خاطرات مقام معظم رهبري از دوران مبارزه
طبعاً ديگر ما در قلب هيجانهاى اساسى كشور قرار گرفتيم و من در سال چهل و دو، دو مرتبه به زندان افتادم؛ بازداشت، زندان، بازجويى. مىدانيد كه اينها به انسان هيجان مىدهد. بعد كه انسان بيرون مىآمد و خيل عظيم مردمى را كه به اين ارزشها علاقهمند بودند و رهبرى مثل امام رضواناللَّه عليه را كه به هدايت مردم مىپرداخت و كارها و فكرها و راهها را تصحيح مىكرد مشاهده مىنمود، هيجانش بيشتر مىشد. اين بود كه زندگى براى امثال من كه در اين مقولهها زندگى و فكر مىكردند، خيلى پرُهيجان بود؛ اما همه اينطور نبودند...
آنوقتها گاهى بزرگترهاى ما كسانى كه در سنين حالاى من بودند چيزهايى مىگفتند كه ما تعجّب مىكرديم چطور اينها اينگونه فكر مىكنند؟ حالا مىبينيم نخير؛ آن بيچارهها خيلى هم بىراه نمىگفتند. البته من خودم را بهكلّى از جوانى منقطع نكردهام. هنوز هم در خودم چيزى از جوانى احساس مىكنم و نمىگذارم كه به آن حالت بيفتم. الحمدللَّه تا بهحال نگذاشتهام و بعد از اين هم نمىگذارم؛ اما آنها كه خودشان را در دست پيرى رها كرده بودند، قهراً التذادى كه جوان از همهى شؤون زندگى خودش دارد، احساس نمىكردند. آنوقت اين حالت بود. نمىگويم كه فضاى غم حاكم بود اين را ادّعا نمىكنم اما فضاى غفلت و بىخبرى و بىهويّتى حاكم بود.
من تا مدتى بعد از 22 بهمن هم كه گذشته بود بارها به اين فكر مىافتادم كه ما خوابيم يا بيدار
اينهم بود كه آنوقت من و امثال من كه در زمينهى مسائل مبارزه، بهطور جدّى و عميق فكر مىكرديم، همّتمان را بر اين گذاشتيم كه تا آنجايى كه مىتوانيم، جوانان را از دايرهى نفوذ فرهنگى رژيم بيرون بكشيم. من خودم مثلاً مسجد مىرفتم، درس تفسير مىگفتم، سخنرانىِ بعد از نماز مىكردم، گاهى به شهرستانها مىرفتم سخنرانى مىكردم. نقطهى اصلى توجّه من اين بود كه جوانان را از كمند فرهنگى رژيم بيرون بكشم. خود من آنوقتها اين را به "تور نامريى " تعبير مىكردم. مىگفتم يك تور نامريى وجود دارد كه همه را به سمتى مىكشد! من مىخواهم اين تور نامريى را تا آنجا كه بشود، پاره كنم و هر مقدار كه مىتوانم، جوانان را از كمند و دام اين تور بيرون بكشم. هر كس از آن كمند فكرى خارج مىشد كه خصوصيّتش هم اين بود كه اوّلاً به تديّن و ثانياً به تفكرات امام گرايش پيدا مىكرد يك نوع مصونيتى مىيافت. آن روز اينگونه بود. همان نسل هم، بعدها پايههاى اصلى انقلاب شدند. الان هم كه من در همين زمان به جامعهى خودمان نگاه مىكنم، خيلى از افراد آن نسل را چه كسانى كه با من مرتبط بودند، چه كسانى كه حتّى مرتبط نبودند مىتوانم شناسايى كنم.
گفت و شنود در ديدار جمعى از جوانان به مناسبت هفتهى جوان 07/02/1377
سجدهي شكر
در آن روزها ما در يك حالت بُهت بوديم. در حالى كه در همهى فعاليتهاى آن روزها ما طبعاً داخل بوديم. همانطور كه مىدانيد ما عضو شوراى انقلاب بوديم و يك حضور دائمى تقريباً وجود داشت. لكن يك حالت ناباورى و بهت بر همهى ما حاكم بود. من يك چيزى بگويم كه شايد شما تعجب بكنيد.
من تا مدتى بعد از 22 بهمن هم كه گذشته بود بارها به اين فكر مىافتادم كه ما خوابيم يا بيدار. و تلاش مىكردم كه از خواب بيدار شوم. يعنى اگر خواب هستم، اين رؤياى طلائى كه بعدش لابد اگر آدم بيدار شود هر چه قدر خواهد بود خيلى ادامه پيدا نكند، اينقدر براى ما شگفتآور بود مسأله.
سجدهي شكر...
آن ساعتى كه راديو براى اول بار گفت صداى انقلاب اسلامى، يك همچى تعبيرى. من تو ماشين داشتم از يك كارخانهاى مىآمدم طرف مقرّ امام. يك كارخانهاى بود كه عوامل اخلالگرِ فرصتطلب آنجا جمع شده بودند و شلوغى راه انداخته بودند و در بحبوحهى انقلاب كه هنوز شايد بختيار هم بود، آن روزهاى مثلاً شايد هفدهم، هجدهم و مشكلات هنوز در نهايت شدت وجود داشت و هنوز هيچ كار انجام نشده بود اينها به فكر باجخواهى و باجگيرى بودند. توى يك كارخانهاى راه افتاده بودند، تحريكات درست كرده بودند و اينها، ما رفتيم آنجا كه يك مقدارى سروسامان بدهيم. در مراجعت بود كه راديو اعلان كرد كه صداى انقلاب اسلامى. من ماشين را نگه داشتم آمدم پائين روى زمين افتادم و سجده كردم. يعنى اينقدر براى ما غير قابل تصور و غير قابل باور بود. هر لحظهاى از آن لحظات يك مسأله داشت، به طورى كه اگر من بخواهم خاطرات ذهنى خودم را در آن مثلاً بيست روزِ حول و حوش انقلاب بيان كنم يقيناً نمىتوانم همهى آن چه را كه در ذهن و زندگى آن روزِ ما مىگذشت را بيان كنم.
خاطرات مقام معظم رهبري از دوران مبارزه
ورود امام!
روز ورود امام البته آن روزِ ورود ايشان كه ما از دانشگاه، مىدانيد كه متحصن بوديم در دانشگاه ديگر، مىرفتيم خدمت امام، توى ماشين من يك وقتى خدمت خود امام هم گفتم همين را. همه خوشحال بودند، مىخنديدند، بنده از نگرانىِ بر آنچه كه براى امام ممكن است پيش بيايد بىاختيار اشك مىريختم و نمىدانستم كه براى امام چى ممكن است پيش بيايد. چون يك تهديدهايى هم وجود داشت.
بعد رفتيم وارد فرودگاه شديم، با آن تفاصيل امام وارد شدند. به مجرد اينكه آرامش امام ظاهر شد نگرانيها و اضطراب ما به كلى برطرف شد. يعنى امام با آرامش خودشان به بنده و شايد به خيلىهاى ديگر كه نگران بودند، آرامش بخشيدند.
وقتى كه بعد از سالهاى متمادى امام را من زيارت مىكردم آنجا، ناگهان خستگى اين چند ساله مثل اينكه از تن آدم خارج مىشد. احساس مىشد كه همهى آن آرزوها مجسم شده در وجود امام و با كمال صلابت و با يك تحقق واقعى و پيروزمندانه اينجا در مقابل انسان تبلور پيدا كرده.
وقتى كه آمديم وارد شهر شديم از فرودگاه و با آن تفاصيلى كه خب همهى شماها شاهد بوديد و بحمداللَّه هنوز در ذهن همهى مردم شايد آن قضايا زنده است، همانطور كه مىدانيد امام عصرى از بهشت زهرا رفتند به يك نقطهى نامعلومى و برادرانمان حالا به طور مشخص، آقاى ناطق نورى امام را در حقيقت ربودند و به يك مأمنى بردند كه از احساسات مردم كه مىخواستند همه ابراز احساسات بكنند و امام از شب قبلش كه از پاريس حركت كرده بودند تا دم غروب، تقريباً دمادم غروب دائماً در حال فشار كار و حضور بودند و هيچ يك لحظه استراحت نكرده بودند يك مقدارى استراحت بدهند به امام.
امام در مدرسهي رفاه
ما هم پائين بوديم يعنى ما در آن حال، ما رفته بوديم رفاه. مدرسهى رفاه كارهايمان را انجام مىداديم. قبل از آنى كه امام وارد بشوند ما نشسته بوديم با برادرانمان و روى برنامهى اقامتگاه امام و ترتيباتى كه بعد از ورود امام بايد انجام بگيرد يك مقدارى مذاكره كرده بوديم، يك برنامهريزيهايى شده بود.
آن روزها يك نشريهاى ما درمىآورديم كه بعضى از اخبار و مثلاً اينها در آن نشريه چاپ مىشد، از همان رفاه اين نشريه بيرون مىآمد. يك چند شمارهاى منتشر شد. البته در دوران تحصن هم يك نشريهى ديگرى آنجا راه انداختيم يك دو سه شماره هم آن درآمد.
عرض كنم كه من برگشتم آنجا و منتظر بوديم لحظه به لحظه كه ببينيم چه خواهد شد. اطلاع پيدا كرديم كه امام رفتند به يك نقطهاى كه يك مقدارى آنجا استراحت كنند، نماز ظهر و عصرشان را ظاهراً نخوانده بودند نزديك غروب شده بود، نماز ظهر و عصرشان را بخوانند و اينها. آخر شب بود، من داشتم خبرهاى آن روز را تنظيم مىكردم كه توى همان نشريهاى كه گفتيم چاپ بشود و بيايد بيرون.
بنده از نگرانىِ بر آنچه كه براى امام ممكن است پيش بيايد بىاختيار اشك مىريختم و نمىدانستم كه براى امام چى ممكن است پيش بيايد. چون يك تهديدهايى هم وجود داشت
ساعت حدود ده شب بود تقريباً، يك وقت ديديم كه از در حياط داخلى [مدرسهى]رفاه كه از آن كوچهِ باز مىشد يك در كوچكى بود يك صداى همهمهاى احساس كردم من و يك چند نفرى آنجا سر و صدا كردند و {پيدا شد} معلوم شد كه يك حادثهاى واقع شده.
من رفتم از دم پنجره نگاه كردم ديدم بله امام، تنها از در وارد شدند. هيچكس با ايشان نبود. و اين برادرهاى پاسدار، پاسدار كه يعنى همان كسانى كه آنجا بودند كه ناگهان امام را در مقابل خودشان ديده بودند سر از پا نشناخته مانده بودند كه چه بكنند و دور امام را گرفته بودند، امام هم علىرغم آن خستگى كه آن روز گذرانده بودند با كمال خوشروئى با اينها صحبت مىكردند. اينها هم دست امام را مىبوسيدند، البته شايد يك ده پانزده نفر مثلاً مجموعاً بودند، همينطور طول حيات را طى كردند رسيدند به پلههايى كه به حال طبقهى اول منتهى مىشد و آن پلهها پهلوى همان اتاقى هم بود كه من توى آن اتاق بودم. من از پنجره آمدم دم در اتاق وارد هال شدم كه امام را از نزديك ببينم. امام وارد شدند. تو هال هم عدهاى از بچهها بودند اينها هم رفتند طرف امام، دور امام را گرفتند كه دست ايشان را ببوسند.
من هر چى كردم نزديك بشوم دست امام را ببوسم ديدم كه به قدر يك نفر مزاحمت براى امام ايجاد خواهد شد و علىرغم ميل شديدى كه داشتم بروم خدمت امام دست ايشان را ببوسم، كنار ايستادم و امام از دو مترى من عبور كردند.
من نزديك نرفتم چون ديدم شلوغ است دور و ور ايشان و رفتنِ من هم به اين شلوغى كمك خواهد كرد. عين اين احساس را من توى فرودگاه هم داشتم. توى فرودگاه همه مىرفتند طرف امام من هم خيلى دلم مىخواست بروم، اما خودم را مانع شدم، بعضى ديگر هم مانع مىشدم كه بروند طرف امام كه ايشان را خسته نكنند.
امام آمدند از پلهها رفتند بالا و در اين حين پاى پلهها در حدود شايد يك سى چهل نفرى، چهل پنجاه نفرى آدم جمع شده بود. رفتند دم پاگرد پلهها كه رسيدند كه مىخواستند بروند بالا. يكهو برگشتند طرف اين جمعيت و نشستند روى زمين و همه نشستند، يعنى خواستند كه رها نكرده باشند اين علاقهمندان و دوستداران خودشان را. يكى از برادران آنجا يك مقدارى صحبت كرد و يك خير مقدم حساب نشدهى پرهيجانى چون هيچكس انتظار اين ديدار را نداشت گفت. بعد هم امام يك چند كلمهاى صحبت كردند و رفتند بالا در اتاقى كه برايشان معين شده بود راهنمائى شدند به آنجا. و همينطور ديگر خاطرات لحظه به لحظه...
در پاسخ به سوال خبرنگار اطلاعات هفتگي مصاحبه مطبوعاتى درباره دهه فجر 24/10/1362