مقام معظم رهبری از نگاه استاد خسروشاهی
آنچه در پی میآید، برشی از گفتگویی بلند با فرهیخته ارجمند حجتالاسلام و المسلمین سیدهادی خسروشاهی در باب خاطرات وی از دوران طولانی دوستی و همراهی با امام خامنهای رهبر فرزانه انقلاب اسلامی است.
دوره زمانی این خاطرات که بیش از شش دهه را در بر میگیرد و نیز مشرب و نگاه فرهنگی راوی دربردارنده نکاتی است که تاکنون از منظر بسیاری از خاطرهگویان پنهان مانده است.
استاد خسروشاهی همزمان با تحصیل در حوزه علمیه قم و استفاده از محضر اعاظمی چون آیتالله العظمی بروجردی، امام خمینی(ره)، علامه سیدمحمدحسین طباطبایی و ... به فعالیتهای فرهنگی و تاریخی اهتمامی بلیغ داشت که حاصل آن انتشار بیش از ۸۰ جلد کتاب در زمینههای گوناگون فرهنگی، تاریخی، سیاسی و ... است.
وی پس از پیروزی انقلاب و بعد از مشورت با امام خمینی(ره) و برخی از مراجع تقلید، حزب خلق مسلمان را تشکیل داد، اما پس از چندی با مشاهده انحراف عدهای از عناصر وابسته به آن، انحلال این حزب را اعلام کرد. سپس با حکم حضرت امام راحل(ره)به نمایندگی ایشان در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی منصوب شد. وی از آن پس مشاغلی چون سفیر ایران در واتیکان و نیز سرپرستی نمایندگی جمهوری اسلامی در مصر را عهدهدار بوده است. در ذیل گفتگوی روزنامه جوان را با استاد خسروشاهی درباره مقام معظم رهبری مطالعه می کنید.
خوب است گفتگو را از چگونگی و سابقه آشنایی شما با مقام معظم رهبری شروع کنیم.
والد ماجد بنده، مرحوم آیت الله سیدمرتضی خسروشاهی، از مجتهدان بنام و صاحب رساله آذربایجان و از علمای مبارز ضد رضاخانی در تبریز بودند و به همین دلیل، در جریان کشف حجاب، در سال ۱۳۱۴ ه.ش، همراه با چند نفر دیگر از علمای معروف تبریز، دستگیر و به سمنان اعزام و در آنجا زندانی شدند و پس از ماهها زندانی بودن، بهطور مشروط آزاد و به مشهد مقدس تبعید شدند و ماهها به حالت تبعیدی در آن شهر ماندند و همین امر، موجب آشنایی و الفت ایشان با علمای مشهد شد.
مرحوم ابوی پس از سقوط رضاخان به تبریز مراجعت کردند، ولی بعضی از علمای هجرتکرده یا تبعیدی آذربایجانی مانند: مرحوم آیت الله حاج شیخ غلامحسین تبریزی و آیت الله آقا سید جواد تبریزی (خامنهای)، همچنان در مشهد به قصد اقامت دایم ماندند. از آن تاریخ به بعد، والد محترم، همه ساله و بهطور مرتب برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد سفر میکرد و به مدت یک ماه در آنجا اقامت میکرد و من هم که آخرین فرزند بودم، در این سفرها همراه ایشان بودم.
به هرحال ما هر سال همراه پدر و مادر عازم مشهد میشدیم و در مسافرخانه سید محترمی به نام آقا میرکاظم ـ از خدام معروف آستان قدس ـ که در کوچه ای مقابل کوچه مسجد گوهرشاد قرار داشت، یک ماهی میماندیم.
پس از ورود به مشهد، دیدارهای پدر و علما شروع میشد که در حرم مطهر یا بیرون، ملاقات میکردند. کسانی که به علت تکرار دیدارِ همه ساله، نامشان را به خاطر دارم عبارت بودند از: آیتالله سید یونس اردبیلی، آیتالله سبزواری، آیتالله شیخ احمد کفایی، آیتالله سید جواد تبریزی، آیت الله شیخ غلامحسین تبریزی، آیتالله قمی و آیتالله سید محمود علوی.
در بازدیدها هم من نوعاً همراه پدر بودم. یادم هست که یک بار با پدر، به بازدید آیتالله آقا سید جواد تبریزی رفتیم که سیدی لاغر و باریک با قدی بلند بود و منزلشان در آخر بازار «سرشور» روبه روی مسجد گوهرشاد، در اوایل یک کوچه، قرار داشت. من در آن سال تازه معمم شده بودم، در منزل آقا سید جواد، سیدی نوجوان، باریکاندام و لاغر ـ و شاید عینکی ـ که تقریباً مشابه بنده بود، برای ابوی و حقیر چای آورد. ایشان «سید علی آقا خامنهای» بود. به نظرم این دیدار در سال ۱۳۳۰ یا ۱۳۳۱ بود، چون در سال ۱۳۳۲، پدر رحلت کرد و سفر سالانه ما به مشهد قطع شد و بعد هم من به قم آمدم.
این آشنایی ادامه نیافت؟
آشنایی اصلی من، پس از آن دیدار نخستین و در واقع عبوری و غیرمعرفتی، قطع شد و دو سه سال بعد، شاید سال ۱۳۳۴ یا ۱۳۳۵ بود که به نظرم همراه یکی دو نفر از دوستان و طلاب حوزه علمیه قم عازم مشهد شدیم. دوستان، اقوام یا آشنایانی در مشهد داشتند که به سراغ آنها رفتند و من عازم مسافرخانه «صادق بستنی» ـ اخوی مرحوم علامه شیخ محمدتقی جعفری ـ شدم که همشهری ما بود و ابوی بنده را هم خوب میشناخت و با اخوی من، مرحوم آیت الله آقا سید احمد نیز رفیق بود و خود نیز از اهل فضل و شعر و ادب به شمار میرفت.
صبح روز بعد، به مدرسه نواب که تقریباً مقابل مسافرخانه صادق بستنی قرار داشت، رفتم و در آنجا قدم میزدم تا دوستی یا آشنایی را ببینم که ناگهان با آیتالله خامنهای روبه رو شدم که همراه حجتالاسلام والمسلمین آقای سید جعفر شبیری زنجانی «سلّمهالله» به داخل مدرسه آمدند و من سلام کردم. آقای خامنهای پس از احوالپرسی پرسیدند: «شما کی آمدهاید و کجا هستید؟» گفتم: «دیشب آمدهام و در مسافرخانه روبه رو هستم.» گفتند: «چرا مسافرخانه؟ حجره ما در این مدرسه خالی است و شبها کسی نیست. ما فقط روزها میآییم، شما بیایید اینجا؛ هم در کنار دوستان تنها نیستید و هم مشکلات مسافرخانه را ندارید.» من هم که از خدا میخواستم جایی پیدا کنم که هم راحت باشم و هم شبی ۱۵ ریال کرایه تخت ندهم! فوری ساک و کیف خود را از مسافرخانه برداشتم و به مدرسه آوردم و در حجره ایشان، مستقر شدم و آن سال، تا مراجعت به قم، در همان مدرسه ماندم و البته تقریباً همه روزه حضرت آقای خامنهای و اخوی ایشان آقا سید محمد به مدرسه میآمدند و آنها را میدیدم و با دوستانی که از قم آمده بودند، مأنوس بودیم.
من همان سال طبق ذوق و علاقه، عکسی از آیتالله خامنه ای که یک سال هم به قول خودشان از من کوچکتر بودند، خواستم که ایشان روز بعد یک عکس از همان دوران را آوردند و به درخواست بنده، برای یادگاری آن را پشتنویسی کردند. متن آن نوشته بدین قرار بود:
هوالعزیز
این عکس ناقابل را به رفیق مکرم و برادر معظم جناب آقای آقا سیدهادی خسروشاهی تقدیم مینمایم تا از خاطر عاطر محو نشوم.
احقر ضیاءالدین حسینی خامنهای
لازم به یادآوری است که در آن زمانها، اغلب طلاب برای خود لقبی و کنیهای انتخاب میکردند، مثلاً: «شهاب الدین»، «نصیرالدین»، «علاءالدین» و ... آقای خامنهای هم لقب «ضیاءالدین» را برای خود انتخاب کرده بود که بعدها معلوم شد، که: «القاب» نیز مانند «اسماء»، «تُنزل من السَّماء» هستند! عکس و دستخط ایشان مربوط به همان سال ۱۳۳۵ است.
بعد هم در همان سالها، ایشان برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه قم آمدند و در مدرسه حجتیه که بنده نیز حجرهای در آن داشتم، سکونت کردند و بهطور طبیعی آشنایی بیشتر و تبدیل به دوستی شد.
از سفرهایتان به مشهد و دیدار با ایشان خاطره دیگری ندارید؟
چرا، یک بار مرحوم آیتالله طالقانی و مهندس بازرگان مشترکاً نامهای به جناب آقای شیخ محمدتقی شریعتی، مدیر و مسوول «کانون نشر حقایق اسلامی» نوشته بودند که در مشهد به ایشان بدهم و من پس از دیدار با آیتالله خامنهای گفتم که نامه ای برای آقای شیخ محمدتقی شریعتی دارم و نشانی کانون را بلد نیستم. ایشان گفتند: «شما شاید تنها نتوانید پیدا کنید، بعدازظهر من میآیم با هم میرویم».
بعدازظهر آمدند، همراه ایشان پیاده یا با درشکه ـ خاطرم نیست ـ به محل کانون رفتیم. من خیال میکردم که آقای شیخ محمدتقی شریعتی یکی از علمای معمم است، اما وقتی که به کانون رسیدیم، با یک فردی شاپو بر سر، ولی عبا بر دوش! روبه رو شدم که آقای خامنهای گفتند: «ایشان آقای شریعتی است».
جوانها و دانشجویانی که در آنجا نشسته بودند، تقریباً اعتنا یا توجهی به ما ـ و به قول آیتالله خامنهای، دو تا سید لاغر عینکی! ـ نکردند! تا نزد آقای شریعتی رسیدیم و سلام کردیم و من نامه را دادم. ایشان نامه را باز کرد و خواند و بلافاصله «احترامات»! آغاز شد. شاید در آن نامهاشارهای به حقیر شده بود. وقتی ایشان به احترام و تجلیل پرداخت، دانشجوها یا جوانان حاضر در کانون هم برخورد مؤدبانهای پیدا کردند. بعد با آقای شیخ محمدتقی شریعتی کمی صحبت کردیم و عازم رفتن بودیم که ایشان گفت: «خب! آقایان در نامه نوشتهاند که شما با بچههای کانون هم ملاقاتی داشته باشید و آنها به دیدار شما بیایند». گفتم: «من در مدرسه نواب، حجره جناب آقای خامنهای هستم. هر وقت دوستان تشریف بیاورند، در خدمتم».
یک روز بعد برای دیدار بیشتر با خود آقای شیخ محمدتقی شریعتی به منزل ایشان رفتم که علی شریعتی هم حضور داشت و ایشان خبر داد که چند نفر از دانشجویان به دیدن بنده خواهند آمد. از میان آنها نام خود علی شریعتی، مهدی مظفری، دکتر سرجمعی و عربزاده به یادم مانده است. آقای خامنهای وقتی از موضوع مطلع شدند، برای پذیرایی از آنها ـ چون به نظرم وسایل کافی برای چای درست کردن برای چند نفر در حجره نبود ـ دو تا خربزه مشهدی خریده بودند که صبح زود با خود به حجره آوردند! من فکر کردم که مهمانها زیاد باشند و دو تا خربزه کافی نباشد، لذا به ایشان گفتم که «علی آقا! اینها که نمیبینند!» یعنی ترجمه کلمه «گورمز» ترکی را به کار بردم که در زبان ما دو معنی دارد: یکی کافی نیست یا کم است و دیگری «نمیبیند»! و چون بنده تازه فارسی مکالمهای یاد میگرفتم و همچنان در ترجمه لغات ترکی به فارسی، مشکل داشتم، دچار این اشتباه شدم. علی آقا خنده ملیحی کرد و گفت: «قرار نبود که خربزهها ببینند! اگر مرادتان این است که «کم» است، خب اگر کم آمد، دومرتبه میخریم!»
گفتید ایشان به قم که آمدند در مدرسه حجتیه ساکن شدند. در مدرسه حجتیه برخوردها و حضور در مجالس و بهطور کلی رفتار ایشان چگونه بود؟ مثلاً شرکت در مجالس روضه، دعا یا تهجد؟
نوعاً آقایانی که در مدرسه حجتیه بودند مانند آیتالله شیخ محمدرضا مهدوی کنی و اخویشان آیتالله آقا شیخ محمدباقر کنی، آیتالله سید علی خامنهای و اخویشان آیتالله سید محمد خامنهای، آیتالله جوادی آملی، آیتالله هاشمی رفسنجانی و آیات و حجج آقایان: سید کمال شیرازی، شیخ علی پهلوانی (سعادتپرور) و اخویشان آقا شیخ حسن تهرانی، شهید محمد جواد باهنر، علیاکبر ناطق نوری، عباسعلی عمید زنجانی، شیخ مسلم کاشانی، شیخ غلامحسین ابراهیمی دینانی، شیخ قاسم تهرانی، شیخ محمدجواد حجتی کرمانی و اخویشان مرحوم علی حجتی کرمانی و اخوان معزی (شیخهادی، حسن، عبدالعلی، عبدالحسین) و اخوان لالهزاری (سید عبدالحسین، سید حسن، سید محمد) و سیدعبدالکریم هاشمینژاد، سید حسن ابطحی، سید حسن معین شیرازی، سید عبدالصاحب حسینی، شیخ مرتضی بنیفضل، شیخ یداله دوزدوزانی، سید ابوالفضل موسوی تبریزی، سید علی انگجی، شیخهادی فقهی، شیخ مجتبی کرمانشاهی، شیخ عزیزاله تهرانی (خوشوقت)، شیخ مجتبی تهرانی و آقای صائنی زنجانی و ... اغلب یا همگی در نماز جماعت ـ صبح و ظهر و مغرب ـ یا در مجلس دعای کمیل که شبهای جمعه در مسجد حجتیه توسط آقای سید محسن خرازی و آقا رضا استادی و آقای ناطق نوری و مرحوم شیخ قاسم تهرانی و اینجانب، برگزار میشد یا مجلس دعای ندبه که در محل کتابخانه مدرسه حجتیه توسط مرحوم حاج شیخ عباس تهرانی اقامه میشد، شرکت میکردند.
درباره تهجد ایشان هم باید بگویم، بهطور کلی اغلب افراد فوق الذکر اهل تهجد هم بودند؛ ولی چون ساعت اقامه این نماز، نیمه شب به بعد بود، نوعاً تشخیص افراد در تاریکی مدرسه مشکل بود، مگر اینکه در موقع وضو گرفتن در کنار حوض بزرگ ِ وسط مدرسه، کسی دیده میشد.
در قم ایشان با چه کسانی بیشتر مأنوس و رفیق بودند؟
در قم ایشان با اغلب طلاب و همدرسان خود رفیق و مأنوس بودند، ولی ظاهراً با دوستانی چون آقای سید جعفر شبیری زنجانی، آقای شیخ محمد جواد حجتی کرمانی و بیشتر از همه با آقا شیخ غلامحسین ابراهیمی (دکتر دینانی) که اهل ذوق و فلسفه و شعر هم بود و مرحوم آقای سید کمال شیرازی ـ اهل عرفان و سیر و سلوک مأنوس بودند.
وضع معیشتی در قم چگونه بود؟
وضع معیشتی ایشان در حوزه علمیه قم، مانند اکثریت طلاب حوزه، امرار معاشی سخت و طاقتفرسا بود، یعنی در حدّ نان و ماست و خیار، نان و پنیر و انگور و از این قبیل ... یا یک عدد تخم مرغ و سیب زمینی پخته ... و البته هزینه همینها هم تأمین نمیشد ... و اغلب هم ایشان ـ و هم ما ـ بدهکار بقالی و حتی نانوایی بودیم.
جالب است شما ضمیمه وصیتنامه ایشان ـ مکتوب در فروردین ۱۳۴۲ ـ را ببینید که در آن میزان و نوع بدهیهای ایشان به خط خودشان نوشته شده است: «شیخ حسن بقال کوچه مدرسه حجتیه، آقای هاشمی رفسنجانی، کتابفروشی مروارید، کتابفروشی مصطفوی و ۱۰ تومان علی حجتی کرمانی و ... .»
... این آقا شیخ حسن بقال کوچه مدرسه حجتیه هم اهل آذرشهر بود و به قم آمده بود که گویا درس بخواند و چون نتوانسته بود، برای خدمت به طلاب «دخمه ای» را در کوچه حجتیه تبدیل به مغازه بقالی کرده بود که لوازم و مایحتاج اولیه طلاب در آن عرضه میشد و ظهرها و موقع غروب هم خیلی شلوغ میشد و من همیشه سعی میکردم که قبل از شلوغی، ماست و خیار و انگور یا قند و چایی را تهیه کنم بویژه که چون اغلب نسیه میخریدم، نمیخواستم طلاب دیگر از آن آگاه شوند. آیت الله خامنهای هم بدهکار این بقالی و چند کتابفروشی در قم بود که اتفاقاً بنده هم به آن کتابفروشها همیشه بدهکار بودم چون همیشه کتاب میخریدم و پول نقد هم نداشتم! البته در همان جاها هم گاهی ایشان را میدیدم.
به هرحال وضع مالی ایشان و اغلب طلاب به هیچ وجه حتی با معیارهای ابتدایی زندگی عادی آن دوران هم سازگار نبود، ولی خب، همه میساختند!
من دقیقاً یادم هست که ایشان یک بار با من مطرح کردند که میخواهند مبلغ یکصد تومان (تک تومانی) ولو با قرض تهیه کنند تا هزینه عروسی همشیره ناتنی شان که قرار بود با یک طلبه ازدواج کند، تأمین شود، البته من به یکی دو موردی که احتمال تحصیل مبلغ را میدادم، مراجعه کردم که متأسفانه حتی به شکل قرضالحسنه هم حاصل نشد! و این نشاندهنده کیفیت و نوع معیشت ما و ایشان و اغلب طلاب حوزه بود.
علاوه بر دیدار در مدرسه یا در محضر دروس امام خمینی(ره) و علامه طباطبایی دیدارهای خاصی هم در قم با ایشان داشتید؟
حجره یا اطاق ایشان در مدرسه حجتیه در طبقه دوم بلوکی قرار داشت که حجره بنده هم در همان بلوک ـ ولی در طبقه اول ـ بود. ایشان با اخویشان آیت الله آقای آقا سید محمد «حفظه الله» هم حجره بودند، من هم با جناب آقا میرزا محمد محقق مرندی. بنده خیلی کم به دیدار دوستان میرفتم، چون به نظرم میرسید که هر کسی برای تحصیل، مطالعه، مباحثه، استراحت و ... برای خود برنامهای دارد و ایجاد مزاحمت مکرر معقول نیست، بویژه که اغلب یکدیگر را به طور روزانه در مسجد یا درس امام خمینی(ره) یا علامه طباطبایی میدیدیم و به همین دلیل کمتر به حجره دوستان میرفتم، ولی گاهی که میدیدم مزاحمت نیست، سری به ایشان و اخویشان میزدم.
روزی آیت الله خامنهای به حجره ما آمدند، آقا میرزا محمد نبود. من بلند شدم و جای خود را به ایشان دادم و خود در جای آقا میرزا محمد نشستم. ایشان در پشت میز کوچک مطالعه من نشستند و با انبوهی از اوراق و مقالهها و اسناد و بریده جراید داخلی و خارجی ـ که برای کارهای خود آنها را جمع آوری کرده بودم ـ روبه رو شدند و پس از بررسی اجمالی گفتند: چه میشد که در حوزهها برای فارغالتحصیلان رشتههای غیر فقه و اصول هم لقبهای رسمی! به کار میرفت تا همه مجبور نشوند فقط به سراغ فقه و اصول بروند؟ مرادشان این بود که در حوزهها باید به رشتههای دیگر نیز بها داده شود تا هر کسی مطابق علاقه و ذوق خود پس از تحصیل مقدمات و بخشی از فقه و اصول و تفسیر و فلسفه ـ به مقداری که لازم است، نه در حد تخصصی ـ به آن رشته مورد علاقه خود بپردازد و برای عقب نماندن از قافله! دریافت لقب آیت اللّهی، مجبور نشود در رشتهای به تحصیل ادامه دهد که مورد علاقهاش نیست.
پس از این صحبت کوتاه، من بلند شدم تا از گوشه اطاق که روی چراغ فتیلهای نفتی، چای درست کرده بودم، برای ایشان چای بیاورم و در برگشت دیدم که ایشان بعضی اوراق را که روی میزم بود، ورق میزنند. چای را آوردم و کمی دیگر صحبت کردیم و ایشان رفتند.
شاید بیش از ۲۰ سال بعد، در اوایل دوران رهبری، به دیدار ایشان رفته بودم. اصحاب هم حضور داشتند، ایشان پس از احوالپرسی «سن» مرا پرسیدند؟ و من به «مزاح» گفتم: حدود چهل سال! ایشان لبخندی زدند و گفتند: چقدر؟ گفتم: حدود چهل! ایشان این بار خندیدند و گفتند: روزی در مدرسه حجتیه، به حجره شما آمدم، شما بلند شدید که برای من چای بیاورید و من شناسنامه شما را که روی کتابها بود، ورق زدم. جنابعالی متولد ۱۳۱۷ هستید و من ۱۳۱۸، یعنی یک سال هم از من بزرگ تر هستید. ولی من باز ادامه دادم که خب! همین میشود حدود چهل سال! البته موضوع شناسنامه یادم نبود وقتی ایشان آن را یادآوری کردند، به یادم آمد و این نکته به ظاهر کوچک، نشان از حافظه نیرومندی است که آیت الله خامنهای از آن برخوردارند.
ظاهراً جنابعالی بعضی از کتابهای ایشان را در قم چاپ کرده بودید مثلاً کتاب «آینده در قلمروی اسلام» را، که ایشان ترجمه کرده بودند.
داستان تجدید چاپ کتاب «آینده در قلمروی اسلام» اینطور بود که من قبل از پیروزی انقلاب، در دیداری کوتاه با آیت الله خامنهای در قم، مطرح کردم که با توجه به کثرت کتابهای دیگراندیشان، تجدید چاپ کتابهای اسلامگرایان ضروری است و بهتر است که «آینده در قلمروی اسلام» هم تجدید چاپ شود ایشان وعده دادند که ان شاءالله تجدید نظری خواهند کرد تا به دست چاپ سپرده شود. مدتی گذشت و مسایل و گرفتاریهایی برای ایشان پیش آمد و خبری هم از ویرایش کتاب نشد، این بود که من دیگر منتظر تحقق آن وعده نشدم و در مقدمه کوتاهی بر آن کتاب، علت آن را با امضای مستعار «ابورشاد» شرح دادم.
آن علت چه بود؟
الان برایتان میخوانم. در آن مقدمه نوشتم:
به نام خدا
... «آینده در قلمروی اسلام»ترجمه کتاب «المستقبل لهذا الدین» است که یک بار به سال ۱۳۴۵ در مشهد به چاپ رسید و بلافاصله «ممنوع الطبع»! اعلام گردید و مؤلفش، به خاطر داشتن اندیشهای که در این کتاب و کتاب دیگرش «معالم فی الطریق» چگونگی آن را بیان کرده است، در مصر به دادگاه نظامی عصر ناصری کشیده شد و «اعدام» گردید ... و مترجم ارجمند و اندیشمند نیز به خاطر همین اندیشه، در ایران، یا به زندان رفت، یا به تبعید ... و کتاب نیز همچنان جزو آثار ممنوع باقی ماند.
تقریباً یک سال پیش، در ملاقاتی کوتاه در قم، برادر ارجمند ما وعده تجدید نظر در ترجمه را داد تا بعد از آن، به طبع مجدد، اقدام شود ... ولی در این فترت باز برادرمان به ایرانشهر که ربذه ایرانش نامید، تبعید شد و راقم این سطور نیز، به منطقهای مشابه در دل دشت کویر: انارک یزد ... و کتاب همچنان در گوشه ای، به انتظار نجات از زندان ممنوعیت و نشر، که آزادیش باشد! باقی ماند ...
و اکنون، آزادیهای نیم بند، به ما این امکان را میدهد که این چاپ از کتاب، باز بدون آن اصلاحات منتشر شود تا که در اختیار علاقه مندان قرار گیرد و بدیهی است که اگر اصلاحات برادرمان ـ در آینده ـ انجام پذیرفت، به تجدید حروفچینی و طبع مجدد آن اقدام خواهد شد، چنانکه با کمال میل، این آمادگی نیز هست که کتاب ترجمه شده موعود در پاورقی صفحه ۱۷ مقدمه همین کتاب را نیز به دست حروفچینی و چاپ بسپاریم!؟
... تماس تلفنی از راه دور با برادر مجاهد نیز مصادف با «سفر چند روزه» ایشان شد که فکر کردم انتظار مجدد و بیشتر از این، شاید مصادف با سفر چند روزه ما شود! یا آنکه آزادی نیم بند را نیز از دست بدهیم و کتاب همچنان در «زندان بایگانی شدهها»! باقی بماند ... ! آن هم در شرایطی که چپ نمایان به اصطلاح جهان وطنی! برای پرکردن جیب خود و بهرهمند شدن از مزایای «سرمایه داری» در لباس پرولتری! هر رطب و یابسی را اُفسِت کرده و به بازار ریختهاند و ما هنوز کتابهای بایگانی شده خود را به دست چاپ نسپردهایم.
این است که با اتکا به «اذن فحوی» و تعهد تجدید چاپ پس از تجدیدنظر، برای بار دوم کتاب را به دست ناشر میسپاریم تا که جوانان ما هم کتابی برای خواندن و فرصتی برایاندیشیدن داشته باشند.
والله من وراء القصد
ذیقعده ۱۳۹۸هـ ـ قم: ابورشاد
ماجرای انتخاب نام «ابورشاد» در نگارش مقدمه بر کتاب آینده در قلمروی اسلام آیتالله خامنهای را توضیح دهید.
دراینباره باید به دو سه نکته اشاره کنم: یکی اینکه در آن زمان، تعداد کتابهای جریان اسلامگرا محدود بود و اغلب آنها هم بدون مقدمه بنده در قم منتشر نمیشد! از آن جمله بود کتاب اصول فلسفه علامه طباطبایی، کتاب ماتریالیسم آیت الله ناصر مکارم شیرازی، کتاب داروینیسم آیتالله شیخ جعفر سبحانی، مذهب در اروپا از مرحوم مهندس مهدی بازرگان، بشر مادی از مرحوم محمد نخشب و شیعه چه میگوید از مرحوم حاج سراج انصاری و کتابها و رسالههای مشابه دیگر و کتاب آیت الله خامنهای هم از آن جمله شد که مقدمهای به بهانه «یادداشت» بر آن افزودیم! و البته این امر مورد توجه دوستان و گاهی هم موجب طنزگویی آنان میشد.
نکته دوم اینکه در آن دوران چون آزادیها شکننده بود و امکان برگشت محدودیتها و بازداشت ناشر وجود داشت، من اغلب کتابهای «مساله دار» را به نام مراکز نشر یا ناشرانی که وجود خارجی نداشتند، چاپ یا توزیع میکردم که از آن جمله بود نشر کاروان، نشر عصر جدید، نشر رزمندگان مسلمان و نشر نذیر که به تناسب موضوع کتاب از این نامها استفاده میشد.
نکته سوم اینکه نام مستعار یا به قول عربها نام «نهضتی» من «ابورشاد» بود مانند «ابوعمار»، «ابوجهاد»، «ابوشراره» و «ابولیث» و البته در بین اعراب مرسوم است که بعنوان احترام، کسی را که میخواهند صدا بزنند، با کنیه و لقب ـ یا نام بزرگترین فرزند او ـ صدا میزنند. البته من فرزندی به نام «رشاد» نداشتم!
ماجرای اعلامیه شما درباره پپسی کولا و بهاییگری و گله جنابعالی از ایشان چه بود؟
فعالیت اقتصادی بهاییان وابسته به شبکه صهیونیسم بینالمللی، در زمینههای مختلفی در ایران گسترش یافته بود. از سوی دیگر اداره بسیاری از مراکز حساس و مهم به بهاییان واگذار شده بود. حتی پزشک مخصوص شاه سرلشکر ایادی هم بهایی بود. ثابت پاسال یکی از بهاییان سرمایه دار، شبکه دو تلویزیون ایران را در اختیار داشت و کارخانه زمزم که تولید کننده نوشابههای گوناگون، از جمله پپسیکولا بود، متعلق به او بود. گفته میشد مبلغی از سود هر بطری پپسی کولا، توسط ثابت پاسال به «بیت العدل» بهاییان ارسال میشود و این بیت، که مقر اصلی آن در سرزمین غصبشده حیفای فلسطین قرار دارد، آن مبلغ را به رژیم صهیونیستی اهدا و یا برای توسعه تبلیغات بهاییگری هزینه میکند.
در این دوران مرحوم آیت الله حاج میرزا ابوالفضل زاهدی قمی از علمای معروف قم و مفسر قرآن در مسجد امام حسن عسکری(ع) که من هم در بعضی از آن جلسات حضور مییافتم، یک روز در ضمن سخنان خود به این امر اشاره کرد و استعمال کالاهای بهاییان از جمله پپسی کولا را حرام اعلام کرد. روز بعد به منزل ایشان رفتم و ضمن استشهاد به متن مکتوب آیت الله بروجردی در لزوم احتراز از معامله با بهاییان، طی یادداشتی و بعنوان استفتا از ایشان حکم شرعی خرید و فروش پپسی کولا را به طور کتبی پرسیدم و ایشان در پاسخ آن به «ممنوع الشُرب و البیع» بودن پپسیکولا تصریح کردند و من این سؤال و پاسخ را همراه نظریه آیت الله بروجردی، با مقدمه و مؤخرهای! در ماه مبارک رمضان (۱۳۳۷ ش) به نام حوزه علمیه قم و امضای خودم، منتشر ساختم و چون طلبهها برای تبلیغ در ماه مبارک رمضان عازم بلاد بودند، تعدادی از اعلامیهها را توسط آنها، تقریباً به همه نقاط ایران فرستادم و تعدادی هم توسط یکی از دوستان که عازم مشهد مقدس بود ـ و متأسفانه نام او را الان به خاطر ندارم ـ برای آیتالله خامنهای فرستادم که ایشان آنها را به دوستانی چون آقای سید محمد حسین روحانی، شیخ وحید دامغانی، امراللهی، شیخ ناصری و دیگران بدهند تا توزیع شود.
مدتی گذشت و از توزیع اعلامیه در مشهد خبری نرسید و من نامه گلهآمیزی خدمت آیت الله خامنهای نوشتم ـ که متأسفانه رونوشت نامه خودم را ندارم ـ و ایشان بسرعت یعنی اواخر همان ماه رمضان پاسخی بر آن دادند. این نامه موضوع نامه و گلایه مرا نشان میدهد و در این نامه اشاره به نامه دیگر و قبلی خودشان میکنند که متأسفانه به هنگام نوشتن این سطور متن آن نیز به دست نیامد، ولی متن پاسخ دوم چنین بود:
بسمه تعالی
۳۰ رمضان ۷۷
برادر عزیز و گرامی! از درگاه باعظمت الهی سلامتی روحی و جسمی وجود عزیزت و نیز ازدیاد توفیقاتت را خواهان و امیدوارم در تحت پرچم ایمان و قرآن و در ظل فرماندهی قائد عظیمالشأن ولی عصر «عجلاللهفرجه» به مجاهدات خود در راه وصول به هدف مقدس ادامه داده و موفقیتهای بیشمار نصیبتان شود.
از مجاری حالات شخصی جویا باشید، یزدان پاک را شکرگزارم که نعم خود را تمام کرده و راحتی کامل عطا فرموده، امید است توفیق شکرگزاری کامل نیز عطا فرماید. چندی قبل دستخط شریف زیارت شد. از اینکه احتمال اهمال در انجام فرمایش ها و اوامر شریفه درباره حقیر را داده بودید بسیار ناراحت شدم و حقاً منتظر این کم لطفی نبودم. بنده مدعی از خودگذشتگی در راه رفیقان و برادران هستم، آن وقت شما توقع دارید که از انجام یک خواهش ناچیز و بیاندازه کوچک سر باز زنم؟ حاشا وکلاّ؛ روزنامهها را از منزل آقای محقق گرفته و توسط آقای امراللّهی ارسال داشتم البته با وصول این نامه خواهد رسید و سبب اینکه در نامه قبل از آن نامی به میان نیاورده بودم اولاً اینکه در موقع نوشتن نامه به یادم نبود و ثانیاً چون آقایان محقق و روحانی (که امر موکول به وجود آنها بود) هر دو سفر بودند لذا بنده وسیلهای برای اجرای دستورات عالیه نداشتم اما آن اعلامیهای که توسط بنده برای آقای ناصری ارسال فرموده بودید به علت عدم ملاقات مشارالیه و ندانستن محل ایشان در جیب حقیر ماند، البته مقداری از آنها را خودم منتشر کردم و حتی بعضی از رفقا که از وجود چنین اعلامیهای در نزد بنده مطلع بودند آنها خودشان آمده و از اعلامیهها بردند.
پیغام کذایی! شما را به آقای امراللّهی رساندم! ولی مثل اینکه تقصیری نداشتهاند. زیاده عرضی نیست.
ارادتمند علی حسینی خامنه
این نظریه تحریم پپسیکولا را چندی بعد آقایان گلپایگانی و شریعتمداری هم در فتاوی مستقل خود تأیید کردند و در مجموع، مساله حاد شد و تأثیر عجیبی در جلوگیری از توزیع پپسی در اغلب شهرهای ایران داشت. من همان وقت نسخهای از این اعلامیه را خدمت حاج آقا امام خمینی(ره) دادم. ایشان پس از مطالعه، لبخندی زدند و فرمودند : وفقکم الله.
تأثیر شخصیت شهید نواب صفوی در آغاز حرکت آیتالله خامنهای تا چه حد بود؟ و اصولاً روش مبارزاتی فداییان اسلام صحیح بود یا نه؟
تأثیرپذیری ایشان از شخصیت کاریزماتیک شهید نواب صفوی، در واقع به گفته خود ایشان، فقط بعنوان جرقهای برای بیداری و حرکت بود. من اصولاً اعتقاد ندارم که یک شخص، حداقل در عصر ما، بتواند آنچنان تأثیر فکری و معنوی در فردی ایجاد کند که مثلاً بشود آیتالله خامنه ای. چون اگر چنین بود، باید خیلی از افراد و طلابی که با شهید نواب صفوی الفت و آشنایی داشتند، چنین میشدند، اما نشدند و حتی بعضی ازآنها، متأسفانه عاقبت بهخیر هم نشدند.
پس در کل و به نظر من، این یک موهبت الهی است که خداوند در ضمیر و ذات بعضیها قرار داده و تبلور آن دراشخاصی مثل ایشان، به گونهای است که میبینیم. البته بعضی از افراد امروزی آن را نوعی خاصیت ژنتیکی مینامند، ولی پاسخی ندارند که چرا این آثار ژنتیکی، فقط در بعضی از افراد ظهور میکند؟ و چرا در بعضی دیگر نمودی ندارد؟ تکرار میکنم که این، یک موهبت و عنایت الهی است که شامل حال همگان نمیشود و در واقع نوعی جوشش درونی است و با ذات افراد پیوند دارد و البته نمیگویم که رهنمودها و روشها و تعلیمات شخصیتهای برجسته و پاک و مخلِص و مخلَص، در تکامل آن نقشی ندارد، ولی معتقدم که جوهره اصلی در خود انسان باید باشد که در واقع هدیهای الهی است و یعطیه من یشاء من عباده.
علاوه بر این قصه، من سابقاً دیدم که ایشان در مصاحبهای گفته بودند من خودم را شاگرد آقای مطهری میدانم، چون با اینکه در نزد آقای مطهری درس نخوانده ام، ولی یکی از شخصیتهایی که بنیاد اندیشه اسلامی مرا تحکیم بخشید، بیانات و سخنرانیهای ایشان بود.
خب این نوع برخورد و احترام به شخصیتی که در محضر او درس هم نخواندهاند، نشان میدهد که بهره مندی از اندیشههای شهید مطهری هم، مانند همان جرقهای است که از حرکت شهید نواب صفوی در ایشان تأثیرگذار بوده است و اگر زمینه مساعدی در خود فرد وجود نداشت، نمیتوانست تأثیر بنیادین بگذارد، پس استعداد ذاتی خود انسان است که موجب میشود آثار وجودی یک شخصیت دیگر بتواند منشأ تأثیرگذاری مثبت و ایجاد یک تحول فکری عمیق و دامنه دار در یک انسان دیگر شود.
به نظر من خلوص نیت و پاکی ضمیر و نورانیت الهی، بی شک در این قبیل مسایل و در وجود بعضی از انسانها، نقش اساسی را به عهده دارد و این قبیل امور، مانند علمی است که یقذفه الله فی قلب من یشاء من عباده و در واقع این نوع توفیق نصیب افرادی میشود که: اتی الله بقلبٍ سلیم.
نقش آیت الله خامنهای در جهت اهداف نهضت اسلامی در قم و مشهد چگونه بود؟
از آغاز مبارزه علیه توطئهها و برنامههای استعماری رژیم در دهه چهل، توسط علما و مراجع حوزه علمیه قم که طلیعه دار آن امامخمینی(ره) بود، اکثریت علمای بلاد دیگر، از جمله مشهد مقدس به این حرکت پیوستند.
در ماجرای انجمنهای ایالتی و ولایتی اعلامیههای مراجع و نوارهای سخنرانیها در مشهد بیشتر در مدرسه نواب که در واقع پایگاه قدیمی آیت الله خامنهای بود، در اختیار طلاب و عموم قرار میگرفت. بتدریج اعتراضات اوج گرفت و مردم در منازل مراجع مشهد بویژه آیت الله سید محمدهادی میلانی و آیت الله سید حسن قمی اجتماع میکردند و به خطابههای وعاظ جوان گوش میدادند و ایشان در اداره آن مجالس نقش عمدهای داشتند.
اعلامیهها و تلگرافهای علمای قم و نجف و بلاد دیگر درباره انقلاب به همه بلاد فرستاده و به سرعت توزیع میشد. در مشهد این نقش ویژه به عهده آیتالله خامنهای بود که بر تکثیر و توزیع اعلامیههای قم هم اشراف داشت. از جمله در شماره ویژه مجله «مکتب اسلام» سرمقالهای به قلم آیت الله ناصر مکارم شیرازی منتشرشد که به طور منطقی اهداف روحانیت را تبیین و دستگاه حاکم را افشا کرده و مورد انتقاد قرار داده بود که ـ موجب توقیف موقت مجله شد ـ متن این سرمقاله هم، در بعضی از شهرها از جمله مشهد تکثیر شد و اذهان مردم و طلاب را روشنتر ساخت.
تلگرافها و نامهها و اعلامیههای آیت الله میلانی و آیت الله قمی برای ادامه مبارزه، روح تازهای به مردم میبخشید و طلاب جوان از جمله آقایان خامنهای و سید عبدالکریم هاشمینژاد در ساماندهی این مبارزه در بین طلاب و مردم مشهد و شهرهای استان خراسان نقش ویژهای داشتند و البته در آن برهه، سرانجام دولت اسداله علم مجبور به پس گرفتن برنامه انجمنهای ایالتی و ولایتی شد.
اما توطئه ریشهدارتر از این حرفها بود و گویا شاه منتظر درگذشت آیت الله بروجردی بود تا برنامههای دیکته شده را یکی پس از دیگری به مرحله اجرا درآورد و در همین راستا، سال ۱۳۴۱ لوایح ششگانه از سوی شاه مطرح شد و مقاومت مراجع و علمای بلاد اوج گرفت و در این ماجرا آقای خامنهای همراه اخوی بزرگشان آقا سیدمحمد حامل نامه و پیام آیتالله میلانی به مراجع قم بودند و به طور طبیعی پیامها و نامههای مراجع قم را هم به مشهد انتقال میدادند.
در حوادث معروف قم هم ایشان حضور عینی داشت. مثلاً در روز عاشورا و سخنرانی امام (ره)در مدرسه فیضیه، آیت الله خامنهای در کنار امام(ره) دیده میشود که عازم مدرسه فیضیه هستند.
در مشهد و در مناسبتهایی از جمله سالروز شهادت امام صادق(ع) باز منازل مراجع و مساجد مشهد، شاهد گسترش موج اعتراض مردمی علیه رژیم بودند و سخنرانان این قبیل مجالس، اغلب آیتالله خامنهای، شهید هاشمینژاد و آقای واعظ طبسی بودند.
یک بار هم زمانی که آیت الله سیدعلی خامنهای در قم بودند، از طرف امام خمینی(ره) حامل پیامی برای علمای مشهد در ضرورت هوشیاری و آغاز مبارزه وسیعتر شدند و طبق رهنمود امام(ره)، قرار شد که در مشهد هم علاوه بر عزاداری برای امام حسین «علیه السلام» طبق معمول سنواتی، «روضه تخریب مدرسه فیضیه و ضرب و شتم و قتل طلاب» هم خوانده شود ...!
طبق گفته آیتالله خامنهای، مراجع و علما مشهد از جمله آیتالله میلانی، آیتالله قمی و آیتالله شیخ مجتبی قزوینی پیام امام (ره) و مراجع قم را پذیرفتند و برنامههای تبلیغی ضد رژیم، با رنگ و بوی جدیدی سر و سامان گرفت.
و در واقع پس از این اقدام، مرحله جدیدی در خراسان در رابطه با مسایل سیاسی و اجتماعی روز آغاز شد و آیت الله خامنه ای، نه فقط در استان خراسان، بلکه در مرکز یا شهرهای دیگری که برای تبلیغ میرفتند یا تبعید میشدند، نقش تأثیرگذاری در پیدایش و تداوم مبارزه داشتند و به نظرم در این موضوع دوستانی مانند جناب محمدجواد حجتی کرمانی و جناب راشد یزدی «حفظهما الله» که در آن دیارها و از نزدیک با این مسایل آشنا بوده یا در کنار ایشان نوعی همکاری داشتند، باید گفتنیها را بیان کنند.
ارتباط آقا با جریانهای سیاسی دیگر و روشنفکران و دانشگاهیان چگونه بود؟
ایشان چه در مشهد و چه در تهران، با افراد و نهادها و جریانهای سیاسی ـ فرهنگی فعال و مبارز در دوران قبل از انقلاب مانند: نهضت آزادی، جاما، مسلمانان مبارز، حسینیه ارشاد، مکتب توحید و امثال اینها، چه بعنوان یک سازمان و یک تشکیلات و چه بعنوان شخصیتهای فرهیخته و روشنفکر موجود در آن سازمانها، در زمینههای فرهنگی و سیاسی تعامل و ارتباط داشتند و این نوع همکاری تا پس از پیروزی انقلاب هم ادامه یافت تا اینکه انحرافها، سهم خواهی های آنان و اختلافها آغاز شد و به طور طبیعی ایشان هم روابط خود را با آنها کم یا قطع کردند.
البته با توجه به اینکه ایشان اهل شعر و ادب و علم و هنر بودند با عناصر فرهنگی و علمی و روشنفکران متعهد و شاعران معاصر، ارتباط بیشتر و وسیعتری داشتند و در مجالس آنها شرکت میکردند و در هر زمینهای که مطرح میشد، سخنی برای گفتن داشتند. البته این را بنده ادعا نمیکنم، همه اهل انصاف از اهالی فرهنگ و ادبیات و روشنفکران به آن اعتراف دارند و جلسات کنونی نشست ویژه با اهالی فرهنگ و هنر و شعر، در واقع استمرار این روابط است.
برای شما یک نمونه نقل میکنم؛ شما نگاه کنید به مجموعه سخنرانیهای ایراد شده در کنگره بزرگداشت علامه دکتر محمد اقبال لاهوری که شخصیتهای فرهیخته و برجسته داخلی و خارجی در آن شرکت و سخنرانی داشتند. من چون مختصری درباره علامه اقبال شناخت و مطالعه داشتم، باید بگویم که در عالم انصاف و پس از بررسی منطقی مباحث مطرح شده، سخنرانی آیت الله خامنهای کاملتر، جامعتر، و مفیدتر از بقیه سخنرانیها و مباحث مطرح شده در آن کنفرانس بود.
البته نمیگویم سخنرانیهای آن اساتید، «مطلبی نداشت» بلکه میخواهم بگویم که سخنرانی ایشان پرمطلبتر، پرمحتواتر و مستندتر بود. یک مراجعه اجمالی به آن سخنرانیها و مباحث که در مجموعهای گردآوری و چاپ شده است، حقیقت مساله را کاملاً روشن میسازد.
خاطره شخصی خاصی از آقا در اوایل انقلاب ندارید؟
اوایل انقلاب از قم به تهران آمده بودم. در خیابان عین الدوله ـ ایران ـ که منزل آیت الله خامنهای در آنجا بود، به نزد ایشان رفتم. پس از ادای نماز ظهر، ناهار مختصری همراه با برادران حاضر صرف شد و بعد ایشان به من گفتند شما از راه رسیدهاید، استراحت کنید، جلسهای هست که باید بروم و بعد انشاءالله برمیگردم تا در خدمتتان باشم. گفتم: بنده پس از استراحت مرخص خواهم شد و مزاحم نمیشوم، اما اگر اجازه بدهید من این لباس پاسداری شما را که در اینجا هست «مصادره» کنم! و با خود ببرم. چون آن روزها کلمه مصادره زیاد به کار میرفت و من هم بر زبانم آمد و اظهار کردم، ولی ایشان گفتند: چرا مصادره کنید که مانند بعضی از مصادرهها، مشکوک باشد! و یقین که شما نمیخواهید «نماز شک دار» بخوانید؟! من آن را به شما هدیه میکنم و بعد آن لباس را به من بخشیدند و رفتند و من هم اوایل انقلاب گاهی از آن لباس آرم دار سپاه استفاده میکردم، ولی بعدها فکر کردم که شاید اشکال قانونی یا اخلاقی داشته باشد، که من بدون مجوز رسمی از آن استفاده کنم، این بود که دیگر از آن استفاده نکردم و کنار گذاشتم، ولی هنوز هم آن را دارم.
از دوران ریاست جمهوری ایشان چه؟ خاطرهای دارید؟
یک بار از آقای میرمحمدی، رییس دفتر ایشان وقت خصوصی ـ غیراداری خواستم و گفتم که کار خاصی ندارم، ولی میخواهم ایشان را از نزدیک ببینم. شاید چند روز بعد بود که آقای میرمحمدی زنگ زد که روز پنجشنبه ساعت ۱۰ منتظر شما هستیم.
پنجشنبه رفتم، وارد اتاق ایشان که شدم، کتابی در دستشان بود و مطالعه میکردند، به نظرم لای آن علامتی گذاشتند و کتاب را بستند. وقتی نشستم دیدم که کتاب «هملت» شکسپیر است و تقریباً تا وسط هم مطالعه شده بود. پس از احوالپرسی، صحبت میکردیم که آقای میرمحمدی آمد و گفت آقای ... (یکی از وزرا) آمدهاند برای ملاقات، آقا پرسیدند مگر وقت ملاقات داده اید؟ قرار بود غیراداری در خدمت آقای خسروشاهی باشیم. من گفتم بنده که کار خاص و مهمی ندارم، مزاحم نشوم اگر از نظر خود جنابعالی اشکالی ندارد، بیایند! آقا گفتند: نه! در آن صورت دیگر دوستان وزیر را هم هر وقت کار داشتند و بدون تعیین وقت قبلی تشریف میآورند، باید بپذیریم و چون مقدور نیست، ما شرمنده میشویم.
بعد داستان خودشان را با شهید بهشتی در مشهد نقل کرده و گفتند: آقای بهشتی به مشهد آمده بودند. من تصمیم گرفتم صبح زود به دیدن ایشان بروم. در خیابان که با ماشین میرفتم، دیدم آقای دکتر باهنر نان بر دست، همراه فرزندشان میروند. ماشین را نگه داشتم و پس از سلام و علیک، گفتم بیایید با هم برویم دیدن آقای بهشتی. شهید باهنر گفت: صبحانه نخورده ام و برای بچهها هم نان گرفته ام! گفتم: خب نان را بدهید آقازاده ببرند با هم میرویم، لابد آنجا صبحانه ای هم پیدا میشود! ایشان هم آمدند و با هم رفتیم. در زدیم. خود آقای بهشتی دم در آمد و در همانجا بدون تعارف ایستاد و احوالپرسی کرد و بعد گفت: من فردا صبح ساعت ۹ در انتظار آقایان هستم! واقعش این است که این امر کمی به ما بر خورد! اما برگشتیم و فردا رفتیم. اکنون میبینیم که حق با ایشان بوده است، چون اگر قرار باشد که دوستان هر وقت دلشان خواست به دیدار بیایند، در واقع به هیچ کاری نمی توان رسید.
اتفاقاً همین برخورد با ما هم در تبریز به عمل آمده بود. آقای بهشتی با خانواده خود به تبریز آمده بود و در منزل یکی از دوستانشان در خارج شهر اقامت داشت. قرار گذاشتیم با مرحوم آقای شیخ محمود وحدت (واعظ) و جناب آقای شیخ عیسی اهری واعظ محترم «حفظه الله» صبح به دیدار ایشان برویم. رفتیم و زنگ زدیم، ایشان خود به دم در آمدند و پس از احوالپرسی گفتند: فردا ساعت ۱۰ خدمت شما هستم! فردا من و آقای وحدت رفتیم و به نظرم آقای اهری ناراحت شده بود و نیامد!
اگر خاطره «کاری» یا «جدیتر»ی هم از آقا دارید، نقل کنید؟
یک شب آیت الله زین العابدین قربانی ـ امام جمعه فعلی رشت ـ که در آن ایام نماینده مجلس شورای اسلامی بودند و در شورای عالی انقلاب فرهنگی هم شرکت داشتند، زنگ زدند که در جلسه امروز شورا مطرح و تصویب شد که شما «تاریخ انقلاب» را برای تدریس در دانشگاهها بنویسید و رییس جمهور ـ آیت الله خامنه ای ـ هم آن را پذیرفتند و سپس تبریک گفت! شاید نیم ساعت بعد آیت الله شیخ عباسعلی عمید زنجانی زنگ زدند و همین مطلب را اعلام کرد و آخرسر، جناب آقای دکتر احمد احمدی زنگ زدند و همین موضوع را خبر دادند به اضافه اینکه گفتند قراری هم با رییس جمهور گذاشته شده که پسفردا ساعت ۱۱ به دیدار ایشان برویم تا موضوع را ایشان رسماً به جنابعالی ابلاغ کند. البته از هر سه بزرگوار که از دوستان قدیمی بنده در حوزه علمیه قم و مجله مکتب اسلام بودند، تشکر کردم و صبح روز موعود با آقای دکتر احمدی به مقر ریاست جمهوری ـ در خیابان فلسطین ـ رفتیم. چون بحران موشکباران تهران بود و هر آن احتمال زدن محل ریاست جمهوری هم میرفت، مثلاً برای حفاظت به طبقه پایین ـ یا زیرزمین ـ رفتیم.
ایشان نشسته بودند. پس از تعارفات، ایشان موضوع را به تفصیل مطرح کردند و گفتند: «اگر ما خود، تاریخ انقلاب اسلامی را ننویسیم، فردا کسانی که پیوندی با انقلاب ندارند، تاریخ آن را آنطور که خود میپسندند و میخواهند مینویسند. در شورا دوستان مطرح کردند که جنابعالی با توجه به اشراف عام و شهادت عینی که در اغلب مسایل از آغاز نهضت تا پیروزی انقلاب داشتید، این وظیفه را قبول کنید و یک تاریخ مستند و کامل بنویسید تا بعنوان کتاب درسی در دانشگاهها تدریس شود.»
من نیز پیشنهاد آقایان را پذیرفتم و تأیید کردم و گفتم: «بنده از حسن ظن حضرتعالی و دوستان سپاسگزارم و با اصل موضوع هم موافقم، ولی از آغاز باید عرض کنم که تاریخ نهضت امام خمینی(ره)، همراه با مراجع دیگر، با تاریخ انقلاب که رهبری مطلق آن را در واقع امام به عهده داشتند، کمی تفاوت دارد. خیلیها بودند که در آغاز نهضت و پیشبرد اهداف آن نقشی داشتند و تا اکنون هم وفادار ماندهاند و بعضیها هم هستند که بعدها به ماجرا ملحق شدند، بعضیها هم نخست با انقلاب بودند، اما متأسفانه پس از پیروزی به سهمطلبی پرداختند و در واقع از آرمانهای اصلی انقلاب دور شدند. در نگارش تاریخ کامل مستند، باید اینها را تفکیک کرد و البته حق مطلب را هم با عدل و انصاف در مورد اشخاص و جریانهای مذهبی و سیاسی، باید ادا کرد.»
آیت الله خامنه ای گفتند: «نظرتان را کمی روشنتر و با ارایه مثال بیان بفرمایید تا هدف، مشخص شود.» گفتم: «از اول نهضت امام خمینی(ره)، بعضی از مراجع در قم و مشهد یا سازمانهای سیاسی در تهران، هر کدام به نحوی با نهضت و مبارزه روحانیت همکاری و تعامل داشتند و الان اینطوری نیستند، در یک تاریخ بی دروغ و مستند، نمیشود این آقایان را به خاطر مواضع کنونی و زاویهدارشان پس از انقلاب، از اول حذف کنیم که گویی اصلاً وجود خارجی نداشتهاند یا در معرکه نبودهاند، حذف این آقایان و جریانهای سیاسی تأثیرگذار یا بدون پرداختن به نقش آنها، با یک تاریخ بی دروغ مستند کامل، سازگار نخواهد بود.»
آیت الله خامنه ای گفتند: «بله این مطلب کاملاً صحیح است و اتفاقاً من نظرم این است که علاوه بر آنهایی که شما نام بردید و اشاره کردید، به نقش دکتر شریعتی در آگاهی بخشی به نسل جوان یا رهبری بعضی از سازمانهای سیاسی مؤمن هم باید اشاره کرد و به آن پرداخت وگرنه محصول امر، یک تاریخ بی رمق و ساختگی خواهد بود و طبیعی است که مورد قبول هم واقع نشود.»
خیلی خوشحال شدم که ایشان نظر مرا تأیید و تکمیل کردند و بعد درخواست دیگری هم مطرح کردم و آن این بود که نهادهای مربوط، اسناد مورد نیاز دربارهاشخاص و جریانها ـ که در آن ایام در اختیار عموم نبود ـ را در دسترس بگذارند و بنده به همراه چند نفر از اهل تاریخ، فیش برداری کنیم و سپس کتاب مستندی، در مدت معقولی تألیف و به هیات علمی داوران تقدیم شود.
ایشان ضمن تأکید بر امر، باز نظر اینجانب را پسندیدند و تأیید کردند.
یادم رفت بگویم که در میدان امام خمینی (ره) ـ توپخانه سابق ـ یکی دو روز قبل موشکی به نزدیکی اداره مخابرات اصابت کرده بود و در واقع آن منطقه، از حساسیت ویژه ای برخوردار بود و محلی که ایشان نشسته بودند، چون برخلاف ظاهرش یک ساختمان کهنه و قدیمی بود نمیتوانست در مقابل بمب و موشک مقاوم باشد و اتفاقاً وقتی ما صحبت میکردیم ناگهان موشکی به آن نزدیکیها اصابت کرد و ساختمان لرزید، ولی ایشان چون در جبههها با این نوع صداها و انفجارها آشنا بودند، من ندیدم که نگران بشوند و تغییری در چهرهشان پدید آید یا تکانی بخورند، بلکه با خنده گفتند: «خب این قبیل چیزها هم هست دیگر.»
سپس ما را دعا کردند و همراه آقای دکتر احمدی بیرون آمدیم، اما فکر نگران من همچنان آنجا ماند، چون بیتردید محل سکونت ایشان هدف دشمن بود و آن ساختمان هم مطلقاً مقاوم نبود و با یک موشک با خاک یکسان میشد ولی ایشان هم مانند حضرت امام(ره) که حاضر نشدند از اتاق خود در جماران خارج شوند و به پناهگاه بروند، تا آخر جنگ در همانجا استوار ماندند و البته از یک پناهگاه واقعی هم نه در آنجا و نه هیچ کجای دیگر خبری نبود.
برخورد معظمله را در امور حساس کشور چگونه ارزیابی میکنید؟
برخورد ایشان با حوادث، همواره معقول و منطقی بوده است، یعنی «انصاف» که بخشی از پدیده «عدل» است، در داوریهای ایشان همیشه بوده است و من یقین دارم که در موردی، با علم و عمد، برخلاف انصاف و عدل گامی برنداشتهاند.
آخرین نمونه تجلی عدل در رفتار ایشان دستور بستن زندان کهریزک و ضرورت پیگیری مسوولانِ جرایمِ به وقوع پیوسته در آن بود که داستان آن را همه میدانند. در یک مورد دیگر هم بهرغم برخورد غیرمنتظره مرحوم آیت الله منتظری با ایشان پس از رحلت امام، آیتالله خامنهای پس از درگذشت مرحوم آیت الله منتظری، ضمن انتقاد ملایمی از بعضی موضعگیریهای او در اوج انصاف و برخلاف جو حاکم، حق مطلب را ادا کردند:
«فقیه بزرگ آیتالله حاج شیخ حسینعلی منتظری رحمهالله علیه ... فقیهی متبحر و استادی برجسته بودند و شاگردان زیادی از ایشان بهره بردند. دوران طولانی از زندگی آن مرحوم در خدمت نهضت امام راحل عظیمالشأن گذشت و ایشان مجاهدات زیادی انجام داد و سختیهای زیادی در این راه تحمل کردند و ... .»
این تجلی روح انصاف و عدل درباره شخصیتی است که به هر دلیل در اواخر، راه و روش ویژهای را در پیش گرفت و امام خمینی(ره) نیز از ایشان رنجیده خاطر شد.
خاطره ای از آقا دارید که بر شما خیلی تأثیر گذاشته باشد؟
یک بار ایشان درباره رابطه با مرحوم والدشان خاطره جالبی نقل کردند که برای من بسیار آموزنده و تأثیرگذار بود، یعنی واقعاً نقش خاصی در روحیه معنوی من ایفا کرد. داستان از این قرار بود که آیتالله خامنهای بیشتر از دیگر فرزندان آیتالله آقا سید جواد تبریزی، با آن مرحوم مأنوس بودهاند و بیشتر اوقات فراغت خود را در نزد والد محترم خود میگذراندند.
ایشان مدتی برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه قم آمدند و چند سالی بودند. در سفری به مشهد ملاحظه میکنند که ابوی ایشان از لحاظ بینایی دچار مشکلاتی شدهاند. برای معالجه و مداوا ایشان را به تهران میآورند و پس از مراجعه به دکتر و اخذ نظریه، به والدین محترم میگویند که برای آنها بلیت گرفتهاند تا عازم مشهد شوند.
آیت الله آقا سید جواد میپرسد مگر شما همراه ما نمیآیید؟ و پاسخ ایشان این بوده است که من باید به حوزه بروم؛ درسها شروع شده و اگر بخواهم به مشهد بیایم و برگردم، دیر میشود.
آیت الله خامنه ای نقل میکرد وقتی این پاسخ را دادم، احساس کردم که ابوی و والده، هر دو متأثر شدند اما چیزی نگفتند ولی خود من هم ناراحت بودم که ابوین را تنها به مشهد بفرستم و از طرفی ادامه تحصیل در قم را ضروری میدانستم و فکر میکردم که خیر دنیا و آخرت من در حوزه علمیه قم خواهد بود. اما گفتم با ناراحتی والدین چه کنم؟
این بود که در تهران نزد یکی از افراد اهل معنی و معرفت رفتم و ماجرا و احساس خود را با ایشان در میان گذاشتم تا مشورتی کرده باشم و رهنمودی بگیرم. وقتی قصه را به ایشان گفتم، پرسیدند حالا چه اصراری دارید که در حوزه علمیه قم به تحصیل ادامه بدهید؟ گفتم من خیر دنیا و آخرت خود را در این میبینم که در قم باشم. ایشان نگاهی کردند و از من پرسیدند چه کسی خیر دنیا و آخرت شما را در «قم» قرار داده است؟! گفتم خب خداوند متعال! آنگاه ایشان لبخندی زدند و گفتند احسنت، آیا همین خداوند متعال نمی تواند خیر دنیا و آخرت شما را از قم به مشهد منتقل کند تا هم به تحصیل ادامه بدهید و هم به والدین خود که اکنون به شما نیاز دارند و با شما مأنوستر هستند، خدمت کنید که در واقع اجر مضاعف داشته باشید؟
این جملات مرا تکان داد. از ایشان تشکر کردم و بیرون آمدم. رفتم یک بلیت سفر هم برای خودم خریدم و به منزل برگشتم و به والدین گفتم که من برای خودم هم بلیت گرفتم و با شما به مشهد میآیم! والدین نخست فکر کردند که شوخی میکنم، اما وقتی دیدند که جدی هستم و حتماً با آنها به مشهد میروم، خوشحال شدند و ما هم از خداوند متعال درخواست کردیم که خیر دنیا و آخرت ما را از «قم» به «مشهد» منتقل فرماید.
من از وقتی که این خاطره را از ایشان شنیدم، یک تذکار و هشدار دایمی در ضمیرم ایجاد شد که در هر امری، از حق تعالی بخواهم که خیر مرا در جایی که مصلحت میداند، قرار دهد و عاقبت ما را هم ختم بهخیر فرماید و انه سمیع مجیب.
از دوران ریاست جمهوری ایشان خاطره دیگری هم دارید؟
خاطره که شاید زیاد باشد، ولی من سعی میکنم خاطرههایی را نقل کنم که آموزندگی یا نکته آموزنده ای داشته باشد. یک بار هم در دفتر ریاست جمهوری، از ایشان پرسیدم که پس از پایان دوره ریاست جمهوری میخواهید چه کنید؟ بلافاصله گفتند: طلبگی! درس و بحث، مطالعه و نوشتن، امامت جمعه هم که خود یک مسوولیت سنگینی است.
بعدها، در روزنامه خواندم که ایشان در پاسخ به سؤال مشابه یکی از دانشجویان دانشگاه امیرکبیر، مطلبی گفته بودند که عیناً نقل میکنم: «در زمان ریاست جمهوری در این دانشگاه سخنرانی داشتم. یکی از دانشجویان در سؤال کتبی خود از من پرسید که شما بعد از ریاست جمهوری قصد دارید چه شغلی انتخاب کنید، چون همه نوع حدسی زده میشد، من گفتم نمی دانم چه پیش میآید اما همین قدر بگویم که اگر امام مرا مأمور عقیدتی ـ سیاسی گردان انتظامی زابل کنند و بگویند به آنجا برو، من دست زن و بچه ام را میگیرم و به زابل میروم و در آنجا مسوول عقیدتی ـ سیاسی آن گردان میشوم. یعنی من هیچ خواسته مشخصی دراین زمینه برای خود قایل نیستم».
این توضیح در واقع نوعی از همان بیانی است که در پاسخ سؤال من گفته بودند. ایشان به یقین به دنبال پست و مقام ویژه ای نبودند و قصدی جز خدمت نداشتند چه با درس و بحث در حوزه و چه با مسوولیت عقیدتی ـ سیاسی گردان انتظامی زابل و اگر نیت واقعی انسان چنین باشد، خداوند نیز پاداش لازم را میدهد، و به فرموده قرآن: «انّ الله لا یضیع أجر من أحسن عملا.»
تحلیل شما از موضعگیری رهبر انقلاب در مسائل یک سال اخیر کشور چیست؟
به نظر میرسد که این مساله را نمی توان در ضمن یک گفتگوی کوتاه که عمدتاً در باره خاطرات پیشین من از رهبر انقلاب است، بررسی کرد و به نتیجه مطلوب رسید. ولی بیمناسبت نیست به خلاصه ای از برداشت و نظریه محمدحسنین هیکل، تحلیلگر سیاسی معروف مصریاشاره کنم که چندی پیش در مصاحبه با خبرنگار شبکه جهانی «الجزیره» در قاهره، آن را مطرح کرد.
هیکل بهطور مشروح و روشن میگوید: «ایران پس از پیروزی انقلاب اسلامی، همه معادلات جهان استکبار را به هم زد و آنها هم از همان آغاز، توطئههایی بر ضد آن طراحی و به اجرا گذاشتند، اما موفق نشدند؛ چون اصل نظام وابسته به رهبری نیرومند و بدنه ای از توده مردم بود.
بعدها آمدند این بدنه را از نظام جدا کنند، ولی باز نتوانستند. بعد آمدند چند صد میلیون دلار بودجه در کنگره آمریکا تصویب کردند که در ایران بی ثباتی ایجاد کنند و آقای بوش آمد، سوریه و ایران را «محور شر» نامید تا پس از پیروزی در عراق و افغانستان، به ایران و سوریه حمله کند تا طبق برنامه، خاورمیانه جدیدی به وجود آورد که همپیمان آمریکا و اسراییل باشد، اما به علت نفوذ ایران در کشورهای همسایه و نقش آن در میان توده مردم این کشورها، باز نتوانستند کاری از پیش ببرند. اوباما آمد از تغییر و آشتی با اسلام سخن گفت و در واقع کوشید تلخی جنگ صلیبی مقدسی را که بوش آغاز آن را اعلام کرده بود، از ذهنها بیرون کند، اما موفق نشد، چون سیاست عملی وی همان سیاست قبلیها بود. بنابراین باید به طور صریح گفت دشمنان ایران یک نقشه قدیمی بر ضد آن دارند، یک بار کودتا کردند و حکومت ملی کاشانی و مصدق را سرنگون کردند و من همان وقت کتابی در این باره تحت عنوان «ایران فوق «برکان» منتشر ساختم، ولی این بار، با وجود آرایش مردمی سازمان یافته، آمریکا توان کودتا از داخل را ندارد و حمله و دخالت رسمی نظامی هم نمی تواند انجام دهد، چون شکست قطعی آن قبل از آغاز روشن است، پس تنها نقشه ای که میماند همان ایجاد بی نظمی و اخلال در درون کشور و توسط کسانی است که خود به نحوی وابسته انقلاب هستند. متأسفانه در این زمینه دشمن تا حدودی موفق شد و بر حیثیت و ثبات خارجی نظام ضربه زد و در واقع باید بگویم نظام را به قول ما عربها با یک «آبروریزی» روبه رو ساخت، اما باز نتوانست پیروز شود، چون به نظر من، رهبری وارد میدان عمل شد و جریانهای متخاصم نظام را فرزندان نظام نامید و آنها را آرام کرد، اما برخورد مخالفان، میتوانست بهتر از این باشد، همان طور که برخورد پیروز شدگان هم میتوانست طوری باشد که به اصل نظام آسیب نرساند. به هرحال من اعتقادم این است که بهرغم مشکلات پیچیده و بی شماری که مطرح شد و ایران از سوی دشمنان مورد هدف قرار گرفت، درایت و استقامت رهبری، کارساز بود.»
هیکل بعد از این شرح که خلاصه ای از آن نقل شد، میگوید: «بگذارید به یک نمونه از طرح دشمناشاره کنم؛ یعنی بیایید یک مساله بسیار عجیب را با هم بررسی کنیم و آن پدیده «توییتر» است. توییتر یک شرکت اینترنتی جدیدی است مانند گوگل که ابزار ارتباطات ایجاد میکند. خیلی عجیب بود که عملیات زیر سؤال بردن نتیجه انتخابات ایران حتی قبل از اینکه نتایج رسمی اعلام شود، شروع شد. به من بگویید که تابلوهایی که یک دفعه به زبان انگلیسی در خیابانهای تهران علم شد، علیه چه کسانی بود؟ البته میدانم که گروهی از جوانان مخالف هستند و شاید هم از تاریخ اطلاع دقیقی ندارند، اما باید پذیرفت که آنچه رخ داد این بود که از همه این ابزارها سوءاستفاده شد. این بسیار توجه برانگیز است که چند روز قبل از انتخابات در تارنمای (سایت) توییتر دهها هزار صفحه به وجود آمد که در روز رأی گیری فعال شدند. یعنی در روز انتخابات ۱۸ هزار تارنمای توییتر فعال شد. توییتر یک ابزار تماس است اما مانند رایانامه (ایمیل) نیست که پیامی از طرف شخصی به دیگری انتقال یابد. این یک پیام باز است و هر کس بخواهد میتواند آن را دریافت کند. یک پیام کوتاه است و در آن نمی توانید بیش از یکصد کلمه پیام بفرستید و مشکل آن است که نمیتوانید فرستنده پیام را شناسایی کنید. البته من معتقدم که اکثر آن پیامها، در زمان انتخابات، از سوی اسراییل بود، ولی نمی توانید بدانید چه کسی بود: «به تظاهرات بروید» و «ما اکنون در تظاهرات خیابانی هستیم» و «صد نفر کشته شدهاند» و ... پس شما در برابر یک وضعیت سوءاستفاده از فضای اینترنت قرار دارید که آتشی را شعلهور میسازد.
من بیتردید از کسانی هستم که بسیار اندوهگین میشوند که نظامی مجبور شود برای حفظ خود، گلوله شلیک کند، ولی من این وضع را در ایران درک میکنم و میدانم آنها برای حفظ امنیت و ثبات کشور مجبور شدهاند واکنشهایی از خود نشان دهند که نه به آن تمایل داشتند و نه جزو اهداف و برنامههایشان بوده است.»
این بخشی از تحلیل محمد حسنین هیکل است و او در پایان گفتگو ضمن تصریح به استمرار دشمنی اسراییل با ایران و تلاش برای سرنگونی آن به هر نحوی که مقدور باشد، از موضعگیری کشورهای عربی انتقاد میکند که وقتی ایران شاه را بیرون کرد و سیاستی را در پیش گرفت که به نفع ما و فلسطین است، ما تغییر مسیر دادیم و حتی با ایران جنگیدیم!
هیکل در پایان سخنان خود، به طور شفافتر، موضعگیری آیت الله خامنهای را تأیید میکند و در پاسخ اینکه نظام اسلامی نفوذ و موقعیت خود را با این حوادث، در میان حرکتهای اسلامی بویژه حماس، حزب الله، جهاد اسلامی و عراق از دست داد، میگوید: «نه این طور نیست؛ من معتقدم که نظام ایران، در بعد همکاری و یاری رساندن به عوامل قدرت و نفوذ خود در خارج، همچنان نیرومند و قدرتمند باقی خواهد ماند و این نتیجه موضعگیری رهبری است. رهبر میتوانست نرمشی از خود نشان دهد و یا عقب نشینی کند، ولی او موضع قاطعی گرفت، چون وقتی نظامی مورد تهدید جدی قرار میگیرد باید محکم ایستاد و این همان بود که ما شاهد آن بودیم. یعنی اغلب انتظار داشتند که رهبری عقب نشینی کند و یا حداقل جانب احتیاط را در پیش بگیرد، اما ایشان تصمیم میانی گرفت و محکم ایستاد یعنی نظام ایران عقب نشینی نکرد و اگر عقب نشینی میکرد، بیتردید دیگر پایانی برای آن وجود نداشت.»
به هرحال این تحلیل آقای محمد حسنین هیکل با توجه به خطراتی که وجود داشت یک تحلیل واقعبینانه، منصفانه و دقیق است و من بهرغم اینکه در مدت اقامت سه ساله در قاهره (مصر) و دیدارهای مکرر با او، به علت ناصری و قومی بودن وی، نتوانستم در همه زمینهها با او «همفکر» بشوم و یا همه دیدگاههای او را بهویژه درباره اخوانالمسلمین مصر بپذیرم، اما حقیقت این است که محمدحسنین هیکل عاشقانه هوادار انقلاب اسلامی ایران است و سرسختانه از آن دفاع میکند و از مصر و کشورهای عربی دیگر به خاطر موضعگیریهای منفی شان در قبال ایران همواره و به شدت انتقاد میکند. بیشک این تحلیل و ارزیابی او هم از روی منطق، عقل و دلسوزی است.
سؤال آخر اینکه چرا این خاطرات خود را که قاعدتاً همه خاطراتتان هم نیست، تا به حال نقل نکرده بودید؟
بله! این همه خاطرات نیست ولی در کل نقل این قبیل خاطرات که به نظر من برای روشن شدن حقایق و حوادث تاریخ معاصر ایران بسیار ضروری است، نیاز به وقت کافی و فرصت لازم داشت که متأسفانه در گذشته فاقد هر دو بودم و از سوی دیگر در دورانی که انسان «شاغل» است، نقل بعضی از مطالب از سوی کجاندیشان حمل بر اهداف و اغراض ویژه میشود یا انسان متهم به «مدیحهسرایی» میشود و اصولاً در جامعه ای که مبنای آن بر عدم تفاهم و سوءظن است، دست آدم با قلم انس نمیگیرد.
اما در سن و سال کنونی که دیگر توهم داشتن هدف شخصی و مطالبه پست و مقام در سفارتی یا وزارتی! مطرح نیست و در واقع موضوع «سالبه به انتفاء» شده است، بیان حقیقت برای روشن شدن زوایایی از تاریخ معاصر، یک نوع تکلیف ارزشی در جهت دفاع از حق است.
در مصر، به افراد بازنشسته وزارتی میگویند: «الرجل فی المعاش»! یعنی فلانی دارد زندگی میکند و لابد مرادشان این است که در دورهاشتغال «زندگی نداشته» است ـ که شاید هم چنین باشد ـ و بنده هم الحمدلله پس از سپری کردن ۷۰ سالگی! و وصول به مرحله «معاش»! نه توقع پست و مقامی دارم ـ که از قبل هم البته چنین توقعی از هیچ مقامی نداشتم ـ و نه حتی در صورت پیشنهاد، از لحاظ فیزیکی آمادگیش را. این است که در بخشی از اوقات فراغت غیرمعاشی به نوشتن خاطرات دوران گذشته میپردازم و نامش را هم «حدیث روزگار» گذاشته ام! که یک جلد آن درباره آیتالله خامنهای است و این سطور در واقع گزیدهای از آن خاطرات است و الحمدلله هماکنون چندین جلد از آن تقریباً تمام شده و در مراحل آمادگی برای چاپ است و چون در نقل اسناد و ثبت احوال! وسواس و دقت دارم که مبادا حقی ضایع شود و اهانتی به مؤمنی بشود یا حقایقی آن طور که بوده به تحریر درنیاید و هواهای نفسانی در کتابت آنها، حاکم شود و هدف، وسیله را توجیه کند و ملاحظاتی دیگر ...، تنها به گوشههایی از آنچه به خاطر مانده اشاره میکنم و یا آنچه را که احتمالاً میتواند روشنگر یک نکته تاریخی باشد، مکتوب میکنم که شاید آگاهی ازآنها برای نسل جوان مفید باشد و به امید آنکه دوستان هم آن یادداشتها را نه با دید «سیاست!»، بل با روح «صداقت» بخوانند.