امام فرمودند به دریای ملت بپیوندید

تاریخ انقلاب فراز و فرودهای زیادی دارد. فراز و فرودهایی که وقتی دوره می شوند تو را گره می زنند به کسانی که آن ها را می شناسی، نامشان را شنیده ای، تصویرشان را بارها و بارها دیده ای اما اصلا گمان نمی کردی که در فلان روایت و فلان خاطره، حضور داشته اند. انقلاب، فراز و فرودهای زیادی داشت و یکی از این فرازها روز نوزدهم بهمن بود. تقویم این ماه را اگر ورق بزنی، زیرصفحه نوزدهم نوشته: روز نیروی هوایی. در این روز همافران نیروی هوایی به دیدار امام خمینی(ره) رفتند و سرعت و ضربان انقلاب را تندتر کردند. آن ها در مدرسه علوی رژه رفتند و فرمانده آن رژه حالا از آن میدان می گوید. شاید تا به حال نمی دانستید حسین نورشاهی، مجری برنامه گفت وگوی خانواده، که یک دهه قبل از شبکه اول سیما پخش می شد، همان آقای فرمانده است. این شما و این فرمانده آن میدان.

¤ شما روز 19بهمن 57، کار خطرناکی کرده بودید. فکر نمی کردید بعدش ممکن است چه اتفاقی برایتان بیفتد؟
- برای همه ما حکم تیر داده بودند که هرجا ما را دیدند بزنند. اما به فاصله دو روز انقلاب پیروز شد. وضعیت من هم از بقیه خطرناک تر بود، چون فرماندهی رژه با من بود.

¤ چه کسی برنامه رژه و بیعت با امام را ریخت؟
- حرکت ها خودجوش بود. روز قبل از رژه، در منزل آیت الله طالقانی قرار گذاشتیم و ایشان به ما گفتند کاری کنید که با مردم دیگر متفاوت باشد؛ شما به هر حال نظامی هستید. ما هم قرار یک راهپیمایی را گذاشتیم. قرار شد صبح زود در مدرسه علوی اجتماع کنیم و بعد با لباس فرم بین جمعیت بیاییم. کار خطرناکی بود، اما حضور میلیونی مردم قوت قلب می داد. ما جسارت مان را از آن ها گرفتیم. آن روز در مدرسه جمع شدیم. در ساک هایمان لباس گذاشته بودیم و قرار شد لباس ها را در مدرسه عوض کنیم. من یک اورکت پوشیده بودم به رنگ سبز که لباس کار به حساب می آید و با لباس های آبی تفاوت دارد. روی آن لباس درجه هایم را زده بودم. ما از در آهنی بزرگ حرکت کردیم. جمعیتی به اندازه یک گردان یعنی حدود 500 تا 700نفر جمع شده بودند. من آن ها را به ستون های 6نفره تقسیم کردم و فرمان دادم. جلوی پنجره ای که امام ایستاده بودند فرمان دادم نظر به راست. افراد به گروهان های 50نفره تقسیم شده بودند. می آمدند و به ترتیب حیاط را پر می کردند. فرمان دادم: «خبردار! به پیشگاه رهبر انقلاب، نائب الامام، خمینی، گردان درود». و 3 تا درود فرستادیم. شعار دیگرمان هم این بود: «نظامیان ملی/ به فرمان خمینی/ از طاغوت گسستیم/ به ملت پیوستیم». آقای پرتوی عکاس و خبرنگار روزنامه کیهان تنها کسی بود که به او اجازه ورود داده بودند. من به گردان گفتم رویتان را برنگردانید. از پشت سر می خواهند عکس بیندازند. ولی خودم از روبه رو افتادم. بعد امام(ره) آمدند پشت پنجره و گفتند که شماها سربازهای امام زمان(عج) هستید. بروید و به دریای ملت بپیوندید. حرف های دیگری هم زدند که البته به خاطر شرایط امنیتی ضبط و پخش نشدند.

¤ این اولین فعالیت انقلابی شما بود؟
- هسته فعالیت های ما از چند ماه قبل تشکیل شده بود. اطلاعیه های تند و تیز نظامی را پاره می کردیم. یک وقت هم شایعه شد که می خواهند کماندوهای اسراییلی را وارد ایران کنند، ما با بچه ها تصمیم گرفتیم که اگر این اتفاق افتاد و آن ها را در پادگان ما پیاده کردند، با ماشین برویم روی سرشان!

¤ بعد از رژه کجا رفتید؟
- بعد از دیدار با امام(ره)، رفتیم چهارراه آب سردار و خیابان دستگردی فعلی، به طرف پیچ شمیران. آنجا دریای جمعیت بود و ما همراه آن ها به طرف دانشگاه تهران رفتیم. چهارپایه ای آوردند و من 10 دقیقه ای برای مردم صحبت کردم. چون با لباس نظامی بودم و مردم هم ما را می شناختند، همه به هیجان آمدند.
بعد رفتیم به طرف خیابان کارگر و جمهوری. ساعت سه بعدازظهر، به مدرسه علوی برگشتیم. همافرها آنجا لباس عوض کردند و چند تا چند تا رفتند. مرا هم به یک نفر که فکر می کنم مسلح بود سپردند. من ماشینم را خیابان ژاله پارک کرده بودم. می خواستم از آن جا بروم منزل پدرم که مامور موتورسوار تا آنجا پشت سرم آمد.

¤ فکر می کردید بعد از این کار چه اتفاقی ممکن است برایتان بیفتد؟
- قرار بود از ایران فرار کنیم، چون ما کاملا شناخته شده بودیم. من و آقای محمد طاهری و چند نفر دیگر از دوستان که نقش مهمی در ساماندهی رژه داشتند، قرار شد بدون این که به هم بگوییم کجا می رویم، به راه خودمان برویم. من می خواستم بروم بندرعباس و دوستان برادرم مرا به خارج بفرستند تا ببینیم بعد چه می شود. منتظر فرصت بودم که بروم، اما روز 20 بهمن ماه، گارد به آسایشگاه دانشجویان همافری حمله کرد.

¤ پس چرا فرار نکردید؟
- من در خانه پنهان شده بودم و همسرم را با فرزندم به خانه پدرش فرستاده بودم. برای این که کسی متوجه حضورم نشود، در خانه حتی چراغ هم روشن نمی کردم. خانه مان دو کله بود و دو تا در داشت. پنجره را بازگذاشته بودم که اگر کسی آمد، از آن راه فرار کنم. صدای جمعیت را شنیدم که می گویند «مسلمان به پاخیز همافرت کشته شد.” آمدم بیرون و جمعیت را دیدم که برای کمک به فرماندهی آموزش های هوایی به طرف میدان امام حسین(ع) می روند. ما هم همراه جمعیت حرکت کردیم. چند تا از دوستانم را هم در بین راه پیدا کردم و رفتیم به طرف خیابان پیروزی. دری در خیابان پیروزی بود که راه داشت به فرماندهی. ما راه ها را بلد بودیم و از آنجا وارد شدیم. نزدیک های صبح که درگیری شد، اسلحه خانه ها را گرفتیم و از بیرون حمله آغاز شد. فردایش در بیمارستان جرجانی مستقر شدیم و آنجا پایگاه ما شد. دوست دارم حتما به نقش بیمارستان جرجانی اشاره کنم. آنجا پایگاه بچه های ما بود. پزشکان همان بیمارستان خیلی به ما کمک کردند و به ما اسلحه رساندند. شب قبل از پیروزی انقلاب در آن بیمارستان غوغایی بود تا جایی که مرحوم حاج احمد آقاخمینی خودشان با ما تماس گرفتند. ایشان به خاطر ماجرای دو روز قبل مرا به جا آوردند و از من پرسیدند که آن جا چه خبر است؟ و من آن قدر التهاب داشتم که در پاسخ ایشان گفتم هر کس می خواهد ببیند اینجا چه خبر است خودش بیاید و ببیند. آخر تانک گاردی ها رسیده بود توی حیاط و اوضاع خیلی بحرانی بود.

¤ پس شب پیروزی انقلاب در بیمارستان بودید؟
- بله، شب 22 بهمن تانک ها از انتهای خیابان دماوند آمدند و داخل بیمارستان شدند که بچه ها آنها را متوقف کردند. ساعت 20: 4 هم صدای جمشید ادیبی، گوینده مشهور آن زمان را شنیدیم که اعلام کرد: «این صدای راستین ملت ایران است.”

¤ شما اصلا چرا این کارها را کردید؟
- ما بهترین حقوق را در ارتش ایران می گرفتیم و دوره های تخصصی مهندسی را در آمریکا و انگلستان می گذراندیم. اما چون ملت ایران سلطه ناپذیرند، تحقیر و اهانت را نمی پذیرند. برای ما قابل قبول نبود که یک آمریکایی که با ما دوره گذرانده و همان نمره ها را گرفته و حتی از ما ضعیف تر هم بوده، بشود مستشار و حقوق چند برابر بگیرد و ما زیردست او باشیم. ما این را اهانت می دانستیم به خودمان. اصولا پیکره ارتش ما پیکره سالمی بود. همه نیروها از متن جامعه بودند. البته عده ای هم بودند که امیر می شدند و درگیر تشریفات شاهنشاهی بودند، اما عموما بچه های نیروی هوایی به خاطر تحصیل در خارج کشور با محیط های دیگر آشنایی داشتند و این باعث می شد بین ایران و خارج مقایسه کنند و از خودشان بپرسند که پس منابع ملی ما کجا می رود؟ تا زمانی که جرقه انقلاب زده شد و امام(ره) علم انقلاب را به دست گرفتند. جریان انقلاب را همین تفکرات شکل داد و مردم هم بیشترین هزینه ها را دادند. ما معتقد بودیم که انقلاب باید انجام شود و نمی توانستیم بپذیریم در کشور خودمان آمریکایی ها ما را تهدید کنند که به ساواک تحویلتان می دهیم. فضا آماده بود و ما هم استفاده کردیم.

¤ آن زمان چند سالتان بود؟
- متولد 1328 هستم و آن سال 29 ساله بودم.

¤ کی وارد ارتش شدید؟
- سال 48 وارد نیروی هوایی شدم. اول وارد دانشکده افسری شدم، بعد رفتم نیروی هوایی.

¤ چرا رفتید دانشگاه افسری؟
- در گذشته خیلی این طوری نبود که همه بروند دانشگاه. آدم ها بعد از دبیرستان راه های مختلفی را انتخاب می کردند. بعضی ها می رفتند بانک، بعضی ها دانشگاه، من هم رفتم افسر بشوم. آن فضا را دوست داشتم و ظرفیت دانشگاه ها هم محدود بود. من آن سال رفتم دانشگاه هنرهای دراماتیک و قبول هم شدم اما چون خانواده ام مذهبی بودند، موافق نبودند که در این رشته تحصیل کنم. پدرم هم دوست داشت من بروم دانشکده افسری.
¤ با این پیشینه نظامی چه طور جذب کارهای فرهنگی شدید؟
آن محیط خیلی با روحیاتم سازگاری نداشت. همان موقع هم به کارهای هنری علاقه داشتم. سردبیری مجله های مدرسه را می کردم و حتی یک بار هم به خاطر مقاله ای که در مورد تختی در سالنامه دبیرستان مروی چاپ کرده بودیم، حسابی توبیخ شدم و در حراست آموزش و پرورش کتک مفصلی خوردم. دبیرستان مروی مرکز همین فعالیت ها بود و با مدرسه های دیگر فرق داشت. بچه های انقلابی زیادی هم بین ما بودند.

¤ هنوز هم ارتشی هستید؟
- نه. سال 1368 با درجه سرگردی بازنشسته شدم. آن سال ها در عقیدتی سیاسی نیروی هوایی بودم و مسئول ارتباطات. مشاور فرهنگی شهید ستاری هم بودم. قرار بود بازخرید شوم ولی پنج سال به ما تشویقی دادند و بازنشسته شدم.

¤ چه طور با همسرتان آشنا شدید؟
منزل شان دو خیابان بالاتر از خانه ما بود. بچه محل بودیم و ایشان با خواهر من هم مدرسه ای بود. وقتی از آمریکا برگشتم، خانواده ام رفتند خواستگاری و ازدواج کردیم.

¤ همسرتان با کاری که روز 19 بهمن کردید مخالف نبود؟
- همسرم خودش درگیر انقلاب بود و هیچ وقت به من خرده نمی گرفت. اصلا در آن روزها کسی نبود که برای انقلاب تلاش نکند. همسر من هم مثل همه نقش داشت. در سال های انقلاب و جنگ، من همیشه بیرون خانه و ماموریت بودم. شب و روز سرکار بودم و همسرم همکاری خوبی با من داشت و تربیت و نگهداری بچه ها به عهده او بود. من نقش ایشان رانقش ویژه ای می دانم و الان هم همچنان همراه من است که از او تشکر می کنم.