خاطرات امام‏ جمارانی از روزهای پیروزی انقلاب اسلامی‏

به ما محبت و لطف داشتند در مدرسه علوی. من وقتی آمدم دیدم در اتاق، دیدم امام ناهار می‏خوردند. آقای حاج احمدآقا گفتند: تأمل کنید که امام غذایشان تمام بشود. من وقتی وارد شدم اما دست مبارکشان را شسته بودند و نشسته بودند. من وارد شدم و سلام کردم و دست امام را بوسیدم و نشستم. به چهره امام که نگاه کردم احساس کردم که امام خیلی‏ خسته‏اند. آن یکی دو روزی که تشریف آورده بودند خیلی خسته شده بودند. ملاقاتها و جمعیت. من عرض کردم: امام شما خیلی خسته هستید. امام فرمودند: بلی من احساس می‏کنم که تمام وجودم خسته است. ما در سنین بالا هستیم و شما جوان. از این رو احساس خستگی نمی‏کنید. من عرض کردم: انشاءالله با تشکیل حکومت اسلامی رفع خستگی هم از خودتان و هم از امت اسلامی خواهد شد. امام یک تبسم خاصی کردند و خیلی خوششان آمد از این مورد. بعد من نخواستم مزاحمت کنم. بیرون آمدم شب آن روز در سالن بزرگ مدرسه علوی سخنرانی داشتند برای علمای تهران. ورود امام در آن سالن جالب و جاذب بود بطوری که حالت معنوی خاصی از چهره منور امام که برای صحبت با علمای تهران آمده بودند، احساس می‏شد.
 
مردم به صورت متراکم و فشرده برای ملاقات با امام به طور سیل‏آسا می‏آمدند. این ملاقاتها بسیار مهم بود. دولت تمام همتش بر این بود که بگوید ارتش با ماست و هیچ ارتباطی با امام ندارد. اما آمدن همافرها و افسران نیروی هوایی برای ملاقات با امام نشان دهنده بطلان همه حرفهای حکومت زمان بود. لذا این ملاقات‌ها خیلی حساس بودند: ملاقاتی که سران جمعیت‌های مختلف و مردم با امام داشتند. اصلا کیفیت و نحوه ملاقات هم خیلی مهم بود. من یک روز در جایگاه امام در خدمت امام بودم که جمعیت وارد محوطه بزرگ مدرسه علوی شدند. وقتی محوطه پر از جمعیت می‏شد درها را می‏بستند که دیگر جمعیت از بیرون وارد نشود تا همین جمعیتی که بطور فشرده در محوطه هستند امام را ببینند. اینها که از در دیگر بیرون رفتند بیرون، و جمعیت بعدی بیاید. بعد از پر شدن محوطه و بسته شدن درها امام به جایگاه آمدند. به محض اینکه چشم مردم به امام افتاد سر از پا نشناخته شعار دادند و جمعیت مردها و زنها به طور جداگانه وارد محوطه می‏شدند مثلا وقتی که جمعیت مردان وارد محوطه شدند و با امام ملاقات کردند بیرون رفتند و بعد جمعیت زنان وارد شدند. همین طور به تدریج صبح تا غروب جمعیت می‏آمدند و هنگامی که مردم امام را می‏دیدند هیجان عجیبی بین آنان پدید آمد. من نگاه می‏کردم به جمعیت. چون همه رو به امام بودند. ما هم در آن جایگاه بودیم. در آن لحظات احساس می‏کردم کمتر آدمی هست که اشک از چشمانش سرازیر نشود. همه مردم اشک شوق می‏ریختند با دیدن امام. بعد همینطور که شعار می‏دادند شعارشان نیز در آن روزها همانند شعارهایی که بعد به صورت طبیعی‏ پیش آمده بود، نبود. فقط درود بر خمینی می‏گفتند. درود بر خمینی درود بر خمینی. و امام هم با دست اشاره می‏کردند و جواب احساسات مردم را می‏دادند. دستمالهایشان را برای تبرک می‏انداختند به طرف امام... همین جور که ما به جمعیت فشرده نگاه می‏کردیم و می‏دیدیم که وسط جمعیت مردم می‏افتند. افرادی در اطراف بودند و شاید پنجاه تا برانکارد داشتند آنها بسرعت می‏رفتند و آنها را از لای جمعیت به صورت جنازه‏ء بی‏روحی بیرون می‏کشیدند. اصلًا غوغایی بود از سیل احساسات مردم با امام. خود اینها به موقعیت حکومت و انقلاب تحکیم می‏بخشید تا اینکه آن روز موعود امام برای تعیین دولت و نخست وزیر موقت آمدند داخل سالن آن روز روز بسیار باشکوهی بود.
 
 در تمام ایام حکومت نظامی شب‌ها جلو رفت و آمدها گرفته می‏شد. شبها فقط بر بام‌ها شعار می‏دادند به عناوین مختلف دولت می‏خواست جلو رفت و آمدها و تجمعات را بگیرد. ملت هم اعتنا به این مسائل نداشتند تا روزی که اعلام شد از چهار بعد از ظهر حکومت نظامی است و هیچ کس‏ حق ندارد رفت و آمد کند. اینکه تک تک بروند و هیچ نوع تجمعی نباید باشد. همه مردم در تردید بودند نمی‏دانستند بروند منزل و دیگر بیرون نیایند یا بیرون بیایند. مردم مردد بودند. نمی‏دانستند تکلیفشان چیست. ما خبری را پیگیری می‏کردیم که ظاهراً از ناحیه آقای طالقانی رسید و محتوای آن این بود که احتمال دارد کشتار عظیمی پیش بیاید. ما منزل بودیم.
 
روزهای نزدیک 22 بهمن در مدرسه علوی توانسته بودیم یک تلویزیون مدار بسته که شعاع شهر تهران را احاطه می‏کرد و زیر پوشش می‏گرفت، نصب کنیم ما منزل بودیم و تلویزیون روشن بود. یک مرتبه دیدیم که تلویزیون با یک وضع فوق‏العاده‏ای خبر داد توجه توجه الان دستور کتبی حضرت امام راجع به دولت بختیار به نظر مردم می‏رسد. یک مرتبه خط مبارک امام را دیدیم که دستور صادر کردند: همه به خیابان‌ها بریزند و هیج اعتنایی به دولت نظامی نکنند. مردم آمادگی عجیبی داشتند به محض اینکه این خط را دیدیم، احساس کردیم که در خانه نشستن حرام است و باید بریزیم به کوچه و خیابان. من وقتی آمدم دیدم قبل از من مردم به کوچه‏ها و خیابانها ریختند جمعیت دنبال آخوند می‏گشتند که جلو بیفتد و تظاهرات را راه بیندازد. ما رفتیم و جمعیت را جمع‏آوری کردیم و مردم شروع کردند به شعار دادن در خیابان. دستور امام صد درصد معجزه آسا بود. آن روز ما خیلی نمی‏فهمیدیم قضیه چیست. بعدها متوجه شدیم که آن روز توطئه‏ای شده بود تا مردم را به خانه‏ها بکشند و بعد همان شب ترتیبی داده بودند که به اقامتگاه امام حمله کنند و آنجا را بمباران کنند. بعد مراکز حساس دیگر را نیز مورد حمله قرار دهند. بنا بود که همان شب حدود ششصد نفر از سران قوم را بگیرند و اعدام کنند و اگر حقاً دستور امام نبود قضیه عوض می‏شد به نفع خواسته‏های حکومت. بعد هم امام خودشان فرمودند: این چیزی بود که خدا به ذهن ما انداخت.
هیچ انتظاری قبل از این ماجرا نبود که یک روز مثلا بدین صورت این انقلاب به پیروزی برسد. چون خفقان به حدی بود و شرایط به قدری سخت بود که برای ما یک چیز افسانه‏ای بود که بگویند مثلا یک روزی این انقلاب به پیروزی می‏رسد.
 
یادم هست درسال 50 یا 51 که آن جشن‌های دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی را راه انداخته بودند. در نهایت یأس و ناامیدی همه فکر می‏ کردیم که اوضاع چه خواهد شد. آن شب بسیار عجیب بود. کسی از دوستان به ما گفت: تفألی به قرآن بزنم و تفأل زد به قرآن که سرنوشت امام چه خواهد شد. در آن تفأل که این آیه آمد که «یا بنی اذهبو فتجسسوا من یوسف و اخیه و لاتیاسوا من روح‏الله.» دقیقاً این آیه حکایت دارد از اینکه آینده حکومت ایران دست امام است و امام دقیقاً حاکم ایران خواهد شد. آیه مربوط به یوسف و حکومت یوسف مصر بود که این حکومت را بشارت می‌داد. ما فکر می‏کردیم واقعاً شرایط طوری هست که این چنین بشود. من صبح روز 22 بهمن در منزل نشسته بودم فکر می‏کردم، خدایا با این اوضاع و احوال چه پیش می‏آید؟ از یک طرف حکومت در شدیدترین وضع دارد می‏تازد. از طرف دیگر امام دولت موقت را تشکیل داده. چه خواهد شد با این دو تا حکومت این چنینی؟ نگرانی بسیار بود. یک مرتبه من دیدم که پرده پنجره ما کنار رفت و اسلحه است که می‏ریزند توی منزل ما. من خیلی نگران شدم که قضیه چیست. آمدم بیرون. بعد فهمیدم که بچه‏ها اینها را از دست ارتشی‌ها یا ساواک گرفته‏اند. گفتم این اسلحه را چه می کنید؟ اینها را از کجا می‏آورید؟ گفتند: کلانتری را گرفتیم. همه کلانتری‌ها یکی پس از دیگری سقوط می‏کردند و انقلاب پیروز شد. من یاد آن ایام خفقانی افتادم که ما فکر می‏کردیم که آیا می‏شود یک چنین روزی پیش بیاید یا نه. یاد این بشارت قرآن افتادم، که بشارت این حکومت و این پیروزی را به ما داد.