روايت مقاومت سوسنگرد و ۲ سال اسارت / گفت وگو با خديجه ميرشکار همسر شهيد حبيب شريفي فرمانده سپاه سوسنگرد در زمان محاصره

«... سوار خودرو شديم و از سوسنگرد به طرف اهواز حرکت کرديم. کمي از شهر دور شديم که ناگهان صداي هولناک رگبار مسلسل به آسمان بلند شد؛ هدف رگبارها هم خودروي ما بود... من و همسرم هر دو مجروح و اسير شديم...
۵ ايراني به ما اضافه شدند؛ دست ها و چشم هاي آن ها بسته بود با سختي توانستم دست هايشان را باز کنم. يکي از آن ها که سوسنگردي بود همسر من را شناخت. همسرم خوابيده بود او خواست همسرم را بيدار کند اما هر چه تلاش کرد بيدار نشد. او گفت: «حبيب» هيچ علايم حياتي ندارد و ...
آن چه در ادامه مي آيد روايت « خديجه ميرشکار» همسر شهيد حبيب شريفي از فرماندهان سپاه است که در آغازين روزهاي جنگ در سوسنگرد به شهادت رسيد. «ميرشکار» ۲ سال در اسارت به سر برد و سرانجام در سال ۶۱ به علت جراحات شديد مبادله شد. روايت مقاومت مردم سوسنگرد را به نقل از وي بخوانيد. «ميرشکار» مي گويد: ماه هاي اول پيروزي انقلاب اسلامي بود که کردستان شلوغ شده بود و ضد انقلاب در آن جا فعاليت مي کرد. البته اطراف بستان خبري از اين برنامه ها نبود. مردم از پيروزي انقلاب اسلامي و رسيدن به آرزويشان خوشحال بودند. بستان شهر کوچکي بود، اما صداي انقلاب به آنجا رسيده بود و مردم هم چون ديگر نقاط کشور، فضا و حال و هواي جديد را احساس مي کردند.من در خانواده اي مذهبي زندگي مي کردم. پدرم روحاني بود. ما در منزل يک حسينيه داشتيم و پدرم امام جماعت مسجد جامع شهر بستان بود. ما قبل از انقلاب هم برنامه هاي مذهبي زيادي داشتيم که يکي از دلايلش همان حسينيه داخل منزلمان بود که رفت و آمد روحانيان و مذهبي ها آنجا زياد بود و مردم هم براي رفع و رجوع مسائل ديني شان به آنجا رفت و آمد داشتند.با پيروزي انقلاب، اين برنامه ها بيشتر شد و روحانيان از نقاط ديگر کشور براي تبليغ به آنجا مي آمدند.تا اين که کم کم جريان هايي مانند کردستان روي داد. بيشتر مردم با انقلاب بودند و دوست نداشتند مرزهايشان مورد تعرض قرار گيرد.
جنگ به طور رسمي آغاز شد
تحرکاتي در مرز آغاز شده بود. متوجه شديم که عراق به خاک ما نظر دارد و جنگ به صورت رسمي در آنجا شروع شد.
قبل از ورود مستقيم عراق به جنگ، خلق عرب آنجا فعاليتي نداشتند؟ آيا ترور، انفجار و جاسوسي در آنجا وجود داشت؟
انفجار بود. از جمله در داروخانه پدرم انفجار صورت گرفت. پدرم يک داروخانه و عطاري هم داشت و آن تنها داروخانه شهر بود. گمان مي کرديم عراقي ها پنهاني از مرز آمده اند. باور نمي کرديم کسي از داخل شهر اين کار را انجام دهد. چون شهر کوچک بود و همه به نوعي همديگر را مي شناختند. بعدها متوجه شديم که از برخي روستاهايي که نزديک مرز بود به بستان مي آمدند اما از اهالي بستان نبودند.قبل از شروع جنگ، موشک آرپي جي به چند نقطه شهر اصابت کرد و چند نقطه شهر هم بمب گذاشتند. در همين شرايط بود که سپاه اعلام کرد اين تحرکات نشان دهنده اين است که مي خواهند به مرزهاي ما نزديک شوند.تا اين که آمبولانس ها از طرف مرز به داخل شهر آمدند و ديگر متوجه شده بوديم که عراق جلو آمده است.
شهر بستان در شروع جنگ سپاه نداشت، سپاه در سوسنگرد مستقر بود، چون دشت آزادگان شامل هويزه، بستان و سوسنگرد مي شود. سپاه پاسداران که تشکيل شد، در سوسنگرد مستقر بود. فاصله بستان تا سوسنگرد حدود ۲۵ کيلومتر است. براي رفتن به سمت مرز عراق بايد از بستان مي گذشتند از اين رو محل تجمع و ارتباطات و حتي استراحت نيروهاي سپاه، شهر بستان و اغلب حسينيه منزل ما بود.
در شهر بستان، حسينيه بزرگ ديگري هم بود که اگر احيانا از دزفول، بهبهان ، تهران يا شهرهاي ديگري نيرو مي آمد، در آن جا مستقر مي شد و بعد به سمت مرز مي رفتند.
جنگ به طور رسمي شروع شده بود. مردم اوايل گمان نمي کردند خيلي جدي باشد و تصورشان درگيري هاي مختصر مرزي بود. اما کم کم ديدند عراقي ها نزديک شهرها شدند و سر وصدا خيلي زياد است. از اين رو مردم يا به سمت روستاها مي رفتند و يا به سمت سوسنگرد و اهواز و تقريبا در حال خالي کردن شهر بودند.برادر و همسرم به جبهه رفت و آمد داشتند. پدرم هنوز قبول نمي کرد و مي گفت چيزي نيست. اين قدر ايران نيرو دارد، ارتش منظم و سپاه هم تشکيل شده است- هنوز از بسيج خبري نبود- و دشمن را عقب مي زند. تانک هايشان چيزي نيست. تقريبا بيشتر مردم از شهر خارج شدند، اما پدرم قبول نمي کرد که از شهر خارج شويم، مي گفت: ما مي مانيم و نمي ترسيم.
برادرم آب رسان بود و آب را به خط مقدم جبهه مي رساند. او از نزديک مي ديد که چقدر تانک هاي عراقي در حال پيشروي به سمت ايران هستند و تعداد نيروها براي مقابله با پيشروي آنان کافي نيست.
قبل از اين که تانک ها به خاک کشور برسند، سپاه، پل بستان را براي جلوگيري از ورود دشمن تخريب کرد اما پدرم مقاومت مي کرد و مي گفت من اصلا شهر را خالي نمي کنم و به طرف سوسنگرد نمي روم. اما برادرم معتقد بود که شرايط مساعد نيست.شب آخري که ما در بستان بوديم، آسمان مدام از منورهاي عراق روشن مي شد.
تا اذان صبح بيدار بوديم و صداي انفجار خمپاره ها هر لحظه بيشتر مي شد.
برادرم که اسلحه هم داشت اصرار مي کرد که بايد برويد و اگر نرويد اين کار و آن کار را مي کنم. مادرم گفت وسايل خانه را چه کنيم؟ پدرم گفت: دست به هيچ چيز نزنيد ما چند روز مي رويم.و برمي گرديم. فقط نماز صبح را خوانديم. برادرم يک خودروي پيکان داشت که سوار آن شديم و رفتيم طرف سوسنگرد.
يک روز قبل از حرکت، خمپاره اي به يک خانه در ابتداي خيابان ما اصابت کرد که «تازه عروس» آن خانه هم شهيد شد و تعدادي هم مجروح شدند.
وقتي پدرم اين اتفاق را ديد با اصرار برادرم راضي شد که چند روزي به سوسنگرد برويم و در منزل برادرم بمانيم.
همه وسايل زندگي مان را گذاشتيم و رفتيم طرف سوسنگرد.
وقتي به سوسنگرد رسيديم هنوز آن جا خبري از جنگ نبود. پس از يکي دو روز از رسيدن ما دوباره در آن جا هم سر و صداها شروع شد.
در آن روزها نيروها هم حضور داشتند يا هنوز به طور جدي وارد عمل نشده بودند؟
تقريبا کم و بيش بودند دو، سه روز اول که از حضور ما در سوسنگرد مي گذشت شنيدم که گروه جنگ  هاي نامنظم شهيد چمران به اهواز رسيده است و پشت استانداري مستقر شدند.
قرار بود بيايند و به سوسنگرد کمک کنند. آن وقت فقط چند سپاهي بيشتر نبودند که با آرپي جي مقاومت مي کردند و تا حدودي مانع پيش روي عراقي ها شده بودند. عراقي هادر حال احداث پل شناور بودند. جنگ به طور جدي به سوسنگرد رسيده بود و مردم هم در حال تخليه شهر بودند. عد ه اي به طرف روستاها و تعدادي هم به طرف اهواز  رفتند.
مردم به پدرم مي گفتند در شهر نمانيد شهر در محاصره عراقي هاست و هر لحظه ممکن است به تصرف عراقي ها درآيد.
ديگر من اين جا قبول نکردم. گفتم از بستان به سوسنگرد آمده ام اما ديگر از سوسنگرد به طرف اهواز نمي روم. تا ببينم تکليف شهرمان و مردم در جبهه چه مي شود.
آن ها خيلي اصرار کردند که من هم بروم، اما قبول نکردم.
يکي از برادرهايم هم در خانه مانده بود. پدرم گفت مي رويم اهواز و چند روزي در منزل دخترم (خواهر بزرگم) مي مانيم. بعد که اوضاع مناسب شد باز مي گرديم.
آن ها تا رسيدند اهواز، محل نگهداري مهمات در آن شهر منفجر شد و سروصداي انفجار در همه شهر شنيده شد. من که در سوسنگرد مانده بودم، از آن ها بي خبر بودم. خانواده ام از اهواز به سمت جاده بهبهان و از آن جا به سمت اصفهان رفتند.
من در سوسنگرد مانده بودم . برادرم گفت: شهر خالي شده است و ديگر صلاح نيست در شهر بمانيم. ممکن است عراقي ها به صورت مخفي بيايند و شما را شناسايي کنند.
بهتر است که به طرف روستا بروي تا ببينيم اوضاع چه مي شود.
من هم قبول کردم و با اقوام خاله، همسر برادرم و فرزندان او به طرف روستا حرکت کرديم، تقريبا ۵ کيلومتري شهر سوسنگرد بود.در روستا نماز ظهر و عصر را خوانديم.
همسرم آقاي شريفي آن زمان پاسدار بود و قرار بود با خودرو مهمات را به نيروها برساند.
اين خودرو يک جيپ پر از مهمات بود. فقط يک صندلي جلو خالي بود که البته زير آن هم پر از نارنجک بود. همسرم گفت: امشب اين جا خطرناک است. عراقي ها دارند پل مي زنند و احداث آن به اتمام برسد، همه به سمت شهر سرازير مي شوند بنابراين صلاح نيست شما در شهر حضور داشته باشيد.
او گفت بايد تو را به اهواز ببرم و بعد خودم به سوسنگرد برمي گردم.
او گفت: منتظريم تا گروه جنگ هاي نامنظم شهيد چمران برسد. هنوز هيچ نيروي کمکي برايمان نرسيده بود و همان چند نفري که قبلا بوديم، هستيم. آن ها هم با تعداد کمي آرپي جي مقابل عراقي ها ايستاده اند و نمي گذارند عراقي ها پل احداث کنند.
از آن روستا سوار خودروي همسرم شديم و آمديم به طرف شهر سوسنگرد.
به برادرم اطلاع دادم که به اهواز مي روم. او هم گفت: شهر امشب خيلي خطرناک است و معلوم نيست چه اتفاقي خواهد افتاد.
حس مي کنم که عراقي ها به شهر نزديک شده اند.
از برادرم خداحافظي کردم و با خودروي همسرم به طرف جاده حرکت کرديم. يک مقدار که از شهر فاصله گرفتيم، نفربرهاي عراقي را مشاهده کرديم. ديگر ما فرصت فرار و يا برگشتن به سمت شهر را پيدا نکرديم. خودرويمان را به رگبار بستند و هر دو نفر ما مجروح شديم و خودرو هم از کار افتاد.
عراقي ها آمدند بالاسرمان. دو طرف جاده پر از تانک و توپ و نيروهاي عراقي بود.
شايد در کمتر از يک ساعت آن جا پر از نيرو شد. در بين آن ها نيروهايي به چشم مي خوردند که شبيه عراقي ها نبودند. بعد که سوار آمبولانس شديم، سربازهاي عراقي گفتند اين ها از کشورهاي ديگر هستند و برخي اردني هستند که به کمک عراقي ها آمده اند.
قبل از اين که به دست نيروهاي عراقي بيفتيم، همسرم به من اسلحه اي داده بود.
همان موقع که ما مجروح شديم، اسلحه هم کنارم بود اما نتوانستم شليک يا حتي آن را از خود دور کنم.
وقتي سرباز عراقي من را از خودرو پايين کشيد اسلحه ام به زمين افتاد که آن ها عقب عقب رفتند و گفتند اين ها پاسدار خميني هستند و مسلح اند. دوباره با اسلحه جلو آمد. مي خواست تفتيش کند. گفتم من چيزي ندارم و هر چه هست در خودروست.
من از چند قسمت مجروح شده بودم و همسرم هم از قسمت ساق پا مجروح شده بود.
زماني را در همان جاده مانديم. ما را سوار آمبولانس شان کردند. گفتم ما را کجا مي بريد؟ گفتند: به عراق هيچ کاري برايمان نکردند و از همان پلي که احداث کرده بودند، ما را عبور دادند. آمبولانس چند ساعتي حرکت کرد خيلي درد داشتيم آن ها گفتند: به ما دستور داده اند که هيچ مداوايي برايتان انجام ندهيم.دو سرباز نگهبان براي ما در  آمبولانس گذاشته بودند.
همسرم«حبيب» اصلا با سربازها صحبت نمي کرد.
مي گفت اين ها دشمن اند و صحبت کردن با آن ها فايده اي ندارد. فقط منتظر سرنوشت بود که خدا براي ما چه مي خواهد. به من تاکيد مي کرد اگر سؤالي کردند بگويم که ما شخصي هستيم. نامي از سپاه و نظامي بودن نبرم، چون تير خلاص مي زنند. بگويم اين خودرو، خودروي ما نبوده، چون جنگ بوده مي خواستيم با آن به طرف اهواز برويم.
اين سربازها خطاب به من گفتند: نمي دانيم اين آقا زبان ما را مي فهمد يا نه، چون هيچ حرفي با ما نمي زند.
قرار است شما را به طرف عراق ببرند. اگر مدرکي داريد، بدهيد ما نابود کنيم. ما هم مثل شما شيعه هستيم. اولين بار است که دارند ما را به طرف جبهه مي برند و تصميم گرفتيم قبل از اين که به طرف ايراني ها شليک کنيم، خود را تسليم نيروهاي ايراني کنيم.
اما الان ماموريت پيدا کرديم، که در اين آمبولانس باشيم اگر احيانا دوباره به طرف ايران رفتيم، گزارش شما را به ايراني ها تحويل مي دهيم.
مصاحبه خانم ميرشکار (۲)
او فکر مي  کرد ما با هم همکار هستيم. من به آن ها گفتم: ما زني نداريم که به جبهه رفته باشد. ما زن و شوهر هستيم. آن سرباز گفت: هيچ کاري برايتان نمي کنند، فقط اگر مدرکي داريد به من بدهيد که نابود کنم.
به او گفتم: من هيچ چيزي ندارم. جيب ها و لباس هاي همسرم را هم بازرسي کردند و او هم چيزي نداشت.
مهر خود را درآورد و گفت: اين هم مهر کربلا. من شيعه هستم. مهر را از او گرفتيم و هر دو با همان حال روي برانکارد نماز مغرب و عشا را خوانديم. سرباز گفت ممکن است ما را از اين جا ببرند و به جاي ما افراد ديگري را بياورند.
آن سرباز ها از آمبولانس پياده شدند و در را بستند و فقط من و همسرم داخل آمبولانس مانديم.
ديدم همسرم از جيب پيراهنش کارت شناسايي اش را درآورد و به من داد. گفت مي تواني اين کارت را از بين ببري؟
نگاه کردم روي کارت نوشته شده بود، فرمانده سپاه سوسنگرد، دشت آزادگان.
گفتم: شما فرمانده بودي يا پاسدار؟ چون اصلا خودش را به من به عنوان فرمانده معرفي نکرده بود و من فکر مي کردم او فقط يک پاسدار عادي است.
گفت حالا هر چه هستم. گفتم چطور جيب هايت را که گشتند کارت را پيدا نکردند.
گفت: موقعي که مرا مي گشتند، دکمه هاي پيراهنم را باز کردم و پيراهنم را روي جيب حاوي کارت انداختم، همان موقع هم او يک آيه از سوره انعام قرائت کرده بود.
کارت شناسايي اش را با استفاده از دندان باز و پاره کرد و به دست من داد و گفت: کارت را نابود کن. من هم که لباس هايم خوني شده بود کارت را خوني کردم که نوشته هاي آن خوانده نمي شد. عراقي ها که در آمبولانس را باز کردند متوجه شدند که اين کارت شناسايي دست من است، فکر مي کردند اين کارت متعلق به من است.
آن شب براي اين مسئله خيلي اذيتم کردند. گفتند اين کارت مال تو است. گفتم نه. تا اين که مافوق آن ها رسيد و گفت کاري نداشته باشيد. اگر زنده به عراق رسيدند، با اين ها کار داريم.
مي خواهيم از آن ها درباره منطقه سوسنگرد سؤال کنيم.
آمبولانس حرکت مي کرد و دوباره مي ايستاد، تا نزديک صبح. نماز صبح را هم با همان حال در آمبولانس خوانديم و پس از نماز صبح، ديگر هيچ صحبتي با من نکرد. فکر مي کردم بيهوش شده يا به خواب رفته است.
متوجه نبودم تا اين که ۵ نفر ايراني را با چشمان و دستان بسته وارد آمبولانس کردند.
من فرياد زدم که ما اين جا دو نفر مجروح هستيم، مواظب باشيد. گفتند ما که چشمانمان بسته است و نمي دانيم چه خبر است.
و بعد گفتند شما دست يکي از ما را باز کنيد تا بتوانيم به شما کمک کنيم. ما ۵ نفر همه سالم هستيم و فقط چشم و دستانمان بسته است.
گفتم ما از عصر ديروز تا به حال در آمبولانس بوديم و من توان حرکت ندارم. حتي نمي توانم دستم را از زمين بلند کنم.
با اين حال با سختي تمام توانستم دست يکي از آ ن ها را باز کنم و او دست و چشم بقيه افراد را باز کرد. وقتي به ما نگاه کرد همسرم را شناخت. آن ها با هم همسايه بودند، گفت: چه خبره؟ گفتم نمي دانم تا يک ساعت پيش ما با هم حرف مي زديم. حالا ديگر احتمالا بر اثر خستگي و خون ريزي به خواب رفته است.
بعد يکي از آن ها به دست همسرم دست زد و چشم او را باز کرد. گفت اين آقا هيچ علايم حياتي ندارد و شهيد شده است.
گفتم نه شما اشتباه مي  کني. او يک ساعت پيش با من حرف مي زد.يکي دو نفر ديگر هم امتحان کردند و گفتند: حال تو هم خوب نيست. هوا که روشن شد ما را به بيمارستان العماره عراق بردند.
۱۹ روز بيمارستان العماره بودم. قسمتي ترکش ها را از بدنم خارج کردند. بعد از آن به بغداد انتقال دادند و ۳ ماه در زندان انفرادي بغداد بودم. مي گفتند شما پاسدار خميني هستيد. هفته اي يکي دوبار مرا به بهداري زندان مي بردند تا پانسمانم را عوض کنند و بعضي وقت ها هم براي بازجويي مي بردند. سؤالاتي مي پرسيدند و به زندان باز مي گرداندند.
در مسير بازجويي، يک خلبان ايراني مرا ديد.
گفت شما ايراني هستيد. گفتم بله. گفت اين جا چه کار مي کنيد؟ گفتم من مدتي است که اين جا هستم. هر چه مي گويم ايراني غير من هست، مي گويند هست، ولي فعلا شما اين جا هستيد. گفت: مشخصات کامل خود را بدهيد تا شما را بفرستند جاي ايراني هاي ديگر چون غير شما خواهر ايراني ديگري هم هست.
من هم مشخصاتم را دادم. چند روز که گذشت متوجه شدم آن خلبان توانسته است کاري براي من انجام دهد.
عراقي ها به سراغم آمدند و مرا از زندان انفرادي به اردوگاه موصل شماره يک منتقل کردند.
تقريبا ۹-۸ ماه هم در اردوگاه موصل بودم و در مجموع تا ۱۰-۹ ماه، هيچ اطلاع و خبري از خانواده ام نداشتم.
بعد از گذشت چند ماه، صليب سرخ جهاني به آن جا آمد و فرم هايي را تکميل کردم و نامه اي هم به آن ها دادم. بعد از حدود ۳ ماه جواب نامه ام از ايران آمد و خانواده ام متوجه زنده بودن و اسارتم در چنگال عراقي ها شدند.
بعد از اردوگاه موصل، مرا دوباره به بغداد برگرداندند و ۱۰ روزي در استخبارات بغداد بودم. بعد از آن جا ما را به اردوگاه رمادي فرستادند. چند ماهي هم در اين اردوگاه به سر مي بردم تا اين که پس از گذشت ۲ سال اسارت با اسراي عراقي مبادله شديم.
صليب سرخ تشخيص داد که من بايد به دليل جراحاتي که داشتم مبادله شوم. سال ۶۱ به ايران بازگشتم.