خاطرات آيتالله حاج شيخ احمد مجتهدي تهراني از امام خميني
پس دعا كنيد آقا!
در جريان آغاز نهضت، صبح 15 خرداد بود كه از دستگيري امام مطلع شدم. جريان هم از اين قرار بود كه من به اتفاق يكي از رفقا داشتيم از جلسهاي بيرون ميآمديم كه ديديم وضعيت شهر كاملاًغيرعادي است. يك نفر به ما رسيد و گفت: «ديشب در قم آقاي خميني را گرفتهاند.» وقتي اين خبر را شنيدم، حالت كسي را داشتم كه ناگهان به برق وصل شده باشد و خيلي وحشت كردم، چون ايشان بعد از رحلت آيتالله بروجردي زير بار مرجعيت نرفته بودند و كسي كه مرجع نباشد، طبيعتاًقانوني ندارد. شديداً نگران بوديم كه نكند كاري را كه در مورد فداييان اسلام كردند، در مورد ايشان هم تكرار كنند، چون ما آنها را هم از نزديك ديده بوديم و ميشناختيم؛ ولي خوشبختانه علما از شهرها آمدند و مرجعيت ايشان را اعلام كردند و همين موجب شد كه دستگاه نتواند كاري بكند. حضور علماي بلاد در تهران، بسيار اثار خوبي داشت و بعضي از آنها بسيار استقامت كردند، چون رژيم فشار ميآورد كه برگردند. مرحوم آقاي ميلاني را كه ميخواستند براي اعتراض به تهران بيايند، برگردانده بودند؛ ولي ايشان از راه ديگري خودشان را به تهران رساندند. در همان ايام يادم هست يك روز مصادف با شهادت امام جعفر صادق (ع) بود و آقاي ميلاني در منزلي كه اقامت داشتند، مجلس روضهاي را برگزار كرده بودند. قرار بود مرحوم آقاي كافي به منبر برود، بلافاصله مأمورين آمدند و ممانعت كردند و گفتند شما حق نداريد جلسه بگيريد. آقاي ميلاني گفتند: «روز شهادت امام صادق(ع) است و اين آقا ميخواهد برود و فقط در فضايل و مناقب ايشان صحبت كند.» آنها به جد گفتند كه نميشود. آقاي ميلاني با عصبانيت به آقاي كافي گفتند: «پس دعا كنيد آقا!» مرحوم كافي با آن تيزي و زرنگياي كه داشت، دعاي فرج امام زمان (عج) «الهي عظمالبلاء...» را خواند و در خلال آن تقريباًيك شبه منبري رفت. اين حركت ايشان بسيار براي من جالب بود.
سرانجام تندروي
يكي دو سال بعد به صورت قاچاقي رفتيم عراق و خدمت امام هم رسيديم. از آن دوران چند خاطره جالب دارم. ايشان ظهرها در مسجد شيخ انصاري نماز ميخواندند. من هم علاقهمند بودم كه در آن سفر، نماز همه مراجع منجمله نماز امام را درك كنم. يكي از روحياتي كه امام داشتند اين بود كه در عين انقلابي بودن، از كساني كه در كسوت روحانيت، فقط كارشان شعار دادن و رفتارهاي احساساتي بود و به علم و تهذيب چندان اهميتي نميدادند، خوششان نميآمد. يادم هست پس از يكي از نمازهاي ظهر، يكي از همين سنخ افراد كه اسم نميبرم، از جا بلند شد كه بين دو نماز سخنراني سياسي تندي بكند و امام با اشاره دست و خيلي جدي به او گفتند بنشين! و نگذاشتند كه او حرف بزند. اين برخورد ايشان بسيار برايم جالب بود، چون بعدها ديدم كه بعضي از اين تندروها چه سرنوشتي پيدا كردند.
يكي از همين افراد كه گذارش به مدرسه ما هم افتاد، گودرزي،مؤسس گروه فرقان بود. اين فرد، اول به مدرسه ما آمد و طلبهها را تحريك ميكرد و مانع از درس خواندن آنها ميشد و حرفهاي بيربطي را اشاعه ميداد. يك روز سر درس با لحن تندي به او گفتم: «برو بيرون منافق!» و از مدرسه بيرونش كردم. او نزد بعضي از پيشنمازهاي تهران رفته و غيبت مرا كرده بود. بعدها كه او رفت و گروه فرقان را تشكيل داد و آقاي مطهري را به شهادت رساند، افرادي كه گودرزي نزد آنها غيبت مرا كرده بود، آمدند و از من حلاليت طلبيدند. كساني كه انقلابيگريشان احساسي و بيمبناست، خطرساز هستند و امام متوجه اين امر بودند.
كتابها فروشي است
نكته جالب ديگر در آن سفر اين بود كه امام از جمله مراجعي بودند كه رساله و كتابهايشان را به هيچ كس مجاني نميدادند و ميفروختند. يادم هست پسر دايي ما، آقاي حسن حبيبي، آن زمان در فرانسه بود و از من خواسته بود يك دوره تحريرالوسيله امام را در نجف تهيه كنم و برايش بفرستم. من به خودم گفتم كه ميروم خدمت امام و از خودشان ميگيرم و ميفرستم. رفتم و از امام اين كتاب را درخواست كردم و نكته جالب اينجاست كه فرمودند: «من مقيدم كتاب به فروش برود.» و با همين عبارت به من فهماندند كه در آنجا كتاب مجاني به كسي داده نميشود. من هم رفتم و آن را از كتابفروشيهاي نجف خريدم و براي آقاي دكتر حبيبي فرستادم. ايشان هم چند وقت بعد نامهايبرايم نوشت و تشكر كرد.
صدها هزار تومانت كجاست؟
ما گاهي حامل پيغامها و التماس دعاهاي مردم به امام هم بوديم. مخدرهاي در محله ما زندگي ميكرد و دختر بيماري داشت. به من گفت: «گوشوارهاي دارم كه نذر كردهام براي شفاي دخترم به حضرت امام بدهم. به ايشان بفرماييد دعا كنند دختر من خوب بشود.» آن روز آقاي لواساني هم در جلسه بود و وقتي كه من مطلب را گفتم، مطايبهاي كرد كه موجب خنده امام شد. اما دعا كردند و آن دختر هم شفا پيدا كرد و مادرشان گوشواره را داد كه ما برديم داديم خدمت امام. يك بار در يكي از ملاقاتهاي خصوصي عرض كردم كه ما دوست داريم همراه طلاب مدرسه و اهل محل و كسبه، دستهجمعي خدمت شما برسيم. ايشان فرمودند: «مانعي ندارد.» ما پيگير بوديم تا اينكه يك روز آقاي توسلي به من زنگ زد و گفت: «حدود صد نفر تشريف بياوريد!» ما قرارمان اين نبود. من هم با حالت اعتراضآميز گفتم: «بسيار خوب! من به رفقا ميگويم كه نشد.» آقاي توسلي گفت: «تهديد ميفرماييد؟» گفتم: «خير! واقعيت اين است. من چطور ميتوانم مردم را جدا كنم؟ به همه آنها وعده دادهام كه آنها را به ديدن امام ميبرم.» ظاهراً ايشان رفته و از امام سؤال كرده بود و امام فرموده بودند همه طلبهها و اهالي مسجد ايشان بيايند. ما آن روز تعداد زيادي اتوبوس گرفتيم و همه طلبهها و اهل محل رفتيم ديدار ايشان. در حاشيه اين ديدار اتفاق جالبي افتاد و آن اين بود كه در محله ما پيرمرد زحمتكشي كه ظاهراً مقني هم بود، به قدري عاشق امام بود كه بارها به من گفته بود: «اگر مرا پيش امام ببري، صد هزار تومان به تو ميدهم.» من معمولاًبه ايشان ميگفتم: «شما به آقاي لواساني مراجعه كنيد.» ميگفت: «به آقاي لواساني مراجعه ولي تا به حال نشده.» وقتي قرار شد نزد امام برويم، اين فرد را در بازارچه ديدم. صدايش زدم و پرسيدم: «ديدن آقا رفتي؟» گفت: «نه . گفتم: «صدهزار تومانت كجاست؟» گفت: «آماده است.» گفتم: «فردا بردار بياور.» كه البته ما پول اين آقا را هم گذاشتيم روي كمكهايي كه به جبهه ميكرديم و داديم به دفتر امام. شب وقتي به مسجد برگشتيم، اين آقار را ديدم و پرسيدم: «آقا را خوب ديدي؟ خوش گذشت؟» گفت: «به اندازه يك كربلا رفتن به من مزه داد.»