ایران و هژمونی آمریکا

مطابق دکترین نظم نوین جهانی، ایالات متحده پس از فروپاشی نظام دو قطبی، جهان را تابع یک نظم سلسله مراتبی فرض می کند که در آن، آمریکا تنها ابرقدرت جهانی تلقی و سایر کشورها به قدرت های بزرگ، متوسط، کوچک و ذره ای تقسیم می شوند. این در حالی است که آمریکایی ها طبق نظریه های دیگری چون پایان تاریخ فوکویاما معتقد بودند که در پساجنگ سرد و به دنبال شکست مکاتب فاشیسم و کمونیسم در قرن بیستم، لیبرال دموکراسی تنها نظامی است که برتری خود را در نظام جهانی به اثبات رسانیده است و از این پس، مسیر تاریخ به سوی گسترش دموکراسی در جهان و افول سایر اشکال نظام های سیاسی خواهد بود. برداشت آمریکا از نظم جهانی، برداشتی مبتنی بر نگرش یکجانبه است. یعنی آمریکائیها دست کم در اعمالشان میل به وابسته نبودن به دیگران و استقلال عمل یکجانبه دارند و بر این باورند که آمریکا می تواند خود را تنها کشوری بداند که شایسته ایجاد نظم جهانی است.
آمریکا از آنجا که خود را در موقعیت قدرت هژمون می بیند سعی می کند نظم مورد نظر خود را به سایرین دیکته کند، این کشور دارای منابع قدرت چندگانه و یا به عبارت دیگر دارای قدرت ساختاری است. این قدرت ساختاری به این کشور امکان می دهد خود در مرکز نظام جدید بین المللی قرار گیرد و بتواند رهبری نظام را بر عهده بگیرد. چنین قدرتی می تواند تمام منابع قدرت خود را به شیوه مستقیم و نیز با توسل به زور به کار گیرد.
آمریکا به این علت که خود را صاحب قدرت هژمونیک و فائقه در نظام بین المللی می پندارد سعی می کند با کمترین تأثیرپذیری از محیط، بیشترین نفوذ را بر شکل دهی ساختار و مبادلات قدرت داشته باشد. دخالت های فزاینده این قدرت پس از ۱۹۹۱ نشان می دهد که این دولت به طور یکجانبه به پایان دادن به مسایل عراق، بوسنی، کوزوو، اعراب و اسرائیل و... همت گماشته است. به یمن این پیشتازی در قدرت، ایالات متحده به سیاست خارجی مداخله گرایانه برای اعمال پیشوایی خود در عرصه بین المللی روی آورده است و سعی می کند نظام تازه مورد نظر خود را به جهان تحمیل سازد. براساس این تلقی است که اقدام به تحریم اقتصادی و حمله نظامی به کشورهای مختلف می کند، دولتها را براساس معیارهای حقوق بشر، آزادی و دموکراسی مورد نظر خود درجه بندی می کند و بعضی را در فهرست دولتهای حامی تروریسم قرار می دهد و قوانین داخلی خود را با قوانین حاکم بر نظام بین الملل یکی می انگارد و آنها را حتی ضد متحدان اروپایی خود به کار می گیرد.
این رویکرد با روی کارآمدن نومحافظه کاران تقویت شده است. دولت بوش که متأثر از این دیدگاههاست به طور همزمان انزواگرایی و مداخله گرایی را دنبال می کند، مداخله گرایی به منظور پیشبرد هژمونی آمریکا و انزواگرایی در هنگامی که استانداردهای رفتار مشترک را رد و از هر نوع همکاری و هماهنگی معنادار و هدفمند بین المللی خودداری می کند. آنان نقش بین المللی که برای آمریکا ترسیم می کنند نقش هژمون جهانی است که این نقش، زاییده شکست امپراتوری شیطانی شوروی سابق در محیط بین المللی به حساب می آید و از این رهگذر ایالات متحده از برتری ایدئولوژیک و استراتژیک خود بهره می گیرد. به اعتقاد نو محافظه کاران، صلح و ثبات در جهان از طریق توازن قوا حادث نمی گردد. بیشترین میزان صلح از طریق هژمون به دست می آید. هر چند که ممکن است این تفوق کوتاه مدت باشد اما تلاش باید بر این اساس باشد که تفوق شکل بگیرد. هژمونی هزینه تجاوز را آنچنان سنگین می سازد که کشورهای توسعه طلب ضرورتا گرایش های صلح طلبانه پیدا می کنند. نومحافظه کاران معتقدند که جهان بعد از دهه ۱۹۹۰ مکان خطرناک تری شده است و خطرهای حاضر در تردید و درنگ آمریکا در حفظ هژمونی جهانی خودش در مقابله با اکثر این تهدیدهای در حال ظهور، نهفته است. بنابراین حفظ صلح و امنیت جهانی در گرو نقش خیرخواهانه ایالات متحده در نظام هژمونی جهانی خواهد بود تا با برخورد با تهدیدهای جاری به رسالت تاریخی خود جامه عمل بپوشاند. بدیهی است در این چارچوب، کشوری که چنین داعیه ای دارد مخالفت کشورهای دیگر را بر نمی تابد و سعی می کند با تمام امکانات در برابر مخالفت ایستادگی کند و مخالف را از سر راه بردارد. در همین چارچوب روابط ایران و آمریکا در مقطع کنونی خصوصا پس از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ و حتی قبل از آن در دوران پس از فروپاشی شوروی قابل تحلیل است. به این صورت که ایران حداقل در بعد منطقه ای، قدرت هژمون جهانی را به چالش کشید و او را وادار به واکنش های بعضا شدید کرد. از آنجا که در نظام مبتنی بر ثبات هژمونیک، امکان حضور هژمونهای منطقه ای که قدرت هژمون جهانی را به چالش بکشند وجود ندارد، آمریکا همواره سعی کرده است مانع از تبدیل شدن ایران به عنصری چالشگر و از سویی قدرتمند در خاورمیانه گردد. این مسأله در تاریخ روابط ایران و آمریکا نمود بارزی دارد. در دوران سلطنت پهلوی دوم، آمریکا در دهه ۱۹۷۰ با مطرح کردن دکترین دوپایه سعی کرد از ایران به عنوان ژاندارم منطقه ای برای تأمین منافع خود استفاده کند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و در پی اشغال سفارت آمریکا و قطع روابط ایران با آمریکا این کشور در دهه ۱۹۸۰ میلادی سعی کرد با استفاده از اقدامات مداخله جویانه وحتی طرح براندازی و کودتا و تحمیل جنگ، ایران را در منطقه به انزوا بکشاند و سیاستهای آن را مطابق امیال خویش تعدیل کند. در پی ناکامی در این طرح ها و پس از تجاوز عراق به ایران، ایالات متحده با مطرح کردن مهار دوجانبه سعی کرد از طریق تحریم های اقتصادی، اقدام به فلج کردن اقتصاد ایران و در تنگنا قرار دادن این کشور کند و از این طریق موجبات نارضایتی عمومی را فراهم آورد تا این عامل مسبب شورش و فروپاشی درونی نظام گردد. ایالات متحده، در پی ناکامی سیاست مهار دو جانبه در دهه ۱۹۹۰ و پس از حوادث ۱۱ سپتامبر با فضای امنیتی _ سیاسی جدیدی در منطقه خاورمیانه روبه رو گردید. این مساله شامل حال روابط آمریکا و ایران نیز می شد. چنانکه گفته شد، آمریکا که خود را تنها ابرقدرت جهانی می دید سعی در کنترل و مهار ایران کرد، چون ایران به نوعی سعی در ایجاد مشکلاتی برای تثبیت هژمونی آمریکا در منطقه داشت. مهمترین تهدیدهایی که ایران برای آمریکا ایجاد می کرد، به زعم آمریکایی ها عبارتند از:
۱- توسعه اقتصادی ایران و افزایش اعتبار بین المللی این کشور
۲- مخالفت با روند صلح خاورمیانه
۳- توسعه سلاح های کشتار جمعی و موشک های بالستیک و تکنولوژی هسته ای
۴- رعایت نکردن حقوق بشر و دموکراسی
۵- حمایت از تروریسم
موارد فوق نگرش های جدی برای دولت ایالات متحده ایجاد کرده و لذا از این روست که آنها آشکارا ایران را در زمره محور شرارت قرار دادند و سعی دارند هر چه بیشتر آن را محدود کنند. با توجه به اولویت های اصلی آمریکا در منطقه که عبارتند از:
۱- حل منازعه اعراب - اسرائیل
۲- متحول کردن معادلات استراتژیک منطقه تولیدکننده نفت
۳- همکاری با حکومت های منطقه برای جلوگیری از تروریسم
می توان گفت که به زعم آمریکاییها، ایران همواره توازن قوا را در منطقه به ضرر آمریکا بر هم زده است. چون خصوصا در دوره دوم ریاست جمهوری بوش، حل مسأله فلسطین در اولویت قرار دارد و ایران همواره تهدیدی جدی درباره روند به اصطلاح صلح شمرده می شود، از این رو، ایران تهدیدی جدی برای منافع متحد اصلی آمریکا در منطقه یعنی اسرائیل است. از سوی دیگر بنابر ادعای مقامات آمریکایی دستیابی ایران به تکنولوژی هسته ای و سلاح های کشتار جمعی می تواند این تهدید را صد چندان کند. از این روست که دولت ایالات متحده به نظر نمی رسد در مقابل سیاست های ایران کوتاه بیاید و راه مماشات برگزیند. لذا سعی دارد به انحای مختلف با هسته ای شدن ایران، مخالفت کند و ایران را مخل امنیت کشورهای اشغال شده عراق و افغانستان جلوه دهد.
در این چارچوب، آمریکا سعی دارد اجماع گسترده ای علیه ایران ایجاد کند تا این کشور را به انزوا بکشد. هر چند مذاکرات هسته ای ایران و اروپا تا اندازه ای از فشارهای آمریکا کاست و موضع ایران را تقویت کرد ولی با توجه به نیاز آمریکا برای حفظ امنیت منطقه در عراق و افغانستان به اروپا و نیز نیاز متقابل اروپا به آمریکا در نهایت به نظر می رسد تحلیل اروپا و آمریکا به هم نزدیک شود و این مجموعه، فشارهای بیشتری با هدف منزوی کردن ایران و محروم ساختن آن از حق داشتن تکنولوژی هسته ای بر کشورمان وارد آورند. این امر شاید در مقطع کنونی اندکی بدبینانه به نظر برسد ولی با توجه به مشکلاتی که مساله هسته ای شدن ایران برای هژمونی جهانی آمریکا ایجاد خواهد کرد وقوع آن دور از دسترس نیست. تبدیل شدن ایران به قدرتی هسته ای باعث می شود ایالات متحده نتواند وجود آن را منکر شود و این کشور را در مناسبات امنیتی به رسمیت نشناسد.
مساله ای که باید در نهایت به آن اشاره کرد این است که به رغم تضاد منافع ایران و آمریکا این دو کشور در مقاطعی منافع مشترک زیادی نیز پیدا می کنند. نمونه بارز آن سرنگونی صدام و طالبان به عنوان تهدیدهای امنیتی ایران به دست نیروهای آمریکایی بود. از سوی دیگر این مسأله سبب شد ایران با مهمترین رقیب استراتژیک خود همسایه شود و در محاصره قرار گیرد. این دو کشور به خوبی می دانند که نمی توانند وجود دیگری را نادیده بگیرند یا منکر شوند. از این رو باید به نحوی به نقطه تعادل در مناسبات خود برسند. آمریکا باید نگرش های امنیتی ایران را مد نظر قرار دهد و از سوی دیگر ایران نیز باید با تقویت دیپلماسی خود با نهادهای بین المللی همکاری کند و مانع انزوای سیاسی _ دیپلماتیک خود گردد و به رقبای آمریکا در منطقه و جهان نزدیک شود تا قدرت چانه زنی خود را افزایش دهد؛ از سوی دیگر با متحدان این کشور از در دوستی درآید و سعی کند هزینه رقابت با این هژمون را کاهش دهد و منافع بیشتری کسب کند.