بهشتی این‌گونه بود

1ـ از طرف چهار مرجع تقلید، از آقای بهشتی دعوت شده بود که به‌ هامبورگ برود و مسجد آنجا را که بنیانگذارش مرحوم آیت‌الله بروجردی بود، تحویل بگیرد. آن روزها منصور ترور شده بود و ساواک خیلی به ما فشار می‌آورد و می‌گفت که: «آقای بهشتی، عامل اصلی است»؛ چون در منزل ما، جلسات زیادی تشکیل می‌شد که اعضای آن برای پیشبرد نهضت فعالیت می‌کردند و ساواک همه این کارها را از چشم او می‌دید. آقای بهشتی که به ‌هامبورگ رفت، ما اینجا ماندیم تا او کارها را سروسامان بدهد و بعد ما راه بیفتیم. ساواک تا چهار ماه اجازه خروج به ما نداد و سرانجام هم آیت‌الله خوانساری با هزار سختی و مشکل، هر طور بود ما را روانه کردند.
در اولین نماز جماعتی که به امامت آقای بهشتی در مسجد‌هامبورگ خوانده شد، سه هزار نفر شرکت کردند که برای همه عجیب بود. اول اسم آنجا مسجد ایرانیان بود که آقای بهشتی آن را به «مرکز اسلامی ‌هامبورگ» تبدیل کرد و از آن پس از همه ملیت‌ها به آنجا می‌آمدند.
2ـ بسیار مهربان بود. در مدت 29 سال زندگی مشترک حتی یک بار کاری نکرد که من از او دلخور شوم. با بچه‌هایش هم همین‌طور. با همه رفیق بود. یک بار نشد سر بچه‌ها داد بزند. هیچ‌وقت نشد که از دست او کوچکترین ناراحتی داشته باشیم.
3ـ زندگی ما کاملاً طلبگی بود. دوازده سال در قم بودیم و صاحب سه فرزند شدیم. موقعی که امام را به ترکیه تبعید کردند، ما را هم بدون حقوق و چیزی به تهران تبعید کردند. یک سال و نیم در تهران بودیم و خیلی رنج کشیدیم. در طول 12 سالی که در قم بودیم، از خودمان خانه نداشتیم و یکی دو اتاق را اجاره می‌کردیم و زندگیمان زندگی ساده طلبگی بود و در آن کوچکترین تشریفاتی به چشم نمی‌خورد.
4ـ درآمدش هر چه بود، متعلق به خانواده بود. او حتی یک ریال از دادگستری حقوق نگرفت و از آنجا پشیزی به خانه نیاورد. می‌گفت: «وقتی این همه مستضعف داریم، روا نیست که من از دادگستری حقوق بگیرم. زندگیتان باید با همین حقوق بازنشستگی من بگذرد.» ماهی 5500 تومان حقوق می‌گرفت. یک شب لامپ خانه سوخت و من به مغازه‌های اطراف سر زدم و پیدا نکردم. زنگ زدم دادگستری که: «آقا! از فروشگاه آنجا لامپ بخرید و بیاورید.» جواب داد: «هرگز! خدا نکند که من چنین کاری بکنم. شما عجالتاً شمع روشن کنید تا ببینم چه می‌کنم.» اینقدر احتیاط می‌کرد. ‏
‏5 ـ از دروغ و غیبت و صفات رذیله نفرت داشت. الگوی به تمام معنی بود، چه در جامعه و چه در خانواده. در بحث خانواده، جز به راحتی من و فرزندانش فکر نمی‌کرد و می‌گفت: «حاضر نیستم به خاطر موقعیت اجتماعی خودم و حرف مردم، از آسودگی خانواده‌ام بزنم. اگر کسی از من توقع دارد گذشت و ایثار کنم، از حق خودم می‌گذرم؛ اما مراعات خواست خانواده در حد مقدورات، خلاف شرع نیست.»
‏6 ـ منزلمان را با سلیقه خودش و کمترین هزینه ساخت. او به جای اینکه از سنگ استفاده کند، به کارگران گفت که دیوارها را با سیمان قرمز و سفید و به صورت متناوب به شکل لوزی درست کنند که از دور بسیار زیباتر از سنگ بود. به همین دلیل خیلی‌ها می‌گفتند که اینها خانه‌شان تشریفاتی است، در حالی که مصالحی که به کار برده بودیم، سیمان ساده بود، منتها آقای بهشتی آدم بسیار باسلیقه و باذوقی بود و توانست با حداقل هزینه، زیباترین نماها را طراحی و اجرا کند. او همین سلیقه را در رنگ‌آمیزی خانه هم به کار می‌برد.
7ـ خیلی رعایت حال مرا می‌کرد. اوایل انقلاب یک وقت می‌شد که به خاطر تراکم کارها، مهمانانی سرزده به خانه ما می‌آمدند. در این‌گونه موارد، سر راه برای مهمانها غذای آماده می‌گرفت که من به زحمت نیفتم.
به‌رغم خستگی زیاد، همیشه شاداب و سرحال وارد خانه می‌شد، اول با من و بعد با همه بچه‌ها احوالپرسی می‌کرد و بعد از من می‌پرسید: «امروز چه کردید؟ مشکلی پیش نیامد؟ کمکی از دستم برمی‌آید؟ بچه‌ها در کارهای خانه کمکتان کرده‌اند؟» بعد هم می‌گفتند: «بچه‌ها که هستند. بدهید کارها را تا جایی که می‌توانند، انجام بدهند. شما خودتان را به زحمت نیندازید.» او دائماً به بچه‌ها توصیه می‌کرد که رعایت حال مرا بکنند و در کارها کمکم کنند که به زحمت نیفتم. بعد از انقلاب و پس از شروع ترورها، اتاقی را در منزل برای محافظان در نظر گرفته بودیم و تهیه غذای آنها به عهده ما بود. او بلافاصله کسی را برای انجام آن امور استخدام کرد تا من به زحمت نیفتم. هر وقت هم مریض می‌شدم، همه کارهایش را خودش انجام می‌داد و از من پرستاری می‌کرد و حتی گاهی غذا هم می‌پخت.
8ـ واقعاً انسان آزادمنش و منصفی بود و حرف و عملش یکی بود. یک بار من از ارث پدری فرشی خریدم و آقای بهشتی هیچ حرفی نزدند، هر چند اعتقاد داشتند که زندگی‌شان نباید از مرز طلبگی خارج شود؛ اما این را برای خود تجویز می‌کردند و من کاملاً آزاد بود مطابق نظر ایشان عمل کنم یا نکنم. در هر حال، بعد از چند ماه از خرید فرش پشیمان شدم و آن را فروختم.
9ـ هرگز به یاد ندارم حتی یک کلمه تحقیرآمیز به من گفته باشد. هر ماه ده درصد حقوقش را به من می‌داد و می‌گفت: «این غیر از مخارج خانه است و به شما تعلق دارد. هر جور که دوست دارید، خرج کنید.» او می‌دانست که من به بسیاری از امور مقید هستم و ممکن است بعضی از چیزهایی را که می‌خواهم، از خرج خانه نخرم و به همین دلیل این پول را در اختیار شخص من قرار می‌داد. هرگز نشد که قبل از من به سراغ بچه‌ها برود. همیشه وقتی وارد خانه می‌شد، اول احوال مرا می‌پرسید و سپس با دیگران صحبت می‌کرد.
10ـ اصرار عجیبی داشت که من درس بخوانم و برایم وقت می‌گذاشت و در یادگیری درسها کمکم می‌کرد تا آماده شرکت در امتحانات بشوم. بعد هم به علیرضا گفت که به من رانندگی یاد بدهد. نوبت به امتحان کتبی رانندگی هم که رسید، تستهای چهارجوابی را با من کار کرد که قبول بشوم.
11ـ به من اختیارات زیادی داده بود و حتی موقعی که می‌دید زیاد در خانه می‌نشینم، می‌گفت: «از جا بلند شوید و از فرصتها استفاده کنید. از خانه بیرون بروید، گردش کنید و به دوستان و اقوام سر بزنید. زیاد در خانه نشستن، انسان را افسرده می‌کند.» صبحهای جمعه با بچه‌ها به اطراف ولنجک می‌رفتیم و پیاده‌روی می‌کردیم و او اصرار داشت که من حتماً همراهشان بروم. گاهی اوقات وقتی به خانه می‌آمد و می‌دید که من افسرده هستم، به هر نحوی که بود، کاری می‌کرد که من از آن حال دربیابم؛ مثلاً زمانی که برای دخترم جهیزیه تهیه می‌کردیم، پولی به من داد و گفت: «بلند شوید خانم! بروید و برای جهیزیه تهیه کنید.» و به این ترتیب مرا از حالت افسردگی بیرون می‌آورد.
12ـ به نشاط من و بچه‌ها خیلی توجه داشت. در آن دوران محیط‌های تفریحی، خیلی برای خانواده‌های مذهبی مناسب نبود. او ما را سوار ماشین می‌کرد و به اطراف تهران جاهای خلوت و خوش آب و هوا می‌برد و یکی دو ساعتی قدم می‌زدیم. برای بچه‌ها شیرینی و بستنی می‌خرید و با آنها بازی می‌کرد تا خستگی هفته از تنشان بیرون برود و برای درس هفته بعد آماده باشند.
13ـ اگر در سفری امکان داشت که ما را ببرد، هرگز تردید نمی‌کرد. حتی در سفرهای کاری هم ما را می‌برد و در آنجا اگر شده نصف روز را با ما صرف کند، این کار را می‌کرد؛ مثلاً وقتی در مشهد قرار بود با علمای برجسته آنجا دیدار کند، چند روز را هم به خانواده اختصاص می‌داد و در آن ساعات، اگر هم دعوتش می‌کردند، نمی‌رفت.
14ـ در خانه صندوق قرض‌الحسنه‌ای درست و بچه‌ها را تشویق کرده بود که در آن پولی بگذارند و بعد هم روی حساب و کتاب دقیقی وام بدهند. دفترچه‌های کوچکی را هم برای پرداخت اقساط درست کرده و به بچه‌ها داده بود. علیرضا هم مسئول دریافت و پرداخت بود. کتابخانه خانه هم حساب و کتاب داشت و کسانی که می‌خواستند از آن استفاده کنند، کارت عضویت داشتند و کتابهایی هم که به امانت داده می‌شدند، در دفتری ثبت می‌شدند.
15ـ طوری با بچه‌ها رفتار می‌کرد که همیشه احساس می‌کردند حرف خیلی مهمی زده یا کار خیلی مهمی کرده‌اند و به این ترتیب، اعتماد به نفس بچه‌ها را تقویت می‌کرد تا بتوانند مستقل فکر کنند و راحت حرفشان را بزنند و نظر بدهند. یک بار برای اینکه علیرضا را که هشت ساله بود، تشویق کند، کتابی به او داد و از او خواست نظرش را درباره کتاب بگوید. کتاب پر از فکاهیات بود. وقتی از علیرضا پرسید: «کتاب چطور بود؟» او با شهامت گفت: «کتاب را خواندم، خیلی چیزهای بی‌تربیتی در آن نوشته شده است!» او حتی به بچه‌ها این شهامت را داده بود که در مواقعی که با نویسنده کتابی هم مواجه می‌شدند، نظرشان را محکم و مؤدبانه بیان کنند.
16ـ همیشه به بچه‌ها توصیه می‌کرد که با اهل فن مشورت کنند. موقعی که محمدرضا می‌خواست به دانشگاه برود، با او صحبت و به او توصیه کرد که با بعضی از دوستان پزشک مشورت کند. همیشه سعی می‌کرد بچه‌ها را طوری بار بیاورد که خودشان راهشان را انتخاب کنند.
17ـ مراکز تفریحی بیرون از خانه معمولاً جو سالمی نداشتند، برای همین، تا جایی که امکان داشت، وسایل تفریح بچه‌ها را در خانه فراهم می‌کرد؛ مثلاً برای پسرها وسایل نجاری خریده بود. در زیرزمین هم برایشان میز پینگ‌پنگ گذاشته بود. نوارهای متعدد قرآن، ماشین تایپ، دوچرخه و خلاصه هر چه در وسعش بود، برای بچه‌ها می‌خرید که خیلی نیازمند رفتن به مراکز تفریحی نباشند. جمعه‌ها را هم که کلاً به آنها اختصاص می‌داد. وقتی هم که بچه‌ها پای تلویزیون می‌نشستند، با لحن مهربانی می‌گفت، «حیف نیست هوای به این خوبی و گل و سبزه باغچه را کنار بگذارید و پای تلویزیون بنشینید؟» بعد هم بچه‌ها را تشویق می‌کرد که در باغبانی و چیدن علف‌های هرز باغچه کمکش کنند. همه قصد او این بود که بچه‌ها با طبیعت مأنوس باشند و با تلویزیون عادت نکنند.
18ـ کارهای خانه را بین بچه‌ها تقسیم کرده بود و در این میان کار زنانه و مردانه وجود نداشت. پسرها هم درست مثل دخترها به موقعش ظرف می‌شستند و خانه را جارو و گردگیری می‌کردند؛ اما خرید بیرون را یا خودش انجام می‌داد یا پسرها.
19ـ اغلب پول‌هایی را که صرف کمک به مبارزان کشور و تشکل‌های دانشجویی می‌کرد، از درآمد خودش بود، در حالی که حق تصرف در وجوهات و خمس را داشت؛ اما هیچ‌وقت برای چنین اموری، آنها را صرف نمی‌کرد و هرگز برای مصارف شخصی یا خانوادگی، دست به این پول‌ها نزد.
20ـ منزل که می‌آمد، همیشه بحث‌های مفید بود و کتاب و مطالعه. اصلاً حساب این نبود که دور هم جمع بشوند و دروغی بگویند و غیبتی بکنند و یا شوخی‌های بی‌معنی بکنند. حتی حاضر نمی‌شد کوچکترین حرفی را که پشت سر دشمنش هم زده می‌شد، بشنود. به محض اینکه کسی غیبت می‌کرد، اخم می‌کرد و می‌گفت: «حرف دیگری نیست بزنیم؟ اگر حرفی ندارید، بروید دنبال کاری یا مطالعه کنید. من حاضر نیستم در حضورم حرف کسی زده شود. به جای غیبت، از خدا بخواهید به راه راست هدایتش کند.» با اینکه همه به او دشنام می‌دادند و علیه او حرف می‌زدند.
21ـ ما مثل دو شریک بودیم. او برادری نداشت و همیشه به من می‌گفت، «تو پشتیبان من هستی، هر کاری را که می‌خواستم بکنم، اگر تو نبودی که کمکم کنی، نمی‌توانستم به ثمر برسانم.» هر جا می‌رفتیم با هم بودیم. حتی مسافرت‌ها را تنها نمی‌رفت، چه وقتی که در آلمان بودیم چه در اینجا. من هیچ وقت مانع فعالیتهای او نشدم. در آلمان گاهی می‌شد که تا ساعت سه بعد از نصف شب برنامه و سمینار داشت؛ ولی هیچ وقت نشد که بگویم: «حق ما چه شد؟» همیشه از اینکه فعالیت می‌کند، خوشحال بودم و هر وقت هم می‌گفت که: «از حق شما گرفته می‌شود»، می‌گفتم: «از خدا می‌خواهم که در این راه‌ها بروید. دلم نمی‌خواهد بیایید پیش من بنشینید و بگو و بخند کنید و ما را سرگرم کنید.» خود او هم هیچ وقت اهل این حرفها نبود.
22ـ تقریباً از 23 سالگی که در قم بود، پای درس امام می‌رفت. البته درس‌های دیگر را هم می‌رفت؛ ولی علاقه خاصی به امام داشت. در عاشورایی که امام را دستگیر و بعد هم تبعید کردند، موقعی که می‌خواست از خانه بیرون برود، گفت: «شاید شب برنگردم.» گفتم: «چرا؟» گفت: «اگر امام را بگیرند و بدانم که دیگر اینجا نیستند و نمی‌توانند کار کنند، نمی‌توانم تحمل کنم.» آن شب امام را شبانه دستگیر کردند. از آن ساعت به بعد حتی یک ساعت هم راحت نبود و دائماً به امام فکر می‌کرد. مرتب از ترکیه و نجف از طرف امام، به صورت مخفیانه برایش نامه می‌آمد. دو بار هم برای دیدن امام به نجف رفت. موقعی هم که در اروپا بودیم، دائماً به جوانها می‌گفت: «بینید امام چه می‌گویند، همان کار را بکنید. ما باید راهی را برویم که امام می‌روند. باید همیشه پشتیبان ایشان باشیم و یک دقیقه هم از ایشان غفلت نکنیم.»
24ـ بعد از انقلاب دائماً خانه ما جلسه داشتند. آقای طالقانی، آقای مطهری، آقای باهنر، آقای خامنه‌ای چندین ساعت جلسه داشتند. قبل از انقلاب معمولاً کارها و جلساتشان مخفی بود. جوان‌ها شب‌های چهارشنبه می‌آمدند و با عنوان تفسیر قرآن، گاهی جلساتشان تا 2 بعد از نیمه شب طول می‌کشید. در این جلسات به امام نامه می‌نوشتند، یا نوار پر می‌کردند چه کنند تا انقلاب، بهتر پیش برود. کسانی که در خط امام بودند، تا آخر در خط امام ماندند. همیشه با هم بودند و با هم کار می‌کردند. اصلاً منزل ما جای این‌جور جلسات بود. جای چیز دیگری نبود. مهمانی نبود که جمع شوند، بگویند و بخندند و سورچرانی کنند. من هیچ وقت ندیدم که آقای بهشتی با کسی غیر از کاری که برای اسلام باشد، دور هم جمع شوند و من هم همیشه از همه مسائل و برنامه‌های او خبر داشتم.
25ـ آقای بهشتی از قبل از انقلاب دنباله‌روی امام بود. همه هم این را خوب می‌دانستند و او را خوب می‌شناختند. چهره شاخصی بود. پنهان نبود که بعد پیدا شود، ولی وقتی سیل تهمت‌های ناروا بر سرش ریخت، خیلی‌ها باورشان شد. هر وقت هم می‌گفتم: «آقا! بروید در رادیو و تلویزیون، جواب تهمت‌ها را بدهید»، می‌گفت: «چرا بروم خاطر مردم را از رادیو و تلویزیون تلخ کنم؟ چه بگویم؟ من درد دلم را با خدا می‌کنم. خدا خودش همه کارها را درست می‌کند.» بعد از شهادت او، دوست و دشمن گریه کردند. خیلی‌ها آمدند و از من خواستند اگر او را در خواب دیدم، حلالیت بطلبم. من که او را می‌شناسم، می‌دانم همه را بخشیده است. او برای تعریف و تکذیب کسی کار نمی‌کرد، برای خدا کار می‌کرد و از هیچ کس نه گلایه‌ای داشت و نه انتظاری.
26ـ هفته‌ها می‌گذشت و او به خاطر سخنرانی و حل و فصل مسائل مردم به نقاط مختلف سفر می‌کرد. وقتی به او می‌گفتم: «مواظب خودتان باشید»، می‌گفت: «من که یک جان بیشتر ندارم و آن هم باید در راه خدا صرف شود. شما مرا از مرگ می‌ترسانید؟» می‌گفتم: «نه والله! این مردم هستند که دائماً تلفن می‌زنند و می‌گویند اگر خاری به پای آقا برود، شما مسئولید.»
27ـ همیشه دلش می‌خواست بین مردم و با مردم باشد. هیچ وقت نخواست زندگی راحتی داشته باشد. تا زمانی که از دنیا رفت، لحظه‌ای از فکر بیچاره‌ها و ضعفا غافل نبود. هر چه فکر می‌کنم، می‌بینم چه موجود نمونه و عزیزی را از دست دادم. قدرش را ندانستیم. نه تنها برای من و بچه‌ها حیف شد که برای مردم هم حیف شد.
28ـ قبل از شهادت آقای بهشتی، امام خوابی دیده و به ایشان هشدار داده بودند. نیمه شعبان بود که می‌خواستیم برای دیدن مادر آقا به اصفهان برویم. آن روز به دیدن حضرت امام رفت. موقعی که برگشت، دیدم خیلی ناراحت است. علت را پرسیدم، گفت: «امام گفته‌اند به این سفر نرو و بیشتر مراقب خودت باش.» هر چه پرسیدم خواب امام چه بوده، به من جواب نداد. تا روز ختم او که خانم امام به منزل ما آمدند و من درباره خواب امام سؤال کردم. ایشان گفتند امام خواب دیده بودند که عبایشان سوخته است و به آقای بهشتی گفته بودند: «شما عبای من هستید، مراقب خود باشید.»
29ـ از مرگ نمی‌ترسید و همیشه هم به ما می‌گفت: «از مرگ نترسید و مرا هم نترسانید. من از مرگ نمی‌ترسم و اگر شهادت نصیب من شود، با افتخار به زیر خاک خواهم رفت.» او همیشه پیشتاز بود. در انقلاب روزهای تظاهرات هم جلوتر از همه، بلندگو را به دست می‌گرفت و ما هر چه اصرار می‌کردیم که: «آقا! تیر می‌زنند،» می‌گفت: «بزنند. من نمی‌توانم ببینم مردم کشته می‌شوند و در خانه بنشینم. باید همراه این مردم باشم. اگر شهید شدم با مردم بشوم، اگر نشدم با مردم باشم.» او از 18 سالگی و از زمان آیت‌الله کاشانی، در همه تظاهرات شرکت می‌کرد و هرگز هم فکر نکرد که می‌ترسم و از خانه بیرون نمی‌روم. او همه جا پیشتاز بود.‏