شهید باکرى در آینه خاطرات
پیش از عملیات فتح المبین توى سپاه منطقه پنج تبریز در مورد تشکیل تیپى در جبهههاى جنگ به نام نیروهاى آذربایجانى حرف هایى شنیده بودم. آن روزها در واحد عملیات سپاه بودم. مرتضى یاغچیان، مصطفى الموسوى، مقصود شجاعى فر، صالح زاده، یوسف توتونکار و بنده رفتیم اهواز. در آن مقطع رزمندگان آذربایجانى در قالب دو گردان شهید قاضى و شهید مدنى با تیپ نجف اشرف کار مىکردند، فرماندهى این دو گردان هم بر عهده على تجلایى و داوود نوشاد بود. تیپ نجف اشرف هم بر و بچههاى نجف آباد اصفهان بودند. از اهواز سراغ مقر تیپ نجف را پرس و جو کردیم و راهى رقابیه شدیم. خود رقابیه هنوز دست عراقىها بود. راه که مىرفتیم مقر تیپ نجف را به وسیله تابلوهایى مشخص کرده بودند. توى مقر تیپ یک سنگر کوچک بود که سنگر فرماندهى محسوب مىشد، کوچک بود و کم ارتفاع، کنارش دو تا چادر هم سرپا بود. شنیده بودم که فرمانده تیپ احمد کاظمى است و معاونش هم مهدى باکرى؛ ولى هیچ کدام از اینها را نمىشناختم وارد سنگر فرماندهى شدیم، سقف سنگر پائین بود و مجبور شدیم از همان اول بنشینیم؛ خودمان را معرفى کردیم، گفتیم که از تبریز آمدهایم و... یکى از آنهایى که در سنگر بود، داشت با بى سیم حرف مىزد، تا ما خودمان را معرفى کردیم برگشت به یکى از همان هایى که تو سنگر بود، گفت: همشهرىهاى آقا مهدى اومده، سریع راهنمایى کنید چادرشان.
باز سرگرم صحبت با بى سیم شد. در تکاپو بود و آرام و قرار نداشت از این که ما را خیلى خوب تحویل گرفته بود، در دلم بهش احساس محبت مىکردم. بالاخره متوجه شدیم این برادر خود احمد کاظمى است و حالا مانده مهدى باکرى.
ما به یکى از چادرها راهنمایى شدیم، ناهار را همانجا خوردیم. پس از ناهار بود که یک رزمندهاى آمده محجوب و افتاده با لباس خاکى بسیجى، خیلى هم ساده و بى پیرایه برخورد مىکرد. مهرش در همان دیدار اول به دلم نشست. پرس و جو کردیم و فهمیدیم که این برادر هم آقا مهدى بیل به دست گرفته و دارد زمین را میکند. تا بیل را از دستش بگیرم، گفت: شما حالا مهمان هستین، تازه از راه رسیدین و...
گفتیم: این حرفها چیه، اینجا جبهه است و همه باید به همدیگر کمک بکنیم و...
بقیه بچهها هم آمدند کمک کردند. بیل را از دست آقا مهدى باکرى گرفتیم و چادرى را براى خودمان برپا ساختیم.
مدتى در این چادر ماندیم و با یکى از گردانهاى تیپ نجف رفتیم عملیات فتح المبین. آقا مهدى در عملیات مجروح شد و رفت عقب. بعد از پایان فتح المبین بحث تشکیل تیپ عاشورا داغ شد و سپس اعلام گردید که تیپ عاشورا به فرماندهى مهدى باکرى شکل مىگیرد، در اهواز مدرسه شهید براتى و چند مدرسه دیگر را به عنوان ستاد تیپ گرفتیم.
آقا مهدى باکرى هنوز توى خانه شان در اهواز استراحت مىکرد و به جبهه باز نگشته بود. یک روز با چند نفر از برو بچهها رفتیم آقا مهدى را از منزلشان در اهواز به مقر تیپ آوردیم. و به این شکل آقا مهدى باکرى شد فرمانده تیپ عاشورا. جدا شدن احمد کاظمى و مهدى باکرى در ظاهر از همدیگر، خللى در دوستى شان بوجود نیاورده بود. در تیپ نجف هر وقت گفته مىشد آقا مهدى معاون احمد آقاست، کاظمى مىگفت: "نه! آقا مهدى فرمانده منه!".
دوستى تا آخر ادامه داشت. در عملیات خیبر اردوگاه لشکر عاشورا و لشکر نجف در کنار هم بود و وسط شان فقط یک خاکریز داشت و سنگرهاى فرماندهى دو لشکر هم نزدیک این خاکریز بود. هر وقت آقا مهدى کارى با احمد کاظمى داشت دیگر معطل نمىشد. خودش بلند مىشد از خاکریز مىگذشت مىرفت سنگر احمد آقا و او هم چنین مىکرد.
لحظههاى سخت و سرنوشت ساز عملیات خیبر بود. باران تیر و ترکش مىبارید. بر اثر انفجار گلولههاى توپ و تانک، حفره بزرگى ایجاد شده بود. این حفره، سنگر آقا مهدى بود و سنگر قرارگاه تاکتیکى لشکر عاشورا در جزیره.
احمد آقا حاضر بود براى دیدن مهدى جانش را هم بدهد. هر وقت فرصت مىکرد، مىگفت: "مهدى جان کارى کن که با هم شهید بشیم. " این جمله را احمد بارها به مهدى گفته بود. توى خیبر در زیر باران گلوله و ترکش احمد آقا تا مهدى را داخل حفره دید تبسمى چهرهاش را پوشاند و گفت: مهدى! چه جاى با صفایى برا خودت انتخاب کردهاى.
مهدى خندید. احمد خیال جدا شدن از مهدى را نداشت و ماند داخل همین حفره. گفت: "اینجا هم قرارگاه تاکتیکى آقا مهدى است و هم من. " ولى این حفره هیچ امنیت نداشت و نمىشد اطمینان کرد. به اصرار بچهها سنگر کوچکى ساختیم. خود احمد آقا و آقا مهدى هم آمدند و در ساختن سنگر کمکمان کردند. نمىشد داخل سنگر سرپا ایستاد. کوچک بود و کم ارتفاع، عملیات که تمام مىشد، آقا مهدى بر مىگشت عقب. مىرفت شهرهاى مختلف به خانوادهاى شهدا سر میزد. به مجروحان جنگ و جانبازان سرکشى مىکرد.
از مرخصى برگشته بودیم اهواز. احمد کاظمى تماس گرفت:
مهدى مىخوام ببینمت. قرار گذاشتند و هر دو سر قرارشان آمدند. دیدار دو یار دیدنى بود تا شنیدنى. شاید نتوان آن لحظات را با هیچ بیانى و قلمى گفت و نوشت. انگار سالهاست که همدیگر را ندیدهاند. دست در گردن هم کردند. احمد آقا مرتب مىگفت: "مهدى خیلى دلم برات تنگ شده بود". خیلى دلم گرفته بود براى دیدنت. ثانیه شمارى مىکردم تا ببینمت...
علاقه این دو شهید به یکدیگر، به قدرى محکم بود که بیشتر وقتها مىشد یکى را در کنار آن دیگرى یافت. احمد آقا و آقا مهدى به قدرى به سنگرهاى همدیگر رفت و آمد مىکردند که احمد کاظمى بیشتر بچههاى فرماندهى لشکر عاشورا را به نام مىشناخت و آقا مهدى هم چنین بود. در بیشتر عملیاتها اصرار داشتند که احمد و مهدى کنار هم باشند... کنار هم بجنگند و...
روزهاى آخر عملیات خیبر خیلى تحت فشار بودیم. حمید آقا پشت بى سیم مدام مهمات مىخواست. ما هم مىفرستادیم ولى به دستشان نمىرسید بعد هم که خبر رسید حمید آقا شهید شده، بچهها گفتند برویم جنازه حمید را بیاوریم.
آقا مهدى در جوابشان گفت: حمید هم رزمندهاى است مثل بقیه رزمندهها! مگه تعاون نیست؟ تعاون مىرود بقیه شهدا را که بیاورد حمید را هم با خودشان میارند. حمید فرقى با بقیه ندارد! کنار جاده توى سنگرى نزدیک خط بودیم جادهاى که مستقیم مىرفت به پلى که حمید آقا آنجا بود.
بغل این جاده کانالى بود که در کنارش سنگر ما قرار داشت. خمپاره 60 عراقىها هم به سنگر ما مىرسید یعنى همان سنگر قرارگاه تاکتیکى آقا مهدى.
تلاش بچهها براى متقاعد کردن آقا مهدى نتیجهاى نداشت، که سنگرمان را عوض کنیم.
پس از شهادت حمید، آقا مرتضى یاغچیان رفت به جاى حمید. باز هم صداى آقا مرتضى را از بى سیم شنیدیم که مهمات فرستادیم باز هم به دست شان نرسید.
یک تویوتا پر از مهمات آمد جلو سنگر، آقا مهدى بلند شد که این بار خودم مىبرم! سر و صداى بچهها بلند شد که نمىگذاریم شما ببرید. آقا مهدى کوتاه نمىآمد، گفتم: آقا مهدى! اجازه بده من ببرم تا زمانى که ما هستیم نیازى به رفتن شما نیست. اگه ما نتوانستیم، شهید شدیم و... آخرین نفر شما مىبرید.
من دائم کنارش بودم و روحیاتش را بهتر مىدانستم. راضىاش کردم که من ببرم. سوار تویوتا شدم راننده تویوتا ماند همانجا. نشستم پشت فرمان، یکى از بچههاى اطلاعات هم نشست کنارم تا راهنمایىام کند. من جلوتر از آنجا را نمىشناختم. از داخل کانال حرکت کردیم. نمىشد از روى جاده رفت. با تیر مستقیم تانک مىزدند، حدود صد متر مانده به خط سمت راست جاده، کانال یک انشعابى داشت که باید از آن انشعاب که بلندتر هم بود، رد مىشدى تا به پل مىرسیدى. ماشین که مىرفت روى آن بلندى دوشکاها مىزدند. وقتى رسیدیم به انشعاب، دیدم اینجا پر از مهمات است یعنى مهماتى که ما فرستادهایم تا به دست حمیدآقا و آقا مرتضى برسد، اینجا تلنبار شده است. بچههاى توى خط گفتهاند اینجا خالى کنید ما مىبریم، هیچ کس هم نبرده یا به خاطر تیراندازىهاى شدید ریختهاند اینجا و برگشتهاند. بلند شدم تا از روى جاده منطقه را دید بزنم. تا سرم را بردم بالا دوشکا روى جاده را با رگبارى درو کرد و به دنبالش با سمینوف زدند. در امتداد جاده حدود 50 متر پیاده رفتیم به سمت راست که آنجا تقریبا جاده هم سطح دشت مىشد. در همین حال متوجه ایفایى شدم که آمد از کنار تویوتاى ما رد شد و رفت روى جاده و افتاد آن طرف جاده و همان جور بىحرکت ماند. پشت ایفا تانکر آب بسته بودند. حدس زدم رانندهاش را زدند، برگشتیم پشت تویوتا. ایفا مال لشکر نجف بود. راننده را زده بودند و ماشین هم خاموش شده بود. با خودم کلنجار مىرفتم که چه جور این مهمات را از این جاده عبور دهم. ارتفاع جاده از سطح زمین به سه متر مىرسید همان برادرى که به همراه من آمده بود؟ گفت: مىبینى، امکان جلوتر رفتن دیگر نیست.
گفتم: من به هر قیمتى شده مىروم. مهمات را هم مىبرم.
تویوتا با بارى که داشت از جاده رد نمىشد بنابراین در امتداد جاده که شناسایى کرده بودم، آمدم از جایى که جاده هم سطح زمین مىشد پیچیدم درست برعکس مسیر آمده منتهى از طرف دشمن رفتم. حالا پهلوى تویوتا به سمت دشمن بود، مجبور بودم باز از کنار جاده بروم چون جلوتر آب بود. حاشیه جاده به اندازه حرکت یک تویوتا خشکى داشت و بقیه را آب گرفته بود. "و جعلنا... " بر لب زیر بارش بىامان گلولههاى دوشکا رفتم، رسیدم کنار پل. تنها رفته بودم و همراهم ماند همانجا. خواست خدا بود که طوریم نشود، بار تویوتا را خالى کردم، جعفر ودادى و اصغر دیزجى آنجا بودند. اصغر گفت: "نگاه به جاى پیشانىات کردى؟"برگشتم نگاه کردم دیدم گلوله شیشه جلو را سوراخ کرده و از شیشه عقب خارج شده به حدى سروصدا بوده که من صداى خرد شدن شیشه را نشنیده بودم. وقتى نشستم پشت فرمان، دیدم درست در مسیر پیشانىام خورده است وقتى مىخواستم برگردم پیش آقا مهدى، گفتم به آقا مرتضى بگویید که مهمات بار بزنند و مقدارى هم کمپوت و کنسرو و نان و... تا ببرم جلو.
تا این ماشین برود و بیاید، آقا مهدى با آقا مرتضى تماس گرفت و گفت که مهمات فلان جا خالى شده و برادران دیزجى و ودادى هم آنجا هستند و...
تویوتا که پر مهمات برگشت باز حرکت کردم و رفتم به همان شیوه اول. بچهها تا مهمات و آذوقه را دیدند خوشحال شدند. ولى به قدرى خسته بودند که حال برداشتن مهمات را نداشتند.
گفتم: شما اینها را چه جورى مىبرید جلو. راه رونشون بدهید با ماشین ببرم.
گفتند: از اینجاها که کمى جلوتر بروى با تانک مىزنند. امکان رفتن ماشین نیست.
نیروهاى ما پشت کانال صوئیپ مستقر بودند. سمت چپ، لشکر نجف بود و سمت راست هم بچههاى ما یعنى جایى که ما رفته بودیم هنوز با خط فاصله داشت.
آقا مرتضى هم خودش گفته بود که من بچهها را مىفرستم مهمات را مىآورند. یک لحظه به فکرم رسید و از بچهها پرسیدم: جنازه حمیدآقا کجاست؟
گفتند: "اونجاست!" جنازه را نشانم دادند. بار اولى که آمده بودم، یادم نبود والا مىتوانستم با ماشین ببرمش عقب. در این حین دیدم احمد کاظمى با بىسیم چى و یک نفر دیگر پیاده مىآیند به سمت ما. همدیگر روخوب مىشناختیم مدام با آقاى مهدى رفت و آمد داشت. تا چشمش افتاد به من، گفت غلامحسین حالت چطوره؟ چه خبر؟ مهدى چطوره؟... گفتم: خوبند، سلامتى، اونجا توى سنگر قرارگاه تاکتیکى است.
با دستم به سمتى که آقامهدى بود اشاره کردم. باز پرسید: حالش خوبه؟
گفتم: آره
گفتم: حاجى! اینجا خطرناکه، چرا اومدى اینجا؟
گفت: اومده بودم به بچههاى خودمون سر بزنم. گفتم سرى هم به بچههاى مهدى بزنم و برم.
حس کردم اصلا ترس نمىشناسد. به قول امروزىها آخر شجاعت بود. رفتم پیش بچهها و گفتم: کمک کنید جنازه حمید آقا را بگذاریم پشت تویوتا.
آن دوروبرها جنازه دیگرى نبود. جنازه حمید پشت خاکریز بود پایین خاکریز هم آب بود. تکیه داده بود به خاکریز و پاهایش داخل آب بودند ترکش کوچولویى از گیج گاهش خورده بود و از گوشش هم خون زده بیرون، زخم دیگرى در بدن نداشت. آرام خوابیده بود و لبخند زیبایى بر چهره داشت انگار به یکى لبخند زده باشد.
احمد آقا داشت در حالى که به خط دشمن نگاه مىکرد، با بىسیم حرف مىزد. من رفتم زیر شانههاى حمید را گرفتم و اصغر دیزجى هم از پاهاى حمید آقا گرفت، در این حین خمپاره 81، افتاد درست کنار تویوتا، تویوتا روشن بود چرخ و رادیاتور و دفر ماشین را زد لت و پار کرد. در همان لحظهاى که خمپاره افتاد و منفجر شد، صداى احمد کاظمى را هم شنیدم که گفت: آخ!
برگشتم طرف احمد. خودم نیز سوزشى در پایم حس کردم. بىتوجه به این اتفاقات به بچههاى که آنجا بودند، گفتم بیایید کمک کنید جنازه حمید را ببریم عقب.
منتهى اینها حال بلندشدن نداشته به قدرى خسته بودند که قدرت پرکردن خشابهایشان هم نبود. گفتم: پس من جنازه رو مىکشم تا کنار تویوتا، شما بیایین کمک کنید بگذاریم داخل ماشین، گفتند باشه. در این گیرودار اصغر دیزجى گفت: غلامحسین! هم ماشینات زخمى شد هم خودت !
نگاه کردم، از جایى که در پایم سوزش احساس مىکردم ترکش خورده بود، از رادیاتور ماشین آب قرمز مىریخت، (رنگ آب رادیاتور تویوتا قرمز رنگ است.)
"آخ" احمد آقا هنوز توى گوشم بود، برگشتم طرفش. گفت: ببین اون بندانگشتم کجا افتاده، شاید پیدا کردى.
یک بند از انگشت وسطش را ترکش قطع کرده بود. بند را پیدا کردم و گذاشتیم سرجایش و با گاز و باند بستیم. احمدآقا باز هم نمىرفت عقب، با اصرار او را راضى کردیم تا برود عقب. آمدم سراغ تویوتا دیدم که دیگر تویوتا به درد نمىخورد.
مىخواست برود که پرسیدم: احمدآقا جنازه حمید را چیکار کنیم؟
گفت: بگذار بماند، برویم ماشین بفرستیم بیاورند عقب، گفتم: شما بروید من مىمانم اینجا.
او دستم را گرفت و کشید که بیا برویم. پاى من هم زخمى بود و مىلنگیدم. پیاده راه افتادیم. بىسیم زد لشکر نجف. یک جیپ داشتند که بر رویش موشک تاو سوار بود. همین جیپ موشک تاو آمد سوارش شدیم و برگشتیم قرارگاه. خودش از جیب پیاده شد به راننده سفارش کرد این را ببر اورژانس و خودش رفت سنگر آقا مهدى، خواستم من هم پیاده شوم که به آقا مهدى گفت: زخمى شده، بگذار برود اورژانس.
آقا مهدى هم گفت: برو بده زخمت را پانسمان کنند بعد برگرد.
من رفتم پانسمان شدم و برگشتم دوباره پیش آقا مهدى و احمدآقا. احمدآقا را راضى کردیم که برود عقب. در این فاصله وضعیت خط و موقعیت دشمن را براى مهدى شرح داد. رفت و فرماندهى لشکرش را سپرد دست آقا مهدى، منتهى از جزیره نرفته بود، پس از یکى دو ساعت برگشت، بند انگشت را انداخته بودند دور، گفته بودند دیگر به دردت نمىخورد.