خاطرات محسن رفیقدوست از روزهای پیروزی انقلاب

من گفتم كه فعلا كسی را نامزد نكرده‌ایم ایشان فرمودند كه چه كسی بهتر از خود شما. تا شهید مفتح (1) چنین پیشنهاد دادند،‌شهید بهشتی بلافاصله فرمودند:‌ «بله این مسؤولیت را خود قبول كن؛ به هیچ كس دیگر هم نگو و بحث دیگری هم نشود.» این جریان یكی از افتخارات زندگیم بود كه حاضر نبودم آن را با چیزی عوض كنم... 
حضرت امام (ره )‌اعلام كرده بودند كه پنجم بهمن ماه به ایران باز خواهند گشت، ولی به دلیل بسته بودن فرودگاه این مهم تحقق نیافت. علمای مبارز در اعتراض به این عملكرد رژیم و بستن فرودگاه‌ها، به دانشگاه تهران رفتند و در مسجد دانشگاه متحصن گردیدند. از موقعی كه قرار شد علما به دانشگاه تهران بروند، ما همراه با دوستان رفتیم و مسجد را تحویل گرفتیم و با توجه به مسؤولیتی كه داشتیم، پتو و دیگر وسایل لازم را به آنجا برده، ‌وسایل استراحت و خورد و خوراك تحصن كنندگان را فراهم كردیم. بعد هم بعضی از آقایان را بردیم و محافظ اطراف آن مسجد كردیم.
روزهای پنجم و ششم بهمن را در دانشگاه به مرتب كردن اوضاع سپری كردیم. تحصن كنندگان در دانشگاه، شهیدان مطهری، بهشتی و آیات منتظری و اردبیلی و دیگر مبارزان بودند. من چون مدام به مدرسه‌ی رفاه برمی‌گشتم و بعد به دانشگاه سر می‌زدم زیاد درگیر جزئیات تحصن نبودم؛ چون كارهای من آن روزها سرعت داشت؛ یعنی مدام در حال چرخ زدن و بازپرسی و رسیدگی به امورات و تامین احتیاجات بودم، طوری درگیر این كارها بودم كه یكی از دوستان می‌گفت «من مرتب دعا می كنم تو از پا نیفتی چون هر وقت نگاه می‌كنم تو مثل فرفره می‌چرخی و یك دقیقه یك جا بند نمی‌شوی.» به دلیل سرعت كارها، خود را درگیر جزئیات نمی‌كردم و كار خود را انجام می‌دادم و دوباره به كار بعدی می‌پرداختم؛ بنابراین به طور دقیق در جریان تحصن و این كه چه افرادی در تحصن بودند، نبودم،‌ ولی اغلب علمای مبارز در این تحصن حضور داشتند. ما هر وقت نیاز به پول پیدا می‌كردیم از دوستان می‌گرفتیم. یكی از افرادی كه مدام به ما كمك می‌كرد فردی بود به نام حاجی محمد درویش دماوندی.ایشان فردی بازاری بودند و از اول در جریانات نهضت امام بودند و كمك مالی می‌كردند. روزی كه تازه ما مدرسه رفاه را در اختیار گرفته بودیم (برای كمیته استقبال)‌ این فرد نزدم آمد و دستمالی را به دستم داد و می گفت «این مقداری پول است خانه‌ام را فروختم و این پولش شده بیایید با این پول كارهایتان را پیش ببر» یعنی این فرد آن قدر به خاطر انقلاب فداكاری می‌كرد كه حتی حاضر شده بود خانه‌ی خودش را هم بفروشد.
هزینه‌های تحصن علما و دیگر كارها از این راه و نیز از راه كمك‌های مردمی تامین می‌شد.این تحصن علما یك هفته طول كشید و با ورود امام خود به خود شكسته شد. ابتدا قرار بر این بود كه امام بعد از تشریف فرمایی به ایران به دانشگاه بروند و خودشان پایان تحصن را اعلام كنند، ولی چون ما یازده بهمن فرودگاه را تحویل گرفته بودیم. بیشتر علما، برای دیدن امام به فرودگاه رفته بودند تا از معظم له استقبال كنند و بدین صورت تحصن شكسته شده بود.
 رانندگی ماشین حامل امام
وقتی در پنجم بهمن قرار شد حضرت امام به ایران تشریف بیاورند، ما همراه با شهیدان بزرگوار بهشتی، مطهری و مفتح جلسه‌ای داشتیم در حالی كه بلیزر (ماشین حامل)‌ دم در پارك شده بود، شهید مفتح فرمودند كه چه كسی قرار است رانندگی این ماشین را بر عهده بگیرند. من گفتم كه فعلا كسی را نامزد نكرده‌ایم ایشان فرمودند كه چه كسی بهتر از خود شما. تا شهید مفتح (1) چنین پیشنهاد دادند،‌شهید بهشتی بلافاصله فرمودند:‌ «بله این مسؤولیت را خود قبول كن؛ به هیچ كس دیگر هم نگو و بحث دیگری هم نشود.» این جریان یكی از افتخارات زندگیم بود كه حاضر نبودم آن را با چیزی عوض كنم. رانندگی ماشین حامل امام افتخاری بود كه نصیبم شد. وقتی مشخص شد من راننده‌ی ماشین حامل امام هستم، فعالیت هایم را تشدید كردم. (2)
 ورود امام به كشور
بزرگان شورای انقلاب خبر دادند كه امام دوازده بهمن به میهن باز خواهند گشت و در جلسات شورای انقلاب،‌ بازرگان با بختیار برای تحویل فرودگاه مهرآباد و هرچه بهتر برگزار كردن مراسم استقبال رایزنی‌هایی كرده بود. روز دهم،‌ رفتیم و ترمینال یك فرودگاه مهرآباد را تحویل گرفتیم. با شهید محمد بروجردی قرار گذاشتیم كه تا زمان آمدن امام به جز بچه‌های انقلابی‌، كسی به فرودگاه مهرآباد نیاید. شهید بروجردی هم عده‌ای از بچه‌ها را برده بود در پشت بام شیروانی و نگهبانی گذاشته بود تا مشكلی پیش نیاید.
امام اعلام كرده بودند كه از فرودگاه به بهشت‌زهرا خواهند رفت. ما هم انتظامات را به دو دسته تقیسم كرده بودیم كه دسته‌ی اول انتظامات داخل بهشت‌زهرا و دسته‌ی دوم مسیر از فرودگاه تا بهشت زهرا را به عهده گرفته بودند. فرماندهی دسته‌ی اول با مرحوم شهید صادق اسلامی و فرماندهی دسته‌ی دوم با آقای احمد توكلی بود و من به عنوان مسؤول تداركات،‌ موظف بودم 75 هزار بازو بند انتظامات تهیه كنم. برای این كار با چند نفر از افرادی كه می‌توانستند این اقلام را درست بكنند تماس گرفتم. تا اینکه چند نفر پیراهن دوز و مهر زن را به مدرسه‌ی رفاه آوردیم و پارچه و نوار به اندازه‌ی كافی در اختیار آنها گذاشتیم و در واقع به هر زحمتی كه شده،‌ اقلام و اتیكت های لازم را فراهم آوردیم. با این حال سایر قضایا طوری پیش رفت كه همه چیز از دست انتظامات خارج شد و انتظامات اصلا مفهومی نداشت. مسؤولان شاخه‌ها،‌ بازو بندها را یازدهم بهمن تحویل گرفته، میان افراد توزیع كردند و ما توانستیم انتظامات سازمان یافته‌ای را شكل دهیم، البته چنان كه گفته شد خود مردم انتظامات را بر عهده گرفتند و نیاز چندانی به انتظامات سازمان داده شده‌ی ما احساس نشد.
شب یازدهم بهمن بچه‌های اسكورت به منزل ما آمدند، ولی چون منزل ما گنجایش آن‌ها را نداشت به خانه‌ی باجناقم در خیابان هفده شهریور رفتیم و شب را در آنجا گذراندیم. شهید محمد بروجردی رئیس اسكورت با افرادش آن‌جا بودند. آن شب، یك شب رؤیایی بود. هیچ كس تا صبح نخوابید و همه بیدار بودیم. چون فردا قرار بود مرجعمان، امام (ره) ‌تشریف فرما شوند. فكر كنم در همه‌ی كشور كمتر كسی بود كه آن شب خواب به چشمش بیاید. ما،‌ در خانه‌ی باجناقم،‌ مدام در حال نماز و نیایش بودیم و با خدایمان راز و نیاز می‌كردیم تا یان كه صبح موعود فرا رسید.
صبح زود از خواب برخاستم و ماشین بلیزر را روشن كردم و پس از خواندن « آیت الكرسی » (3) و « وان یكاد» (4) به سوی فرودگاه به راه افتادم. ساعت 6 به فرودگاه رسیدم. هنوز كسی نیامده بود، ولی دیدم كه دو نفر پاسبان از نیروهای خودمان دم در فرودگاه ایستاده‌اند كه آنها را مرخص كردم. چون قرار نبود آن روز كسی در آن مكان باشد. چون برای استقبال كنندگان كارت فرستاده بودیم و قرار نبود هر كسی به داخل فرودگاه راه داد شود، نیروها را دم در متمركز كردیم. ما فرودگاه را سامان داده بودم كه كم كم مهمان‌هایمان هم آمدند.
روز 12 بهمن هواپیمای حامل حضرت امام در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. قبل از این كه امام از داخل ترمینال بیرون بیایند، دیدم كه مجاهدین خلق در میان روحانیون ایستاده‌اند،‌ به همین دلیل روی پله‌هارفتم و گفتم: صف اول باید روحانیون باشند. برای این كه كارم را تكمیل كنم رفتم دست اسقف مانوكیان،‌ خلیفه‌ی ارامنه را كه در صف سوم بود گرفتم و به صف اول آوردم و به این ترتیب،‌ مجاهدین خلقی‌ها و منافقین به صفوف دوم و سوم رفتند.
ما پیوسته اخبار مربوط به فرود هواپیما را از برج مراقبت می‌گرفتیم و با آن‌ها در ارتباط كامل بودیم. وقتی هواپیما به زمین نشست ابتدا قرار نبود كسی به روی باند برود و فقط آقای مطهری رفتند و با ایشان هم [امام] پایین آمدند. بعد از آن امام به سالن كوچكی كه در چند متری محوطه‌ی باند بود و ما به زور آن را خالی نگه داشته بودیم،‌ تشریف آوردند. ازدحادم جمعیت به گونه‌ای بود كه مدام افراد غش می‌كردند و می‌افتادند. از افرادی كه غش كرد،‌ شاه حسینی از اعضای جبهه‌ی ملی بود. (مسؤول بازار جبهه‌ی ملی)‌ شلوغی به حدی بود كه نه توقف امام در آن مكان كوچك میسر بود و نه امكان این كه امام را از این مكان بیرون ببریم وجود داشت. چون مردم بیرون می آمدند و نمی‌گذاشتند امام سوار ماشین كه دم در پارك شده بود شوند؛ بنابراین تصمیم گرفتم امام را دوباره به باند ببریم تا بعد ماشین را به سوی باند بیارویم و امام همان جا سوار شوند. امام به سوی باند بازگشتند و چند دقیقه صحبت كردند و بعد فرمودند:‌ «وعده‌ی ما، بهشت‌زهرا.» من هم پریدم ماشین را كنار باند آوردم. همان زمان كه من ماشین (بلیزر) را می‌آوردم دیدم كه امام و حاج سید احمد آقا سوار یك بنز شدند كه مال نیروی هوایی بود. بلافاصله رفتم و ضمن عرض ادب گفتم كه آقا شما قرار است در این ماشین بنشینید. آقا فرمودند:‌ «چه ضرورتی دارد؟‌» عرض كردم كه این ماشین كوتاه است و جمعیت زیاد. بنابرما یك ماشین بلند برای شما در نظر گرفته‌ایم كه مردم بتوانند شما را ببینند.
در همین هنگام شهید عراقی به كمكم آمدند و به امام گفتند: آقا شما تشریف بیاورید عقب این ماشین بلیزر سوار شوید؛‌ بنابراین امام از آن ماشین پیاده شدند و در ماشین ما نشستند. ما قرار گذاشته بودیم در ماشین بلیزر، آیت ‌الله مطهری در صندلی عقب كنار امام بنشیند و بغل دست من حاج احمد آقا بنشینند. هاشم صباغیان هم بی‌سیم به دست پشت سر امام بنشیند تا اوضاع را كنترل كند.
آقای مطهری وقتی كه امام سوار ماشین شدند گفتند كه نمی‌آیم و سوار نشدند و خودشان به بهشت‌زهرا رفتند،‌ ولی آقای هاشم صباغیان عقب بلیزر نشسته بود. وقتی كه امام خواست سوار شود من گفتم كه آقا عقب ماشین سوار شوید كه امام فرمودند من می‌خواهم جلو بنشینم. دم در ماشین، امام رو به من كردند و با اشاره به صباغیان گفتند: «به جز احمد و من،‌ كس دیگری در این ماشین نباشد.» آقای صباغیان گفتند كه من ماموریت دارم اما امام قبول نكردند و بالاخره فرمودند پیاده شوید و آقای صباغییان پیاده شدند. (5)
بعد از آن كه امام همراه احمد آقا سوار ماشین شدند به طرف بهشت‌زهرا به راه افتادیم. گروه اسكورت آن چنان كه سازماندهی كرده بودیم، در دو طرف ماشین قرار گرفتند و من در وسط آنها بودم این گروه (‌اسكورت‌ها )‌تا دم فرودگاه كارشان طبق برنامه بود،‌ ولی همین كه به خارج از فرودگاه رسیدیم همه چیز به هم خورد. چون مردم ماشین امام را احاطه كرده بودند و میان ماشین‌ ما فاصله افتاده بود. بدین ترتیب دیگر اگر اسكورت‌ها هم بودند فایده‌ای نداشت.
اولین جایی كه ماشین توقف كرد در میدان فرودگاه بود. مسیر باند تا میدان فرودگاه را كه دویست متر بیشتر نبود به دلیل ازدحام مردم به زحمت طی كردیم. همین كه در میدان متوقف شدم فهمیدم كه اگر لحظه‌‌ای در حركت تردید كنم اصلا نمی‌توانم امام را به بهشت‌زهرا برسانم چون هر آن ازدحام جمعیت بیشتر می‌شد؛ بنابراین تصمیم گرفتم به هیچ وجه توقف نكنم و هرگونه توقف اجباری را بشكنم و به راه خود ادامه دهم.
در طول مسیر از فرودگاه تا بهشت‌زهرا امام آرام در ماشین نشسته بود،‌ در حالی كه لبخند محبت‌آمیز به لبانشان بود و مدام به احساسات مردم با لبحند و تكان دادن دست پاسخ می‌دادند. در بعضی از مسیرها، امام اسم مسیر یا مكان خاصی را می‌پرسید و من جواب می دادم. اولین جایی كه امام پرسید میدان انقلاب بود كه فرمود این جا كجاست و من گفتم میدان انقلاب در حالی كه قبل از آن، ‌به آن میدان‌ 24 اسفند می‌گفتند. وقتی كه به دانشگاه تهران نزدیك شدم جمعیت متراكم بود و ازدحامشان بیشتر. حضرت امام آن جا هم پرسیدند: «این جا كجاست» و من گفتم كه دانشگاه تهران است. ایشان فرمودند: « مگر قرار نیست ما برویم دانشگاه و پایان تحصن علما را اعلام كنیم؟‌ »‌من گفتم كه اكثر علما به فرودگاه آمده بودند؛ گذشته از این،‌ نمی‌شود توقف كرد و باید حركت كنیم و ایشان موافقت كردند.
در جلوی دانشگاه تهران تراكم جمعیت به حدی بود كه اصلا ماشین روی دست مردم بود و در اثر فشار مردم به چپ و راست می‌رفت،‌ ولی همین كه یك لحظه احساس كردم ماشین از دست مردم رها شد،‌ پدال گاز را گرفتم و حركت كردم و به خیابان امیریه پیچیدم. یكی از نكات جالب در مسیر،‌ این بود كه عده‌ای به اصطلاح مسابقه ی دوی ماراتن گذاشته بودند و من هر لحظه‌ آن‌ها را كنار ماشین می‌دیدم. نكته‌ی دیگر این كه در میدان منیریه، یكی از بچه‌های آن منطقه دستگیره‌ی ماشین را گرفته بود و مرتب قربان صدقه‌ی امام می‌رفت و به شاه و كس و كارش فحش‌های ركیكی می‌داد كه من مدام نهی‌اش می‌كردم،‌ ولی امام می‌فرمود كه حالتش طبیعی نیست و من هم یكباره ترمز كردم و دستگیره‌ی ماشین از دست او رها شد.
شیرین‌ترین جمله‌ای كه من از امام شنیدم در خیابان یادآوران – شهید رجایی فعلی است كه آن زمان منطقه ای محروم بود. وقتی امام آنجاها را با آن محرومیت دیدند رو به سید احمد آقا كردند و گفتند:‌ «‌ببین احمد،‌ من با این مردم كار دارم.»‌ در آن جا،‌ جلوی من مینی‌بوس رادیو و تلویزیون بود و پشت سرم یك بنز بود. مردم فكر می‌كردند امام در بنز است،‌ بنابراین به سوی بنز هجوم می‌آوردند و یكباره می دیدند كه ماشین حامل امام دور شده و بعد می‌دویدند گاهی من خودم با اشاره به مردم می‌فهماندم كه امام در این ماشین نشسته اند در طول مسیر چهار، پنج بار در تنگنا قرار گرفتم. بعضی مواقع مردم روی ماشین می‌رفتند و اطراف ماشین را احاطه می كردند و باعث می‌شد هوا كمتر به ماشین برسد و گرم شود. در این مواقع كولر ماشین را روشن می‌كردم ولی زود می‌بستم چون می‌ترسیدم كه امام سرما بخورند یكی دوبار هم امام فرمودند كه كولر را باز كنم یكی دوبار احساس می‌كردم كه دست هایم از شانه‌هایم جدا می‌شود و در اختیار بدنم نیست ولی هر بار كه امام فرمودند: «آرام ‌ آرام، ‌اتفاقی نمی‌افتد» ،‌ مثل این كه یك ظرف آب سرد به سرم می‌ریختند و آرام می‌شدم و حركت می‌كردم.
در طول مسیر،‌ هیچ جا جمعیت كم نمی‌شد و من تخمین می‌زنم كه بین 6 تا 8 میلیون نفر در این مسیر 34 كیلومتری از امام استقبال می‌كردند. وقتی كه به بهشت‌زهرا رسیدم دیگر در آنجا مردم گاهی خودشان ماشین را حركت می‌دادند و فرمان گاهی از دستم خارج می‌شد لحظه به لحظه تراكم جمعیت بیشتر می‌شد تا این كه به نقطه‌ی آخری رسیدیم كه امام پیاده شدند و دیگر ماشین هم خاموش شد. از قرار معلوم بچه‌ها هماهنگ كرده بودند. كه هلی‌كوپتر بیاورند و در پانصد متری آخرین محل توقف بلیزرقرار دهند و در باقی مسیر،‌ امام را با هلی‌كوپتر بردند. من از این مسئله خبر نداشتم و اصلا نمی‌دانستم كه قرار است هلی‌كوپتر بیاورند.
حاج سید احمد آقا در همان انتهای خیابان شهید رجایی بیهوش شده بود و بعد از مدتی به هوش آمده بود حال من هم یك بار به هم خورده بود،‌ ولی امام كاملا سالم و با نشاط بودند. وقتی كه بهشت زهرا رسیدیم من و حاج سید احمد آقا نشسته بودیم كه امام خواستند در ماشین را باز كنند. من قبل از آن كه به فرودگاه بیایم میله‌ای را كار گذاشته بودم كه اگر دستگیره هم باز می‌شد،‌ در ماشین باز نمی‌شد و باید آن اهرم را فشار می‌دادی تا در ماشین باز شود. وقتی امام دیدند در ماشین باز نمی‌شود فرمودند كه در ماشین را باز كنم. قرار بود معظم‌له به قطعه هفده تشریف ببرند. مردم اطراف ماشین ازدحام كرده بودند و ممكن بود اگر امام پیاده می‌شد،‌ جان ایشان به خطر بیفتد؛ بنابراین در برزخ عجیبی گیر كرده بودم. از یك طرف امام مدام با دستگیره‌ی ماشین ور می‌رفتند و اصرار می‌كردند كه در را باز كنم و از طرف دیگر بیرون را می‌دیدم،‌ ولی جر‌ات سركشی از دستور امام را نداشتم. آن جا متوسل به حضرت زهرا شدم كه نجاتم دهد. یكباره دیدم آقای علی‌اكبر ناطق نوری بدون عبا و عمامه روی دست مردم به طرف ماشین آمدند. من در طرف خودم را باز كردم و به او گفتم:‌ كه به ایشان (امام) بگویید بیرون نروند. ایشان رفتند و سلام علیكی با امام كردند و گفتند كه چند لحظه‌ای منتظر بمانید تا نزدیك هلی‌كوپتر برویم و اما هم مدام اصرار می‌كردند كه زود باشید مردم را بیشتر از این در قطعه‌ی هفده منتظر نگذارید. در همان حال،‌ با هماهنگی كه صورت گرفت هلی‌كوپتر نزدیك بلیزر آمد، ‌ولی چون ماشین خاموش شده بود فشار مردم آن را از هلی‌كوپتر دور می‌كرد تا این كه عده‌ای از جوانان،‌ یا كریم گویان ماشین را بلند كردند و نزدیك هلی‌كوپتر بر زمین گذاشتند و عده‌ای از آشنایان هم دور ماشین حلفه زدند. آقای ناطق نوری رفتند بالای پله‌ی هلی‌كوپتر و من هم امام را بغل كردم و دستش را به دست آقای ناطق دادم و امام داخل هلی‌كوپتر رفت و بعد احمدآقا هم وارد شد (6) در آنجا یكی از جوان‌ها پایش را روی سینه‌ی من گذاشت و داخل هلی‌كوپتر رفت. خستگی رانندگی در مسیر متراكم و درد سینه‌ی آن ضربت باعث شد من بیهوش شوم و دیگر قضایا را نفهمیدم تا این كه چشم باز كردم و دیدم برادران صالحی و دكتر عارفی – پزشك مخصوص امام – دارند به من تنفس می‌دهند و امام هم فریاد می‌زنند: «من دولت تعیین می كنم؛ من توی دهن این دولت می‌زنم». بعد از آن كه به هوش آمدم ،‌هماره با برادرها به مدرسه‌ی رفاه برگشتیم تا اوضاع را مرتب كنیم و دیگر بعد از آن من در قضایا نبودم تا این كه با امام به مدرسه‌ی رفاه تشریف آورند. (7)
 امام در مدرسه‌ی رفاه
امام حددود ساعت 30/10 شب به مدرسه‌ی رفاه تشریف آوردند و از فردا،‌ هجوم مردم به مدارس رفاه و علوی برای دیدن امام شروع شد. مدرسه‌ی رفاه طوری نبود كه بتوان در آن جا زمینه‌ی دیدار عمومی را ترتیب داد؛ بنابراین مدرسه‌ی علوی را برای دیدارهای عمومی مردم برگزیدیم؛ بخصوص كه مدرسه علوی دو مجموعه بود و یك در ورودی از خیابان ایران داشت و یك در خروجی به طرف مدرسه‌ی رفاه و به همین دلیل مردم به راحتی می توانستند از یك در وارد شوند و امام را زیارت كنند و از در خروجی خارج شوند تا دسته‌ی دیگری بیایند. بنا به این شرایط، ‌امام را در دفتر مدرسه علوی مستقر كردیم. این دفتر سرسرایی داشت كه امام به آن جا می‌‌آمد و به ابراز احساسات مردم پاسخ می‌گفت و اگر سخنرانی داشت،‌ سخنرانی می‌كرد و دوباره به دفتر باز می‌گشت.
یكی از مسائل كه در این دیدارها مشكل‌آفرین بود نداشتن انتظامات از میان خانم‌ها بود. بعضی از روزها در اثر فشار، ‌برخی از خانم‌ها زیر دست و پا می‌ماندند و غش می‌كردند. مثلا روز اول دویست و چند نفر از خانم‌ها غش كردند و روز دوم این تعداد به چهار صد نفر رسید و روز سوم حدود 817 نفر از خانم‌ها غش كردند و چون انتظامات از آقایان بود مشكل محرم و نامحرم پیش می‌آمد. این مشكل را با بعضی از اعضای شورای انقلاب در میان گذاشتیم كه از جمله‌ی آن‌ها شهید مفتح بود. از ایشان خواستیم تا با امام مطرح كند كه خانم‌ها به دیدار معظم‌له نیایند،‌ ولی وقتی این پیشنهاد به امام داده شده بود امام فرموده بود:‌ شما فكر می‌كنید اعلامیه‌های من یا سخنرانی‌های شما شاه را بیرون كرد؟ شاه را همین بانوان محترمه بیرون كردند. شماها بروید و وسیله‌ی رفاه و آسایش آن‌ها را فراهم سازید. (8) وقتی كه این فرمان امام صادر شد،‌ قرار گذاشتیم تا از میان خود خانم‌ها انتظامات تشكیل شود تا كمتر مشكل محرمی و نامحرمی پیش بیاید؛ بنابراین دست به كار شدیم و یك روز بعد یعنی 16 بهمن انتظامات خانم‌ها تشكیل شد.
وظیفه ما هنگام دیدار امام با مردم،‌ سركشی مداوم به افراد كشیك در پشت بام بود كه مواظب اوضاع بودند. (9) یك روز كه طبق معمول برای سركشی به پشت بام رفته بودم، دیدم كه پشت در شلوغ است و مردم ازدحام عجیبی كرده‌اند پایین آمدم تا ببینم چه خبر است وقتی به كنار در رسیدم دیدم كه شهید آیت‌الله صدوقی (10)، پشت در هستند و قصد برگشتن دارند. وقتی كه ایشان را دیدم پرسیدم كه كجا می‌روید؟‌ ایشان با همان لهجه‌ی غلیظ یزدی فرمودند:‌ «آمدم امام را ملاقات كنم، گفتند ملاقات ندارد، بنابراین دارم برمی‌گردم.» این در حالی بود كه اكثر علما به دیدار امام می‌آمدند و اتفاقا آن روز عده‌ی زیادی از علما در محضر امام بودند به ایشان گفتم كه تشریف نبرند و در را باز كردیم و به زور ایشان را داخل مدرسه‌ی علوی بردیم.
از دیگر خاطرات مربوط به دیدار با امام آمدن پیرمردی لرستانی به دیدار حضرت امام بود. آن پیرمرد خیلی مسن بود و با این سن بالا،‌ در جلوی مدرسه‌ی رفاه معركه گرفته بود و مدام شعار می‌داد:‌ «‌ما منتظر خمینی هستیم،‌ هیچ جا نمی‌رویم همین جا هستیم»‌ مردم هم دور او حلقه زده بودن و شعارهای اورا تكرار می كردند من وقتی این صحنه را دیدم بالای در رفتم و گفتم:‌ «‌ پدر جان،‌ امام ملاقات ندارد.»‌ ایشان گفتند:‌ نه، دارد. گفتم:‌ پدر جان مسؤول ملاقات ها من هستم و می‌دانم كه ملاقات ندارند،‌ ولی او دوباره شروع به شعار دادن كرد و مدام شعار می داد در اثر شعارهای ایشان ازدحام جمعیت هم بیشتر می‌شد. موضوع ازدحام را خدمت امام رساندم. ایشان اجازه دادند كه مردم به داخل حیاط بیایند. وقتی در حیاط باز شد،‌ مردم یك باره ریختند و در اثر فشار مردم عده‌ای زیادی زیر دست و پا ماندند. آن پیرمرد لرستانی با كهولت سن خود را جلوی پنجره‌ای اكه امام می‌ایستادند رسانید و همانجا كاغذی از جیب خود بیرون آورد و شروع به خواندن شعر كرد. من متوجه نبودم كه چه می‌خواند، ولی همین كه شعرش تمام شد كاغذ را تا كرد و داخل جیبش گذاشت و نگاهی به امام افكند. سپس به آسمان نگاه كرد و گفت « ای امام زمان (عج)‌ مگر چنین نایبی به خو (11) ببینی» و بعد به طرف در خروجی به راه افتاد و بیرون رفت.
 تشكیل دولت موقت
روز شانزدهم بهمن، امام تصمیم گرفتند دولت موقت تعیین كنند؛ لذا آقای مهندس مهدی بازرگان را معرفی كردند. به ما ماموریت داده شد تا آمفی تاتر مدرسه‌ی رفاه را مرتب كنیم تا امام تشریف بیاورند و حكم آقای بازرگان به ایشان داده شود. آمفی تاتر آماده و تریبون هم گذاشته شد و مكان خاصی هم دركنار تریبون برای اعضای محترم شورای انقلاب فراهم گردید. آن روز امام تشریف آوردند و در جایگاه مخصوص خودشان مستقر گردیدند و اعضای شورای انقلاب اهم تشریف آوردند و در مكان های خود استقرار یافتند و آقای هاشمی رفسنجانی، حكم حضرت امام را خواندند و بعد ازآن آقای بازرگان نشست و پشت تریبون قرار گرفتند (12). من یك بار با آقای بازرگان برخوردی داشتم و آن،‌ عید فطر سال 1357 بود كه نماز عید فطر در باغ شاه‌حسینی دركرج برگزار می‌شد. درآن مراسم بعد از این كه نماز خواندیم در هنگام رفتن دیدم كه یكی از خانم‌ها – كه نسبتا پیر هم بود – حجاب درستی ندارد با توجه به این كه بیشتر خانم‌ها شركت كننده با حجاب كامل بودند،‌ حضور آن زن برایم سؤال برانگیز بود. از اطرافیان پرسیدم:‌ «این زن كیست؟» گفتند كه خانم بازرگان است. من پیش بازرگان رفتم و به او اعتراض كردم. از آن روز احساس دیگری نسبت به ایشان داشتم. وقتی هم كه در آمفی تاتر مدرسه‌ی رفاه، ‌ایشان به عنوان نخست‌وزیر پشت تریبون قرارگرفتند،‌ امام خمینی را تنها با عنوان آیت‌الله خمینی اسم بردند كه برایم گران آمد چون كه آن روزها دیگر به رهبر كبیر انقلاب،‌ امام خمینی (13) می گفتند نه آیت‌الله خمینی. جمله‌ی ایشان بدین صورت بود:‌ « اكنون كه آیت الله خمینی این سمت را (‌نخست‌وزیری)‌ به من دادند، ‌من می‌پذیرم.» آن روز از این گونه تعبیر و سخن گفتن مهندس بازرگان خیلی ناراحت شدم.
 پی نوشتها:

1. حجت الاسلام و المسلمنی دكتر محمد مفتح در سال 1307 ه . ش در همدان به دنیا آمد . وی ادبیات را نزد پدر بزرگوارش فرا گرفت و پس از درك محضر آخوند ملا علی معصومی همدانی ، راهی قم شد. وی در قم به درجه‌ای اجتهاد رسید . سپس به تحصیلات دانشگاهی روی آورد و در رشته‌ی فلسفه توانست در مقطع دكتری فارغ التحصیل شود. او از مبارزان ضد رژیم بود و به علت این مبارزات ،‌ به زاهدان تبعید شد ولی در سال 1348 پس از آزادی از تبعید كرسی استادی دانشگاه را به دست آورد و به تدریس مشغول شد وی تلاش كم نظیری را برای هم سویی حوزه و دانشگه انجام داد، تا حدی كه این هم گرایی به نام او شناخته شده است. وی در سال 1356 فعالتیهای خود را در مسجد قبا متمركز كرد و نماز عید فطر 1356 ه.ش یكی از برهه‌های حساس تاریخ انقلاب اسلامی است كه با د رایت وی و در محوطه‌ای باز به امامت سید ابوالفضل زنجانی برگزار شد. دكتر محمد مفتح در سال 1358 به دست گروهك فرقان به شهادت رسید. ( برای اطلاع بیشتر نك به : رضا گلی زواره ، شهید مفتح ، تكبیر وحدت ،‌سازمان تبلیغات اسالمی ،‌تهران 1374)
2. وقتی قرار بود امام را از فرودگاه به بهشت‌زهرا ببرم ،‌ با مقام معظم رهبری روبه رو شدم. ایشان فرمودند كه این موقعیت كمتر به دست كسی می‌افتد و بعد پرسیدند آیا حاضری این افتخار را با چیزی عوض كنی كه گفتم:‌ والله این افتخار را به هیچ چیز دیگر عوض نمی كنم.( راوی )
3. سوره‌ی بقره ، آیه‌ی 255
4. سوره‌ی قلم ، آیه‌ی 51
5. هاشم صباغیان در این باره می گوید:‌ ما در ستاد قبلا تعیین كرده بودیم كه افراد چگونه در ماشین‌ها جای بگیرند. قرار بر این شده بود كه من، حاج سید احمد آقا و شهید مطهری در عقب ماشین حامل امام باشیم و امام جلوی ماشین بنشیننند بر طبق آن قرار، ما در پشت ماشین نشستیم. آقا فرمودند :‌ پشت فقط احمد آقا بنشینند. من گفتم قرار است من و شهید مطهری هم باشیم. ایشان گفتند من محذوریت دارم،‌ من گفتم من برنامه‌ها را باید هماهنگ كنم. ایشان گفتند :‌ برنامه‌ها خودش درست می‌شود. بنابراین من و شهید مطهری در ماشین عقب، بنز نشستیم و پشت سر امام به راه افتادیم (مجله‌ی ایران فردا،‌ مقاله‌ی روزهای پر اضطراب كمیته‌ی استقبال،‌ گفت و گو با هاشم صباغیان ش 51 سال هفتم،‌ اسفند 1378 ، ص 31 )‌
6. آقای ناطق نوری در این زمینه می‌گوید:‌ «‌ ... من ماشین امام را در میان تپه‌ای از مردم دیدم و امام هم در داخل ماشین آقای رفیق‌دوست دستشان را تكان می‌دادند و به ابراز احساسات مردم پاسخ می‌دادند و آنها را تحریك می‌كردن . من شناكنان روی دستهای مردم به طرف ماشین امام رفتم . آقای رفیقدوست به محض این كه مرا دید آشنایی داد و من روی كاپوت ماشین نشستم در حالی كه ماشین (‌كاپوتش )‌ سوراخ سوراخ شده بود. در این لحظه بود كه هلی‌كوپتر رسید. وقتی هلی‌كوپتر رسید، مردم ، ماشین را به طرف هلی‌كوپتر هل دادند . جایی كه آقای رفیقدوست نشسته بود و چسبیده به در هلی‌كوپتر بود،‌ به محض این كه در باز شد به شدت به سینه‌ی وی برخرد و ایشان بیهوش شدند. آقای محمد طالقانی – كشتی‌گیر معروف و نایب رئیس كشتی در زمان ریاست تركان و رئیس فعلی فدراسیون كشتی – همراه ما داخل هلی‌كوپتر آمد .خاطرات حجت‌الاسلام و المسلمین ناطق نوری، پیشین ،‌ص 155 (‌برای اطلاع بیشتر ر. ك . به :‌ آرشیو مركز اسناد انقلاب اسلامی، ش . ب 11575 و 11754 )
7. جریان را از زبان آقای ناطق نوری می‌گویم كه گویا هنگامی كه می‌خواستند امام را از بهشت زهرا به بیرون منتقل كنند به دلیل ازدحام جمعیت ،‌ مردم از میله‌های هلی‌كوپتر آویزان می‌شدند تا این اكه دیگر انتقال به هلی‌كوپتر ممكن نشد و مخفیانه امام را به آمبولانس انتقال دادند و سپس او را بیرون از بهشت‌زهرا سوار ماشین فولكس آقای ناطق كردند و به منزل یكی از بستگانش بردند. ( راوی )
8. آقای ناطق نوری درباره‌ی بیرون بردن امام از بهشت زهرا می‌گوید: وقتی سخنرانی امام تمام شد مردم هجوم آوردند و هلی‌كوپتر هم بلند شد در حالی كه اما در وسط جمعیت گیر افتاده بود. راه پس و پیش نداشتیم و هر كس زور بیشتری داشت خودش را می‌رهانید حال شهید مفتح و انواری هم به هم خورده بود اما دو نفر پهلوان مراقب امام بودند در اثر هجوم مردم عبا و عمامه‌ی امام از سرش افتاده بود و خسته و كفته در گوشه‌ای نشسته بود. وضع این گونه بود كه من داد زدم و به مردم گفتم : آخر كار خودتان را كردید. با گفتن این جملات مردم كمی عقب كشیدند آمبولانسی آمد و آقا را داخل آمبولانس بردیم و در ماشین از طریق بلند گو اعلام كردیم حال یكی از علما بهم خورده است. مردم هم كه نمی‌دانستند امام داخل آن آمبولانس است‌، راه را باز كردند . با هزار زحمت از بهشت زهرا بیرون رفتم در حالی كه مردم با فهمیدن حركت امام ،‌ در پی ماشین می‌دویدند ولی فاصله‌ی ما با مردم زیاد بود. در جایی بیرون از بهشت‌زهرا ، هلی‌كوپتر نشست و مردم هم نزدیك بود برسند من و آقای طالقانی – كشتی‌گیر معروف – با سنگ و آجر ،‌ جلوی مردم را سد كرده بودیم. بالاخره با هزار زحمت امام را سوار هلی‌كوپتر كردیم و به راه افتادیم و در هلی‌كوپتر علاوه بر امام وحاج سید احمد آقا و خلبان ،‌من و آقای طالقانی هم بودیم ( همان ،‌ص 159 )‌
9. آقای ناطق نوری (علی‌اكبر )‌معتقد است :‌ « كه دلیل این كه پیشنهاد منع ملاقات خانم ها داده شد امنیتی بود چون هراس از این داشتیم كه مبادا خانمی اسلحه ای را زیر چادرش پنهان باشد و بخواهد در فرصت معین و در ازدحام جمعیت به امام و یا دیگران شلیك كند. برای اینكه این نگرانی را برطرف كنم « از این راه وارد شدم» یعنی غش كردن خانم‌ها و محرم و نامحرم بودن را خدمت امام مطرح كردم و گفتم كه گاهی بعضی از اعضای بدنشان پیدا می‌شود پس ملاقات خانم‌ها تعطیل بشود بهتر است،‌ ولی وقتی امام سخنان مرا شنیدند با قیافه‌ای جدی فرمودند:‌ «‌ شما فكر می‌كنید اعلامیه‌های من و شما شاه را بیرون كرد؟‌ همین خانم‌ها بودند كه شاه را بیرون كردند» و این مطلب را دوبار تكرار كردند و بعد از دستور امام بود كه انتظامات خانم‌ها سازماندهی گردید» (‌خاطرات ناطق نوری،‌ پیشین ، ص 165 )‌
10. قبل از ورود امام به مدرسه‌ی رفاه، تعدادی از برادران انتظامات را در پشت بام‌ها متمركز كرده بودیم تا مراقب اوضاع باشند و اگر احیانا موردی دیدند اطلاعدهند تا اقدام شود. وظیفه‌ی آنها كشیك دادن بود . ( راوی )
11. آیت‌الله شیخ محمد صدوقی در سال 1284 ه ش در یزد بدنیا آمد. تحصیلات خود را در مدرسه‌ی عبدالحریم خان یزد آغاز كرد و در سال 1348 ه.ق برای ادامه‌ی تحصیلات به اصفهان رفت و در مدرسه چهارباغ مشغول به تحصیل شد. یك سال بعد به قم رفت و در آنجا اقامت گزید و تحصیلات خود را ادامه داد. وی با فداییان همكاری داشت و حتی آنها را درخانه‌ی خود پناه داد. در سال 1330 ه.ش به یزد بازگشت و در آنجا دست به فعالیت‌های فرهنگی از جمله تاسیس مساجد و مدارس زد با آغاز نهضت حضرت امام،‌محوریت مبارزه با رژیم در یزد را برعهده گرفت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی،‌نماینده امام و امام جمعه‌ی یزد شد و در اولین مجلس خبرگان كه جهت تدونی قانون اساسی تشكیل شد،‌ شركت داشت. وی در 11 تیر ماه 1361 پس از برگزار كردن نماز جمعه توسط منافقین به شهادت رسید (برای اطلاع بیشتر ر. ك . به : شهلا بختیاری ، شهید صدوقی ،‌زندگی ، مبارزات و عملكرد ها ،‌مركز اسناد انقلاب اسلامی تهران 1378)
12. خواب
13. برای اطلاع بیشتر ر. ك به :‌ خاطرات ناطق نوری ،‌ص 166
14. به طور رسمی برای اولین بار لفظ امام را برای حضرت امام خمینی،‌ حجت الاسلام دكتر حسن روحانی در ختم مرحوم حاج سید مصطفی خمینی در مسجد ارك تهران به كار بردند. اما قبل از ایشان ،‌ در اشعار نعمت‌الله میرزازاده با تخلص م. آزرم در سال1344 این لقب به كاربرده شده است . ر. ك. به «‌مصطفی فیض توصیف خاكیان از آفتاب ،‌مركز اسناد انقلاب اسلامی ،‌ تهران 1381 ،‌ ص 125