سوسنگرد از اشغال تاآزادي / نامه دکتر چمران به تيمسار فلاحي

با نيم نگاهي به مجموعه «راهيان نور» و شهر سوسنگرد خاطرات اشغال و آزادي اين شهر را مرور مي کنيم. با اميد به اين که خاطرات جنگ روح بزرگ و متعهدانه رزمندگان اسلام را ديگر بار به روح مردم ايران زمين بدمد.
«حدود ساعت ۱۰ صبح ۳۱ شهريور سال ۱۳۵۹ به سرلشکر وفيق السامرايي - از فرماندهان ارشد عراق - دستوري رسيد. از او خواسته شد، پيش از ساعت ۱۲ به مرکز اصلي فرماندهي جنگ برود. در آن روزها، از گرماي شديد هواي عراق کاسته شده بود. عراقي ها براي تحرک نيروها و فعاليت تانک ها و زره پوش هايشان نياز به شرايط جوي داشتند. راس ساعت يک بعدازظهر به وقت ايران ۱۹۲ هواپيماي جنگنده نيروي هوايي عراق به طرف اهداف خود در ايران پرواز کردند. در همين حين در اصلي مرکز فرماندهي عراق باز شد و به دنبال آن گروه هاي متشکل از افسران وارد شدند. سرلشکر «وفيق السامرايي» مشغول تعيين آخرين تغييرات در موضع نيروهاي ايراني بر روي نقشه هاي اتاق اصلي عمليات بود که صدام وارد شد. او چفيه قرمزرنگ به سر داشت و يک نوار فشنگ به دور کمر بسته بود. وزير دفاع به صدام احترام گذاشت و گفت: سرور من، جوان ها ۲۰ دقيقه پيش پرواز کردند. صدام در حالي که لبخند پيروزمندانه اي بر لب داشت گفت نيم ساعت ديگر کمر ايران را خواهيم شکست.» (کتاب هجوم، انتشارات کانون پرورش فکري)
حمله به خوزستان
مردم اهواز اولين کساني بودند که صداي پرواز هواپيماهاي عراقي را بر فراز شهر خود شنيدند. صدام مي خواست در عرض ۳ روز خوزستان را تسخير کند. خوزستان براي صدام از چند لحاظ اهميت داشت: نخست اين که با اشغال خوزستان مرز دريايي عراق گسترش مي يافت و اين چنين توان نظامي، اقتصادي و سياسي اين کشور نيز در منطقه بيشتر مي شد. دوم اين که از تنگناي ژئوپلتيکي بيرون مي آمد و سوم به مخزني از نفت و گاز دسترسي پيدا مي کرد. حتي صدام به لحاظ رواني انديشيده بود که به نوعي مردم خوزستان را به سمت خود متمايل کند و آنان را عربي زبان بداند تا اين چنين از راه همزباني و به ظاهر هم ريشگي از درون ايران را متزلزل کند. از اين طريق او حتي نام برخي از شهرهاي خوزستان را نيز تغيير داده بود. به عنوان مثال خرمشهر را «محمره» و آبادان را «عبادان» ناميده بود. «خفاجيه» هم نامي بود که عراقي ها بر تارک سوسنگرد نهاده بودند.
پس از اين که عراق با حمله هوايي نتوانست تاثير زيادي بر مرزهاي ايران بگذارد، با اين که به شدت بهت زده شده بود اما ساکت نماند و تلاش کرد تا بخت خود را از طريق مرزهاي زميني بيازمايد. پس اين چنين بود که حملات زميني عراق از استان هاي خوزستان، کرمانشاه و ايلام شروع شد. خوزستان به لحاظ جغرافيايي ۳ منطقه دارد: شمالي، مياني و جنوبي. منطقه مياني از بخشداري «حميديه» در ۲۵ کيلومتري شمال غربي اهواز آغاز مي شود و به سمت غرب امتداد مي يابد. اين امتداد تا مرداب «هورالعظيم» و مرز ايران و عراق است. عرض اين منطقه در حدود ۳۰ کيلومتر و طول يا عمق آن نزديک به ۸۰ کيلومتر است.
شهرستان سوسنگرد مرکز فرمانداري دشت آزادگان و شهرهاي بستان، هويزه و حميديه در اين محدوده قرار دارند. رودهاي متعددي نيز در اين منطقه جاري است، که از رودخانه کرخه منشعب مي شوند. تمام اين رودها با يک مسير شرقي - غربي به مرداب هورالعظيم مي ريزند. مهم ترين جبهه منطقه، محور حلفائيه به سوي چزابه، بستان، سوسنگرد، حميديه و اهواز است. با استفاده از اين محور، عراق مي توانست اهواز را از غرب مورد تهديد قرار دهد. در ۴۰ کيلومتري حلفائيه پاسگاه مرزي شيب عراق و در مقابل آن پاسگاه مرزي «سوبله» ايران قرار داشت. فاصله سوبله تا بستان حدود ۱۵ کيلومتر بود.
با حمله عراق در ۳۱ شهريور، عناصر تيپ ۳ زرهي لشکر ۹2 اهواز، مستقر در پاسگاه صفريه و سوبله، نتوانستند حملات دشمن را دفع کنند و ناچار به عقب نشيني شدند. لشکر ۹ مکانيزه عراق کم کم به محور سوبله، تنگه چزابه و ارتفاعات ا...اکبر مي رسيد. عراقي ها موفق شدند روي رودخانه کرخه و رميم پل شناور نصب کنند. به اين ترتيب بستان به طور کامل سقوط کرد و عراقي ها از شمال و غرب وارد شهر شدند. آن ها با پيشروي در محور بستان - سوسنگرد اين شهر را از سمت غرب مورد تهديد قرار دادند. علاوه بر اين عراقي ها در جنوب کرخه و از محور نشوه، کوشک، طلائيه و جفير وارد ايران شده و در اين محور رو به شمال پيشروي کرده و به کرانه جنوبي کرخه کور رسيده بودند.
آن ها با عبور از کرخه کور، به قصد تصرف حميديه و سوسنگرد در ۲ ستون پيشروي کردند. روز هشتم مهر به حاشيه جنوبي حميديه و سوسنگرد رسيدند. در اين زمان، عناصري از نيروهاي دشمن وارد سوسنگرد شدند و ويراني زيادي به جا گذاشتند.
سوسنگرد، مهرماه ۱۳۵۹
«مهند» از اولين سربازاني بود که در واحد کماندوي ارتش عراق توانست به سوسنگرد بيايد. او وقتي به سوسنگرد رسيد با شهر ويرانه اي مواجه شد، شهري که توسط خودشان به اين روز افتاده بود. او پس از اسير شدن، در کتاب خاطراتش درباره اولين حضور در سوسنگرد نوشت: «در ورودي شهر، چند پاسدار را ديدم. آن ها پس از مشاهده ما کمين گرفتند و جنگ تن به تن درگرفت. دود و غبار از گوشه و کنار شهر بلند بود و صداي انفجار و شليک گلوله لحظه اي قطع نمي شد، کماندوها به شهر ريخته بودند و هر کاري که براي ويراني و کشتار مردم مي توانستند، انجام مي دادند. چند لحظه بعد در خيابان اصلي، متوجه خانواده اي شدم. اين خانواده کوچک گريان و هراسان بودند.
طفل ۵ ساله در آغوش مادرش به شدت گريه مي کرد. دست چپش از بازو ترکش خورده بود و خون ريزي داشت. مادر و دختر به هر طرف که مي دويدند با سربازان ما مواجه مي شدند يا انفجار خمپاره اي آنان را به زمين مي چسباند. وقتي آن ها را مستاصل و درمانده ديدم خودم را به آن ها رساندم و رو به مادر کردم و گفتم که شيعه ام و اهل کربلا. گفتم از من نترسيد و اجازه دهيد پسر کوچک تان را به بهداري برسانم تا زخمش را پانسمان کنند. از آنان خواستم که به من اعتماد کنند. اما اعتماد نکردند و از من خواستند از آن جا دور شوم. پس از کمي صحبت، اعتماد مادر طفل را جلب کردم ولي دخترش که تقريبا ۱۸ساله بود قبول نکرد. او مي گفت لازم نکرده که عراقي ها ما را معالجه کنند. در ادامه حرف هايش اضافه کرد که اگر شما مي خواستيد ما را معالجه کنيد چرا اين طور وحشيانه به شهر ما حمله کرديد.
جوابي نداشتم و نمي دانستم چه بگويم. من در  آن لحظه خودم را گناهکار مي دانستم و در همين حال يک دستگاه لندکروز فرماندهي عراق در خيابان نمايان شد. وقتي ما را ديدند جلوي پايمان متوقف شدند، ۵ نفر شخصي داخل آن بودند که آن ها را مي شناختم. آن ها اهل سوسنگرد بودند و براي عراقي ها جاسوسي مي کردند. يکي از آن ها پايين آمد و با زور، مادر، دختر و طفل مجروح شان را سوار کرد. بعد هم به سرعت از شهر خارج شدند. من پيش نيروها به آن طرف خيابان رفتم. در همين حال، از پنجره نارنجکي به بيرون پرتاب شد. ۵ نفر عراقي در اين حادثه زخمي شدند. گروهبان سومي داشتيم به نام «عبدالامير خشام» اهل ناصريه، رو کرد به من و گفت: بيا، بيا با هم برويم داخل خانه، داخل کوچه شديم و با شکستن در، به خانه رفتيم. در يکي از اتاق ها، کنار پنجره، پيرمردي روي صندلي نشسته بود، يک پا هم نداشت. اتاق به هم ريخته و تاريک بود. اولين چيزي که نظرم را جلب کرد شال سبز دور گردن پيرمرد بود، فکر کردم که حتما سيد است. گروهبان عبدالامير پس از من وارد اتاق شد. با ديدن پيرمرد يکه خورد. پيرمرد با چشمان پرجاذبه اش نگاه مان مي کرد. گروهبان عبدالامير جلوتر رفت و در مقابل پيرمرد ايستاد. پيرمرد يکريز نگاهش کرد. گروهبان کلاشينکف خود را بالا آورد. بعد دهانه لوله را روي سينه پيرمرد جابه جا کرد. من پشت سر گروهبان بودم. احساس کردم که آن ها چشم در چشم هم دوخته اند و ذره اي ترس و واهمه در پيرمرد نيست. لحظه ها به سختي سپري مي شد. ناگهان ۵ يا ۶ گلوله از کلاشينکف گروهبان عبدالامير در سينه پيرمرد نشست. پيرمرد در ميان دود و باروت از روي صندلي به زمين غلتيد. در همين حال شال سبز از گردنش باز شد و روي خون ها افتاد. از خانه خارج شديم. هنوز نيمي از کوچه را طي نکرده بوديم که يکي از مدافعان شهر از پشت بام روبه روي کوچه نمايان شد. گروهبان عبدالامير او را ديد و خواست به طرف او شليک کند، اما دير شده بود و گلوله اي بر پيشاني او نشست. مغز گروهبان را ديدم که به در و ديوار و حتي لباس هايم پاشيد. خودم را روي زمين انداختم و سينه خيز از کوچه خارج شدم. کمي بعد، به افراد خودمان ملحق شدم و اصلا حال طبيعي نداشتم. به هرجا نگاه مي کردم جسد و خون بود.
شهر هر لحظه ويران تر مي شد. مردم شهر روي ديوار و در خانه ها با عجله نوشته بودند: «امانة ا... و رسوله» در خانه هاي بسياري قرآن و نهج البلاغه را ديدم و همين طور کتاب هاي اسلامي را. همه اين ها در حالي بود که در تبليغات به ما مي گفتند ايراني ها آتش پرست و مجوس هستند» (اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي، ناشر؛ دفتر ادبيات و هنر مقاومت)
و اين گونه بود که در روز هشتم مهرماه سال ۵۹ نيروهاي عراقي در منطقه حميديه و کرانه جنوبي کرخه کور حرکاتي را آغاز کردند. يک ستون در حوالي حميديه- ۲۷ کيلومتري اهواز- براي قطع محور اهواز- سوسنگرد و تهديد حميديه، اهواز، سوسنگرد و پادگان دشت آزادگان دست به تحرکاتي زد و سوسنگرد را مورد تهديد جدي قرار داد.
شهيد چمران و سوسنگرد
روز ۲۶آبان ماه سال ۵۹ دکتر چمران که فرماندهي نيروهاي چريکي نامنظم را بر عهده داشت براي آزادي سوسنگرد وارد عمل شد.تانک هاي دشمن در خط «ابوحميظه»سنگر گرفتند. دشمن اين منطقه را زير آتش قرار داده بود. گلوله هاي توپ در گوشه و کنار به زمين مي خورد. دکتر چمران صبح زود با نام خدا حرکت را آغاز کرد.
تعداد زيادي از نيروها محافظت از جاده حميديه به ابوحميظه را بر عهده داشتند. دکتر چمران در خاطراتش مي نويسد: «حرکت مان آغاز شد. شوق ديدار دوستانم در سوسنگرد، مرا هوايي کرده بود. به ياد مقاومت آن ها در تنهايي افتادم و قطره اشکي از چشمانم سرازير شد. به ياد رزمندگان ارتشي افتادم که در سوسنگرد بودند. ستوان فرجي و ستوان اخوان. آن ها با بدن مجروح بارها با من تماس گرفتند. ۳ روز بود که غذايي گيرشان نيامده بود. اما هرچه اصرار کردم حاضر نبودند از دکان يا مغازه اي مايحتاج خود را بردارند، آن هم بدون اجازه رسمي حاکم شرع. با حاکم شرع صحبت کردم.حاکم شرع به شرط نوشتن صورت حساب ها، اجازه برداشتن مايحتاج شان را صادر کرد. بالاخره پس از ۳ روز گرسنگي وارد مغازه شده و پس از نوشتن فهرست مايحتاج ضروري خود، آن را برداشته بودند.
آن روز تيمسار فلاحي مسئوليت هماهنگي نيروهاي ارتشي را بر عهده داشت. در اين حمله تيپ ۲ زرهي و گردان ۱۴۸ پياده، پشتيبان دکتر چمران و بسيجيان بودند. دکتر چمران خوب مي دانست که در آن شرايط، فقط تيمسار فلاحي مي تواند ارتش را براي پشتيباني از آن ها به حرکت درآورد. او تصميم داشت با گروه هاي چريکي حمله به سوسنگرد را آغاز کند و جنگ را از حالت تعادل خارج سازد. محرکي لازم بود تا اين تعادل را به هم بزند و دشمن را از سوسنگرد بيرون کند. اين محرک همان نيروهاي چريک و رزمندگان بي باکي بودند که با شجاعت، براي شهادت به صحنه آمده بودند. چمران شروع به سازماندهي نيروهايش کرد. گروه بختياري، بيشترشان از صنايع دفاع بودند. دکتر چمران آن ها را از جنگ کردستان مي شناخت، گروه فداکاري که تجربه نبرد هم داشت. چمران آن ها را مسئول جناح چپ کرد. آن ها ۹۰ نفر بودند. گروه دوم متشکل از بومي ها و محلي ها بودند. مسئوليت آن ها با محمدامين هادوي بود. آن ها از طرف چمران ماموريت داشتند از کنار رودخانه کرخه، که کانال کم عمقي هم براي مخفي شدن داشت، مسير را پيموده و از شمال شرقي وارد سوسنگرد شوند. اين گروه موفق شد خود را زودتر از گروه هاي ديگر به شهر برساند. اما گروه سوم به طور مستقيم تحت فرماندهي دکتر مصطفي چمران بودند. آن ها نيروهاي نيرومندي بودند. چمران قصد داشت با گروه خود، از ميان دو گروه چپ و راست به طور مستقيم وارد سوسنگرد شود، اين در حالي بود که جاده ابوحميظه به سوسنگرد توسط توپخانه عراق کوبيده مي شد. دکتر چمران نيروهايش را تقسيم کرد. چند نفر را ۳۰۰ متر جلوتر فرستاد. چند نفر از چپ و عده اي هم از راست حرکت کردند. دکتر چمران دوباره در خاطراتش مي آورد: نيمي از راه ابوحميظه به سوسنگرد را طي کرده بوديم، هر لحظه به سرعت خود اضافه مي کرديم، ناگهان متوجه تانکي شدم که از طرف شمال و زير رود کرخه به سرعت به طرف ما مي آمد.
به نيروهايم فرمان دادم که سنگر بگيرند. در همين حال يکي از نيروها را با آرپي جي به شکار تانک فرستادم. تانک لحظه اي از سرعت خود کم کرد. انگار متوجه نيروهاي ايراني شده بود. بعد از گذشت لحظاتي، ناگهان بر سرعت خود افزود و با حداکثر سرعت از روي جاده سوسنگرد گذشت و به طرف جنوب گريخت و تلاش آرپي جي زن براي شکار آن ناکام ماند.
در آن لحظات، صحنه نبرد ساکت و آ رام بود. چمران در يک کيلومتري جنوب جاده تانک ها و ماشين هاي دشمن را ديد که آشفته بودند. توپخانه ارتش محرکي از خود نشان نمي داد. حتي از بالگردها هم که صبح زود فعاليت خوبي داشتند خبري نبود. تنها گاهي تانک هاي دو طرف گلوله اي به سمت هم شليک مي کردند. چمران احساس خطر کرد. عراقي ها هنوز آرايش جنگي به خود نگرفته بودند و اگر اين طور مي شد، به راحتي مي توانستند ارتش ايران را در هم بشکنند. دکتر چمران در اين شرايط يادداشتي براي تيمسار فلاحي مي نويسد که خواندني است. متن نامه چنين است:
« ۱ -هرچند زودتر توپخانه ما، دشمن را بکوبد و ساکت نباشد ۲ -بهترين فرصت براي بالگردهاست. هرچه زودتر بيايند و مشغول شوند، ضمنا، اگر ممکن است هواپيماهاي شکاري هم بيايند. ۳ -از گروه خود من، هرچه تفنگ ۱۰۶ و موشک تاو در ابوحميظه وجود دارد، فوري جلو بيايند. ۴ -نيروهاي پياده هرچه زودتر براي تسخير شهر بيايند. ۵ -تانک هاي گردان ۱۴۸ هرچه زودتر جلو بيايند و تانک هاي دشمن را اسير کنند.»
تيمسار فلاحي يک تفنگ ۱۰۶ به فرماندهي حاجي آزادي که از بسيج شيراز آمده بود جلو فرستاد. او توانست ۶ تانک شکار کند. يک دسته موشک انداز تاو هم به مسئوليت مرتضوي که هفته قبل تعليماتش را در مدرسه به پايان برده بود ۱۲ تانک دشمن را شکار کرد. جنگ به نحوي پيش مي رود که نيروهاي تن به تن به مبارزه مي پردازند.
موشک آرپي جي کم است و در اين شرايط با کمال تعجب نيروها با ابزار «ا...اکبر» به سمت دشمن يورش مي برند. دکتر چمران در اين نبرد تن به تن مجروح شد. اين شهيد با پاي مجروح چنين راز و نياز کرد: «اي پاي عزيز، اي که همه عمر وزن من را تحمل کردي و از کوه ها، بيابان ها و راه هاي دور گذرانده اي، اکنون که ساعت آخر من است، از تو مي خواهم که با جراحت و درد مدارا کني و مثل هميشه چابک و توانا باشي و مرا در صحنه نبرد خوار نکني...»
به راستي هم ، چنين شد. دکتر چمران مي نويسد: «در مقابل رگبار گلوله ها جا به جا مي شدم، در همين حال از پشت برجستگي تل خاک که جايگاه مطمئني برايم شده بود متوجه سمت چپ شدم، در فاصله ۱۰متري ام چند نفر زانو زده و به طرفم نشانه گرفته بودند. لباس نظامي تن شان نشان از نيروهاي مخصوص داشت. به سرعت روي زمين خوابيدم و با يک رگبار آن ها را بر زمين غلتاندم. بعد فوري خود را به طرف ديگر برجستگي انداختم. در طرف راست هم نيروهاي زيادي جمع شده بودند. عده زيادي هم داخل تونل زير جاده، به طرفم تيراندازي مي کردند. گاه گاهي رگباري به سوي آن ها مي گرفتم و آن ها عقب مي رفتند... سرانجام فرمانده عراقي ها، دستور عقب نشيني صادر کرد».
سوسنگرد آزاد شد
پس از عقب نشيني عراقي ها دکتر چمران که در شرايط بدي قرار داشت چند بار «عسگري » را صدا کرد و فهميد که خوشبختانه او هنوز زنده است. عسگري با آمبولانس عراقي دکتر چمران را به سمت بيمارستان آورد.
ساعت ۱۲ بود و گروه هاي ديگر براي آزادسازي سوسنگرد به آن طرف مي رفتند. دکتر چمران و عسگري در راه و در ميانه راه ابوحميظه، تيمسار فلاحي را ديدند. او از ديدن آن ها تعجب کرد. بعد چمران را بوسيد و گفت: از دوستان چمران شنيده که مجروح و اسير عراقي ها شده است.
دکتر چمران اعتقاد داشت آزادسازي سوسنگرد نتيجه همکاري و هماهنگي نزديک بين ارتش، سپاه و نيروهاي چريک بود. هيچ يک به تنهايي قادر به تامين چنين موفقيتي نبودند. وحدت بين ارتش و مردم، کارآيي هرکدام را چندين برابر کرد و تجربه اي جديد و موفق در تلفيق نيروهاي مردمي با ارتش کلاسيک دنيا بود. به اين ترتيب، در عاشوراي سال ۱۳۵۹ براي دومين بار سوسنگرد از چنگ عراقي ها آزاد شد. رزمندگان ايراني داخل شهر شدند و خود را به آن هايي که مقاومت مي کردند، رساندند. شور و شادي در همه جا برپا شد. آن ها در مسجد جامع که مرکز دفاع از شهر بود، جمع شدند و به خوشحالي پرداختند. عراقي ها ناکام از تصرف سوسنگرد، در بيرون شهر سنگر زدند. آن ها هيچ وقت نتوانستند دوباره به شهر دست پيدا کنند. سوسنگرد، اين شهر جنوبي ايران براي هميشه سرفراز ماند و سربازان و نيروهاي داوطلب، دور تا دورش را گرفتند تا گزندي به آن نرسد.