام از پيامبران و ائمة ما(ع) از راه درآمد عمومي مردم امرار معاش نمي‌کرده‌اند، بلكه در عين اين‌که رسالت خودشان را به انجام مي‌رساندند، براي امرار معاش نيز فعاليت کاري داشته‌اند. بنابراین اعتقاد، حاج آقا نيز در قسمت‌هاي مختلف صنعتي و کشاورزي فعاليت کاري داشت، به همين دليل هر وقت براي سخنراني در جايي دعوت مي‌شد، هزينه‌اي دريافت نمي‌کرد.
كار برادر بزرگم، آقا عبدالله، طوری بود که به تلفن نياز داشت، به همين دليل زودتر از ديگران تلفن گرفته بود. هرگاه کار ضروري  پيش مي‌آمد که نياز بود به حاج آقا اطلاع دهند، به منزل ما زنگ مي‌زدند و ما به ايشان اطلاع مي‌داديم. وقتي که به منزل ما مي‌آمدند، شايد به‌خاطر اين‌که اين کار را نوعي مزاحمت تلقي مي‌کردند، براي جبران، پند و اندرزي در قالب يک صحبت پنج يا ده دقيقه‌اي به ما مي‌دادند و آن را اُجرت کار ما به حساب مي‌آوردند. چيزهايي که من از آن صحبت‌ها به ياد دارم، يکي اين که مي‌گفتند، براي من بارها پيش آمده است که در بعضي از موارد تصميماتي گرفته‌ام که به تار مويي بند بوده، ولي چون توکلم به خدا بوده است، اين تار موي نازک مانند يک ريسمان بسيار محکم مرا نگه داشته است.

در محلة ما عده‌اي افراد ناباب رفت و آمد داشتند؛ از اين‌رو کم‌تر خانواده‌اي جرأت مي‌کرد فرزندانش را آزاد بگذارد، چون نگران آلودگي آنها به مواد مخدر يا قماربازي و مسائل شبيه آن بود. به‌ياد دارم ما چهار، پنج خانواري که از اين قضايا مي‌ترسيديم، با آن‌که با هم فاصله مکانی داشتيم، نسبت به ديگران ارتباط‌مان بسيار قوي‌تر بود. من وقتي روحية ايشان را اين‌گونه مي‌ديدم، تصميم گرفتم که به اتفاق عده‌اي از دوستان جلسات قرآن تشکيل دهيم.
فکر مي‌کنم حدود سال‌هاي 1354 و 1355 بود که دراین‌باره ابتدا با حاج اصغر [شهيد اصغر اكبري]، که پسرخالة من بود و هنوز هم با آيت‌الله عبد شيرازي آشنا نشده بود، صحبت کردم. حاج اصغر براي اولين بارجلوی منزل‌مان با حاج آقا برخورد کرد و آشنايي آن دو، از آن زمان آغاز شد. حاج اصغر در يک بافندگي کار مي‌کرد. با او  پيرامون سر و سامان دادن وضعيت بچه‌هاي محل و تشکيل کلاس درس قرآن صحبت کرديم. حاج اصغر نزدیک محل کارش در خيابان سپهسالار  نزديك بهارستان، در کلاس درس قرآن شرکت مي‌کرد.
وقتي اين موضوع مطرح شد، حاج آقا اعلام آمادگي کرد. ما که وضعيت مالي خوبي نداشتيم، فکر مي‌کرديم وقتي کسي براي تدريس به اين‌جا بيايد، بايد هزينه‌اي دريافت کند. موضوع را كه به حاج آقا گفتيم، ايشان گفتند که من بابت اين کار نه تنها مبلغي نمي‌گيرم، حتي خودم هزينة آن را  نيز به‌عهده مي‌گيرم. يادم هست زماني که اين جلسات در منزل ايشان برگزار مي‌شد، تمام هزينه‌های كلاس را آيت‌الله عبد شيرازي پرداخت مي‌کرد.
بعد از يک سال که جلسات در منزل ما داير مي‌شد، ساختمان مسكوني حاج آقا در چهار طبقه در حال ساخته‌شدن بود. در همان حالت كه طبقات و کف ساختمان هنوز آماده نبود و بعضي قسمت‌ها هم سفيد نشده بود، يکي از طبقات به کلاس اختصاص يافت؛ سالن يک‌سره‌اي که کف سيماني آن با گليم فرش شده بود. در زمستان  حضور در آن‌جا تا حدودي مشکل بود، ولي در بقية ايام راحت بوديم.
مسألة بسيار مهمي که وجود داشت اين بود که هم حاج آقا، خيلي مقيد به زمان حضورش در کلاس بود و هم حاج اصغر و اين دو، غيرممکن بود در کلاس غيبت کنند. اين دو بزرگوار در تشكيل و استمرار اين کلاس‌ها حضور فعالي داشتند. به‌ دليل همين حضور دائمي ايشان در اين جلسات، بچه‌ها متوجه شدند که اين جلسات مستمر است و تحت هر شرايطي و حتي در صورت داشتن دعوت از جايي، نبايد کلاس را تعطيل كنند.
مسأله مهم ديگري که موجب رونق اين کلاس مي‌شد، تفسير قرآن توسط آيت‌الله عبد شيرازي بود که در حين آموزش قرآن انجام مي‌شد.
کسي که در نوشتن تفاسیر خيلي مصمم بود، حاج اصغر بود. البته بقية دوستان هم مي‌نوشتند. خود من هم اگر چه مي‌نوشتم، ولي حاج اصغر خيلي دقيق‌تر از ديگران يادداشت مي‌کرد، به‌طوري که در ابتداي هر جلسه، حاج اصغر درس جلسة قبل را مرور مي‌کرد تا اگر چيزي از ذهن بچه‌ها دور شده باشد، به‌ياد آورند. حاج آقا در عين بحث‌کردن با بچه‌ها و در هنگام درس‌دادن، از سؤال پيچ‌کردن مخاطبانش امتناع مي‌کرد تا از حضور در کلاس معذب نباشند. ايشان مي‌دانستند كه در غير اين صورت، از تعداد آنان کاسته مي‌شد.
روحيه‌اي که حاج اصغر به جمع بچه‌هاي شرکت‌کننده در آن جلسات مي‌داد، به‌خودي خود، آنان را شجاع بار مي‌آورد تا از به‌روزکردن مسائل سياسي و يادداشت‌کردن آن‌ها هراسی نداشته باشند. به اين ترتيب، پاية جلسات روزبه‌روز محکم‌تر مي‌شد، اطلاعات بچه‌هاي شرکت‌کننده بيش‌تر مي‌شد و از نظر بنية مذهبي قوي‌تر مي‌شدند.
يادم است که در ايام محرم، کساني که در هيأت ما شرکت مي‌کردند، نسبت به افرادي که در هيأت‌هاي ديگر شرکت مي‌کردند، هم قابل توجه‌تر بودند و هم بيش‌تر به‌دنبال مطالب جديد بودند و مي‌كوشيدند آگاهي‌هاي لازم را در آن جلسات به دست بياورند، به‌طوري که يک‌بار عده‌اي مراجعه کردند و گفتند اگر در ايام محرم به كارتان ادامه دهيد، باعث مي‌شود که بچه‌ها کم‌تر به مسجد بروند، يعني مسجد را تحت شعاع قرار داده بود. در طي دو سال، در ايام محرم، جلسات قرآن را زودتر به پايان مي‌رسانديم تا بچه‌ها به مراسم عزاداري مساجد هم برسند.
عنصر اصلي جذابيت مکتب، قصه‌گويي حاج آقا بود. بيش‌تر درس‌هايي که از قرآن مي‌آموختيم، در دل داستان‌هايي بود که در قرآن وجود دارد. با بهره از اطلاعات علمي  و ديني بالا، حاج آقا داستان‌هاي شيريني را بيان مي‌کرد كه جذابيت بسياري داشتند. اين قصه‌ها  موجب جذب و جلب افراد در سنين مختلف، از نوجوان ده ساله تا فرد سي ساله مي‌شد که اين هنر حاج آقا بود.

***

تقريباً سال 1356 بود که شکل کار ما بيش‌تر سياسي به خود شد. در آن زمان تازه صداي انقلاب شنيده مي‌شد. طبقه بالاي منزل ما به محل فعاليت‌هاي سياسي اختصاص يافته بود. وقتي کلاس قرآن به منزل ما منتقل شد، کارهاي سياسي در منزل ما انجام مي‌شد و نوارهاي سخنراني و اعلاميه‌هاي امام را تکثير مي‌کرديم. يادم است که در آن ايام، آقاي روحاني در قم سخنراني کرده بود و نوار سخنراني‌ ايشان بلافاصله از طريق حاج اصغر به جمع ما هم رسيد. گویا حاج اصغر با گروه ديگري مخفيانه ارتباط داشت، که من نمي‌دانم چه کساني بودند.

ما يک دستگاه تکثير تهيه کرده بوديم و اعلاميه‌ها را، بعد از تأييد حاج آقا، در طبقة بالاي منزل تکثير مي‌کرديم. رفته‌رفته که تظاهرات شکل مي‌گرفت، ما هم مي‌خواستيم نقش‌مان را در اين تحول عظيم به اثبات برسانيم؛ فرش سالن هيأت را جمع کرده و پلاکاردها را کف اتاق پهن مي‌کرديم و به كمك يکي از بچه‌ها که خوش‌نويس بود، روي آنها شعار مي‌نوشتيم. چون پدرم - -مرحوم حاج شعبان‌علي-  پارچه‌فروش بود، يک طاقه پارچه از ايشان گرفتم و آن آقاي خوش‌نويس هم با قلم و رنگ پلاستيک، شعارهاي مرتبط با انقلاب را روي آن پارچه‌ها می‌‌نوشت. منزل ما چهار، پنج ماه قبل از پيروزي انقلاب، لو رفت. دستگاه‌هاي تكثير را به جايي منتقل کرديم، ولي اثر رنگ شعارهاي روي پلاکاردها روي موزائيک‌هاي کف اتاق بر جا مانده بود. سنگ‌ساب دستي تهيه کرديم و هفت، هشت نفره، موزائيک را طوري سایيديم که نوشته‌ها اصلاً مشخص نباشد ولي آثار رنگ را نتوانستيم کاملاً از بين ببريم و پاک کنيم.
برادرم، اسدالله، در دانشکدة افسري دوستي داشت به نام انوشه که در نيروي مخصوص بود؛ برادرم به نيروي هوايي رفت، آقاي انوشه وارد نيروي زميني و جزو نيروهاي مخصوص شد. او از افراد انقلابي و متدين بود و در زمان حکومت نظامي، فرمانده نيروهاي مخصوص شهرري شده بود. او مي‌گفت كه اگر ديديد نيرو‌هاي ما با فلان لباس، تيراندازي مي‌کنند، شما اصلاً نگران نباشيد. من مجبورم، چون به من دستور آتش مي‌دهند، من هم به ناچار به تعدادي از نيرو‌هايم فرمان مي‌دهم که تفنگ‌یشان را به سمت مردم بگيرند و  به تعداد ديگري كه پشت آن‌ها مي‌ايستند، مي‌گويم اسلحه‌هايشان را رو به بالا نشانه بروند. وقتي فرمان آتش مي‌دهم، فقط افراد ايستاده که اسلحه‌هايشان رو به بالاست، شليک مي‌کنند. اين شخص علاوه بر این که خيال بچه‌ها را آسوده کرده بود که اگر افراد گروه او را ديدند، ترسي نداشته باشند، هر وقت بچه‌ها دستگير مي‌شدند، به كمك او در همان شب اول آزاد مي‌شدند.
هيچ‌ فرد ديگری از وجود چنين شخصي اطلاع نداشت، در حالي‌كه طبقه بالاي منزل اعلاميه‌ها نوشته و تکثير مي‌شدند، در طبقة پايين آقاي انوشه با برادرم در حال گپ‌زدن بودند و ظاهراً از طبقة بالا خبر نداشتند.
بيش‌تر کارهاي اصلي و زير نظر حاج آقا و حاج اصغر بود، کارهاي اجرايي هم اکثراً زير نظر من انجام مي‌شد. پلاکاردها را شبانه با بچه‌ها در کوچه و خيابان‌ها نصب مي‌کرديم. در كار شعارنويسي، همان آقاي خوش‌نويسي که قبلاً گفتم، با ما همكاري مي‌كرد. بسيار پسر خوبي بود؛ حزب اللهي کامل نبود، ولي انسان خوبي بود. هر وقت که مي‌گفتم، فوراً مي‌آمد و دو، سه ساعت وقت مي‌گذاشت و پلاکاردها را مي‌نوشت، بعد هم گروهي شبانه آن‌ها را نصب مي‌کردند. حجم کار كه زياد شد، به‌وسيلة فيلم‌هاي راديولوژي کليشه درست مي‌کرديم، به اتفاق بچه‌ها با اسپري مي‌رفتيم و روي ديوارها شعار مي‌نوشتيم.
به ياد دارم، سه، چهار روز قبل از انقلاب، برادرم آقا اسدالله از نيروي هوايي يک ژ-3 و يک قبضه کلت به منزل آورد. چون منزل ما روبه‌روي کلانتري بود، بچه‌ها گفتند که از روي پشت‌بام، مأموران کلانتري را بزنيم. يکي از افراد مکتب با اين کار مخالف بود، مي‌گفت از اين فاصله قادر به نشانه‌گيري و زدن هدف نيستيم و با اين کار فقط موجب لو رفتن خودمان خواهيم شد كه عواقب بسيار وخيمي در انتظارمان خواهد بود. با اين حال در فکر بودیم که چه کنيم و چه نكنيم كه روزهاي بعد کم‌کم قضايا جدي‌تر شد و مردم با چوب و چماق به خيابان‌ها آمدند و کلانتري را تصرف کردند.
وقتی مردم به خيابان‌ها ريختند، در ميدان شهرري جمع شدند. يادم هست سه، چهار نفر از بچه‌ها از روي شوخ  طبعي کارهاي خاصي انجام مي‌دادند، مثلاً يکي از بچه‌ها، معروف به باقر صابوني، سر شاه را ساخته بود و روي سر الاغي قرار داده بود. او از بچه‌هاي مکتب حزب‌الله نبود و به‌طور کلي در فاز ديگري بود. بچه‌هاي ما از لحاظ اعتقادي و رفتاري تفاوت خيلي زيادي با او و افرادي اين‌گونه داشتند. البته ناگفته نماند كه این دسته افراد هم در آن روزگار کارهايي بر وفق جريان روز انقلاب انجام مي‌دادند. مردم آن روز به‌دنبال باقر صابوني و الاغش راه افتادند و با شعار «مرگ بر شاه» دور ميدان جمع شدند، بعد به سمت کلانتري حمله کردند كه سربازان کلانتري مقاومت زيادي نکردند و زود تسليم شدند.
من در آن روزهاجاهای دیگر هم فعال بودم. بعد از تظاهرات ميدان شهرري، با کلتي که داشتم به دولت‌آباد رفتم و به اتفاق عده‌اي ديگر، پاسگاه دولت‌آباد را تصرف کرديم. هنوز اسلحه در دست مردم نبود که با آن‌ها به خيابان بيايند، ولي در دولت‌آباد مردم اسلحه به‌دست آوردند و کار به تيراندازي کشيده شد. در نهايت بعد از يکي، دو ساعت مقاومت و کشته‌شدن چند نفر مأمور و آسيب ديدن تعدادي از مردم، کلانتري سقوط کرد.
فرداي آن روز به تهران رفتم، چون در شهرري به غير از آن پاسگاه، جاي ديگري براي به تصرف درآوردن وجود نداشت. البته آرامگاه رضاشاه هم بود که افراد گارد در آن‌جا پايگاه داشتند. شديدترين درگيري مردم شهرري با نيروهاي نظامي شاه در جريان انقلاب، در آرامگاه رضاشاه اتفاق افتاد.
جلساتي كه شب‌ها برای بررسی مسائل سياسي در منزل ما تشكيل مي‌شد تا زمان پيروزي انقلاب ادامه داشت. فقط براي مدت کوتاهي به‌خاطر آن‌كه احتمال لو رفتن منزل مي‌رفت، جلسات را تعطيل کرديم و وسايل کار را به منزل يکي از همسايه‌ها برديم. در مجموع دو، سه هفته جلسات منزل ما تعطيل بود، بعد وضعيتي به‌وجود آمد که ما دوباره جلسات‌مان را آغاز کرديم و تعدادي از بچه‌ها مانند اسدالله شيشه‌گر، حسين نوروزي، علي نوروزي و مولايي  هم مي‌آمدند.
گاردي‌ها به محلة ما زياد مي‌آمدند. محله‌هاي ما کوچه‌هاي باريکي داشت كه امکان عبور ماشين در آن‌ها نبود، بنابراين افراد نيروي مخصوص در آن‌جا گشت مي‌زدند. سال 1355 در نمايشگاه بين‌المللي، ما رستوراني را در اختيار داشتيم. آن موقع هنوز انقلاب فراگير نشده بود، البته زمزمه‌هايي بود، ‌گاهي هم اتفاق‌هايي اين طرف و آن طرف مي‌افتاد و سخنراني‌هايي انجام مي‌شد که اغلب منجر به دستگيري تعدادي هم مي‌شد. يادم است که گاردي‌ها هم به نمايشگاه آمده بودند؛ چون نيروهاي انقلابي تهديد كرده بودند نمايشگاه را بر هم خواهند زد، حفاظت آن‌جا را به افراد گارد سپرده بودند. اين افراد براي خوردن غذا به رستوران ما مي‌آمدند. بعضي از آنان پول نمي‌دادند، البته اگر آدم خوبي هم در بين آن‌ها بود، ما سعي مي‌کرديم از او پول نگيريم. از آن افراد سه، چهار نفر بودند که ما را مي‌شناختند و به‌اصطلاح نمک‌گير ما شده بودند؛ همين باعث شد که خيلي جاها به کمک ما بيايند.
در جريان انقلاب، بعضي از اين افراد در گارد شهرري بودند و وقتي متوجه شدند که ما بچة فلان محله هستيم، ديگر با محلة ما کاري نداشتند و ما به‌نوعي مصونيت پيدا کرده بوديم. اين افراد يک‌بار به منزل حاج آقا مراجعه کردند ولي وارد منزل نشدند، فقط دم در کمي با ايشان گفت‌وگو کردند و رفتند. البته بچه‌ها ترسي از اين مسائل نداشتند، از طرفي هم نمي‌خواستيم به‌دست دشمن بهانه بدهيم. تابلوي سردر مكتب حزب‌الله را هم من درست کردم. از نصب تابلو ترسي نداشتيم، حتي طبيعي‌تر هم جلوه مي‌کرد که بدانند آن‌جا محل کلاس درس قرآن است و کار ديگري انجام نمي‌شود.

***
مرحوم آيت‌الله عبد شيرازي، در عين حال که يک روحاني بود، يک ورزشکار هم بود. حتي حاج اصغر که خود يک ورزشکار حرفه‌اي بود، نمي‌توانست از ميل‌ها و دمبل‌هاي حاج آقا استفاده کند. حاج آقا براي اين‌که بچه‌ها دفاع شخصي بياموزند، کلاس ورزش‌هاي رزمي را راه انداخت. يک روز از پنجرة منزل خودمان كه حاج آقا را در حال ورزش‌کردن تماشا مي‌کردم، ديدم که ايشان فوق‌العاده فرز و قبراق بودند. حاج آقا بدون کمک دستان خود، پشتک مي‌زد. من از اين‌که مي‌ديدم يک روحاني اين‌گونه آمادگي جسمي دارد، تعجب مي‌كردم.

***
بعد از انقلاب، حاج اصغر فرماندة سپاه تهران شد و چون جنگ در کردستان بالا گرفته بود، با اين اعتقاد كه مردم كُرد در فتنه‌انگيزي‌هاي آن‌جا دخالتي ندارند، براي‌ انجام کارهاي فرهنگي به سردشت رفت. او با آن‌که فرماندة سپاه تهران، فرماندة دژبان حفاظت از نماز جمعه و نيز مسؤول حفاظت از آقاي خامنه‌اي بود، براي تبليغات فرهنگي به سردشت رفت.
خاطراتي که حاج اصغر از آقاي خامنه‌اي داشت، خيلي جالب بود. وقتي انقلاب پيروز شد، حاج اصغر فرش‌هاي منزلش را فروخت و به‌جاي آن‌ها از حصير استفاده كرد. او در جواب من كه به اين كارش اعتراض كردم، گفت: وقتي غذاي آقاي خامنه‌اي نان و ماست است يا وقتي شهيد بهشتي به ساده‌ترين وضع ممكن زندگي مي‌کند، من چگونه مي‌توانم مثل آنان نباشم؟ اين افراد الگوي او بودند. حتي جهيزية همسرش را به افراد نيازمند بخشيد.

***
دايي من و چند نفر از دوستانش از جمله حاج آقا عزيزالله قرباني، مکتب الهادي شهرري را تشكيل دادند. آقاي امامي کاشاني هم به مکتب الهادي مي‌آمدند. اين افراد سخنران‌هاي معروف را دعوت مي‌كردند تا به مکتب الهادي بيايند و براي مردم سخنراني كنند. آقاي قرائتي سخنران ثابت آن‌جا بود که روزهاي جمعه از قم مي‌آمد و در محل مكتب تدريس مي‌كرد. يادم است كه در يكي از روزهاي جمعه، ايشان آية «اطيعوالله و اطيعوالرسول» را تفسير ‌کرده و بسيار شفاف و علني علل ايجابي ولايت‌فقيه را تفسير و تشريح مي‌كرد.
برادرم پيکان سبزرنگي داشت که در اختيار من بود. من آقاي قرائتي را بعد از پايان کلاس به ميدان خراسان، به منزل روحاني ديگري مي‌بردم. هر چند که در آن زمان کسي مثل امروز ايشان را نمي‌شناخت ولي به‌خاطر سخنراني‌هاي شيرين و شيواي شان، هميشه استقبال فوق‌العاده‌اي از ایشان مي‌شد. آقاي امامي کاشاني هم طي سخنراني‌هاي خود، مسائل مذهبي را مطرح مي‌کرد و از آن طريق وضعيت موجود جامعه را به‌صورت كنايي كالبدشكافي مي‌كردند. اين فعاليت‌ها در سال‌هاي 1355 تا 1357 ادامه داشت. آيت‌الله عبد شيرازي براي سخنرانان مکتب الهادي احترام زيادي قائل بود. جامعة روحانيت شهرري در آن زمان بسيار فعال نبود و روحانيت فعال شهرري در جاهاي ديگر فعاليت مي‌كردند، مثلاً آقاي ري‌شهري اصلاً در شهرري نبود يا آقاي غيوري هم در «پل سيمان» بود. تنها روحاني سياسي شهرري غير از آيت‌الله عبد شيرازي، آقاي مرادي بود كه چند جلسه در مکتب حزب‌الله شركت و يك‌بار هم در آن‌جا سخنراني كرد. زماني که انقلاب شروع شد، روحانيون هم از نقاط مختلف به شهرري آمدند و جامعة روحانيت آن‌جا فعال شد.
بانيان مکتب الهادي حاج آقا عزيزالله قرباني، دايي خودم و حاج آقا مهدوي که انسان دانشمندي بود، بودند که به‌خاطر مزاحمت‌هاي ساواك، مکتب الهادي مدتي به ناچار تعطيل شد. بچه‌هاي مکتب حزب‌الله هم در روزهاي جمعه به مکتب الهادي مي‌رفتند. اين به سفارش خود حاج آقا بود كه ما را تشويق مي‌کردند که به آن‌جا برويم و مطالب جديد را دريافت کنيم، البته بچه‌هايي هم بودند که در همان ایام به گروه‌هاي ديگر مثل گروه رعد، گروه تکبير و فدائيان اسلام گرویدند. خود ما هم در اين گروه‌ها شرکت مي‌کرديم، حتي یک‌بار در زمان جنگ با عنوان فدائيان اسلام به جبهه عازم شديم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) شهيد حاج اصغر اكبري از یاران شهید بروجردی، نخستين فرمانده حراست جماران و بيت حضرت امام (ره) در جماران و فرمانده سپاه سردشت است كه در همين شهر به شهادت رسيد.