اسوه صبر و بصیرت

*«شهيد مدني و غائله خلق مسلمان» در گفتگو با حسين علي طاهر زاده

يكي از نكاتي كه در تبريز كاملاً مشهود است، فشارهايي است كه قشري از گروه هاي اول انقلاب، به خصوص حزب خلق مسلمان و امثالهم به شهيد مدني مي‌آوردند. واكنش شهيد مدني نسبت به اين موارد چه بود؟ بدنه حزب الله در مقابل اين برنامه ها چه واكنش‌هايي داشتند؟
من در اين مورد خاطره جالبي دارم خدمتتان عرض مي‌كنم. اوايل انقلاب به علت كمبود كادرهاي ورزيده در دستگاه هاي اجرايي، هر فرد مبارز و انقلابي شاغل در دستگاه هاي اداري و شركت كننده در جريان حزب الله و حضرت امام در چندين نقطه يا محل فعال مايشا بود. شايد باورتان نشود كه آن موقع خيلي از اين بچه ها كه اكثراً هم شهيد شده اند و بعضي ها هم مثل من بازنشسته و پير شده اند، كمتر وقت استراحت و خواب داشتند و فقط موقعي كه كفش هايشان را در مي‌آوردند و نماز مي‌خواندند، وقت استراحتشان بود. بقيه وقت ها براي كاري بود كه مي‌خواستند در جهت تحكيم نظام انجام بدهند. من علاوه بر اينكه مدير عامل شركت اتوبوسراني تبريز و حومه بودم، عضو ستاد تازه تأسيس شده هم بودم و در چندين هيئت و انجمن هم فعاليت داشتم. به تهران هم سفر مي‌كردم گاهي هم به كردستان مي‌رفتم، ولي كار رسمي ام مديريت عامل شركت واحد بود و در خدمت حضرت آيت الله مدني هم بودم.
يك بار حضرت آيت الله مدني بنده را احضار كرد و گفت:«طاهر زاده! در مركز حزب خلق مسلمان كه در منطقه‌اي فقيرنشين، درست روبروي مركز شركت واحد اتوبوسراني تبريز واقع شده، به مقدسات توهين مي‌كنند. من در نامه‌اي كه خدمت آيت الله شريعتمداري نوشته ام، مراتب را منعكس كرده ام، ولي ايشان اين مسئله را قبول نفرمودند. مي‌خواهم در اين خصوص مداركي جمع كنيد كه مؤيد كارهاي خلاف بعضي از سخنگويان حزب خلق مسلمان باشد.» قبلاً مركز حزب خلق مسلمان محل مركزي حزب رستاخيز بود. متأسفانه بعضي از سخنگويان حزب خودشان روحاني بودند و جاي بسيار تأسف است كه قبل از انقلاب بعضي از روحانيون در حزب رستاخيز هم بودند. همان موقع هم با آنها با تسامح رفتار مي‌كرديم. جاي بسي تأسف است كه حالا باز همين افراد بودند كه فحاشي مي‌كردند. اينها در سخنانشان اخلاق سياسي را رعايت نمي‌كردند و فحش هاي ركيك مي‌دادند. براي آنكه خود را در صحنه حاضر نشان بدهند هر روز عصرهاي تابستان از ايوان مشرف به ميدان منجّم، از طرف خلق مسلمان سخنراني مي‌كردند. حدود سيصد چهارصد نفر از كوچك و بزرگ جمع مي‌شدند و به اين سخنراني گوش مي‌دادند اتفاقاً آنجا جزو محله هاي حاشيه نشين بود و افراد از اطراف تبريز به آنجا كوچ كرده و ساكن شده بودند. احتمالاً در ميانشان بيكار زياد بود كه گاهي جمع مي‌شدند و به اين حرف ها گوش مي‌كردند.
من قبل از انقلاب هم فعال بودم و در تبريز هم دوستان و آشناياني داشتم. بعضي از دوستان سابقم تغيير موضع داده بودند و در طيف ها و رده هاي مختلفي بودند. همان طور كه مي‌دانيد بعد از انقلاب طيف ها خيلي وسيع بودن،. طوري كه هر كس پرچمي بلند كرده بود و مبارز مي‌طلبيد و براي خود حرف هايي مي‌زد. دوستاني را كه قبلاً با آنها روابط طولاني مدت داشتم، پيدا و از آنها خواهش كردم مرا به نوعي به حزب خلق مسلمان وصل كنند تا بتوانم با رسوخ دادن تعدادي از دوستانم در مركز اين حزب، نظر آيت الله مدني را تأمين كنم. در واقع هدف اين بود كه مدارك لازم را جمع آوري كنم. خوشبختانه ورود به حزب خلق مسلمان به سهولت انجام شد. البته در تبريز خلق مسلماني ها مرا خوب مي‌شناختند، چون بعضي از آنها هم محلي و دوستانم بودند و با هم روابطي داشتيم، ولي شخصي كه مرا به حزب خلق مسلمان برد، اهميت ديگري داشت. به هر حال مرا در حزب خلق مسلمان پذيرفتند. من با اين محمل كه مي‌خواهم تعدادي از جوانان شائق به فعاليت در حزب خلق مسلمان را به آنها معرفي كنم، تعدادي از جوانان را به مسئول نام نويسي حزب معرفي كردم كه در حزب خلق مسلمان نام نويسي كردند. آنها وقتي وارد حزب شدند، شروع كردند به دنبال كردن رد سخنان و بالاخص سخنراني هايي كه بعد از ظهرها انجام مي‌شد.همين طور گرفتن عكس هايي كه با محمل هاي مختلف مثلاً براي روزنامه، دادگاه و... گرفته مي‌شد تا بتوانيم از طريق اين عكس ها، مداركمان را تكميل كنيم.
سه چهار ماه پس از فعاليت اين بر و بچه ها، مداركي در حدود سه حلقه نوار از همين نوارهاي معمولي و تعدادي عكس جمع آوري شد؛ سپس آنها را تنظيم كردند و به من دادند. من هم اينها را خدمت آيت الله مدني بردم و گفتم:« حضرت آيت الله! الان گزارش ها آماده است. چه دستوري مي‌فرماييد؟» ايشان گفت:« من مي‌خواهم اينها را به قم خدمت آيت الله شريعتمداري برسانم.» گفتم:« باشد. من اين كار را انجام مي‌دهم اين گزارش ها را مي‌دهم و نامه‌اي هم روي آن مي‌گذارم كه اينها فقط به دست آيت الله شريعتمداري برسد.» ناگفته نماند كه با رئيس دفتر آيت الله شريعتمداري، حاج آقا عظيم قائمي آذر، تقريباً هم محله‌اي، هم خدمت و رفيق بوديم و من و او در يك روز به استخدام ارتش در آمديم. ما در سال هاي 41،40، با هم مجلات مذهبي را پخش مي‌كرديم و نيز سخنراني هايي را ترتيب مي داديم.اتفاقاً حاج عظيم هم يکي از سخنرانان آن جلسات بود. بعد از دو سه سال كه او دوره اطلاعاتي ديد، از من جدا شد و به قم رفت و به عنوان كارمند دفتري حضرت آيت الله شريعتمداري مشغول به كار شد. بعد كم‌كم ترقي كرد و به عنوان رئيس دفتر ايشان در آنجا ابقا شد. به هر حال با حاج عظمي آشنايي قبلي داشتم. حضرت آيت الله مدني گفت:« نه! من نمي‌خواهم كس ديگري اين نامه، نوارها و عكس ها را ببرد. مي‌خواهم خودت اين كار را بكني.» قرارشد من و جواد حسين خواه كه شهيد شد و دو نفر ديگر به قم برويم و اين مدارك را خدمت آيت الله شريعتمداري برسانيم. شبانه از تبريز حركت كرديم و صبح به قم رسيديم. چون خيلي خسته شده بوديم، در حمامي دوش گرفتيم. بعد نمازمان را خوانديم و زيارت كوتاهي هم در حرم حضرت معصومه(س) كرديم و سپس به منزل آيت الله شريعتمداري رفتيم.
هر روز قبل ظهرها و بعد از ظهرها بالاخص قبل از ظهرها مراسم مرثيه يا عزاداري در منزل ايشان برگزار مي‌شد و در آنجا مداحان، ذكر اهل بيت مي‌گفتند. آيت الله شريعتمداري هم آنجا مي‌نشست و مسئول دفترشان هم در اطرافشان بود. وقتي به خانه ايشان رسيديم، آقاي حسين خواه گفت:« من نمي‌توانم.» پرسيدم:« چرا؟ گفت:« به دلايلي كه خودت مي‌داني.» در واقع به دلايل امنيتي او را مي‌شناختند و برخورد بدي پيش مي‌آمد. آن دو نفري هم كه با ما آمده بودند قبول نكردند بيايند، چون ممكن بود برخوردي پيش بيايد، لاجرم اين وظيفه را به گردن من انداختند. به تنهايي اين مدارك را خدمت آيت الله شريعتمداري بردم. من علاوه بر آقاي حاج عظيم قائمي آذر كسي را در آنجا ديدم كه اصلاً انتظارش را نداشتم. او يكي از دوستانم بود كه سال 54 در تبريز دانشجو و از بچه هاي مبارز و بسيار فعال دانشگاه بود. آن موقع در كارهاي ديني و معنوي خيلي شاخص بود. به خاطر انقلاب دستگير شد و مدتي در زندان بود. چون يكي از دوستانم بود، خيلي روي او كار كرده بودم. با اينكه پدرش آيت الله مدرس خياباني اهل تبريز بود، نمي‌توانست به خوبي تركي صحبت كند. وقتي او را ديدم با هم روبوسي كرديم. او به من اشاره كرد و گفت:« ممكن است حساس شوند و شما را بزنند»، از اين رو بلافاصله مرا خدمت حضرت آيت الله شريعتمداري برد، البته با اين عنوان كه او از خودمان است و آمده تا مصاحبه كند. همان موقع در منزل آيت الله شريعتمداري با روزنامه خلق مسلمان مصاحبه‌اي هم كردم. همين مصاحبه مرا نجات داد تا توانستم بيرون بيايم.
نشسته بودم و مداح ذكر مي‌گفت كه آيت الله شريعتمداري اشاره كرد مطالبم را به سمعشان برسانم. گفتم:« حضرت آيت الله! قبلاً آيت الله مدني نامه‌اي از تبريز خدمتتان فرستاده و در آن مطرح كرده بود كه در آنجا به مقدسات توهين مي‌شود و بعضي ها مسائلي را مطرح مي‌كنند و حرف هايي را مي‌زنند كه باعث تفرقه مي‌شود. با توجه به اينكه نظام جمهوري اسلامي هنوز پا نگرفته و احتياج به تقويت دارد، ممكن است چنين كارهايي به جمهوري اسلامي لطمه بزند. به اين دليل كه شما فرموده بوديد در اين باره اطلاعي نداريد و اين مسائل به شما مربوط نيست، با مداركي خدمتتان رسيدم كه مؤيد اين است كه در آنجا چنين حرف هايي زده مي‌شود». آيت الله شريعتمداري اشاره كرد نوارها را به روحاني‌اي كه كنارشان نشسته بود بدهم. بعد به من گفت:« با ايشان صحبت كنيد». من از حضور آيت الله شريعتمداري مرخص شدم و همراه آن روحاني به اتاق ديگري رفتم و نوارها، عكس ها و آن نامه را به آن روحاني دادم. سپس خواهش كردم حضرت آيت الله العظمي شريعتمداري اعلاميه‌اي در محكوميت اين قبيل كارها بدهد. البته به اين صورت گفتم كه من آمده‌ام نظر مراجع را بپرسم و نگفتم كه نظر آيت الله شريعتمداري در اين باره چيست، چون آن لحظه فكر كردم ممكن است گفته پسر آيت الله مدرس خياباني درست باشد و اگر حساس شوند احتمال اينكه مرا بكشند، زياد است. گفتم:« حرف هايي كه درآنجا زده مي‌شد اظهر من الشمس است. عكس كساني را كه در آنجا صحبت مي‌كردند گرفته‌ايم.»
آن روحاني رفت تا اين مطالب را به آيت الله شريعتمداري منعكس كند. تا ظهر منتظر شدم. ظهر اعلاميه آماده شد. جاي تأسف است كه اعلاميه را چند نفري كه آنجا بودند تنظيم كردند نه خود آيت الله شريعتمداري. با چشم خودم ديدم كه آن روحاني مهر را از گردن آيت الله شريعتمداري در آورد و به اعلاميه زد. بعد به من گفت:« مي‌دهيم اعلاميه را تصحيح كنند. بعد آن را به شما مي‌دهيم». آيت الله العظمي شريعتمداري حتي در زدن مهر هم دستي نداشتند و در واقع همه اين كارها را اطرافيان انجام دادند. تعجب كردم كه ايشان اصلاً مانع نشد مهر را از گردنشان در آورند و به اعلاميه بزنند. آيت الله شريعتمداري به عنوان روحاني در سطحي نبود كه كسي به خود اجازه بدهد از مهر او در پاي اعلاميه استفاده كند، پس حتماً آن روحاني مورد وثوق ايشان بود كه چنين كاري كرد. آن اعلاميه براي محكوميت نبود. در اعلاميه آمده بود،« كساني كه اين حرف ها را مي‌زنند، مربوط به ما نيستند». در حالي كه آن حزب منسوب به آيت الله شريعتمداري بود. به هر صورت به ايشان ثابت شد كه به مقدسات انقلاب اسلامي توهين هاي ركيكي مي‌شود و بايد جلوي اين حرف ها و كارها گرفته شود. خوشحالم از اينكه وقتي وارد حزب خلق مسلمان شدم كه اهل تبريز همديگر را مي‌شناختند. من هم براي آنكه از اين خطر در امان باشم، به آنها گفتم:« دلايلي دارم كه اگر لازم باشد در همين جا خدمت شما خواهم گفت».
وقتي نتيجه اين جلسه را به شهيد مدني گفتيد، ايشان چه واكنشي نشان داد؟
قبل از اينكه خدمت آيت الله شريعتمداري بروم و آن مدارك را به ايشان بدهم به آيت الله مدني گفتم:« فكر مي‌كنيد اين كار چه نتيجه‌اي داشته باشد؟» ايشان گفت:« من فكر مي‌كنم حداقلش اين است كه آيت الله شريعتمداري باور مي‌كند كه از همان اول در اظهاراتش صداقت نداشته.» بعد از آن جلسه به تبريز برگشتم و همه جريان را براي آيت الله مدني شرح دادم. ضمن اينكه تأكيد كردم اعلاميه به اين صورت صادر شده است. حضرت آيت الله مدني سرش را با تأسف تكان داد و گفت:« قابل پيش بيني بود.» هر دو در حياط قدم مي‌زديم و ايشان يكي دو قدم جلوتر مي‌رفتند، گفتم:« حضرت آيت الله يك پيشنهاد دارم.» آن موقع منزل آيت الله مدني در كوچه اسلاميه بن بست شكلّي بود. ايشان برگشت و به من نگاه كرد و پرسيد:« چه پيشنهادي داري؟» با وجودي كه به درستي و غلطي آن پيشنهاد مطمئن نبودم، آن را خدمت آيت الله مدني عرض كردم و گفتم:« پيشنهاد مي‌كنم حضرت امام شخصاً براي حل اين معضل به ديدار آيت الله شريعتمداري بروند.» ايشان ايستاد و چند لحظه‌اي فكر كرد و گفت:« پيشنهاد بدي نيست. حتماً اين موضوع را خدمت حضرت امام عرض مي‌كنم، ولي چون تشخيص ايشان با ما فرق مي‌كند مطمئن نيستم آن را بپذيرند.» جالب اين بود كه وقتي آيت الله مدني اين پيشنهاد را به حضرت امام ارائه كردند، ايشان آن را پذيرفتند. بعد از ملاقات حضرت امام با آيت الله شريعتمداري، مسائل آذربايجان فوق العاده فروكش كرد و كساني كه عليه ما بودند، به تدريج به سمت ما آمدند و كم كم پر و بال گرفتيم و براي انجام فعاليت هاي بيشتر دستمان بازشد.
راجع به تشكيل سپاه در تبريز به نكاتي اشاره كنيد.
آيت الله شهيد قاضي طباطبائي در تشكيل سپاه نقش اصلي را داشت در حقيقت ايشان در تبريز به مثابه حضرت امام و حكمشان عين حكم ايشان بود. آيت الله قاضي مهندس يكتا را مي‌شناخت. او با آيت الله قاضي ارتباط داشت و اين موضوع قابل انكار نيست در زمان انقلاب كه فعاليت هاي مختلفي را انجام مي‌دادم و تظاهرات را اداره و برنامه ريزي مي‌كردم، من نمي‌توانستم به منزل آيت الله قاضي بروم، چون شديداً تحت تعقيب ساواك بودم، اما مهندس يكتا مي‌توانست و لذا من از طريق او با آيت الله قاضي ارتباط داشتم. در همان موقع افرادي چون مهندس شهيد آل اسحق، مهندس شهيد كريمي و كساني هم كه بعداً به تهران رفتند و صاحب مشاغل عمده شدند، با آيت الله قاضي و آيت الله مدني ارتباط مستقيم داشتند.
در زمان دولت موقت آقاي بازرگان دستور آمد كه سپاه تشكيل شود. طبيعتاً هر دولتي با كارگزار خود كار مي‌كند. دولت موقت هم براي تشكيل سپاه، مهندس حبيب يكتا را معرفي كرد. ايشان اهل تبريز بود و با اينكه مدت هاي مديدي با هم دوست بوديم، ولي در تفكرات سياسي و بعضي مسائل نقطه نظرهاي متفاوتي داشتيم و داريم. وقتي حكم به ايشان ابلاغ شد كه سپاه را تشكيل بدهد، به طور طبيعي به كساني در تبريز كه مي‌توانستند اين كار را انجام دهند و ضمناً از قبل با آنها آشنايي داشت، مراجعه كرد، از اين رو بلافاصله سراغ بنده آمد. بنده هم با مهندس شهيد آل اسحق، مهندس سليمي، دكتر كلامي و آقاي رجايي خراساني كه بعداً نماينده ايران در سازمان ملل متحد شد، جمع شديم تا سپاه را تشكيل بدهيم. براي اين كار تجربه‌اي نداشتيم، با توجه به اصولي كه خود ابداع كرده بوديم و البته چندان هم كارايي نداشتند، محل ساواك سابق را كه زنداني براي جوانان بود، به عنوان ساختمان مركزي سپاه انتخاب و شروع به جمع آوري نيروهاي مردمي كرديم. در همين زمان در تبريز كميته هايي هم تشكيل شده بود. اكثريت قريب به اتفاق اين كميته ها در دست عناصر خلق مسلمان بود، نه در دست ما. من ضمن اينكه در تبريز همراه با مهندس يكتا، دكتر كلزامي، خراساني، شهيد آل اسحق و سليمي و همين طور آقاي رضا داوود زاده سپاه را تشكيل مي‌دادم، با تهران هم ارتباط داشتم. آقاي رضا داوود زاده مدتي هم فرمانده سپاه بود و بعد از او مهندس آل اسحق فرمانده سپاه شد. من معمولاً از تهران پوستر، شعارهاي انتخاب شده و اعلاميه هائي را به صورت بسته‌اي جمع مي‌كردم و با ماشين به تبريز مي‌آوردم و آنها را در استان پخش مي‌كردم. ضمن كار فرهنگي و سازماندهي اين حركت در ذهن مردم زمينه را براي جذب افرادي را كه در اين راه فعال مي‌شدند، به سپاه فراهم مي‌كردم.
محل ما حكم آباد تبريز يك محل كشاورزي بود، چون آن زمان هنوز شهر توسعه پيدا نكرده بود و باغ ها داير بودند. حضرت امام درباره كشاورزي فرموده بودند گندم بكاريد. از اين فرموده پوسترهايي هم تهيه شد. من تعداد زيادي از اين پوسترها را در حكم آباد، جمشيدآباد و روستاهاي اطراف شهر تبريز پخش كردم تا مردم از اين طريق به توليد محصولات كشاورزي تشويق شوند در اين ميان عده‌اي اين اعلاميه ها را پاره مي‌كردند. يكي از آنها خوشبختانه امروز در سپاه هست. پدرش روحاني است قبلاً در حزب رستاخيز بود و بعد جزو توابين شد. آن شخص كم كم در نهادهاي دولتي شروع به كار كرد. آنها قصد داشتند مرا بكشند. برنامه‌اي ريختند و توطئه‌اي كردند تا مرا كه به عنوان يكي از اعضاي فعال خط امام در تبريز شناخته مي‌شدم، ترور كنند. قبل از اينكه از اين موضوع مطلع شوم، عده‌اي از بچه هاي وفاداربه راه امام كه مسلح بودند- البته ما آنها را قبل از اين جريان، مسلح كرده بوديم به آنجا ريختند.
يكي از كميته هائي كه در دست كارگزاران حزب خلق مسلمان بود، وارد محل ترور شد. در آن روز و آن محل به من تيراندازي و تيري درست از بيخ گوشم گذشت و به سقف بيمارستان اسدآبادي اصابت كرد. هنوز بعد از گذشت 16،15 سال جاي آن گلوله باقي مانده است. بعد از اين ترور نافرجام، بچه هاي طرفدار امام ريختند و به امور رسيدگي كردند. كساني كه آن برنامه را ترتيب دادند، فرار كردند و هرگز به كميته نيامدند. البته ما آنها را مي‌شناسيم. بعداً آمدند و سلاح ها را تحويل دادند و از كميته بيرون رفتند. در ميان افراد كميته هاي در دست كارگزاران حزب خلق مسلمان، افرادي بودند كه خودمان آنها را وارد تشكيلات حزب كرده بوديم تا مانع از كارشكني و خرابكاري آنها شوند و به لطف خدا آن توطئه عقيم ماند. پس از آن باز هم در خدمت آيت الله مدني بودم و براي حفظ وحدت و يگانگي در تبريز هميشه اخبار را به ايشان مي‌رساندم و تصميمات ايشان را اجرا مي‌كردم.
حزب خلق مسلمان در استان هاي مختلف و عمدتاً آذربايجان شرقي و بالاخص در تبريز فعال بود. در تبريز غير از آيت الله قاضي و آيت الله انزابي و چند روحاني ديگري كه با آنها آشنا بودند، ساير روحانيون متفقاً طرفدار آيت الله شريعتمداري بودند. در 15 خرداد سال 42 آنچه كه بسيار اهميت داشت رهبري سياسي حضرت امام بود نه مسئله رهبري ديني و فقهي ايشان. در واقع در آن سال چون كسي غير از حضرت امام در ميدان نبود و از طرفي رهبري سياسي در جامعه مطرح بود، از اين رو مردم حضرت امام را به عنوان رهبر بزرگ سياسي قبول داشتند، به همين دليل از همان زمان آوردن نام حضرت امام جرم بود.
اگر خاطره ديگري داريد، بيان كنيد.
شخصي به نام صمدآقا بود كه در دفتر آيت الله مدني كار مي‌كرد. يك روز جواد حسين خواه به من گفت:«چرا صمدآقا عباي آيت الله مدني را روي دوشش بيندازد؟چرا تو نيندازي؟» از نحوه بيان او بسيار ناراحت شدم. آيت الله مدني يك عارف به تمام معنا بود و نيازي نداشت كسي از او تعريف كند يا عبايش را روي دوشش بيندازد. هرچه ايشان امر مي‌كرد انجام مي‌دادم و نيازي به اين كارها نبود.
وقتي انقلاب پيروز شد و احتمال خطر كشته شدنم كم شد، تصميم گرفتم ازدواج كنم به همين دليل خدمت آيت الله مدني رفتم و از ايشان اجازه خواستم پنج روز به من فرصت بدهد تا ازدواج كنم. آيت الله مدني بسيار خوشحال شد و به من پنج هزار تومان پول داد و گفت:« اين هديه من به عروس خانم است». حرفي نزدم و قبول كردم. دو روز بعد از عروسي با پنج هزار تومان آيت الله مدني و هزار توماني كه خودم گذاشتم، به نام آيت الله مدني يك گردنبند طلاي سفيد خريدم. سپس خدمت ايشان رفتم و ايشان از من پرسيد كه عروس را به منزل بردم؟ من هم با شرم و حيا به ايشان گفتم، بله. همان جا 5000 تومان به من داد و گفت:« اين هديه براي داماد است.» سپس با صداي گيرايي كه خاص ايشان بود، گفت:« آقافيروز! به خدا از پول خودم است.» گفتم:« حاج آقا! اين براي ما تبرك است. با آن پول هم دستبندي خريدم و هر دو را به خانمم دادم.» هر دوي اينها را به عنوان يادگاري از آقاي مدني داريم.
آن موقع زماني بود كه دائماً پيغام هاي اعدام برايم مي‌فرستادند كه شما چون خائن سازشكار هستيد، اعدام خواهيم كرد.تا مدت ها اين پيغام ها را نگه داشتم. من فقط آقاي مدني را مي‌شناختم و با ايشان ارتباط داشتم. اين فقط مختص من نبود، بلكه وقتي از منافقين و مجاهدين آذرشهر افرادي دستگير شده و به زندان آورده شده بودند، آقاي مدني را مي‌شناختند. حتي آقاي مدني خيلي از اينها را در زمان شاه ضمانت كرده بود. در آذرشهر از دوستان ما كساني بودند كه با اينكه پدرشان پليس بود، از ياران حضرت آيت الله مدني بودند. در حال حاضر هم پسرش زنده است و جزو آزادگان و جانبازان است.
آيت الله مدني جزو امام جمعه هاي ممتاز و برجسته كشور بود كه به دستور حضرت امام منصوب شد. فكر مي‌كنم آنهائي كه درخواست كردند آيت الله مدني به تبريز تشريف ببرند، حتي اگر نيت خيري هم نداشتند، باز هم اقدام آنها براي مردم تبريز و آذربايجان تبديل به نعمت و رحمت الهي شد. ايشان الگوي اخلاق و رفتار بودند. روزي كه حدود 3000 نفر در هويزه شهيد شدند، ايشان به قدري احساس مسئوليت و همدردي مي‌كرد كه مرتب در حياط قدم مي‌زد، طوري كه ما خسته شديم و نشستيم و ايشان همچنان راه مي‌رفت.

رابطه طرفداران آيت الله قاضي و آيت الله مدني با هم چگونه بود؟
چون در آن شرايط بزرگ شده بودم مي‌ديدم كه در آن سال ها غير از آيت الله قاضي و چند روحاني برجسته در شهرهاي ديگر، كسي از امام پشتيباني نمي كند؛ به همين دليل اينها در ميان مردم محبوب بودند. بيشتر مردم تبريز طرفدار آيت الله قاضي بودند و ايشان طرفداران بسيار متعصبي داشت ، از اين رو نسبت به آمدن روحاني ديگري به تبريز موضع مي‌گرفتند. چون هيچ كس حرف ولي خود را نفي نمي‌كند، وقتي امام فرمودند آيت الله مدني به تبريز بيايند، همگي پذيرفتند؛ كما اينكه بنده با اينكه از دوستان و نزديكان و وفاداران به آيت الله قاضي بودم، جزو اولين كساني بودم كه خدمت آيت الله مدني رفتم. در عين حال كساني بودند كه اگر زمينه فراهم مي‌شد، سعي مي‌كردند ميانه اين دو طيف را به هم بزنند. خدا را شكر خوشبختانه هر روز كه مي‌گذشت اين دو گروه به وحدت نظر بيشتري مي‌رسيدند.
عده‌اي مي‌گويند آيت الله مدني تحت تأثير مرحوم دادمان، آقاي حسين خواه و سايرين را كنار گذاشت. عده‌اي هم مي‌گويند شهيد مدني با مرحوم دادمان رابطه خوبي نداشت، چون او گرايش هايي به مجاهدين خلق داشت. نظر شما در اين باره چيست؟
به روزي برگرديم كه به كنسولگري آمريكا در تبريز حمله كرديم. وقتي بنزين گير نياورديم، با اينكه با گازوئيل خيلي سخت آتش مي‌گرفت، در آنجا را با گازوئيل آتش زديم و آرم و نوشته هاي فلزي نصب شده روي ساختمان را با ديلم كنديم. سازماندهي آن حركت با من بود. ما مجروحان خود را به خانه هاي اطراف برديم از كنسولگري تا چهارراه شهناز جمعيت موج مي‌زد. با شروع تيراندازي و زخمي شدن عده‌اي، مردم عاصي شدند و به خيابان ها ريختند و كيوسك ها و علائم ميخانه ها را آتش زدند. بي اطلاع از تيراندازي آنجا، خيابان شريعتي ( شهناز سابق) از چهارراه شهناز تا كنسولگري ايستاديم و مقاومت كرديم. چون حركت جمعيت در كوچه ها مشكل بود، مردم به خيابان هاي اصلي هجوم آوردند. هر طور بود يك نفر با وجود تيراندازي خودش را به ما رساند تا راه را باز كنيم و مردم در خيابان تجمع كنند. اين يكي از فعاليت هاي سپاه تبريز بود.
وقتي راه را براي مردم باز كرديم، انگار سد شكسته شد و مردم مثل سيل به سمت خيابان شريعتي يا شهناز سابق سرازير شدند. در اين حين وقتي داشتم به سمت پاساژ كه مركز ميخانه ها بود مي‌رفتم، يكي از جواناني كه در اين حركت شركت مي‌كرد، زمين خورد و گير كرد. مردم هم هجوم مي‌آوردند. دستش را كه گرفتم، خودم هم گير كردم. ديدم دادمان با تعدادي از بروبچه ها به اين سمت مي‌آيد. البته اينكه اشاره كرديد دادمان به مجاهدين گرايش داشته است،آن موقع اين گرايش چندان بد نبود، چون آن زمان سازمان مجاهدين يك سازمان مذهبي بود. بعداً اين سازمان تغيير رويه داد، دادمان ديگر با آنها همكاري نكرد. او يكي از بچه هاي فعال مذهبي بود و ما او را مي‌شناختيم. دادمان با چند نفر مرا از بين جمعيت بيرون كشيد. اين خاطره حاكي از آن است كه او آن موقع با ما بود.
هر كس كه به شما گفته، دادمان نظر آيت الله مدني را از حسين خواه برگردانده، درست گفته است. حسين خواه براي انقلاب اسلامي كار و خدمت مي‌كرد، ولي مثل سمت و سير ما به صورت آرماني فعاليت نمي‌كرد و كمي با ما تفاوت داشد. به عنوان مثال همان حرفي كه به من زد و گفت:« چرا شما نبايد عبا را به دوش آيت الله مدني بيندازيد؟» احتمالاً دادمان از اين نظر و با توجه به ارتباطي كه با جواد حسين خواه داشت و ضمن اينكه با آيت الله مدني هم در ارتباط بود و با ايشان مؤانست داشت، در اين باره با ايشان صحبت كرد. دادمان، سليمي، مهدي و حميد باكري و آقاي خرم در يك طيف بودند. در اين ميان افرادي مثل داوودزاده جزو طيف ما بودند كه با آقاي قاضي در ارتباط بوديم. در حقيقت داوودزاده و امثالهم، شاخصه يك طيف بودند. بعد از آن اين طور نبود كه آيت الله مدني حسين خواه را طرد كند، ولي با او مثل ما كه در كنار آقاي مدني و مورد توجه ايشان بوديم، نبود. رابطه جوانان دانشجو با آيت الله مدني خيلي خوب بود. راهگشاي اين رابطه آل اسحق، سليمي و دادمان و دوستانشان بودند. داوودزاده در زمان رژيم مدتي در زندان بود و قبل از آل اسحق فرمانده سپاه بود.
بين آيت الله مدني و آيت الله قاضي چه تفاوت هايي وجود داشت كه هر يك طرفداران خود را داشتند؟
قبل از انقلاب جواناني از مجاهدين را مي شناختم كه متأسفانه عده‌اي از آنها به زندان افتادند و آيت الله مدني را به دليل اخلاق، رفتار و عملكردشان قبول داشتند. آيت الله مدني روحاني پاك و منزهي بود و زندگي صاف و شفاف و خانواده خوبي داشت، در حالي كه از بعضي از روحانيوني كه در خلق مسلمان بودند، مطالبي شنيده‌ام كه درست نيست گفته شود. آيت الله قاضي يك فرد عملگرا بود، يعني تصميم مي‌گرفت و عمل مي‌كرد و عملش نتايجي در پي داشت. آيت الله مدني شيرين بيان و سخنوري قوي بود و به خوبي حق مطلب را ادا مي‌كرد. اين جنبه مورد توجه دانشجويان و روشنفكرها بود، از اين رو دانشگاهيان و روشنفكران و جوانان خدمت حضرت آيت الله مدني مي‌آمدند و از حاميان و طرفداران ايشان بودند، ضمن اينكه مبارزان سنتي در اطراف آيت الله قاضي و همين طور آيت الله انزابي بودند. آيت الله انزابي بسيار مبارز و پايدار بود. آن موقع در آذربايجان بسيار جسارت و جرئت مي‌خواست كه كسي حضرت امام را قبول و در راه او مبارزه كند.
بعد از انتخابات رياست جمهوري سال 58 يك رقابت جدي به وجود آمد. اولين بار بود كه مردم مي‌خواستند مسئول اجرايي كشورشان را انتخاب كنند. آيا شهيد مدني در انتخابات موضعي گرفتند؟ يعني به صورت خصوصي يا عمومي له يا عليه نامزدها صحبتي كردند؟
ايشان به طور خصوصي نظر مساعد خود را در خلال صحبت ها نسبت به آقاي حبيبي بيان مي‌كرد. اين را مي‌دانم كه آيت الله مدني موافق بني صدر نبود و نظرشان به آقاي حبيبي بود، ولي اين سخنان بين عموم مردم منعكس نمي‌شد. بخشي از رأيي كه آقاي حبيبي در انتخابات جمهوري آورد، از استان آذربايجان شرقي و شهر تبريز بود. بنده هم شخصاً به آقاي حبيبي رأي دادم. بني صدر در تبريز رأي چنداني نياورد.در زمان انتخابات هم آقاي مدني گفت كه من به آقاي حبيبي رأي داده‌ام. با اين حال گفت:« هر كسي را كه امام تأييد كنند، من هم تأييد مي‌كنم».
در ادامه جريان بني صدر و انقلاب مواضع شهيد مدني چگونه بود؟
قبل از انتخابات، در تبريز مسائلي در حزب خلق مسلمان به وجود آمد. از تهران آيت الله مهدوي كني، دكتر يدالله سحابي و بني صدر براي حل اين مسئله به تبريز آمدند. طرفدران آيت الله مدني و طرفداران سنتي آيت الله قاضي هم در آنجا حضور داشتند بني صدر در مذاكرات با عوامل جنبش خلق مسلمان همراه بود و طرفداران آيت الله مدني و قاضي را مي‌كوبيد. اين جلسه در منزلي روبروي مسجد آيت الله انگجي برگزار شد. ديدم در آن جلسه كسي اعتراض نمي‌كند. با وجودي كه آيت الله مهدوي كني و دكتر سحابي كه پيرمرد محترمي بود، نشسته بودند، ولي گرداننده مجلس بني صدر بود. هيچ كس تذكر نمي‌داد كه چرا شما فقط از آشوبگران و اخلال كنندگان سئوال مي‌پرسيد؟ چرا از مردم نمي‌خواهيد بيايند و حرفشان را بزنند. با ديدن اين شرايط كمي عصباني شدم. گفتم:« آيت الله مهدوي كني! دكتر سحابي! آقاي بني صدر! همه سئوالات ايشان از طرف مقابل است. در حالي كه واقعيت اين نيست». آيت الله مهدوي كني گفت:« خب، شما بفرماييد». دو بار مي‌خواستم صحبت كنم كه بني صدر حرفم را قطع كرد و مانع شد. جالب اينجا بود كه با حضور رئيس جمهور و وزير كشور، قاعدتاً مي‌بايست امنيت جلسه حفظ مي‌شد، ولي دو تن از اعضاي حزب خلق مسلمان مسلح بودند. نزديك بود با آنها درگير شوم كه از من مي‌خواستند سر جايم بنشينم. من هم مي‌گفتم:« شما به چه دليل مي‌گوييد چماقدار مي‌گيريم تا مردم را بزنند؟ اينها هستند كه دارند ما را مي‌زنند. ما چه گناهي كرده‌ايم؟ زمان شاه زندان رفتيم، شكنجه شديم و به كسي هم نگفتيم بالاي چشمت ابروست. ساواكي، درباري و حقوق بگير رژيم، هر چه خواستند به ما مي‌گفتند، ولي ما هيچ نمي‌گفتيم. حالا شما هستيد كه در اينجا اختلاف ايجاد مي‌كنيد و مي‌گوييد چماقدار مي‌فرستيم. چماقدار اينها هستند». باز هم بني صدر گفت:« شلوغش نكن». گفتم:« مي گوييد شلوغش نكن، ولي خود شما شلوغش مي‌كنيد. مثل اينكه شما براي پذيرش نظرات آنها به اينجا آمده‌ايد، نه به عنوان كسي كه مي‌خواهد حرف مردم را بشنود و نظراتشان را بررسي كند».
خدا بيامرزد شخصي به نام حاج حيدر دوزدوزاني از دوستان آيت الله مدني به دادم رسيد و گفت:« في الواقع اگر كسي در اين جمع بي ادبي كرده، خود ايشان [بني صدر] است. چون آقاي بني صدر من طرف شما را مي‌شناسم، شما او را نمي‌شناسيد. همه مجاهدين، غير مذهبي ها و همين خلق مسلماني ها كه اينجا نشسته‌اند، او را مي‌شناسند. او از همه اينها قديمي تر است». بني صدر حرفي نزد و سكوت كرد. من هم گفتم:« اين طور كه شما حرف مي‌زنيد، تبريز سي و چند كميته دارد كه سي تا از آنها دست همين هاست. شما چگونه مي‌خواهيد اعمال قدرت كنيد؟ استاندار با آنهاست، سپاه هم چند نفر بيشتر ندارد. اصلاً رشد نكرده است. تعدادي هم كه مانده‌اند، همان كساني بودند كه اوايل آنها را انتخاب كرده بوديم. بعضي از آنها هم استعفا دادند و دنبال كارهاي شخصي رفتند».
نمي‌دانم چه كسي عكس مي‌گرفت. در عكس انگشتم را طوري به سمت بني صدر گرفته‌ام كه انگار در حال اخطار دادن هستم. در آن لحظه خيلي عصباني بودم. در آن شرايط تنها بودم و كسي حرفي نمي‌زد. اگر درست در خاطرم باشد، حاج حيدر، آقاي مهدوي كني را با اصرار به منزل خود برد و به ايشان گفت: «ايشان هيچ نظر خاصي ندارد. همه او را مي‌شناسند. بي طرف ترين و بي غرض ترين فردي است كه مي‌توانست با بني صدر صحبت كند.» در اين سفر چون آنها آمده بودند تا با مردم صحبت كنند، خدمت آيت الله مدني نرفتند. پس از دو سه شب به تهران بازگشتند. فكر مي‌كنم آنها آمده بودند تحقيق كنند و اختلاف را به آرامش حل كنند، در حالي كه استقامت و عصبانيت بنده در آن شب باعث شد از موضوع منصرف شوند، چون گمان مي‌كردند ممكن است به ضررشان تمام شود.
در فاصله 14 اسفند 59 تا 30 خرداد سال 60 كه بين ياران شهيد بهشتي و طرفداران بني صدر اختلاف و درگيري وجود داشت، آيا آيت الله مدني موضعي علني عليه بني صدر مي‌گرفت؟
براي آنكه حق مطالب ادا شود بايد بگويم، خوشبختانه آن موقع راديو و تلويزيون آذربايجان از بني صدر حمايت نمي‌كرد.البته از خلق مسلماني ها حمايت مي‌كرد. استاندار، آقاي غروي هم زياد از بني صدر حمايت نمي‌كرد. رحمان دادمان و سايرين هم كه از آن طيف بودند با آيت الله مدني بودند. آيت الله مدني از همان اول از بني صدر حمايت نمي‌كرد. وقتي هم كه رئيس جمهور شد، آيت الله مدني عدم حمايت خود را با سكوت نشان داد.
جريان گرفتن صدا و سيما از خلق مسلماني ها چگونه بود؟
در شهر تبريز هر يك از گروه ها و طيف ها در جايگاه و موقعيت خاصشان داراي قدرت بود. در روحانيت هم اين طوري بود. آيت الله قاضي هم حوزه خود را داشت. آقاي هاشم حكم آبادي و آقاي واعظ هم به همين صورت بودند. آقاي شربياني وضعيت بينابيني داشت. شهيد آل اسحق فرمانده سپاه بود. من هم آن موقع با سپاه همكاري نزديكي داشتم. جلسه مختصري را ترتيب داديم. نيروي زيادي هم نداشتيم، به شهيد آل اسحق گفتم:« اگر ما بتوانيم امشب تلويزيون را بگيريم و حفظ كنيم، واقعاً كاري كرده‌ايم كارستان و گرنه اينجا فردا كردستان است». گفت:« همه بچه ها را بسيج مي‌كنم و تلاش مي‌كنم راديو تلويزيون را از دست خلق مسلماني ها خارج كنم».
وقتي به دانشجوها يعني آقاي دادمان و سايرين خبر داديم، در حدود 200 دختر دانشجو به محل صدا و سيماي فعلي رفتند و در چمن ها مستقر شدند. اين دويست نفر نيروي قابل توجهي نبود، ضمن اينكه دست و پا گير هم بودند، اما وجود آنها و شعارهايي كه مي‌دادند باعث شد در آن جمع براي دفاع از صدا و سيما غيرتي ايجاد شود. آيت الله مدني مي‌گفت:« همه بايد يكي شوند تا آمريكا نابود شود. در حقيقت دشمن ما آمريكاست، ما همگي بايد عليه او يكي شويم نه اينكه دائماً در اختلاف و درگيري با هم باشيم.» و اين شعار گرفت.
وقتي هوا رو به تاريكي رفت، ضعفمان را حس كرديم. ضمن اينكه شهر در دست آنها بود. اصلاً نمي‌توانستيم كاري كنيم چون آقاي مدني را هم گرفته بودند. آن روز عصر به جز يك نفر، آن هم سيد حسين موسوي تبريزي هيچ يك از روحانيون به طرف صدا و سيما نيامد. ايشان پرسيد:« جريان چگونه پيش مي‌رود؟» گفتم:« همان طور كه مي‌بينيد.» از من پرسيد:« چه كار كنيم؟» گفتم:« بهترين و عاقلانه ترين كار اين است كه زمان را بگيريم تا توقفي ايجاد شود.» پرسيد:« چگونه؟» گفتم:« آنها كه آقاي قاضي و مدني را قبول ندارند، ما هم كه آنها را قبول نداريم؛ پس اگر صلاح مي‌دانيد برويم و شربياني را به راديو و تلويزيون بياوريم تا در يك برنامه زنده، مردم را به آرامش دعوت كند.» آيت الله شريعتمداري جانب كسي را نمي‌گرفت و نمي‌شد از او بخواهيم. آقاي سيد حسين موسوي تبريزي پذيرفت. من و آقاي رجايي خراساني با ماشين ايشان كه يك پژوي 504 بود، براي آوردن آقاي شربياني از خيابان صدا و سيما راه افتاديم.
در زمان شاه، نرسيده به دانشگاه طاق نصرتي زده بودند. دو متر از آن رد شده بوديم كه خلق مسلماني ها جلويمان را گرفتند. آقاي رجايي خراساني كه سمت خيابان بود، در ماشين را باز و فرار كرد، ولي مرا گرفتند. با وجودي كه آن موقع جواني قوي بودم، ولي آن چنان مرا با چوب زدند كه از درد استفراغ كردم. همه جاي بدنم كبود شده بود. نمي‌دانم كدام شير پاك خورده‌اي بود كه گفت:« اين را نزنيد، از خودمان است!» جالب اينكه پوششم اوركت و شلوار سپاه و پوتين بود. خودم را كنار كشيدم و كنار خيابان نشستم تا كمي حالم جا بيايد. بعد به طرف صدا و سيما راه افتادم. به اين ترتيب نتواستم بروم و آقاي شربياني را بياورم جواني كه كمي هم چاق بود و نفهميدم كه بود، جلو آمد و گفت:« چطور است بگوييم، مردم! ضد انقلاب به راديو و تلويزيون حمله كرده. الله اكبر گويان براي نجات راديو و تلويزيون بياييد». به نظرم يكي از امدادهاي غيبي بود. وقتي به صدا و سيما رفتم، علاوه بر آن گفتم:« مردم به راديو و تلويزيون حمله كردند. از هر طرف ما را زير باران گلوله گرفته‌اند. حتي يك پاسدار هم شهيد شده.» آنچه كه گفتم، به صورت زنده از راديو و تلويزيون پخش شد.
ما در ارتش دوستاني هم داشتيم. بعد از اين پيام يكي از آنها سر خود يك نفربر را از ارتش با خود به آنجا آورد. نشان به آن نشان كه آن نفربر به پشت ماشينم كه در آنجا پارك بود، برخورد كرد. وجود آن نفربر به همراه مسلسل هايي كه داشتند به بچه ها روحيه داد. اولين دسته‌اي كه به آنجا آمد، دسته همت‌آباد واقع در بالاي خيابان شريعتي (شهناز سابق) بود. مسجد آنجا در اختيار ما بود. جوانان آنجا را شخصي به نام محمد باقريان كه نظامي و آدم سالمي بود، جمع كرده بود و حدود 500،400 نفر چوب به دست و الله اكبر گويان، ماشين هايشان را جلوي پمپ بنزين رها كردند و از آنجا به سمت صدا و سيما راه افتادند. وقتي آنها رسيدند، كمي نفسمان باز شد.
دومين دسته از مسجد شكلّي ( مسجد شهيد مدني فعلي) آمده بود. پدر خانم من هم در آن دسته بود. دسته ديگر هم بچه هاي باغيان بودند. ما تا حدودي كارآزموده و حرفه‌اي بوديم و آنها را جمع كرديم و گفتيم كه بين دستجات خلق مسلماني ها پخش شوند، ولي از هم جدا نشوند. از آنها خواستيم همان شعاري را بدهند كه آن دختر هاي دانشجو مي‌دادند. به اين ترتيب آرايش دسته هاي خلق مسلمان به هم خورد و آنها را از تمركز خارج كرديم. دسته هاي مختلفي از تبريز آمدند و شروع به شعار دادن كردند. با اين اوصاف جمعيت خلق مسلماني ها زياد بود.
يكي از آنها كه از دوستان سابق ما بود، جلوي ماشين هايي را كه به تهران مسافر مي‌بردند، مي‌گرفت و مي گفت:« به برادران ما در تهران بگوييد از تهران پاسدار فارس آورده‌اند تا برادرانتان را بكشند.» وقتي او را ديدم، برگشتم، چون حس مي‌كردم اگر تنها بروم، خطرناك است و احتمال اينكه اسلحه بكشد زياد بود. وقتي برگشتم و قصد داشتم تعدادي را جمع كنم تا جلوي اين كار را بگيرم، ديدم حسين خواه كلاهش را به سرش كشيده و رويش را هم بسته تا معلوم نشود. به او گفتم، تا مي‌تواني از بر و بچه ها جمع كن. حدود 700 نفر كه قبراق و زرنگ و در عين حال بيشترشان جوان بودند، جمع شدند. به هر كدام چوبي داديم و گفتيم، هر كس كه جلوي ماشين ها را بگيرد، خائن است و جلويش را بگيريد، چون آنها مسافرند و كسي نبايد به آنها كاري داشته باشد.
چند خبرنگار از خبرگزاري هاي مختلف از مردم فيلم مي‌گرفتند. دو خبرنگار خارجي هم بودند. اين حركت مؤثر واقع شد. آن جوانان راه اتوبوس ها و ميني بوس ها را باز كردند و مشخصاً پيش آن فرد رفتم و گفتم:« اين حرفي را كه شما مي‌زني، حرف ما نيست و باعث تفرقه است». گفت:« به جهنم! به درك! بگذار تهران هم به هم بخورد.» آن جوانان پايداري نكردند و به خانه هايشان رفتند، ولي ما تا صبح مانديم، ضمن اينكه مي‌بايست آن دخترها را به خانه هايشان مي‌رسانديم، چون خانواده هايشان نگران و دلواپس بودند. هر كس را هم كه مي‌برديم بايد كلي توضيح مي‌داديم تا سوء تفاهمي پيش نيايد. به هر حال نماز صبح را در صدا و سيما خوانديم. با آن بدن خسته و كتك خورده يك دوش آب گرم گرفتم و بعد از صبحانه دوباره به سر كار برگشتم. آن روزها بچه ها واقعاً فداكاري مي‌كردند.
حزب خلق مسلمان ملغمه‌اي بود كه در رأسش آدم هاي قالتاق و قلندر زمان شاه مثل محمود عنايت و يارانش بودند. پس از شكست خلق مسلمان اسلحه هاي اينها را تحويل گرفتيم و عده‌اي از آنها را كه بيكار بودند، جمع كرديم تا برايشان كاري دست و پا كنيم همچنين بعضي ها را براي كار جذب كرديم. جالب است بعضي از آن آقاياني كه قبلاً از خلق مسلمان بودند و به طيف ما پيوستند، به ما اشكال هم مي‌گرفتند!