خاطرات حجت الاسلام بکائي از اروميه ، تبريز و تهران (انقلاب نامه)

خاطره نويسي طي سالهاي اخير چندان رواج يافته که گويي در اين باب سيل جاري شده است. کساني از رژيم گذشته به دلايل خاص خود و کساني از مبارزان و مجاهدان -  اعم از کساني که پس از انقلاب ساز مخالف يا موافق زده اند  -خاطرات خود را از دوران مبارزات نوشته اند يا گفته اند و به هر حال در اختيار مردم گذاشته اند.
در اين ميان، گاه متن ها سبک و بي مايه و گاه پر مطلب است. به علاوه کساني که به اين افراد کمک کرده خاطرات آنان را تدوين مي کنند گهگاه مطالب سودمندي در پاورقي مي آوردند و اغلب فقط براي پر کردن چند پاورقي يادداشت هايي بي خاصيت از اين سوي و آن سوي مي افزايند و کاري شايسته انجام نمي دهند.
من نمي دانم آيا خاطره نويسي به اين سبک و در اين حجم در دنيا معمول است يا نه، اما به نظرمي آيد که در کشور ما خيلي سرعتش بالا گرفته است. اين  رويه هم مي تواند درتاريخنويسي شفاهي مؤثر باشد و هم مي تواند منشأ ابهامات بيشتر و يا حتي خطر باشد. به خصوص وقتي کساني خاطره مي نويسند که مثلا با داشتن سني در حدود 45 در زمان ما ، از خاطراتشان در باره انقلاب اسلامي مي نويسند،  قدري مضحک به نظر مي رسد.
مسلما اين خاطرات مخصوصا وقتي از سوي افراد غير حرفه اي و ناآشناي به تاريخ گفته نوشته شود، نياز به آن دارد تا کاري جدي روي آنها صورت گيرد. نه اينکه صرفا مطالبي افزوده شود بلکه به اين معنا که اگر قرار است يک متن شسته رفته تاريخي به دست آيد مي بايست همزمان با ارائه خاطرات، ضمن گفتگوهاي دو طرفه ميان محقق تاريخ و خاطره گو مطالب منسجم تر و انتقادي تري ارائه شود.
نکته اي که اخيرا رواج يافته آن است که گهگاه در خاطرات جديد نيم نگاهي به خاطرات قديمي ديگران شده و نقدي از آنها صورت گرفته است. چرا که به هر روي آنها هم اظهار نظرهايي در باره اشخاص کرده اند و طبيعي است که در خاطرات اين اشخاص پاسخي به آنها داده شود. اگر اين روش به صورت معقول دنبال شود، کار جالبي خواهد بود.#

در اينجا بناي معرفي يک نمونه از خاطرات ارائه شده از سوي يکي از روحانيون تبريز و در حال حاضر مقيم تهران را داريم که ضمن آن تلاش شده است تا گوشه اي از مسائل انقلاب در آذربايجان پيش از انقلاب تبيين شود. طبعا اين مطالب از ديد يک روحاني است که با مسجد و حسينيه ومردم سروکار داشته و گهگاه با بزرگان هم ملاقاتي داشته و خبرهايي داده است که سودمند است. اين کتاب با عنوان «انقلاب نامه، آنچه ديدم، آنچه شنيدم، آنچه خواندم» توسط خود مؤلف در سال 1383 منتشر شده است.
حجت الاسلام و المسلمين آقاي شيخ محمد حسن بکايي متولد 1313 در خوي که از ابتداي بچگي هواي ملا شدن در سر داشته، سالهاي کودکي را با ذهنيت اشغال آذربايجان توسط روسها و عوامل آنان يعني دمکراتها پشت سر گذاشته است. وي در سال 26 وارد مدرسه نمازي خوي شده و پس از سه سال که در آنجا تحصيل کرده ، در سال 29 عازم قم شده است. در قم رسائل را نزد آيت الله مشکيني و مکاسب را نزد آيت الله منتظري و کفايه را نزد آيت الله مجاهدي خوانده است. بعدها ضمن ادامه درس به اروميه رفت و آمد کرده به کارهاي تبليغي و تدريسي مي پرداخته و مسجد تعمير مي کرده و مدرسه محمديه را تأسيس کرده است. در اروميه با طرفداران سيد حسين عرب باغي که يک روحاني اما با گرايش هاي خاص فکري بود برخورد کرده و شرحي از افکار و برخوردهايي که صورت گرفته به دست داده است. عرب باغي ها معمولا روابط خوبي هم با رژيم شاهي داشتند و از اين جهت، طلبه هاي قم که سياسي و مخالف رژيم بودند، با آنان درگير مي شدند. کتاب نجات ايران اين عرب باغي نشانگر روابط کاملا نزديک آنان با رژيم سلطنتي است. آقاي بکائي  در اين باره هم مطالبي شنيده که نقل کرده است (ص 23)
آقاي بکائي مي گويد که سياسي شدن او به طور جدي در جريان تحولات سالهاي 31 – 32 بوده و به همين مناسبت شرحي از مسائلي که در ارتباط با جنبش نفت در خوي رخ داده و نقش روحانيون محلي در آن به دست داده که مغتنم است. (ص 19).
از سال 36 که ساواک تشکيل شده،  شعبه ساواک در اروميه هم فعاليت خود را آغاز کرده است.  رئيس تشکيلات ساواک در آنجا در آغاز کار و هر بار يکي از روحانيون را دعوت مي کرده تا تشکيلات را به آنان بشناساند و به آنان هشدار دهد که مي بايست مراقب رفتار خود باشند. يکبار هم آقاي بکايي را توجيه کرده اند.
آقاي بکائي از چندين روحاني همراه با رژيم ياد مي کنند که روابط استواري با نظاميان و حکومتيان داشتند و شرحي از فعاليت آنان به دست مي دهد که باز براي نشان دادن آن که بخشي از روحانيت که بعدها امام به شدت عليه آنان دست به کار شد، در آن دوران با دولت روابط دوستانه داشتند جالب است(ص 32 – 35). به طور معمول زماني هم که شاه به آن نواحي مي آمد يکي از کارهايي که دولتي ها مي کردند آن بود که همه روحانيون سرشناس را به استقبال ببرند که شرحي از آن را هم آقاي بکائي به دست داده و دفعاتي که او يا دوستانش مجبور به حضور شده اند ياد کرده است. آقاي بکائي در سال 38 از اروميه به تبريز مي آيد و آنجا به فعاليت هاي فرهنگي و تبليغي خود ادامه مي دهد.#
از اين زمان به بعد است که آرام آرام نهضت روحانيون قم آغاز مي شود و طبعا آقاي بکائي که در اين وقت يک منبري در شهر است با اين وقايع درگير مي شود. داستان انجمن هاي ايالتي و ولايتي در پاييز سال 41 نخستين آنهاست. وي به صورت ريز شرحي از مجالسي که امکان طرح اين مطالب در آنها بوده سخن مي گويد. بسياري از اين مجالس، مجالس روضه يا فاتحه بوده و روحانيوني که منبر مي رفتند به طور معمول پاي بحث را به سياست کشانده و به آرامي دامنه مبارزات ديني را گسترش مي داده اند.
اطلاعات آقاي بکائي از اين حيث که اشاراتي از اين قبيل به اين مجالس دارد جالب است. مخصوصا که اسامي بسياري از افرادي را که با وي برخورد داشته اند به ياد دارد و دقيقا ذکر مي کند. به علاوه اطلاعاتي در باره روحانيون مختلفي که در درجات مختلف در آن زمان در شهر بوده اند ارائه کرده که از اين حيث هم جالب توجه است. وي حتي بسياري از فرماندهان نظامي و شهرباني و ساواک مناطق را معرفي و از سرنوشت آنان هم اطلاعاتي به دست داده که از آن جمله داستان سرتيپ مهرداد و عاقبت اوست که خيلي خواندني است (47 – 48). وي که مشکل اخلاقي دارد عاقبت با دشنه پسر بچه اي کشته مي شود و نشريه توفيق هم مي نويسد که او در راه فتح خليج عقبه کشته شد. وقت دفن هم زنش که مي بيند کسي نيست رو به تهران خطاب به شاه مي کند که کجايي؟ اين همان مهردادي بود که چه و چه بود و الي آخر...
در گيرودار سخنراني هاي سياسي آقاي بکائي پس از چند بار تذکر، ايشان دستگير شده و به تهران برده مي شود و در زندان قزل قلعه محبوس.
در زندان از آقاي عباس شيباني و حنيف نژاد و عده اي ديگر ياد مي کند. در باره حنيف نژاد مي نويسد: محمد حنيف نژاد خيلي مسلمان با حالي بود. يادم هست موقعي که قنون نماز را به جاي مي آورد خدا مي داند حالتي به او دست مي داد مثل اين که خدا را با آن عظمت با چشم مي بيند (ص 59). بعد مي افزايد که البته خداوند عاقبت همه را ختم به خير کند. سپس ازآيت الله موسوي اردبيلي نقل مي کند که اساسنامه گروه اينها را که با نظر همين آقاي حنيف نژاد تنظيم گرديده بود در نجف اشرف به خدمت امام قدس سره بردم . آن بزرگوار بعد از دو روز به من فرمودند که آقاي موسوي! اين که همه اش کفر و زندقه است. (ص 60).
ايشان بعد از مدتي آزاد شده و بار ديگر فعاليت هاي تبليغي خود را در تبريز از سر مي گيرد. از اين پس داستان منبرها و تظاهرات هاي انجام شده در تبزيز و نقش روحانيون آن ديار در برپايي آنها به شرح آمده است. وي به مناسبت گاه از مطالبي هم که روي منبر گفته شرحي به دست داده است که مي بايست جزو روايت هاي موجود در باره وقايع عاشوراي سال 42 در تبريز و نقش افراد مختلف و ديدگاه هاي متفاوت باشد.
در اينجا ايشان به نقد مطالبي که در باره آن روزها در کتاب «زندگي و مبارزات شهيد آيت الله قاضي طباطبائي» از قول آقاي سيد محمد الهي نقل شده پرداخته و او را متهم مي کند که در ايجاد اختلاف ميان شهيد قاضي و ساير روحانيون تبريز نقش مهمي داشته است. (ص 90). زين پس در خاطرات آقاي بکائي گهگاه مطالبي ديده مي شود که در نقد آن کتاب و مطالب مذکوره در آن است و به نظر مي رسد بسياري از مطالبي که پس از اين گفته شده در برابر آن کتاب است. نگراني آقاي بکايي آن است که چرا بايد اوضاع چنان تصوير شود که گويي همه محوريت مبارزه در اختيار مرحوم شهيد قاضي بوده و ديگران بهره اي نداشته و يا اگر داشته اند تحت تأثير او بوده است (ص 98)#
مدتي بعد باز به دليل منبرها آقايان بکايي و وحدت و اهري – سه روحاني همراه که بکائي به شوخي آنان را سه تفنگدار مي خواند  - دستگير شده به تهران برده مي شوند و در زندان عشرت آباد زنداني مي شوند. و باز در اينجا حکايت هم سلولي ها و شرحي از وقايع و شوخي ها و داستانهاي داخل زندان . فهرستي از زنداني هايي که از علمادر اين وقت درزندان بودند به دست داده شده است (ص 115 – 116).
از اين زندانيان يکي هم سيد جعفر بهبهاني فرزند سيد محمد بهبهاني بود که اين بار برخلاف رويه گذشته که با شاه بود و از جمله در حوادث 28 مرداد موضع مخالف گرفته بود. بکايي مي گويد: شنيدم که شاه به او پيغام داده بود که اين چه کاري است که مي کني مي دهم ريش تو را خشکه بتراشند. آن مرحوم گفته بود تف هايي که در حادثه 28 مرداد مردم به خاطر تو به ريشم انداخته اند هنوز خشک نشده است (ص 118).
وقتي آقاي بکائي از زندان آغاز مي شود مصادف با زماني است که شماري از مراجع براي آزاد کردن امام به تهران آمده اند. از جمله آيت الله شريعتمداري. آقاي بکائي مي گويد به حکم همشهري گري به ديدنش رفتم. اما اين که آقاي خلخالي در خاطراتش نوشته است که بکائي طرفدار شريعتمداري بوده «صد در صد دروغ و کذب محض است». بعد هم در باره حرفهايي که آقاي خلخالي در باره برخي از مراجع از جمله آقاي شريعتمداري و ميلاني زده اظهار نظر مي کند که خيلي از آنها معلوم نيست درست باشد و بسا از ترشحات معده او باشد (ص 127).
آقاي بکائي باز گرفتار تعقيب و گريز شده مدتي در تهران در خانه اين دوست آن دوست تا به تبريز بر مي گردد و باز هم سروکارش با سرتيپ مهرداد است و ممنوع المنبر شدن و باز دستگيري. اين بار از سربازي ياد مي کند که طلبه مدرسه نمازي بوده و او را به سربازي برده بودند و در آنجا او را ديده است. از افسري هم ياد مي کند که رفتار انساني با او داشته است.
داستان اختلافات ميان انقلابيون و غير انقلابيون در تبريز که يک طرف شهيد قاضي طباطبائي بوده و عده اي در جناح ديگر همچنان ادامه دارد. پس از انتشار کتاب زندگي و مبارزات شهيد آيت الله قاضي طباطبائي در آن سوي عده اي بر آشفتند. در اينجا هم آقاي بکائي با اشاره به اين که دو نفر آدم ناشناس آن کتاب را نوشته اند، شروع به خراب کردن چهره آقاي قاضي مي کند. دو نامه در همان زمان قديم براي ايشان پست شده است که مضمون آن نامه اي بوده که شهيد قاضي براي هيراد رئيس دفتر شاه نوشته بوده است. نامه هاي شگفتي است و با آن که آقاي بکائي هم ترديدي ابراز مي کند اما دلش مي خواهد آنها درست باشد. در يکي از آن نامه هاي گويي شهيد قاضي نوشته است که بکايي و عده اي ديگر به همراه سرتيپ مهرداد بر ضد او هستند و چه مي کنند...
آقاي بکائي مي کوشد تا مطالبي که نويسندگان زندگي و مبارزات در باره او و عده اي از دوستانش آورده اند نقد کند. در پايان اين کتاب هم تصوير آن دو نامه  را آورده است تا نشان دهد واقعي است و دو بار قيد مي کند: اين ممکن است که امضائي و چند سطري به نام کسي جعل کنند اما يک نامه مفصل را نمي شود. #
بعد هم اشاره مي کند که وقتي در سال 1358 به حج مشرف شده است، در کنار کعبه از کساني که به او ستم کرده اند ياد کرده و اشک ريخته و هنوز از آنجا دور نشده بوده که يک نفر از حجاج ايراني به او گفته است که هم اکنون شنيده است که قاضي طباطبائي را ترور کرده اند. (ص 189) البته ايشان ناراحت شده است که چرا در ايران امنيت وجود ندارد!! بعد هم کنار کعبه بر مي گردد و از حرفهايي که در باره قاضي با خدا زده بوده است هم را پس مي گيرد و او را حلال مي کند!! سالها بعد که دوباره کتاب اين دو نفر آدم به قول ايشان غافل و ساده را مي بيند، باز مي گويد که آن حرف ها را که با خدا زدم پس نمي گيرم. براي همين تلاش کرده است تا در اين خاطرات افشاگري کند و به انگيزه نگهداري تاريخ از انحراف همان آن مطالب را روي کاغذ بياورد (ص 191). زان پس ايشان به برخي از مواردي که در آن کتاب در باره وي بوده مطالبي آورده و پاسخ هايي داده است.
براساس مطالبي که در کتاب زندگي و مبارزات شهيد قاضي آمده اصل اين دو نامه جعل شده از سوي کسي به نام نقي دوستدار بوده که تا چند سال پيش هم زنده بوده و در امامزاده قاسم زندگي مي کرده است. وي براي کلاشي نزد شهيد قاضي آمده و گفته است که اگر پول به او ندهد آبروي او را مي برد. (زندگي و مبارزات شهيد قاضي، ص 222) نويسندگان اين کتاب بر اساس اسناد ساواک و نيز خاطرات چاپ ناشده شهيد قاضي اين مطالب را با دقت دنبال کرده اند. در بخشي از خاطرات خود مرحوم قاضي که کاش همه اش به چاپ مي رسيد ، به صراحت در اين باره مطالبي آمده است که جاي ترديد باقي نمي گذارد. متأسفانه آقاي بکائي به اين مطالب توجهي نکرده و پاسخي هم نداده است. قاضي مي گويد که نه آن خط شبيه خط من بود و نه امضاي آنجا امضاي من. ساواک هم از اين که چنين نامه هاي منتشر شده و اختلاف ميان انقلابيون افتاده ابراز خوشحالي کرده است.
در سال 43 – 44 صحبت از تأسيس دارالتبليغ شد و آقاي بکائي مي گويد که صرف نظر از هر چيز با اين فکر موافق بوده است (ص 201) . در اينجا به مناسبت ده پانزده صفحه در باره اين ذکر صلوات که در اخبار ايران رايج شده بحث کرده و اين که اين طريقه بايد اصلاح شود و راه اصلاح را هم نشان داده است. باز از ص 215 دنباله بحث از دارالتبليغ است و اين که ايشان مبالغي از مردم جمع کرده و براي کمک به تأسيس آن فرستاده است. اما از آنچه در کتاب زندگي و مبارزات قاضي در باره وي در اين زمينه آورده اظهار بي اطلاعي مي کند.
آقاي بکائي در خرداد ماه 1349 به تهران آمده و در آنجا اقامت مي گزيند. در فاصله اين سالها فقط از داستان جهان پهلوي تختي و ماجراي فاتحه براي او و سخنرانيش و برخوردي که با ساواک داشته است، ياد مي کند.
وي در تهران در يک مجموعه غير انتفاعي که شامل مدرسه هم مي شده شروع به کار مي کند و مي گويد که از همان ابتدا برنامه سرود شاهنشاهي را از برنامه صبحگاهي حذف کرده است. (ص 232) وي در اينجا از نقش اين مدرسه به مانند ساير مدارس اسلامي، در تربيت نسلي که به کار انقلاب اسلامي خورد ياد کرده و البته اين که شماري از آنان شکار گروه رجوي شدند.(ص 234)#
ماجراي زندگي وي در ادامه آمده و به تدريج به سال 56 و 57 رسيده و اين که فعاليت ها از نو آغاز شده و يکبار هم دستگير شده که چندين ماه به طول انجاميده است. وي در اين بخش هم مانند قسمت هاي ديگر برخي از خاطرات آن روزهاي زندان را نقل کرده است.
اما يک نکته مهم در باره مرحوم آقاي شريعتمداري:
بعد از آزادي و در پي مذاکراتي که ميان برخي از روحانيون تبريزي انجام مي شود، آقاي بکائي از آقاي مطهري و آقاي بهشتي مي خواهد ساعتي به خانه مرحوم آقاي آيت الله سيد هادي خسروشاهي بيايند. ايشان مي گويد در آنجا من به آقاي مطهري گفتم: آيت الله شريعتمداري تبريزي است و ارتباط ما با ايشان ناگسستني است ... از محضر حضرت امام اميدوار چنانيم که در اعلاميه هاي معظم له اسمي از آيت الله شريعتمداري برده شود. برايم روشن نيست که من چگونه گفتم و يا مرحوم شهيد مطهري چطور برداشت کردند که در پاسخ فرمودند: فلاني من خودم را حتي در فقه هم بالاتر از آقاي منتظري مي دانم ولي من هرگز آقاي منتظري نمي شوم (ص 270) مقصود آقاي مطهري آن بوده است که شريعتمداري که مثل آقاي خميني نمي شود. بکائي مي گويد من گفتم: ما مي خواهيم ائتلافي به وجود آيد. آقاي مطهري هم قول داد پيام ما را برساند.
چند روز بعد آقاي بهشتي به من پيغام دادند که ما با فرانسه تماس گرفتيم و خواسته آقايان را به عرض حضرت امام رسانديم. ايشان در جواب فرمودند به آن آقايان بگويي بروند به آن آقا (آقاي شريعتمداري) بگويند: ايشان يکبار در اعلاميه خودشان از شاه اسم ببرند من ده بار در اعلاميه هاي خودم از ايشان نام ببرم. بکائي مي افزايد: در مقابل اين گفتار متين و منطقي ما سخني براي گفتن نداشتيم (ص 271).
آقاي بکائي مي گويد من به قم آمده به منزل آقاي شريعتمداري رفتم و ماجرا را گفتم و از ايشان خواستم مبهم گويي را کنار گذاشته و صريحا در باره شاه چيزي بنويسد. آقاي شريعتمداري در حالي که مطابق معمول خودشان دستهايشان را در داخل همديگر قرار مي دادند اظهار داشتند: آقاي فلاني! اينان (آقاي خميني و نزديکانشان) اشتباه مي کنند و شکست خواهند خورد. بگذاريد آيندگان بگويند در ميان آنها يک آدم عاقلي هم بوده است. آقاي خميني و اعوان و انصارشان کنار بکشند. من در عرض شش ماه با همان قانون اساسي مشروطه، شاه را از کشور بيرون کنم. (ص 272)
آقاي بکائي مي گويد من که به همراه مرحوم آقاي دروازه اي رفته بودم همان دم در به ايشان گفتم: من بعد از اين حلقه اي از اين در تکان نمي دهم، چون معلوم مي شود که ايشان به اصل انقلاب ايمان ندارد (ص 272).
بکائي که در ادامه و در روزهاي بعد از پيروزي مسوول حراست از پادگان هاي دپو مي شود مي گويد يکبار خود آقاي آيت الله شريعتمداري به من زنگ زد و احوالپرسي و اين که شنيده ام شبها هم در پادگان هستيد و مواظب خودتان باشيد. من حدس زدم براي جبران آن ديدار قبلي است.
در جريان شهادت استاد مطهري در مجلسي که در قم توسط آيت الله شريعتمداري گرفته شد و امام هم حضور داشت، آقاي بکائي به منبر رفته و شرح ما وقع را نوشته است (ص 276 – 277). آقاي شريعتمداري ده هزار تومان به بکائي مي دهد اما اطرافيان وي از بکائي به خاطر اين که با تعبير رهبر از آقاي شريعتمداري ياد نکرده ناراحت مي شوند. وي پاسخ مي دهد که رهبري شراکت بردار نيست.
آقاي بکائي بعدها ديگر آقاي شريعتمداري را نمي بيند و معتقد است که آن محدوديت هاي لازم بود زيرا گروه هايي بودند که قصد سوء استفاده داشتند که از اين طريق راه بر آنان مسدود شد.#
در اينجا ايشان باز به عقب برگشته چندي از خاطرات روزهاي انقلاب و رفتنش به پادگانهاي دپو و مسائل ديگر گفتگو کرده و از کساني ياد کرده و خاطراتي بازگو نموده است. وي مدتي بعد به عنوان رئيس کميته منطقه 7 مشغول به کار مي شود و خاطرات بعد از اين مربوط به اين دوره است. وي در سال ترور هم دو بار در معرض قرار گرفته که هر دو بار جان سالم بدر برده است (325 – 326).
آقاي بکائي در سال 60 که آيت الله مهدوي کني از رياست کميته کنار رفت، او هم به کنار رفت و با دعوت ايشان در سال 63 به دانشگاه امام صادق (ع) که تاکنون – يعني وقت نوشتن اين خاطرات – همچنان به فعاليت هاي علمي مشغول است.
ايشان شرحي هم از جمعه خونين مکه نوشته اند که جالب توجه است اما در آغاز به اشتباه سال آن 1363 ذکر شده که مي بايست سال 1366 باشد. اين گزارش که چند صفحه اي مي باشد پايان بخش مطالب کتاب است.
حق آن بود که آقاي بکائي شرحي هم از فعاليت هاي علمي و آثاري که طي اين سالها به خصوص در زمينه کتابشناسي حج و قرآن و غيره نوشته اند به دست مي دادند.
در پايان کتاب چندين سند و نامه و تصوير آمده که مکمل کتاب است.