سند مخالفت امام با ترور شاه / خاطرات آیت‌الله انواری به کوشش رسول جعفریان

آیت‌الله انواری از سال ۱۳۴۴ تا سال ۱۳۵۶ به جرم مشارکت در قتل حسنعلی منصور و همراهی با گروه های مؤتلفه اسلامی در زندان بود. طبعا از این زمان طولانی خاطرات زیادی داشتند اما فرصت ما چندان نبود که بتوانیم به تفصیل وارد بحث شویم. با این حال لطف کردند و در جمع سه جلسه اجازه دادند من خدمتشان برسم و مطالبی را یادداشت کنم.
                                 
در آبان ۱۳۸۰ (شعبان سال ۱۴۲۲) در سفر عمره در خدمت شماری از اساتید و دوستان و برجستگان روحانی بودم. از آن جمله حضرت آیت‌الله انواری بود که با اخلاق خوش و مزاح های ملیحش جلسات را شاد و شاداب می‌کرد. خداوند شفایش دهد.
فرصت را مغتنم شمرده از ایشان خواهش کردم تا در فرصت هایی که مناسب می‌دانند، گوشه‌ای از خاطرات خود را از رویدادهای پیش از انقلاب بیان کنند. ایشان به زحمت پذیرفتند. من ضبط نداشتم اما به سرعت آنچه را که می‌فرمودند می‌نوشتم.
آیت‌الله انواری از سال ۱۳۴۴ تا سال ۱۳۵۶ به جرم مشارکت در قتل حسنعلی منصور و همراهی با گروه های مؤتلفه اسلامی در زندان بود. طبعا از این زمان طولانی خاطرات زیادی داشتند اما فرصت ما چندان نبود که بتوانیم به تفصیل وارد بحث شویم. با این حال لطف کردند و در جمع سه جلسه اجازه دادند من خدمتشان برسم و مطالبی را یادداشت کنم.
از مطالبی که ایشان در آن چند جلسه فرمودند، دفترچه‌ای فراهم آمد. مدتی قبل آن دفتر را ملاحظه کرده و احساس کردم نکات جالبی برای عرضه دارد، به خصوص که صراحت ایشان در مواردی قابل ستایش است.
مهمترین موضوعاتی که در این خاطرات به آن توجه شده است یکی ترور منصور و پیش زمینه‌های آن است. به خصوص این نکته که امام به هیچ روی اجازه ترور نخست وزیر وقت را نداد و از اساس با ترور مخالف بود. به عکس آیت‌الله میلانی اجازه ترور شاه را داده و یاران مؤتلفه که دسترسی به شاه نداشتند، منصور را ترور کردند. این به رغم آن بوده است که آیت‌الله میلانی با ترور نخست وزیر به این دلیل که بلافاصله کسی دیگر را جای او می‌گذارند، مخالف بوده است.
نیز نکات جالبی در باره آقای شهید مطهری، هاشمی رفسنجانی و نیز مطالبی درباره ربانی شیرازی و نیز رجوی دارد. همچنین خاطراتی از زندان، درسهای تفسیر آیت‌الله طالقانی و فقه آیت‌الله منتظری در زندان از نکات دیگری است که ایشان از آنها یاد کرده است.
خاطرات ارائه شده تقریبا فاقد نظم و نسق منطقی است اما تقریبا همه مطالب آن سودمند و برای شناخت برخی از موضوعات جالب است. من کوشش کردم تا نوعی ترتیب زمانی به آنها بدهم که البته در این کار کاملا توفیق نداشتم.رسول جعفریان ـ ۱۲/۱/۱۳۸۶
 
● یادی از مرحوم نواب صفوی و آیت‌الله خوانساری
مرحوم نواب آمد ما را ببرد داخل خودشان. من با سید هاشم حسینی که شرح توحید صدوق و حاشیه بر شرح تجرید علامه دارد، رفیق و هم صحبت بودیم. نواب آن قدر آمد سراغ ما و حسینی را بالاخره برد. من به نواب گفتم من تو را آدم معمولی نمی‌دانم. گفت: یعنی من دیوانه‌ام؟ من گفتم: نه ولی حرف‌ها عجیب است. در نشریه‌شان هم حرف‌های بی‌پایه دیدم که یکبار بردم همان محل دفترشان اینها را نشان دادم. خیلی شلوغ بودند. وقتی زندان بود. زمان مصدق چند بار هم دیدنش رفتم. یک مأمور می‌گفت: یک ریش قرمز مقدس برایش پول می‌آورد. که بود، نگفت. البته وضعشان خوب نبود، قرض می‌کردند. سید هاشم حسینی یکبار به من گفت: بچه‌ها وضعشان خوب نیست، برو از شجاعی که یک بازاری بود پول بگیر. رفتم اما شجاعی ترسید. بحث قرض بود. گفتم سید هاشم سفارش کرده، بالاخره دویست هزار تومان داد. سر موعد که رسید، سید هاشم گفت: باید پول را بدهیم. تو می‌توانی کاری بکنی. گفتم چه. گفت: بدهی سهم سادات کسی دارد. اگر آقای خوانساری قبول کند می‌شود درستش کرد. من رفتم پیش آقای خوانساری. گفتم: شما آقا سید هاشم حسینی را می‌شناسید؟
گفت: آری.
گفتم: یک چنین مسئله‌ای هست. خوانساری گفت: سیاست و آخوند؟ خوب نباید در سیاست دخالت کنند.
البته من نگفتم فدائیان. گفتم این قرض سید هاشم است که البته آقای خوانساری می‌فهمید. کاغذی برده بودم. یک آقا نجفی آنجا بود. کاغذ را رفت داد به آقای خوانساری تا آقا بنویسد: آقا سید هاشم از اعلام است. خوانساری گرفت و آقای خوانساری گفت تجربه نشان داده، سیاست به آخوند نمی‌آید. چند مثال هم زد که دخالت آخوند در سیاست مشکل درست کرد. بعد نوشت شما می‌توانید؛ شما می‌توانید. سهم سادات که با من دست گردان کردید به ساداتی که می‌شناسید بدهید. یعنی کلی نوشت که ما البته پول را گرفتیم و به حاج محمود شجاعی دادیم. شجاعی گفت: من یقین داشتم این پول بر نمی‌گردد.

▪ امام و نامه‌ای که برای آیت‌الله حکیم نوشت
اما قصه‌ دیگری با امام داشتیم. این قبل از زندان بود. یک آقایی به نام امامی واسطه بود. از قم آمد به مسجد من. یک نامه‌ای از آقای خمینی برای من آورد. شما این نامه را برای آقایان تهران بخوانید و بعد نامه را پست کنید برای آقای حکیم. همین امامی به من گفت: آقای خمینی به من گفت: من آقای حکیم را از اوضاع و لوایح شش‌‌گانه مطلع کرده بودم. اما ایشان گفته: خبر ندارم! حالا این نامه برای ایشان است. خطاب نامه با آقای حکیم بود که مسائلی در ایران می‌گذرد و چون شما مرجع بزرگواری هستید من می‌خواهم از مسائل داخل ایران شما را آگاه کنم. شما اقدام بفرمایید. ما پشت سر شما حرکت خواهیم کرد. امام می‌خواست مسئله حل شود. نمی‌خواست خود رهبری کند. امام افزوده بود که من مطلع شده ام که پسر رضا خان تصمیم گرفت تا این اصل متمم قانون اساسی درباره رسمیت اسلام و مذاهب جعفری را با یک قیام و قعود از قانون اساسی حذف کند. بعد افزوده بود که نباید بگذاریم. اگر شما محذور دارید من وظیفه خود می‌دانم که اقدام کنم. رفتم منزل اخ الزوجه خودم آقای انصاری. آقای شیخ بهاء‌الدین محلاتی هم مهمان بود. علمای تهران هم بودند. من نامه را بردم آنجا، چون سفارش شده بود آقایان نامه را بخوانند. یکی عنوان آقای حکیم که عظمی می‌خواهد؛ دیگری نامه تاریخ نداشت. نامه را فردای آن روز بردیم قم. امام عصبانی بود. سلام و احوالپرسی کردم. اول از امضا شروع کردم و تاریخ که ایشان تاریخ گذاشت. وقتی صحبت عنوان آقای حکیم را مطرح کردم با عصبانیت گفت: اصل اسلام در خطر است اینها دنبال عناوین هستند. به خدا تا وقتی یک قطره خون در بدن من هست نمی گذارم پسر رضا خان این مسئله را حذف کند. بعد نامه را به وسیله کسی به نجف فرستادم. ایشان گفت: والله تا خون در رگ های من است و نفس می‌کشم نمی گذارم این کار را پسر رضا خان عمل کند. وقتی من مردم تکلیف ندارم هر کاری خواستند بکنند.شواهدی هم امام آورد که در کتاب های درسی مسئله زردشتی گری را زیاد عنوان می‌کنند و می‌خواهند این‌ها را علم بکنند و این مقدمات کار است. آقای حکیم هم اقدام نکرد و امام خودش اقدام کرد.

▪ مخالفت امام با ترور شاه و نخست وزیر
اما راجع به منصور: آقای اسلامی در شورای مرکزی مؤتلفه بود. من در شورای روحانی بودم. از طرف شورا می‌آمد. در مسئله منصور آقای صادق امانی آمد منزل ما و گفت: با اعلامیه کار درست نمی شود. این هنوز زمان اسدالله علم بود. صادق می‌گفت: علم را بکشیم. چند سؤال کردم و گفتم: چه می‌خواهی؟ گفت: از آقا بپرسید که ما مجازیم بزنیم؟
گفتم: کسی هست که بزند؟ گفت: آری، هستند جوان هایی که این کار را بکنند.من گفتم: این تبعاتی دارد، دستگیری دارد، اعدامی دارد.
باز گفتم‌: کسانی هستند؟گفت: آری.
گفتم: «باعث امیدواری است» که بعد همین جمله زمینه‌ محاکمه ما شد. آقای ید الله جلالی فر تجارت خانه داشت. به من می‌گفت:‌کی قم می‌روی؟ من می‌خواهم حاج آقا را ببینم. بعد از نماز مغرب و عشا راه افتادیم به سوی قم. او پول آورده بود. یازده شب رسیدیم. ساعت دوازده رفتیم خانه آقا. دیدم در بیرونی، خلخالی، آقا مصطفی و توسلی صحبت می‌کردند. از دیدن من تعجب کردند. گفتم‌: می‌خواهم آقا را ببینم. آقا مصطفی رفت آقا را بیدار کرد. رفتم خدمت حاج آقا که لب تخت نشسته بود. جلالیفر هم آمد دست حاج آقا را بوسید. آقا از ایشان پرسید چه لزومی داشت این وقت شب بیایی؟ آقای انواری هم وکیل من بود. جلالی فر گفت: بله ولی می‌خواستم خدمت شما برسم. امام هم پول را قبول نکرد و گفت: با ایشان حساب کنید که همان جا ما این کار را کردیم. بعد حاجی رفت. عذر خواستم که برای این کار نیامدم. بعد مسئله را طرح کردم. مؤتلفه می‌خواهند دست به اقدامات تند بزنند. می‌گویند دوره اعلامیه گذشته است، باید یک کاری کرد.
امام اوّل یک داستان تعریف کردند. فرمودند یکی از دوستان ما این جا آمد و اسلحه اش را درآورد و گذاشت جلو من و گفت: من فردا دیداری با علم دارم. اگر اجازه بدهید علم را در دفترش می‌کشم. به او گفتم: نه، ما تازه اول کارمان است. خواهند گفت اینها منطق ندارند. بگذارید اینها را به مردم بشناسانیم. باید بگوییم اینها فساد آورده‌اند و ادعای اصلاحات دارند. بگذارید بشناسانیم آرام آرام. بعد مردم تکلیف خود را می‌دانند. معین نکنید. صبح مکلف هستی بروی تهران و بگویی این کار را نکنید. این شب پنجشنبه بود. شب را به تهران برگشتیم. سر راه رفتم محل تجارت صادق امانی. خودش نبود. پرسیدم حاجی کجاست؟ گفتند رفته سرکشی به چند جا بکند.در راه او را دیدم وپیغام امام را دادم و گفتم: ایشان مرا تکلیف کرده که نکنید، به ما ضرر می‌زند. این بود تا این که اسدالله علم سقوط کرد. بعد حسنعلی منصور آمد سر کار؛ وضعیت تغییری نکرده بود. امام کارهایش را می‌کرد و مؤتلفه اعلامیه می‌داد؛ تا ماه رمضان رسید. صبحی بود کتابدار کتابخانه مجلس (آقا بهاء دایی من)به من زنگ زد: خبرداری؟ گفتم: چه؟ گفت: منصور را زدند. مگر شما خبر ندارید؟ گفتم‌: اصلا خبر ندارم. روزنامه‌ها در آمد. چند اسم بود که از دوستان ما هستند. کم کم در آمد که مؤتلفه این کار را کردند در شاخه نظامی. بخارائی، مرتضی نیک نژاد، صفار هرندی و صادق امانی (۳۳ یا ۳۴ ساله بود).

در این وقت آقای فومنی درگذشت. تشییع مفصلی از او شد. بچه‌ها در تشییع بودند. به عسکراولادی نزدیک شدم و پرسیدم. گفت: آری بچه‌ها زدند. شب روزنامه درآمد. اسم شهاب و صادق امانی و مهدی عراقی و بخارائی بود. اینها بود. ما یک اشتباه کردیم. من زنگ زندم منزل حاج سعید امانی. سلام کردم. دیدم گرم نمی گیرد. اطلاعات آمده بود و تلفن را به اداره برده بود. و خود او را هم گذاشته بودند بالای تلفن و مأمور هم کنارش ایستاده بود. هر چه پرسیدم جواب سر بالا داد. پس فردا آمدند سراغ من. چون من اسم صادق را در تلفن گفتم. از او پرسیده بودند،‌ او هم گفته بود من هم از آقای انواری پرسیدم. ایشان از آقا پرسیده بود. ایشان ما را نهی کردند. گفته بودند: خود انواری نظرش چه بوده؟ جوری گفته بود که گویی من موافق بوده ام. (همان کلمه «باعث امیدواری است») و فتوای قتل منصور را من داده ام. بالاخره آمدند سراغ من. آمدند منزل.
همان وقت آقای میلانی یک نامه نوشته بود و راجع به مؤتلفه بود. من وارد اتاق شدم و نامه را دادم به همسرم تا بگذارد در جیبش. آقای میلانی اصل مؤتلفه را درست کرد، بعد امام آمد و این‌ها را تأیید کرد. اگر نامه های آقای میلانی را دیده بودند برای ایشان بد می‌شد. بعد آمدند همه کتاب های بازرگان و نهضت آزادی را جمع آوری کردند. بعد ما را بردند اداره اطلاعات. (ما یک شرح حال برای آقا تهیه کرده بودیم.)
شب قبل من خواب دیده بودم که از یک در چرخان مرا بردند یک سرسرا و وارد حیاط کریدوری کردند. دیدم از پله هایی مرا بالا بردند. از پله‌ها که بالا رفتم خواب دیدم شلیک کردند. احساس کردم من زخمی شدم. فردا همان جا مرا بردند. یک ماه ما را نگه داشتند و بازجوئی هم نکردند. بعد بردند کمیته مشترک. احمد شهاب و رضوی هم آن جا بودند. ۲۰ روزی کمیته مشترک بودم. بعد از آن مرا به قزل قلعه، بند ۱ بردند. دیدم تعدادی از بچه های ما آن جا بودند. الته درجه دو ها. در آن جا شکنجه می‌کردند و از آنها اعتراف می‌گرفتند. یک ماه ماندیم. به ما چیزی نگفتند. آقای هاشمی را من آن جا دیدم که البته از هم جدا بودیم. ولی در هواخوری از دور همدیگر را می‌دیدیم. هاشمی را متهم کرده بودند که درکتک زدن به رئیس شهربانی دست داشتند. چون چیزی به شیخ غلامرضا پیشکار شریعتمدار گفته بود. او هم خبر داده بود و او را متهم کرده بودند رابط علما و انقلابیون بوده. با سیگار او را خیلی اذیت کرده بودند. در تمام این مدت گروه اول را بازجویی کرده،‌ محاکمه کرده و همه را آماده کرده بودند. و بعد همه را یک جا آوردند و ما را هم محاکمه کردند. ما را به عنوان محرک آوردند. چند روزی بودیم تا ما را خواستند. تیمساری بود. خیلی مؤدبانه صحبت می‌کرد. برای من سفارش شده بود. به من حتی یک تلنگر نزدند. بی ادبی هم نکردند. خوب بقیه همه چیز را گفته بودند. گفت: چند سؤال دارم. چایی آورد و سیگار داشتم، برایم روشن کرد. بعد شروع کرد از روابط ما با حاج صادق و جلسات و ارتباط با مؤتلفه سخن گفت. از آقای امانی گفت که نزد شما می‌آمده و از شما پرسیده؛ چرا سراغ شما آمده است؟ می‌نوشت و بنا بود من جواب را بنویسم.گفتم نمی دانم باید از خود او بپرسید چرا سراغ من آمده. از مسجد و جلسات پرسید، گفتم. گفت: نظر شما چه بود ؟
گفتم: من نظری نداشتم. من از مرجعش سؤال کردم و ایشان نهی کردند و امانی هم نکرد (مربوط به زمان اسدالله علم بود ).از آشنایی با بخارایی و غیره پرسیدکه گفتم: آشنایی ندارم اینها در حوزه های دیگر بوده‌اند.گفت: یک جلسه دیگر داریم. جلسه بعد صادق را آوردندکه از او پرسید که چرا از آقای انواری استسفار کردید.گفت: چون ایشان محل اعتماد مرجع من بود از ایشان پرسیدم. به صادق همان جا گفتم:آقای امانی شما از من فتوا خواستید؟ گفت نه. و تایید کرد که نهی آقای خمینی را من به آنها ابلاغ کرده ام.
تیمسار بهزادی گفت: لازم نبود نظام را از اقدام اینها آگاه کنید؟ من گفتم: مگر من مأمور نظام بودم؟ من امین مردم هستم. اسرارخانوادگی شان را برای من می‌گفتند. دلیلی ندارد من برای کسی خبر ببرم. ما ماندیم تا بردند دا دگاه.
در این فاصله که با بخارایی و دیگران بودیم همان جا یک جلسه تفسیر می‌گفتیم. حتی افسرها هم می‌آمدند و گوش می‌دادند. یک روز بخارایی - که می‌دانستند اینها محکوم به اعدام بودند - آمد گفت: سؤالاتی راجع به معاد دارم؛ شبها به من وقت بدهید. گفتم: باشد. بعد از صحبتهایی که شد، اجمالاً گفت: من از شما ممنون هستم. آخرین جلسه پیشانی مرا بوسید. از وی سؤالاتی کردم. دوقصه گفت. یکی این که گفت: اصلاً ما می‌خواستیم شاه را بزنیم. یک روز در روزنامه خواندم که شاه جلسه‌ای با کامیونداران دارد. من عازم شدم ببینم می‌توانم شاه را بزنم یا نه؟ صبح رفتم یک کتاب زیر بغل گذاشتم. رفتم آن محل را دیدم، شاه هم آمد. در پنج قدمی شاه قرارگرفتم. دست زدم دیدم اسلحه را فراموش کردم، چیزی که هیچ وقت فراموش نکرده بودم. چقدر ناراحت و پشیمان شدم. اسلحه‌ای بود که شاه به تولیت داده بود و تولیت به هاشمی داده بود و او به بچه هاداده بود. در واقع با هدیه شاه، منصور کشته شد. گفتم: فکرنمی کنی اگر می‌زدی، او در آن موقع جنت مکان می‌شد، اما الان ماهیت اینها بهتر روشن شده است. قبول کرد.
پرسیدم: چرا حنجره منصور را زدی؟ گفت: نمی خواستم. من می‌خواستم اول شکمش رابزنم و سرش را که پایین آورد سرش را بزنم. اما به حنجره او خورد. کسی که به مرجع تقلید من فحاشی بکند باید به همان حنجره اش بخورد.
پرسیدم فتوا را از چه کسی گرفتی؟ گفت : رفتند با آقای فومنی تماس گرفتند، ایشان فتوا داد؟گفتم: اصلاً ایشان مجتهد نیست؛ چرا این کار را کردید؟ بخارایی گفت: آقای گلزاده غفوری هم نظر داد. اینهاشاگرد غفوری هم بودند.
[چند ماه پیش از شعبان ۱۴۲۲] آقای خامنه‌ای به من فرمودند: خبری از گلزاده بگیر، یک هدیه هم ببر. من هم رفتم. خیلی تعجب کرد. همان خانه قدیمی اش بود در قلهک. (مدتی غفوری درگیلان دماوند بود) چهار اعدامی داشته که گل گذاشته بود. دو پسرش و.... گله هایی کرد.
گفت: مشغولم چیزی می‌نویسم. گاه از راه تألیفات زندگی می‌کنم. گفتم: آقای خامنه‌ای احوالتان را پرسیدند و مرا فرستادند؛ من پولی دادم (نزدیک یک میلیون تومان) پول را قبول نکرد و گفت: یک زندگی طلبگی دارم. خیلی لاغر شده و زندگی خیلی ساده‌ای دارد. بعد چند جلد کتابهایش را به من داد].آن موقع آقای مطهری با این کارها مخالف بود. می‌گفت: بچه هارا باید با اسلام آشنا کنیم. اینها می‌روند زندان، دوسه اشکال می‌کنند منحرف می‌شوند. مدرسی فر از مؤتلفه در زندان کمونیست شد که تبعیدش کردند به کرمانشاه، بعد آمد قصر،آن جا رفت پیش مجاهدین و الان خارج است. بالاخره آقای مطهری محیط زندان را آلوده می‌دانست و می‌گفت: این بچه‌ها وقتی کار حاد بکنند می‌روند زندان و منحرف می‌شوند.
من واسطه نامه های خصوصی آقای میلانی و امام بودم ونامه‌ها را رد و بدل می‌کردم و خیلی هم به آقای میلانی و روحیات عرفانی و اخلاقی او اعتقاد داشتم.

▪ ملاقات با آقای میلانی راجع به مسئله اجازه برای کشتن شاه
آقایان مؤتلفه غیر از طریق بنده، از دو طریق دیگر هم سراغ آقای میلانی رفته بودند و در هر دو راه ناکام مانده بودند. من احساسم این است که آقای میلانی به واسطه‌ها اعتماد نکرده است. بنده در ۱۴ شعبان ۴۳ مشرف شدم مشهد و رفتم خدمت آقای میلانی. رفتم نماز.
آقا سید محمد علی را دیدم. گفتم‌: کاری با حاج آقا دارم. گفتند: بیاید نماز. آن جا مجلس جشن هست متعلق به عابدزاده و بعد از جشن هم می‌رویم منزل. نماز جماعت خواندیم. بعد از نماز با آقای میلانی رفتیم به طرف جشن. خیلی چراغانی مفصلی بود. رفتیم در مجلس. مسؤولان مشهد در ایوان بودند. آقای میلانی توجهی نکرد و رفت در اتاق. بعد آمدیم منزل آقای میلانی. در آن جا حاج آقا رفیع رشتی و آقای مهدی حائری بودند. نشستیم تا رفتند. یک نفر ماند. سه نفری شام خوردیم. این آخرین ملاقات ما با آقای میلانی بود. در آن جا مسئله را عنوان کردم. ایشان نگفت کسی دیگر هم آمده است. اول پرسید: بعدش کسی هست که کشور را اداره کند؟ گفتم: هستند. گفت: شاید مقصودتان بازرگان و دوستانش هستند!
گفتم: چه اشکالی دارد؟ گفت: نه، شاه کسی دیگر را می‌گذارد. مجلس را هم منحل می‌کند. هر کاری بخواهد می‌کند، فایده‌ای ندارد.
گفتم: آقا خود شاه چطور؟ تأملی کرد و گفت: مشکلش کم‌تر از نخست وزیر است. اول سؤال کرد: هرج و مرج نمی شود؟
گفتم: نه، طرفداری ندارد. نظر داد که با کشتن شاه موافقم اما با کشتن نخست وزیر نه. ما آمدیم به مؤتلفه گفتیم.
قصه اسلحه را گفتم. تولیت اسلحه‌ اهدایی شاه را به هاشمی داد که او به مؤتلفه داده بود. در بازجویی‌ها همه اطلاعات. بالاخره این اسلحه پای عراقی نوشته شد. عراقی برای این که جریان پرونده را منحرف کند،‌ گفته بود: از نواب صفوی گرفتم. حتی ناخن های عراقی را هم کشیده بودند و لو نداده بود. نواب هم شهید شده بود، دیگر نمی شد سراغ او بروند. به هر حال این جالب بود که اسلحه‌ای با این داستان، با همان اسلحه منصور کشته می‌شود. این زمان همه شعارها علیه شاه بود. بعدها از بچه‌ها پرسیدم: چرا شاه را نکشتید؟ گفتند: ما دیدیم دستمان به شاه نمی رسد این را کشتیم.