حماسه شهيد چمران به روايت شهيد بابانظر

شهيد مصطفي چمران شخصيتي است که به حق مي توان او را نمونه يک انسان مکتبي و باورمند و زندگي او را الگوي زندگي متعالي در دوران  ما به حساب آورد. کسي که سراسر زندگي اش عقيده و جهاد و سرشار از اهداف متعالي بود. به تعبير بلند امام راحل (ره) او در حيات با نور معرفت و پيوستگي به خدا قدم نهاد و در راه آن به جهاد برخاست و جان خود را نثار کرد. شهيد چمران با اين که سال ها در بهشت ساختگي غرب يعني آمريکا حضور داشت اما هيچ گاه مسحور آن مدينه فاضله نشد و حتي درست برعکس آرمان ها و اهداف آن مدينه گام برداشت. ترک اشتغالات دانشگاهي و حضور در ميدان هاي نبرد حق عليه باطل در لبنان و دفاع از مستضعفان آن ديار، کاري نبود که از هرشخصي در جايگاه او برآيد. اين هجرت خود به تنهايي عظمت ايمان و باور او را گواهي مي دهد و درجه اخلاص و اعتقاد او را بازمي نمايد.او آن هنگام که انقلاب اسلامي ايران به پيروزي مي رسد، به ايران بازمي گردد و در وطن خود هم باز به وادي هاي پرخطر جنگ و جبهه قدم مي گذارد و توطئه هاي استکبار و مزدوران داخلي اش را در منطقه کردستان نقش برآب مي کند. هنوز حماسه آزادسازي پاوه در يادها باقي است که با مجاهدت و استقامت او و رساندن پيام به امام (ره) و صدور فرمان حرکت از سوي آن بزرگ معمار نظام اسلامي، تحقق يافت. تاسيس ستاد جنگ هاي نامنظم با کمک آيت ا... خامنه اي و انجام حملات ايذايي عليه متجاوزان بعثي در جبهه جنوب ديگر اقدام ماندگار آن مجاهد بزرگ ايران و اسلام است. او در آن زمان با فرماندهاني چون شهيد رستمي و بابانظر همرزم بود و اينان در خدمت او به جهاد مي پرداختند.
چمران خنديد و جلو آمد...
شهيد محمدحسن نظرنژاد مشهور به بابانظر از سرداران خراساني دفاع مقدس در کتاب خاطراتش، گوشه هايي از خاطرات خود با شهيد چمران را اين گونه روايت کرده است: اسلحه هايي که گرفته بوديم عبارت بود از سه کلاش، تعدادي برنو و چند ژ-سه... دکتر چمران خنديد و جلو آمد. دستش را گذاشت روي شانه ام و گفت: من يکي از کلاش ها را مي خواهم ( از همين جا بود که رفاقت ما با شهيد چمران محکم شد) گفتم: باشد يکي برايتان مي آورم. کلاشي که هميشه روي دوش چمران بود همان سلاحي بود که آن جا غنيمت گرفتيم...
مي جويديد بهتر نبود؟
ساعت چهار، به ۵ کيلومتري بانه رسيديم هوا داشت تاريک مي شد حدود ساعت ۱۲، هفت هشت تا گلوله خمپاره به طرف محل استقرار ما شليک شد. عليمرداني ايستاده بود و مي شمرد تا آن زمان نمي دانستم منظور او از يک دو سه چيست. آمدم جلو و گفتم: علي، چه مي گويي؟ گفت ساکت باش. اين خمپاره ها از ۲ کيلومتري ما زده مي شود. پرسيدم: از کجا فهميدي؟ گفت: از آتش دهنه و ثانيه، برد گلوله را محاسبه کردم. خمپاره ۱۲۰ داشتيم. ده بيست، گلوله زد و آتش آن ها ساکت شد. دکتر چمران از اين که خمپاره ها به هلي کوپتر اصابت کند نگران بود. با ساکت شدن آتش، تخم مرغ آب پز را توي دهانم گذاشتم و با انگشت فشار دادم که پايين برود. چمران خنده اش گرفت و گفت: مي جويديد بهتر نبود؟!
به به عجب خوشمزه است!
گفتم: اين طوري زود هضم نمي شود ممکن است تا دو سه روز ديگر غذا گيرم نيايد. گفت: تو بنا داري تا دو سه روز غذا نخوري؟ اگر اين بچه ها دو سه روز چيزي نخورند مي ميرند. گفتم: بالاخره خودمان را مي کشيم بدنم يک مقدار چربي دارد و مي تواند دوام بياورد. دکتر چمران کنسروي باز کرد: ديدم محتويات داخل قوطي کف کرده است، نمي دانم تاريخش مال چه زماني بود! خود دکتر مي خورد و مي گفت: به به، عجب خوشمزه است. يک لقمه برداشتم و ديدم اصلا نمي شود خورد. گفتم: دکتر! اين که قابل خوردن نيست! گفت: هيچي نگو، تشويق کن بقيه هم بخورند و گرسنه نمانند. گفتم: به بچه هاي ديگر هم داده ايد؟
گفت: من که بخورم آن ها هم مي خورند.
دکتر چمران که خورد بقيه خجالت کشيدند و مجبور شدند بخورند.صبح که شد حرکت کرديم. دو کيلومتر آمده بوديم. روستايي در سمت چپ جاده ديده شد. اهالي روستا يک پرچم سفيد و يک پرچم لااله الاا... در دست گرفته بودند. ريش سفيدها و بزرگ ترها، جلو افتاده بودند. دکتر چمران، رستمي و جناب سرهنگ به سمت جلو راه افتادند. من، عليمرداني و تعدادي از کماندوها، به عنوان محافظ ازچپ و راست حرکت کرديم. عليمرداني با ماشيني که کاليبر ۵۰ روي آن بود، مي آمد پنجاه شصت قدم مانده به مردم، دکتر چمران گفت: همين جا بايستيد.جماعت التماس مي کردند و مي گفتند: به ناموسمان رحم کنيد!ماايستاده بوديم و مي شنيديم. مي گفتند: ناموس ما ناموس خودتان است. وقتي پرسيديم چرا اين ها مي ترسند، معلوم شد سال هاي قبل از انقلاب وقتي ارتش شاه و بعضي نظامي ها به اين منطقه رسيدند، اين بندگان خدا صدمه ديده بودند. مردم مي گفتند به ما گفته شده شما از آن ها بدتر هستيد. دکتر چمران گفت: ما با شما کاري نداريم. ما با افرادي که مسلح هستند مي جنگيم اگر يک نظامي يا سربازي به ناموس شما نگاه کرد به من بگوييد تا چشمانش را در آورم. سربازان ما پاک هستند خيالتان راحت باشد. صحبت هاي دکتر چمران که تمام شد، ديدم مردم از جيب هايشان شکلات و بيسکويت در آوردند تا به ما بدهند دکتر چمران به بچه ها گفت: چيزي نگيريد ممکن است مسموم باشد. کسي چيزي نگرفت. آن ها صلوات مي فرستادند پانصد متر جلوتر روستاي ديگري بود...صحبت چمران هنوز به پايان نرسيده بود که...
فرداي آن روز چمران در مسجد جامع بانه سخنراني کرد. يکي از علماي بانه هم سخنراني کرد و مطالب داغ و جالبي ايراد کرد. مي گفت: مردم بانه، مردم کرد! بچه هاي شما پيرو کمونيست ها هستند ... صحبت چمران هنوز به پايان نرسيده بود که از بالاي شهر صداي رگبار به گوش رسيد.
روزهاي داغ جنوب
... در حال چاي خوردن بودم که ديدم آقاي رستمي و دکتر چمران آمدند. دکتر رو به من کرد و گفت: پهلوان! تو هنوز هستي؟ گفتم: مگر قرار بود نباشم؟ گفت: آماده باش که کارهايي در پيش داريم. پرسيدم: امشب؟ گفت: حالا امشب يا فرداشب فرقي نمي کند.براي نيروهاي گردان قدري صحبت کردم. هوا خيلي گرم شده بود. با شروع صحبت هاي من، بچه ها خيلي داغ شدند. حالتي به وجود آمد که تصورش آسان نيست. بچه ها ديگر سوال نمي کردند که مقابل چند لشکر قرار خواهند گرفت و يا چند تانک دارند. فقط مي گفتند چه وقت مي رويم ...
دکتر چمران و شهيد رستمي خنديدند...
آن شب به دکتر چمران گفتم که گردان ما آماده است. دکتر چمران گفت: ما امشب در اهواز مشکلاتي داريم که بايد حل کنيم. آقاي خامنه اي و بني صدر هم هستند.... تعدادي از نيروها را فرستادم تا جيره و غذاي خشک تهيه کنند. براي شب عمليات، مقداري نخود پخته تهيه کرده بودند تا نيروها توي جيبشان بريزند. به چمران گفتم: دکتر، وقتي با دشمن درگير شديم، معلوم مي شود بالاخره ما تکاور شده ايم يا نه! دکتر چمران و رستمي خنديدند. دکتر چمران گفت: ان شاءا... که شما تکاور هستي. چقدر نيرو آماده عمليات کرده اي؟ گفتم: يک گروهان براي مرحله اول و ۲ گروهان براي پشتيباني. چمران گفت: همين يک گروهان شما کفايت مي کند. شما يک گروهان آماده کنيد، چون عراقي ها از سمت راست جاده کرخه فشار زيادي آورده اند، من خودم از آن سمت مي روم. از طرف ديگر سوسنگرد بايد وارد شوم. به رستمي هم گفت: شما با گروهانت از سمت جاده حرکت کنيد. دکتر چمران به من هم گفت: شما از سمت چپ جاده بياييد که اگرنيروهايي خواستند از داخل شهر فرار کنند آن ها را بگيريد. حتي ممکن است بخواهند ما را دور بزنند بايد مراقب باشيد. گفتم: دکتر، نيروهاي ارتشي چه کنند؟ عده اي از آن ها خيلي مايلند که بجنگند. دکتر چمران گفت: اين مردک - بني صدر - نمي گذارد چه کنيم. بني صدر خيال مي کند اگر سوسنگرد سقوط کند، مي تواند آن را پس بگيرد. پيام امروز حضرت امام همه را زنده کرده. الان معلوم نيست بگذارد ارتش به کمک ما بيايد. من و رستمي به دکتر گفتيم: آتش توپخانه چه مي شود؟ تک زدن و اجراي عمليات، آتش پشتيباني مي خواهد ...
چريک ورزيده و باتجربه اي بود
... قبل از حرکت ما، دکتر چمران با نيروهايش رفتند ما نيز دنبال آن ها رفتيم. دکتر چمران سريع حرکت مي کرد. تا ما آمديم بجنبيم، رفته بود. ايشان چريک ورزيده و باتجربه اي بود. حدود يک کيلومتر از ما فاصله گرفتند. ما در گروهانمان فقط يک بي سيم داشتيم. مرکز هدايت و فرماندهي عمليات سپاه در حميديه و با مسئوليت «علي هاشمي» بود. مهماتي که با خودمان برده بوديم به محور گروهان دکتر چمران و محور گروهان رستمي ( روي جاده و سمت راست جاده ) فرستاده شد. ولي در محور ما نمي شد مهمات آورد. تعدادي از نيروهاي دکتر چمران زخمي و شهيد شدند. دکتر چمران هم همان جا مجروح شد...