ناگفته هایی از زندگی شهید آیت الله سیدمحمد باقر صدر(ره) / گفت و گو با سیدمحمود هاشمی شاهرودی

سخن گفتن از شهید آیت الله سیدمحمد باقر صدر آن اندیشمند نابغه و کم نظیر جهان اسلام، شاید تنها سوژه ای باشد که رئیس قوه قضائیه را به رغم رویگردانی از مصاحبه مطبوعاتی، در انتهای یک روز پرمشغله کاری به گفت وگو متقاعد می کند.
آیت الله هاشمی از شاگردان مبرز و برجسته شهید صدر(ره) است. از اینرو اشراف او بر سیره استاد تا بدان پایه است که در باب هر یک از مقاطع زندگی وی، می تواند ساعتها سخن بگوید و پرده از ناگفته های بی شماری بردارد. ایشان در مصاحبه ای اختصاصی با ماهنامه فرهنگی تاریخی شاهد یاران به بسیاری از ناگفته ها درباره شهید صدر (ره) اشاره کرد و مسائلی را برای اولین بار بیان کرده است که می تواند در میان اسناد تاریخ شفاهی شهید صدر(ره) از جایگاه ویژه ای برخوردار بوده و برای مورخان منبع دست اول بشمار آید.
سرویس معارف کیهان برای تعمیم فائده و پوشش گسترده تر، این گفت وگو را به مناسبت سالگرد شهادت آیت الله صدر و خواهر مظلومه اش بنت الهدی در دو بخش تقدیم خوانندگان عزیز می کند که بخش اول آن امروز از نظر شما می گذرد.

¤ با عنایت به اینکه جنابعالی بیش از بسیاری در جریان زندگی و اندیشه های آن شهید بزرگوار هستید، اما تاکنون دراین باب سخنی نگفته اید و خاطرات شما درباره ایشان، در واقع حلقه مفقوده پژوهشهای کسانی است که دراین زمینه به تحقق و پژوهش پرداخته اند، به عنوان نخستین پرسش بفرمایید که چرا تاکنون دراین باره سکوت کرده اید؟
- بله. سوال جالبی را مطرح کردید. علت این سکوت آن است که اولا صحبت کردن درباره تمام ابعاد شخصیت انسانهای بزرگ کار آسانی نیست. ثانیاً چون ایشان دارای بعد سیاسی و اجتماعی هم بود، بیشتر کسانی که درباره ایشان قلم زدند و نوشتند، دنبال این بودند که به نوعی خود را به ایشان، متصل و ایشان را جزو جناح سیاسی خودشان قلمداد کنند، عین مسئله ای که در مورد امام(ره) اتفاق افتاده است، من نخواستم وارد این عرصه شوم، چون اگر کسی بخواهد وارد این میدان شود، قهراً باید بعضی از نکات را نفی و بعضی را اثبات کند واین شاید خوشایند آن جریانات نباشد. مخصوصا در آن شرایط سالهای اول پس از شهادت ایشان که شرایط خاصی بود، شرایط جنگ با عراق و مبارزه علیه رژیم صدام بود. لذا احساس کردم هرچه کمتر دراین زمینه وارد شوم، شاید برای کل جریان مبارزه، اصلح باشد و دراین قسمت، چندان درگیری و اختلافی مطرح نشود. ولی همانطور که اشاره کردید تا امروز، یک اثر جامع و مانع درباره شخصیت ایشان واقعا تاکنون بررسی نشده است. حقیقت ابعاد شخصیت ایشان واقعا تاکنون بررسی نشده است. عرض کردم که هم سختی کار مانع از این امر می شود، چون این شناخت، کار ساده ای نیست و هم تنشها و چالشهایی که درمیان برخی از چهره ها و گروهها وجود داشتند، مانع می شد و نیز مشغله های دیگر سبب شد که ما سعی کنیم وارد این گود نشویم. قطعا اگر وارد می شدیم؛ همانطور که عرض کردم اگر قرار بود نکاتی را نقل و نقد کنیم بحث شروع می شد. این بود که بیان برخی از گفتنیها را درباره زندگی فرهنگی و علی الخصوص سیاسی ایشان صلاح ندانستم.

¤ چه زمینه هایی سبب شدند که این درجه از نزدیکی با افکار و اندیشه ها و شخصیت شهید آیت الله صدر برای جنابعالی حاصل شود؟
- من در دبیرستان بودم وشهید صدر درعراق به عنوان یک چهره فقیه نوپای جوان، با فکر و اندیشه های جدید ومخصوصا درسطح دانشجوها و نسل جوان مطرح شده بود؛ به ویژه کتابهایی مثل «فلسفتنا» و مقالاتی که در نشریه الاضواء می نوشت: از او در میان جوانها چهره بسیار محبوبی ساخته بود. ما در دبیرستان وارد حوزه شدیم. تا قبل از آمدن به حوزه، ایشان را به عنوان یک چهره متفکر اسلامی می شناختیم. بعد که وارد حوزه شدیم، بعضی از اساتیدی که خدمتشان درسهای سطح و به خصوص سطح عالی را مشغول شدیم. از شاگردان ایشان بودند و یا با ایشان ارتباط داشتند و همین ارتباط، قهراً به ارتباط به ایشان انجامید، چون نظام حوزه و رابطه استاد وشاگردی، رابطه ای مهم و اساسی است. این مسئله باعث شد که ما با بعد فقهی و حوزوی ایشان هم آشنا شویم و لذا من سطح را تقریبا تکمیل کردم؛ به درس ایشان رفتم. این که عرض می کنم درسال 1378 قمری بود. البته قبل از رفتن به درس ایشان، به جلساتی که در نجف، بین علما و فضلا، زیاد هم هست، می رفتم و خدمت ایشان رسیده بودم و ایشان هم ما را به سبب ابوی مان می شناختند. ابوی از علمای سریع الفوت نجف بود و در جوانی و در سن چهل سالگی فوت کرده بودند و همه از فوت ایشان بسیار متالم شده بودند. ایشان اولین تقریرنویس آن دوره نجف بودند و فقه و اصول آقای خوئی را نوشته بودند. آقای صدر هم شاگرد آقای خوئی بودند و از این روی به ایشان علاقه داشتند. مرحوم ابوی بنده در دوره قبل از ایشان، شاگرد آقای خوئی و مورد توجه ایشان بودند. آقای صدر وقتی مرا شناختند، خیلی اظهار علاقه کردند و ایشان و دیگران که می دانستند ابوی بنده در جوانی فوت کرده بودند، معتقد بودند که ما این راه را ادامه بدهیم و عنایت خاصی هم به بنده داشتند. لذا قبل از حضور در درس ایشان هم، من با ایشان ارتباط پیدا کرده بودم. ولی وقتی در درس ایشان حاضر شدیم، این ارتباط خیلی قوی شد.
عرض کردم رابطه استاد و شاگردی در حوزه ها رابطه بسیار عمیقی است. یعنی استاد در حوزه نسبت به شاگرد، هم مربی است، هم پدر است، هم مهذب است و اساتیدی که در حوزه ها موثر هستند، در همه امور شاگرد. حالتی این چنینی دارند. ایشان هم جاذبه های خیلی قوی داشتند و جاذبه شخصیتشان فوق العاده بود. اخلاق خیلی فوق العاده ای داشتند. محبت بسیار زیادی نسبت به همه و مخصوصا نسبت به شاگردانشان داشتند. واقعا شاگردان ایشان احساس می کردند که ایشان از پدر به آنها نزدیکتر و در زندگیشان موثرتر و برایشان دلسوزتر است. واقعا هم همین جور بود. یعنی ایشان خیلی به شاگردان خود علاقه داشتند و سعی می کردند آنها را از هر نظر تربیت کنند و چون تفکرشان سیستماتیک بود و با برنامه کار می کردند. برای این رابطه هم برنامه ریزی کرده بودند. البته ما ابتدا متوجه نمی شدیم و بعدها برایمان مشخص شد که ایشان برای هر چیزی برنامه ریزی کرده بودند. غیر از درسهای سنتی فقه و اصول که هر روز صبح و عصر داشتند، با همان روش های سنتی حوزه، برنامه های بسیار مهمی را هم تنظیم کرده بودند که انسان متوجه نمی شد و بعدها می فهمید که این برنامه ها در شناخت و تربیت او چه نقش عجیبی داشته اند. به عنوان مثال در حوزه ها معمولا تعطیلی زیاد است. در هر وفات و تولدی، حوزه تعطیل است. ایشان در تمام این تعطیلات، به استثنای مواقعی چون عاشورا و اربعین، از فرصت استفاده و شاگردان خود را با تاریخ ائمه و تاریخ اسلام و نگرش ها و بینش هایی که باید عالم امروز از تاریخ اسلام وائمه داشته باشد، آشنا و به تناسب تولد یا وفات امامی که حوزه به آن مناسبت تعطیل بود، درباره این موضوعات، صحبت می کردند. مجموع این بحث ها شاید بیش از صد سخنرانی شده باشد.

¤ این سخنرانیها ضبط نشدند؟
- چرا ضبط شدند و برخی هم چاپ شده اند. بعضی از طلبه های لبنانی ضبط می کردند. خود ایشان هم گفته بودند که ضبط و تدوین کنند و بدهند ایشان بازنگری کنند که متاسفانه این کار نشد. ایشان تقریبا درباره زندگینامه و حیات تمام ائمه بحثهای مفصلی داشتند. عرض کردم که ذهن سیستماتیکی داشتند و لذا درهر مبحثی، بنایی تنظیم و زندگی و حیات ائمه را براساس آن، به چند مرحله تقسیم کرده بودند و عمدتا هم سعی داشتند نقش سیاسی ائمه در رهبری جهان اسلام، حفظ میراث پیامبر و مقابله با تحریف ها و تبلیغاتی که از بیرون و داخل جهان اسلام انجام می شوند و نیز تثبیت خط انبیا و ائمه اطهار را تبیین کنند؛ البته این تعابیر را قبلا هم مطرح کرده بودند. بیشتر بحث های ایشان در این زمینه بود و چون اطلاعات خوبی هم در تاریخ داشتند، غالبا روایات و مستندات و نقل های تاریخی را از منابع معتبر می آوردند و خیلی هم بحث های زیبا و زنده ای بودند. درباره امیرالمومنین(ع) سه چهار سخنرانی داشتند که یکدیگر را تکمیل می کردند. درباره صلح امام حسن(ع)، درباره قیام امام حسین(ع)، فلسفه آن صلح، فلسفه این قیام، علت اختلاف در نقش های ائمه مباحثی را مطرح و این ادوار را به چهار مرحله تقسیم کرده بودند و این سؤال را مطرح می کردند که چرا ادوار اینها یکسان نبودند و علل و ریشه ها و موجبات این اختلاف نقشها را خیلی زیبا تنظیم کرده بودند. این یکی از برنامه هایی بود که خیلی آرام در کنار برنامه های رسمی حوزه انجام می گرفت. یکی دیگر از برنامه های ایشان برنامه برای تعطیلی های ممتد مثل ماه مبارک رمضان یا تعطیلی تابستان بود. ایشان در این تعطیلات به عنوان دروس تفریحی، برنامه هایی چون درس های فقه تطبیقی را برای شاگردان خود می گذاشتند. مثلا در ماه مبارک رمضان بحثهای فقهی معاملات و تطبیق آنها با مباحث جدید حقوق روز که آقای سعدونی و امثال اینها در کتابهایشان نوشته بودند؛ تدریس می شد. ایشان، هم شاگردان را ترغیب می کردند که بروند و این کتابها را بخوانند و هم از مباحث آن کتابها نقل می کردند.
افق ذهن شاگردان خود را گسترش می دادند و توجه آنها را از بحث های سنتی حوزه به مسائل مورد نیاز روز جلب می کردند. درباره مسائل فقهی مربوط به مسائل حکومتی بحث می شد. درباره احکام فقهی کلان مربوط به جامعه بحث می شد. علاوه بر این در یکی از روزهای هفته، احتمالا چهارشنبه، مباحث خاص فلسفه اسلامی از دیدگاه جدید خودشان را مطرح می کردند. بعد از بحث استقراء، نسبت به مبانی فلسفه اسلامی براساس منطق استقراء، تحولی در ایشان ایجاد شده بود و بحث هایی را هم آماده کرده و نوشته بودند و اینها را در آن جلسه خصوصی به هفت هشت نفر از شاگردان خاص خود که مورد اعتماد و آشنا به تفکرات ایشان و اهل نظر و دقت بودند، القا می کردند. متاسفانه این جلسات هم تکمیل نشدند و برخوردند به مسائل انقلاب و جمع شدند. این هم کاری بسیار اساسی بود که ایشان شروع کرده بودند. شروع جلسات بحث استقراء از بحث اصول بود که خارج از دروس حوزه، توسعه داده شد و از خلال بحث های این چنینی آن نتایج حاصل آمد. در این بحث فلسفه، مسائل فلسفه روز هم به شکل مفصل مطرح می شدند. مثلا ایشان آخرین نظریات فلسفه روز درباره افکار فلسفی هگل را در آخرین متون شرق و غرب دنبال می کردند.
این اواخر کتاب مفصلی از ترجمه دقیق ترین افکار فیلسوف معروف دیالکتیک، هگل، تهیه کرده بودند که مبانی مارکس هم از آن گرفته شده است. مارکس و انگلس شاگردان هگل بوده اند و بحث دیالکتیک را از او گرفتند و وارد مباحث تاریخی کردند. منشا بحث دیالکتیک و جدل، متعلق به هگل است. او در بعد فلسفی مطرح می کند، این دو در تفسیر تاریخ و جامعه. هگل افکار دشواری دارد و چندان برای همه قابل فهم نیست. ایشان این آرا را دنبال می کردند. در این اواخر کتاب قطوری را به ایشان داده بودند که یکی از شاگردان فلسفه هگل در زمان خود او تنظیم کرده بود و کتاب معتبری هم بود. اینها را مطالعه می کردند، خیلی وقتها هم حاشیه می زدند و در این بحثها می آوردند، یعنی سعی داشتند ذهن شاگردان خود را باز کنند. علاوه بر اینها جلسات روزمره و مجالس استفتاء هم که بود و همه آنها علم و فکر و نظریه پردازی و سئوال وجواب بود. جلسات عادی ایشان هم کلاس درس بود. کل این مجموعه، شاگرد را از جهات مختلف تربیت می کرد. برخورد اخلاقی ایشان هم خیلی عجیب بود. بسیار متواضع بودند. دائما دنبال این بودند که افراد را تربیت کنند، هم امتحان کنند، هم تذکر بدهند، هم خودشان برای اینها الگو باشند. در برخوردهایشان، در تواضعشان، در رفت و آمدهایشان، با اساتید، با اقران خودشان، خیلی باادب بودند و این ادب را سعی می کردند نشان بدهند. خلاصه از هر جهت سعی داشتند طرف را تربیت کنند.
مسائل سیاسی هم که وقتی بحث می شد، خیلی مفصل وارد می شدند. درباره برخورد رژیم با حوزه و آقای حکیم و این مباحث، با حساسیت برخورد می کردند. قبل از آمدن بعثیها، مرحوم آقای حکیم در اغلب استانها، کتابخانه بزرگ اسلامی یا کتابخانه حکیم را ایجاد کرده بودند. این کتابخانه برای دانشجویان و علمایی که آنجا بودند، به عنوان یک مرکز محسوب می شد. عنوانش کتابخانه بود، ولی در آنجا کلاس هایی تشکیل می شدند و جوانان مسلمان و جریانات جدید اسلامی در آنجا جلسه می گذاشتند و کارهای تبلیغاتی هم می کردند. سالی یک بار هم در نجف یا کربلا، کنگره بسیار بزرگی را تشکیل می دادند. در نجف در روز سوم شعبان و درباره امام حسین(ع) و در کربلا در روز سیزدهم رجب و درباره امیرالمومنین(ع) کنگره برگزار می شد. از قبل هم دعوت می شد که علمای جهان اسلام مقالاتی بنویسند. هم کتابهایی تالیف می شدند و جایزه داده می شد، هم اجلاس بسیار عظیمی برگزار می شد و علمای زیادی می آمدند. معمولا طبقه فضلا و اساتید دانشگاه ها و علمای نجف می آمدند که هر کدام جایگاه خاصی هم داشتند. اجلاس در نجف در مرکز علمی برگزار می شد و در کربلا در حسینیه تهرانیها. هر دو هم در کنار حرم بودند و کل شهر هم آذین بندی می شد و وضعیت عجیبی بود.

¤ مثل نیمه شعبان در اینجا.
- بله مثل نیمه شعبان در ایران، ولی خیلی باشکوه تر. تمام شهر مثل حجله عروس می شد. همه خیابانها با بهترین پارچه ها پوشیده می شدند. خیلی باعظمت بود. آقای صدر یکی از موسسین این دو جریان بودند. بعد هم خودشان معمولا یک سخنرانی در اجلاس داشتند و مقاله مفصلی می نوشتند. این هم کارهای سیاسی و اجتماعی بود که ایشان انجام می دادند. منظورم این است که ایشان سعی می کردند شاگردان خود را آرام آرام و بدون تعجیل و سر و صدا و در یک جریان فکری متین و موقر، تربیت کنند. این نوع خصلتها وقتی در استادی با آن همه عاطفه و محبت همراه می شوند، بدیهی است که شاگردان را شیفته او می کند. واقعا ایشان جاذبه خاصی داشتند.

¤ پس از رحلت آیت الله العظمی حکیم، با توجه به احترام و علاقه آیت الله شهید صدر، علت ورود ایشان به عرصه مرجعیت را چه می دانید؟ آیا مرجعیت رشیده ای که مدنظر ایشان بود، محقق نشده بود و لذا ورود به این عرصه را ضروری تشخیص دادند یا علل دیگری در این تصمیم، دخیل بودند؟
-دو عامل در این تصمیم مؤثر بودند. در ابتدا ایشان به دنبال همان مرجعیت رسمی حوزه بودند و مخصوصا بیشتر آقای خوئی را تأیید می کردند، چون اعتقاد به اعلمیت ایشان داشتند و شاگردشان هم بودند. دو مسئله عامل این تصمیم شد. یکی تصوری شبیه به تصور امام بود که به آیت الله بروجردی داشتند، می دانید که یکی از پایه گذاران آمدن آیت الله بروجردی به قم، امام(ره) بودند. از ایشان حمایت کردند. ولی به تدریج مشاهده کردند که این مرجعیت با تمام امتیازاتی که داشتند در اثر فضایی که برایشان ایجاد شده بود، آن اهداف بلندی را که امام(ره) دنبال می کردند، نه تنها پیگیری نمی کردند، بلکه وضعیت داشت برعکس هم می شد. در مسائل مربوط به فدائیان اسلام و شهید نواب صفوی و مبارزه با رژیم و امثال اینها، امام(ره) می دیدند که ایشان خیلی وارد نمی شوند، البته احترام آیت الله بروجردی، همچنان از جانب امام(ره)، قویا مراعات می شد. همین وضعیت هم در عراق برای آقای صدر پیش آمد. ابتدا خیلی به آقای خوئی امیدوار بودند. نمی دانم چقدر در مورد تاریخچه آقای خوئی اطلاع دارید. ایشان از لحاظ شخصی و صرفنظر از اطرافیانشان، مرجع بسیار آزاده و خوشفکری بودند. در پانزده خرداد، آقای خوئی فعال ترین مرجع نجف بودند. التسلیحات الخطیره را نوشتند و شاه را تکفیر کردند. حکم کفر شاه را صادر کردند. ایشان بود که نیمه های شب به سراغ آقای حکیم رفت و گفت آقای خمینی را گرفته اند و ممکن است اعدام کنند. در آن موقع آقای خوئی مرجع نبودند و مثل خود امام(ره)، در حوزه استاد بودند و شأن بالایی داشتند و فضلای زیادی در درسشان حاضر می شدند. ایشان در آن وقت نسبت به مراجع قبل هم انتقاد داشتند و می گفتند برای خدمت به اسلام و پیشبرد اهداف اسلامی می شود از مرجعیت استفاده های بسیاری برد و حتی به شکلی تحقق منویات کلان اسلامی و اجرای احکام اسلامی را مطرح می کردند. فتاوای ایشان در بسیاری از مسائل به این شکل است.
ایشان فتاوای حکومتی خوبی هم دارند، علت هم همین آزادی فکر ایشان است. اندیشه آقای خوئی قبل از اینکه به مرجعیت برسند؛ در این عرصه ها خیلی باز بود. هر کس با ایشان صحبت می کرد؛ به این نتیجه می رسید که ایشان اطلاعات حقوقیش خیلی زیاد است، مسائل مفهومی اسلامی را خیلی کامل می دانستند، اسلام را به عنوان یک نظام، قبول داشتند. مثلا ایشان تمام حکومتهای غیراسلام را نامشروع می دانستند و فتوایشان این بود که از نظر اموال هم، آنها را مالک نمی دانستند و لذا کارمندانی که حقوق می گرفتند، دچار مشکل می شدند، چون حقوق آنها را مشروع نمی دانستند و می گفتند تا حکومت اسلامی نباشد و مشروعیت آن از طرف شارع امضا نشود، مشروع نیست. تمام مقلدین ایشان مشکل پیدا کرده بودند، چون ایشان می گفتند این حکومتها شرعی نیستند. در حالی که امام(ره) که بحث حکومت اسلامی را بیشتر هم مطرح کرده بودند، این حکومتها را مالک می دانستند، ولی آقای خوئی مالک نمی دانستند و فتاوای آقای خوئی در این قسمت، خیلی عجیب است. در این قسمتها افکارشان بلند بود. مطالعات عمومیشان هم خیلی خوب بود. حافظه خیلی خوبی هم داشتند و آقای صدر هم که سالها شاگرد ایشان بودند؛ گمان می کنم این بحثها هم بینشان ردوبدل می شد و خیلی به آقای خوئی خوش بین بودند و به خصوص بعد از دوران آخر مرجعیت آقای حکیم که چالش با حکومت، زیاد شده بود، آقای صدر تصور می کردند آقای خوئی می توانند همان راه آقای حکیم را ادامه بدهند و با این امید بر رجوع به ایشان تأکید کردند و با خود ایشان هم در ابتدای کار قول و قراری گذاشته بودند. این آقای حکمی که بعداً به اینجا آمد و در دیوان عدالت اداری قاضی شد و فوت کرد، خدا رحمتش کند؛ ایشان داماد آقای خوئی بود و آن وقت کارفرهنگی می کرد. قبل از مرجعیت آقای خوئی در دانشکده کلیه الفقه در نجف که متعلق به آقای مظفر بود، درس می داد. بعد از مرجعیت آقای خوئی، تدریس را رها کرد و در بیرونی آقای خوئی بود. ایشان هم آدم فرهنگی، امروزی، مطلع و خوش قلمی بود. خود ایشان قول و قرارهایی با آقای صدر و با ما داشت مبنی بر اینکه سعی شود وکلای آقای حکیم که مبارز و با صدام مخالف هستند، تأیید شوند و کسانی که با دولتند و یا آدمهای مشکوکی هستند، وکالت به آنها داده نشود. قول و قرارها هم محکم و استوار گذاشته شده بودند و لذا آقای صدر خیلی امید داشتند. آقای صدر بعد از مدتی دیدند که این کار انجام نمی شود یا عکس آن انجام می شود و حتی به کسانی وکالت داده شده که سابقه کمونیستی داشتند، سابقه ضد دینی داشتند و یا در بصره و امثالهم، شهرتهای خاصی داشتند. ایشان هم خیلی ناراحت شدند. دستگاه آقای خوئی به تدریج از کنترل ایشان خارج شد و کاملا مشخص شد که افق فکری باز یک مسئله است و مدیریت یک مسئله دیگر و ایشان نتوانستند اطرافیان خود را مدیریت کنند. آقای صدر از این جهت به تدریج مأیوس شدند و لذا با بیت ایشان قطع رابطه کردند، ولی با خود ایشان بعضی وقتها سلام و علیکی داشتند. بیت آقای خوئی هم دیگر رابطه شان با ایشان قوی نبود و امید ایشان تبدیل به یأس و افسردگی شد. دو سال طول نکشید که یکدفعه وضع به این شکل عوض شد. حتی خود آقای حکمی را هم که آدم خوشفکری بود، پسران آقای خوئی از جمله آسید عباس آمدند و بیرونش کردند که به ایران آمد. اصل ایشان شوشتری بود و با برخورد بدی هم ایشان را بیرون کردند. بیت آقای خوئی به دست کسانی افتاد که واقعاً خیلی معتقد به مسائل مبارزاتی و اجتماعی نبودند، بلکه برعکس. و لذا این به نظر من یک علت بود.
عامل دیگر هم فشار مردم به آقای صدر برای تصدی مرجعیت بود. ایشان از نظر فکری و بحثهای سیاسی و اجتماعی در کل عراق بی نظیر و در جهان اسلام کم نظیر بودند. کتابها و مقالات و صحبتهای ایشان عمق عجیبی داشتند. چه از داخل چه از خارج عراق، ارتباطات زیادی با ایشان برقرار می شد. ایرانی هایی که در خارج بودند به آنجا زیاد رفت و آمد می کردند. مبارزانی بودند که بعضی از آنها قوم و خویش ایشان هم هستند، مثل آقای صادق طباطبایی و اعضای انجمنهای اسلامی که می آمدند و می رفتند. آقای یزدی و امثال اینها، هم به لبنان و نزد آقاموسی صدر می رفتند و هم در نجف نزد ایشان می آمدند و جذب افکار و آرای علمی و سیاسی ایشان می شدند.
آقای صدر در همه بخشها امتیازات فوق العاده ای داشتند، بی نظیر بودند. در هر جلسه ای هر کسی سؤالی داشت، به محض اینکه ایشان لب به سخن می گشودند، مخاطب، مجذوب ایشان می شد. خیلی فوق العاده بودند. ایشان به هر حال درس اصول گفته بودند، فقه گفته بودند و شاگردانی را تربیت کرده بودند که در کشورهای عربی، مخصوصاً داخل عراق و لبنان رفت و آمد داشتند و اینها به تدریج اصرار داشتند که از ایشان تقلید کنند. همین ها مثلا حاشیه ای را که ایشان برعروه و یا منهاج الصالحین نوشته بودند، در صدها نسخه استنساخ می کردند. نزد خیلی ها اعلمیت ایشان ثابت شده بود و می خواستند از ایشان تقلید کنند و آن روحیه و شرایط انقلابی و عشق و علاقه هم مزید بر علت می شد. این موج، مخصوصاً در جوانها به شدت به راه افتاده بود و در بعضی از علما، مخصوصاً علمای بزرگ در استانهای عراق هم دیده می شد، از جمله آسید میرمحمد قزوینی در بصره که از فضلا و مجتهدین بودند و دفاتر بحث فقه ما و امثال اینها را خواسته بودند. اینها را خوانده بودند و بحثهای فقهی را با بحثهای کتابی آقای خوئی که خیلیهایشان از جمله التحقیق چاپ شده بود؛ تطبیق می دادند و همین طور مستمسک آقای حکیم، ولی چون زمان حیات آقای حکیم بود و اعتقاد به اعلمیت آقای حکیم پیدا کرده بودند، می گفتند از لحاظ شرعی مکلفیم و نمی توانیم به کسی غیر از ایشان ارجاع بدهیم. اما آقای آسید محمد قزوینی، دو سه بار پسرهایشان و عشایر بصره را نزد آقای صدر فرستادند و این نمایانگر تمایل عمیق آنها به آقای صدر بود.
بعد از فوت آقای حکیم، بعثیها با ایشان برخورد کردند و چون ایشان شناسنامه کویتی داشتند، به آنجا فرار و همان جا هم فوت کردند. الان هم یکی از پسرانشان در آنجا قاضی هستند و امامت جماعت مسجد را به عهده دارند. به هر حال، ایشان بارها پسرهایشان را نزد آقای صدر فرستادند و هرچه هم ایشان می گفتند که من متصدی نیستم و آنها را به بقیه مراجع، از جمله آقای خوئی ارجاع می دادند، قبول نمی کردند. آنها از جلسه که بیرون می آمدند، دوباره مطالب ایشان را می گرفتند و استنساخ می کردند و یا استفتا می کردند و ایشان مجبور می شدند جواب بدهند. این دو عامل دست به دست هم داده بودند و واقعاً خواست عمومی مردم عراق بود، مخصوصاً جوانها و طلبه ها و کسانی که از مراتب علمی ایشان اطلاع پیدا کرده بودند که تعدادشان هم کم نبود.
این شرایط و وضعیت بیت آقای خوئی، سبب شدند که ایشان مرجعیت را بپذیرند؛ ولی فوق العاده با احتیاط این کار را کردند. ایشان مثلا اجازه ندادند حاشیه شان بر منهاج الصالحین را در عراق چاپ کنیم. من به لبنان رفته بودم و اولین کتاب تقریرات اصول ایشان را چاپ کردم. اولین کتاب اصول را که در واقع جلد آخر تعارض الادله است؛ در سال 1392 هجری قمری در لبنان چاپ کردم. امام موسی صدر آنجا بودند و خیلی هم به ما کمک کردند که بتوانیم آن را در دارالکتاب اللبنانی چاپ کنیم که از انتشارات بسیار معتبر لبنان بود و کتابهای مدرسه و دانشگاهها را چاپ می کرد و کتابهای دیگر را قبول نمی کرد، ولی مسئول آنجا که آقایی بود به نام حسن الزین، از مریدان آقاموسی صدر و به بیت صدر علاقه داشت. آقاموسی سفارش کردند و او هم کتاب را به شکلی بسیار شکیل چاپ کرد. آقای صدر در لبنان هم شاگردان زیادی داشتند. از همان جا برایشان نوشتم که در اینجا شاگردان شما دارند حواشی شما را استنساخ می کنند؛ بنابراین اجازه بدهید اینها را چاپ کنیم. باز هم ایشان یک جواب مثبتی ندادند، ولی بالاخره ما آنجا با طلبه های لبنانی و یک آقایی به نام شمس الدین جمع شدیم و این را چاپ کردیم. اولین حاشیه ایشان بر منهاج الصالحین را در انتشارات دارالتعارف که متعلق به آقای عزیزی بود و حالا هم هست، چاپ کردیم. من این را چاپ کردم و در انبار آنجا گذاشتم و به نجف آمدم و به ایشان گفتم، «بالاخره این کتاب چاپ شده، شما صریحاً نگفتید چاپ نکنید و ما هم فضولتاً چاپ کردیم. اگر نمی خواهید همان جا در انبار باشد، هر وقت تصمیم گرفتید پخش شوند و به تدریج به کتابخانه ها بیایند. پخش می کنیم. » بعد گفتم که هر کسی آمد مجانی به او می دهیم و نمی فروشیم.
می خواهم عرض کنم که به این شکل و با کمال بی رغبتی پذیرفتند. شرط هم کرده بودند که روی کتاب هیچ لقبی برایشان نگذاریم و فقط بنویسیم، «سیدمحمدباقر صدر». ابداً القاب حجت الاسلام و آیت الله را نپذیرفتند. عین همان حالتهای جوانی امام(ره). امام(ره) هم قبول نمی کردند که رساله شان چاپ شود تا آقای مشکینی چاپ کردند و بعد هم دستور داده بودند که القاب روی جلد را سیاه کنند. هنوز هم آن نسخه ها هستند. به هر حال، چون به تدریج نیاز زیاد شد و از نظر بحثهای سیاسی و اجتماعی مبارزاتی، فاصله ایشان با آقای خوئی زیاد شد و میان مردم مورد توجه قرار گرفتند، این اتفاق افتاد و ایشان به رغم میل خود و با احتیاط بسیار زیاد، مرجعیت را پذیرفتند.