مواجهه غرب و اسلام سياسي در دوره معاصر (چيستي و چرايي آن)

نوشته حاضر درصدد بررسي و تحليل مواجهه غرب و گفتمان اسلام سياسي در دوره معاصر است. نخست با تحليل سويه­هاي فعال سازي اسلام سياسي مي­توان دريافت که چالش­هاي غرب و اسلام سياسي مبتني بر عناصر و نشانه­هاي استراتژيک هويتي و تمدني در ساحت عمل است. از اين­رو کليد ايجاد تفاهم و يا هرگونه خصومت، نخست در فهم بنيان­هاي معرفتي و هويتي است تا از طريق شناخت صحيح و يافتن اصول و شاخص­هاي مشترک تمدني، راه­هاي نزديکي به هم جهت رفع چالش­ها فراهم گردد. بر اين اساس، مقاله حاضر با ذکر دلايل هراس غرب از اسلام سياسي و چگونگي واکنش آنها در ساحت تمدني به تحليل اين رويارويي در دوره کنوني مي­پردازد.
واژه­هاي کليدي: هژموني، اسلام سياسي، غرب، غيريت سازي، اسلام ستيزي.
مقدمه
اسلام سياسي گفتماني است که حول مفهوم مرکزي حکومت اسلامي نظم يافته است. اين گفتمان مدعي است که اسلام از نظريه سياسي راجع به دولت و سياست برخوردار است. از منظر اين گفتمان بازگشت به اسلام به عنوان تنها راه‌حل بحران‌ها و چالش‌هاي معاصر تلقي مي‌شود، از اين رو هدف اساسي اين گفتمان بازسازي جوامع اسلامي مطابق با اصول بنيادين اسلامي است و در اين راستا کسب قدرت سياسي مهمترين دغدغه متفکران و معتقدان به آن جهت دستيابي به اهداف است. حال آنچه موجب فعال‌سازي مجدد اين قرائت در جغرافياي جهان اسلام شده است مواجهه مستقيم با فرهنگ و تمدن غرب است، چه گفتمان غرب‌گرايي در صدد انتشار و اشاعه ارزش‌ها و هنجارهاي ليبرال ـ دموکراسي غرب در کشورهاي اسلامي بوده و راه را براي هژموني و سلطه تمدن غرب هموار مي‌سازد.
از سويي با فروپاشي شوروي سابق و تغيير ساختار بين‌الملل، سخن از جنگ سرد ديگري است که اين بار نه در ساحت قدرت سخت (قدرت نظامي) بلکه در ساحت قدرت نرم و بر پايه تجديد هويت‌هاي منطقه‌اي که بر قوم و مذهب تأکيد دارند استوار شده است. اين بار نيز قدرت‌هاي بزرگ غربي به عنوان مهمترين متغير با اشاعه و ترويج ارزش‌هاي غربي در پي سلطه بر اذهان ملل شرق مي‌باشند. از سوي ديگر بخش مهمي از جغرافياي شرق را تمدن اسلامي در بر گرفته که مهمترين کانون مقاومت در برابر انديشه‌هاي غربي و مانع سلطه‌طلبي‌هاي غرب در اين منطقه است. اين هجمه موجب بيداري مجدد مسلمانان و ظهور جريان‌ها و جنبش‌هاي سياسي فکري در جهان اسلام شده است. حال گفتمان اسلام سياسي در پي مرکزيت‌زدايي از گفتمان ليبرالي غرب معاصر در سطح جهاني و نيز با انگيزه دفاع از اسلام در برابر پيامدهاي حاصل از قدرت‌هاي جهاني است. از اين رو مقاله حاضر در صدد بررسي گفتمان اسلام سياسي و مناسبات، تعاملات و منازعات آن با غرب در ساحت نظر و عمل است. در اين خصوص فرضيه‌اي اين گونه مطرح مي‌شود که چالش‌ها و منازعات بين اسلام و غرب، از نوع تمدني است و واکنش‌ها و برخوردهاي غرب با جهان اسلام موجب فعال‌سازي مجدد جنبش‌هاي اسلامي به ويژه گفتمان اسلام سياسي است.
تحولات پس از جنگ جهاني دوم، منجر به اوج گرفتن جنبش‌هاي احياگرايانه و سياسي شدن تدريجي آنان تا رسيدن به مرحله ظهور ايده حاکميت و نظام کامل اسلامي انجاميد، احياگرايي در جغرافياي جهان اسلام خود گرايش‌هاي متعددي همچون سلفي‌گرايي، نوسلفي‌گرايان، بنيادگرايي و اسلام سياسي و... دارد که همگي مبتني بر نوعي روش و تأمل در نصوص ديني استوار است. تا جايي که فهم مستقيم از نص را بهترين ابزار مشروعيت‌بخشي و يا انکار مشروعيت ظواهر عصر تلقي مي‌کند و بر اين باور است که چون اسلام نظامي کامل است و حاکميت اسلامي مهمترين رکن آن است لذا نظام اسلامي مي‌تواند جايگزين همه نظام‌هاي موجود گردد. از اين رو جريان اسلام سياسي که در چارچوب انديشه احياگرايي است براي رسيدن به قدرت سياسي و يا مشارکت سياسي فعال از طريق سازوکارهاي امروزي تلاش مي کند. بنابراين دغدغه‌ اساسي گرايش‌هاي متنوع احياگرايانه‌ در جغرافياي جهان اسلام، هويت اسلامي است. حال اسلام سياسي با هر دو وجه معتدل و افراطي و گونه‌هاي ديگر آن يکي از وجوه بيداري اسلامي است.

احياي هويت اسلامي در جوامع اسلامي پس از دوران انفعالي قرون گذشته که همواره انديشه انحطاط و عقب‌ماندگي موجب سرخوردگي مسلمانان به ويژه در ميان نخبگان شده بود، جان تازه‌اي به جنبش‌ها و جريان‌هاي فکري اسلام‌گرا بخشيد تا مجدداً با بازخواني تراث اسلامي و دغدغه اصالت و معاصرت، هويت اسلامي خويش را بازسازي و احيا نمايند. اين خيزش هويتي همراه با رويکردي تمدني در تلاش است تا بار ديگر اوج شکوفايي تمدن اسلامي را تجربه نمايد.
گفتمان اسلام سياسي حاصل تعامل در ساحت نظر و عمل است، بدين معنا که از يک سو عامل فعال‌سازي مجدد اذهان مسلمانان و جنبش‌هاي اسلامي است و از سوي ديگر توسعه و گسترش آن در ساحت عمل محصول و برآيند فعال شدن جنبش‌هاي اسلامي است. بنابراين علاوه بر فعال نمودن جنبش‌ها و جريان‌هاي فکري در سطح جهان اسلام موجب تحولات گسترده‌اي در سطح بين‌الملل و جهاني شده است. اهميت اين مسأله موجب طرح نظريه‌ها و ديدگاه‌هاي متعددي درباره چيستي اسلام سياسي و دلايل ظهور و رشد آن در جهان اسلام از سوي متفکران اسلامي و غربي شده است. هر چند اهميت اين پديده در جهان اسلام و غرب به نوعي تفاوت دارد زيرا جهان اسلام، اسلام سياسي را به عنوان پديده‌اي بومي مي‌نگرد و آن را بازگشت به هويت گذشته اسلامي خويش تلقي مي‌کند در حالي که جهان غرب، اسلام سياسي را پديده‌اي مخوف جلوه داده و آن را تهديدي جدي براي تمدن غربي مي‌انگارد.[1] از اين رو ظهور و گسترش نحله‌هاي گوناگون اسلام سياسي در کشورهاي اسلامي و به تبع آن رشد اسلام‌گرايي در کشورهاي غربي موجب نگراني غرب شده است.

1. چيستي اسلام سياسي
اسلام سياسي گفتماني است که در چهارچوب اصول بنيادين اسلامي در مواجهه با تمدن غرب و مدرنيته، در جغرافياي جهان اسلام موجب فعال‌سازي ذهن و عمل مسلمانان و متفکران اسلامي شده است. دغدغه اصلي اين گفتمان، بازسازي جامعه اسلامي مطابق با مباني و اصول اسلامي است.

اسلام سياسي و اسلام‌گرايي واژگاني مترادف و متعارف‌اند که به جاي يکديگر مورد استفاده قرار مي‌گيرند و برخلاف مفاهيمي همچون نوگرايي اسلامي، احياگرايي اسلامي، بنيادگرايي اسلامي و سلفي‌گرايي عمده جريانات و نحله‌هاي فکري ـ سياسي را در فضاي اسلامي در بر مي‌گيرند. به طوري که اين مفاهيم در عمده کشورهاي اسلامي رايج و موجب ظهور جنبش‌هاي احياگرايانه شده است. گفتمان اسلام سياسي به رغم اشتراکات اساسي، در درون خود با تمايزات و تنوعات مواجهه است به طوري که مي‌توان از جريانات مختلف اسلام سياسي سخن گفت لکن، جملگي با رويکردي انتقادي به تمدن غرب مي‌نگرند و آنچه موجب فعال‌سازي ذهن و عمل مسلمانان گشته است متغير مدرنيته و ارزش‌هاي تمدن مدرن است. از جمله گفتمان اسلام سياسي در ايران، گفتمان اسلام سياسي در جهان عرب (مصر، عراق، لبنان و...)، گفتمان اسلام سياسي در ترکيه، افغانستان، پاکستان و... که هر کدام ويژگي‌هاي خاص خود را دارد و از کشوري به کشور ديگر متفاوت است همچنين ممکن است در درون يک کشور نيز از تنوعات خاصي برخوردار باشد مانند اسلام سياسي راديکال، معتدل و اسلام سياسي فقاهتي،... تا آنجا که گفتمان اسلام سياسي توانسته است خود را به عنوان جايگزين مناسبي براي گفتمان‌هاي بحران‌زده و بي‌قرار در کشورهاي اسلامي مطرح نمايد و طيف وسيعي از نيروهاي اجتماعي را همراه خود نموده و قدرت سياسي را به دست گيرد.
اسلام سياسي در پي احياي هويت اسلامي است، زيرا پديده مدرنيته و غرب موجب تزلزل هويت اسلامي در برخي از کشورهاي اسلامي شده است. مدرنيسم غربي با ترويج انديشه سکولاريسم و تفکيک حوزه خصوصي و عمومي، دين را به عرصه خصوصي محدود کرده و از گسترش ارزش‌هاي ديني به حوزه عمومي جلوگيري مي‌کند. اسلام سياسي در برابر چنين نگرشي به انسان و دين، در صدد بازگرداندن دين به عرصه عمومي و در نتيجه ساختن هويت اسلامي در عرصه سياسي است. از اين­رو اسلام‌گرايي و اسلام سياسي، گفتماني است که اسلام را در کانون هويت و عمل سياسي خود قرار مي‌دهد.

بنابراين «اسلام سياسي» مفهومي است براي توصيف جنبش‌ها و جريان‌هاي فکري ـ سياسي در جهان اسلام که دغدغه ايجاد حکومت اسلامي داشته و گزاره‌ها، مباني و اصول بنيادين خود را در چارچوب شريعت اسلامي صورت‌بندي مي‌کند. لذا اسلام سياسي را مي‌توان به عنوان گفتماني به شمار آورد که حول مفهوم مرکزي «حکومت اسلامي» نظم يافته است. اسلام را ديني جامع تلقي کرده که از نظريه‌اي درباره دولت و سياست براي تدبير امور اجتماعي برخوردار است و به پيوند وثيق ميان دين و سياست معتقد است و نص را به عنوان مهمترين منبع کشف احکام معطوف به اداره جامعه دانسته و در کانون توجه معتقدان به آن است.
در اين نگرش به اسلام، که سياست را جزء ذات اسلام مي‌داند و سياسي شدن و فعال شدن جنبش‌هاي اجتماعي معاصر در کشورهاي اسلامي را پديده‌هايي صرفاً معطوف به بحران‌هاي اجتماعي نمي‌داند، به عبارت ديگر، علت ظهور جريانات سياسي ـ فکري اخير در کشورهاي اسلامي را دلايل جامعه‌شناختي نمي‌داند بلکه قائل به نظام سياسي اسلام است که براي تدبير امور اجتماع صاحب نظريه سياسي است.
از منظر اين گفتمان، هجمه غرب به جهان اسلام به ويژه در سده اخير موجب بدگماني به بُعد سياسي اسلام شده است، چرا که آنها سياسي بودن اسلام را تهديدي جدّي به هويت و منافع خود تلقي نموده و تا جايي که از آن تعبير به هراس بنيادين مي‌کنند. حال آنچه موجب فعال‌سازي مجدد اين گفتمان در جغرافياي جهان اسلام شده، هجوم فرهنگ و تمدن غرب است. از اين رو اين گفتمان، تنها راه‌حل بحران‌هاي جامعه معاصر را بازگشت به اسلام و تشکيل حکومت اسلامي براي اجراي شريعت اسلامي دانسته و بازسازي جامعه براساس اصول و مباني اسلامي هدف اساسي اين گفتمان است و دستيابي به قدرت سياسي را مقدمه‌اي ضروري براي اهداف خود تلقي مي‌کند.

گفتمان‌هاي اسلام سياسي، برخلاف بنيادگرايان و سنت‌گرايان، غرب و مدرنيته را به طور کامل نفي نمي‌کنند، بلکه مي‌کوشند تا اسلام را با جامعه مدرن سازگار نشان دهند، هر چند اينان جنبه‌هاي سکولار تمدن غرب را نفي کرده و مشکل جوامع معاصر را به دوري از دين و معنويت نسبت داده و راه‌ رهايي از آنها را توسل به ارزش‌هاي ديني و بازگشت به اسلام مي‌دانند. در واقع اسلام سياسي در پي ايجاد نوعي جامعه مدرن اسلامي است که در کنار بهره‌گيري از دستاوردهاي مثبت تمدن غرب از آسيب‌هاي آن به دور باشد.[2] در حالي که بنيادگرايي، واژه‌اي است که براي تبيين و توصيف جنبش‌هاي فکري ـ سياسي اسلامي مورد استفاده قرار مي‌گيرد. اين واژه ريشه غربي دارد و برگرفته از حرکت اعتراضي مسيحيان پروتستان در آمريکا در اوايل قرن بيستم است.[3] از اين رو نمي‌تواند معنا و مفهوم جريان‌هاي اسلامي را در جهان اسلام توضيح دهد. بنيادگرايي را غربيان پس از انقلاب اسلامي ايران براي اشاره به گفتماني که دشمن ارزش‌هاي فرهنگي غرب است برگزيده‌اند[4] و در آن نوعي گذشته‌گرايي همراه با بار منفي نهفته است.
هر چند برخي مفهوم راديکاليسم اسلامي را با مفهوم بنيادگرايي اسلامي يکي مي‌انگارند، اما به نظر مي‌رسد راديکاليسم ناظر به نوعي عمل‌گرايي افراطي است و بيشتر وصف کُنش و رفتار سياسي است و در معناي آن نوعي افراط نهفته است و همواره تؤام با خشونت بوده و اهداف خويش را از اين طريق دنبال مي‌کند در حالي که بنيادگرايي ضرورتاً توأم با خشونت نيست. هر چند با نوعي عمل‌گرايي همراه است اما افراطي نيست بلکه تنها در چارچوب سنت گذشته به دفاع از ارزش‌هاي مذهبي مي‌پردازد. در حالي که گفتمان اسلام سياسي ضرورتاً سنتي و در چارچوب سنت نيست و در برخي از جريان‌هاي اين گفتمان نشانه‌هاي مدرن با تفسيري کاملاً جديد از مذهب، با مرجعيت اسلام وجود دارد. بنابراين يکي انگاشتن مفاهيمي چون بنيادگرايي، راديکاليسم، سلفي‌گرايي با اسلام سياسي روا نيست بلکه در عين مشترکات فراوان، تفاوت‌هايي نيز با يکديگر دارند.

اسلام‌گرايان و بنيادگرايان در عمل به قرآن و سنت و نيز در اجراي شريعت با يکديگر هم‌آوا هستند. اما از چند جهت با يکديگر اختلاف نظر دارند. از جمله اسلام‌گرايان، اسلام را کلي و معطوف به تمام زمان‌ها و مکان‌ها مي‌دانند و در حوزه سياست نيز بدين امر معتقدند. بنابراين صرف وجود مسلمانان در جامعه، جامعه را اسلامي نمي‌کند بلکه اسلام بايد اساس و بنياد آن جامعه را شکل دهد. از منظر اسلام‌گرايان انقلاب عليه حکومت‌هاي منحرف و وجود مسلمان ضروري است اما مسأله عمل و چگونگي آن در اين مرحله اسلام‌گرايان را به دو دسته انقلابي و بنيادگرا تقسيم مي‌کند. همچنين اسلام‌گرايي تجدد را ضروري نمي‌داند اما همواره در صدد تطبيق جامعه با نظام تجددگرايانه است و نيز اختلاف ديگر اسلام‌گرايان و بنيادگرايان مسأله زن است. اسلام‌گرايان در کل با تعليم، تعلم و اشتراک زنان در امور اجتماعي موافقند؛ زيرا زن در نظر اسلام‌گرايان مبارزي است که تحصيل مي‌کند، حق کار کردن دارد اما مشروط به رعايت حجاب اسلامي است. در حالي که در انديشه بنيادگرايي زن از موقعيت اجتماعي چنداني برخوردار نيست.[5]

2. سويه­‌هاي فعال‌سازي اسلام سياسي
1. هژموني‌گرايي سياسي غرب
هژموني‌گرايي سياسي غرب مهمترين عامل واکنش از سوي کشورهاي شرق به ويژه جهان اسلام است که به وضوح از قرون وسطي تاکنون شاهد آن هستيم. به نحوي که مي‌توان جنگ‌هاي صليبي را به عنوان نخستين منازعات بين غرب و مسلمانان نام برد. آنچه در دوره معاصر اين تضادها و منازعات را شدت مي‌بخشد نظام سرمايه‌داري است. نظام سرمايه‌داري الگوها، نظام‌ها و ارزش‌هايي که در پيوند با سرمايه‌داران و صاحبان زر و زور باشد را در سطح جهان اشاعه مي‌دهد، اِمانوئل والرشتاين علت اصلي منازعات در سطح جهاني را ماهيت نظام سرمايه‌داري مي‌داند. در اين روند، نظام سرمايه‌داري در مرکز کشورهاي غربي ايجاد شد و به گونه‌اي تدريجي از تکامل ابزاري و عقلاني برخوردار گرديد. به هر ميزان که چنين تکاملي ايجاد گردد، امکان جدال و رويارويي جهان غرب با ساير حوزه‌هاي اقتصادي، استراتژيک و تمدني افزايش بيش‌تري پيدا مي‌کند.[6]

بنابراين جوهره اصلي تمدن غرب را نظام سلطه شکل مي‌دهد و همواره در صدد ارتقاي قدرت سخت و نرم در سطح جهاني است. در مقاطع مختلف تاريخي نظام سلطه با ابزارهاي گوناگون در صدد رويارويي و جدال با تمدن‌هاي شرقي به ويژه تمدن اسلامي بر آمده است. اگر چه برخي سخن از افول غرب مي‌گويند لکن اين به منزله کاهش منازعات و جدال غرب و اسلام نيست و چه بسا به اين بحران شدت مي‌بخشد و از تمام امکانات خويش جهت اقتدار خود در جهان استفاده مي‌کند. زيرا تمدني که در وضعيت افول قرار گيرد، جهت حفظ موقعيت و جايگاه خود در سطح جهاني به جدال‌گرايي روي مي‌آورد. از اين رو مي‌توان گفت اين وضعيت موجب کاهش منازعات در سطح تمدني ميان اسلام و غرب نمي‌گردد.
از سويي کشورهايي که در شرايط هژموني‌گرايي قرار مي‌گيرند، در تلاشند تا از يک سو ابزارهاي مادي و عناصر قدرت خود را تقويت نموده و از سوي ديگر قابليت‌هاي اجرايي و ابزاري خود را توجيه و عقلاني کنند. به گونه‌اي که در اين وضعيت بيشترين استفاده را از آموزه‌هاي مذهبي جهت توجيه رفتارهاي جهاني خود مي‌برند. براي نمونه به نظر مي‌رسد آمريکايي‌ها بيش از ساير کشورهاي غربي در وضعيت سلطه‌طلبي براساس آموزه‌هاي مذهبي عمل مي‌کنند. زيرا مذهب يکي از مهمترين شاخص‌هاي ارتقاءدهنده موقعيت آمريکا محسوب مي‌شود. به گونه‌اي که هانتينگتون بر ضرورت حداکثرسازي قدرت ديني جهت تقويت هويت تأکيد مي‌کند:

پروتستانيزم آمريکايي به وجود تضاد اساسي ميان خير و شر، حق و ناحق اعتقاد دارد. آمريکايي‌ها معتقدند که تحت هر شرايطي، رهنمون‌هاي کلي مطلق و روشني در مورد خير و شر وجود دارد... آمريکايي‌ها دائماً بر وجود شکاف ميان استانداردهاي مطلقي که بايد بر رفتار افراد و ماهيت جامعه‌شان حاکم باشد، تأکيد مي‌کنند.[7]
بنابراين غرب معاصر جهت توجيه رفتارهاي سياسي و هجمه‌هاي فرهنگي و نظامي به شرق و جهان اسلام از مذهب استفاده مي‌کند و براي خود رسالتي در سطح جهاني جهت انتشار و اشاعه ارزش‌هاي فرهنگي غرب مد نظر دارد. اين رسالت‌گرايي غرب موجب حس برتري‌جويي به هنجارها، نمادها، ارزش‌ها و به طور کلي فرهنگ و تمدن غرب در ذهن انسان غربي ايجاد مي‌کند. حال اين ويژگي و مؤلفه با آموزه‌هاي شرقي به ويژه تمدن اسلامي سازگار نيست و موجب واکنش‌هاي متعددي از سوي متفکران اسلامي شده است که نظريه‌ها و جريان‌هاي مختلف فکري ـ سياسي را در مواجهه با غرب به همراه داشته و باعث فعال‌سازي مجدد انسان مسلمان در دوره معاصر شده است.

2- 2. هژموني‌گرايي فرهنگي غرب از طريق هنجارسازي در سطح جهاني
تمدن غرب مي‌کوشد تا جايگاه و موقعيت خود را از طريق توليد ارزش‌ها و هنجارهاي بين‌المللي و گسترش آن به کشورهاي ديگر تثبيت نمايند. در اين راستا جهت سلطه بر اذهان انسان شرقي و امتناع آنان در پذيرش توليدات فرهنگي و ارزشي غرب، از طريق ابزارهاي نرم قدرت استفاده مي‌کنند. زيرا قدرت نرم بيانگر جلوه‌هايي از هنجارسازي سازمان‌يافته است و به عبارت ديگر قدرت نرم ترکيبي از شيوه‌هاي آمرانه و متقاعدکننده‌ مي‌باشد. آنچه مي‌تواند هنجارهاي غربي همچون آزادي‌خواهي، برابري، دموکراسي، جامعه مدني، حقوق بشر، قانون‌گرايي را در شرايط کنوني، جهاني و مورد پذيرش افکار عمومي جهان نمايد تنها مکانيزم‌هاي نرم قدرت است که توأم با اقناع و رضايت است. از اين رو به نظر مي‌رسد هنجارسازي در سطح جهاني شگرد ديگر غرب است که به موازات الگوهاي سخت قدرت، تلاش مي‌کند از طريق الگوهاي متقاعدسازي بهره گرفته و ارزش‌ها و هنجارهاي خود را جهاني نمايد و اين هنجارسازي خود روشي است براي به چالش کشيدن جريان‌هاي طردکننده انديشه‌هاي غربي. اين روش مي‌تواند غرب را به دو سلاح سخت و نرم قدرت رهنمود سازد که در صورت موفقيت هژموني و سلطه خود را با هزينه‌هاي کمتري ايجاد خواهد کرد. حال اين نوع از رفتارها و توليدات ارزش‌ها و هنجارسازي‌ها موجب فعال شدن جريان‌ها و نحله‌هاي فکري ـ سياسي در کشورهاي اسلامي شده است که هر کدام به نحوي واکنش نشان داده و غرب و تمدن غربي را به چالش مي‌کشند. زيرا اين ارزش‌ها و هنجارها را مطابق با اصول و مباني اسلامي نمي‌داند. گفتمان اسلام سياسي بيشترين حملات را به اين آرمان‌هاي غربي از خود نشان داده است چه از منظر اين گفتمان، کشورهاي غربي در صددند تا با تأکيد بر موضوعاتي همچون دموکراسي، حقوق بشر، آزادي و... چهره امپرياليستي خود را پنهان نمايند و از اين هنجارها براي حداکثرسازي قدرت نفوذ خود استفاده مي‌کنند. و به عبارتي هر گونه تهاجم به کشورهاي ديگر را از اين طريق توجيه مي‌کنند. بنابراين هنجارسازي را مي‌توان به مثابه پنهان نمودن اهداف ايدئولوژيک و رويکرد امپرياليستي جهان غرب در برخورد با تمدن‌هاي ديگر دانست. آنان در اين رويارويي تلاش مي‌کنند ارزش‌ها و هنجارهاي غربي را به عنوان قواعد عام و جهان‌شمول در نظام جهاني حاکم نمايند.
جريان‌هاي گوناگون اسلام سياسي تبعيت کامل از هنجارهاي غربي را برخلاف مباني اسلام مي‌دانند، حتي گفتمان اسلام سياسي ليبرال که متأثر از جريان‌هاي فکري غربي است، تبعيت کامل را نمي‌پذيرد. براي نمونه هنجارهايي مثل دموکراسي ليبرال، فردگرايي ليبرالي، حقوق بشر غربي، آزادي ليبرالي، تسامح و تساهل ديني، سکولاريسم، پلوراليسم، اومانيسم و... به نحو مطلق با مباني اسلامي سازگار نيست و از آن‌جا که تمدن غرب مي‌کوشد قواعد عام بين‌المللي را در نظام جهاني مبتني بر اين هنجارها استوار سازد و از طريق مکانيزم‌هاي سخت و نرم قدرت آنها را نهادينه نمايد، از سوي جريان‌هاي اسلامي در جهان اسلام مورد ترديد قرار گرفته و مقاومت صورت مي‌گيرد. اين مقاومت موجب تهديداتي از سوي دنياي غرب مي‌شود و جريان‌هاي اسلام‌گرا را به عنوان دشمن تلقي نموده و تحت عناويني همچون سازمان‌ها و جريان‌هاي تروريستي، دولت‌هاي حامي تروريسم، دولت‌هاي ياغي و محور شرارت از آنان ياد مي‌شود و مانع جهان‌گرايي و جهان‌شمولي ارزش‌هاي غربي مي‌شود.

از آنجا که جهان اسلام، با تأسي بر مباني اسلامي، چارچوب‌ها و الگوهاي نظري، عيني و رفتاري خود را صورتبندي و براساس شاخص‌هاي درون ساختاري تنظيم مي‌کند. اين امر زمينه‌هاي لازم براي تضادهاي هنجاري بين اسلام و غرب را فراهم مي‌سازد، چه از يک سو غرب در پي جهاني‌سازي ارزش‌ها و هنجارهاي ليبرالي در کشورهاي اسلامي است و از سوي ديگر جهان اسلام هم با ارزش‌هاي اسلامي زندگي فردي و اجتماعي را سامان مي‌دهند. از اين رو تضادهاي هنجاري بين حوزه‌هاي مختلف سياسي و تمدني در آينده هم وجود داشته و تنازعات بين‌المللي را به همراه خواهد داشت.

2- 3. اسلام‌ستيزي غرب پس از 11 سپتامبر
پس از حادثه 11 سپتامبر 2001، ضديت با اسلام و اسلام هراسي در جوامع غربي به اوج خود رسيد و اين حادثه را هشدار براي تمدن غرب پنداشته و به مقابله برخواستند براي نمونه جسارت به قرآن در ماه گذشته در اين چارچوب قابل تحليل است. تحليل محتوايي رسانه‌ها و اظهارات سياستمداران غربي حاکي از آن است که دنياي غرب تلاش مي‌کند با برجسته‌سازي اقدامات برخي افراط‌گرايان در کشورهاي اسلامي، مذهب اسلام را به عنوان يک تهديد واقعي عليه تمدن غرب مطرح سازند و از اين طريق با غيريت‌سازي، هويت غربي خويش را بازسازي نمايند. هر چند اين نوع برخورد با مسلمانان و اسلام در جهان غرب پديده‌اي جديد نيست، اما در حال حاضر با شدت و حدّت بيشتري روبه‌روست.

هراس بنيادين غرب از جهان اسلام به دليل رشد موج اسلام‌گرايي در غرب است که در قلب اروپا اسلام‌گرايي رو به افزايش است. بنابراين اين نگرش به اسلام موجب فعال‌سازي مجدد ذهن انسان مسلمان در دوره معاصر است که با توجه به دغدغه اصالت و معاصرت در صدد حفظ هويت اسلامي خويش است.

2- 4. سياست‌ مذهب‌زدايي حاکمان
فرايند ظهور و فعال‌سازي اسلام سياسي صرفاً دلايل بيروني ندارد، بلکه به عوامل داخلي نيز بستگي دارد. هر چند اين تحقيق در صدد بررسي عوامل داخلي نبوده و عمدتاً بر عوامل خارجي تأکيد دارد، اما به اختصار به يک عامل داخلي که به نحوي ارتباط با غرب دارد اشاره مي‌گردد. اقدامات و برنامه‌هاي برخي حاکمان کشورهاي اسلامي از جمله، سياست‌هاي مذهب‌زدايي، تقليل جايگاه و منزلت اجتماعي روحانيت، کمرنگ شدن ارزش‌ها و هنجارهاي ديني، به نحوي فرايند غيريت‌سازي را تشديد کرد. اين اقدامات در اکثر کشورهاي اسلامي رخ داد. اين برنامه‌ها و سياست‌هاي ضدمذهبي سران کشورهاي اسلامي موجب دلسردي مردم نسبت به رفتار سياسي حاکمان گرديد. اين مهم موجب شد مردم و روحانيت دولت را به منزله «يک غير» و دشمن تلقي نمايند. اين غيريت در دو جبهه داخلي (غيريت حاکمان) و خارجي (غيريت‌سازي با غرب) به اوج خود رسيد که نتيجه آن فعال‌سازي جنبش‌ها و جريان‌هاي اسلام‌گرا در ممالک اسلامي است. ايران و ترکيه نمونه بارز پروژه مذهب‌زدايي حاکمان در عصر رضاه شاه و آتاتورک است. اقدامات پهلوي اول در اجراي سياست‌هاي مذهب‌زدايي، فرايند غيريت‌سازي را تشديد کرد و در دهه چهل، با پهلوي دوم ادامه يافت. برايند و محصول اين سياست‌ها منجر به پيروزي انقلاب اسلامي شد. چه گفتمان اسلام سياسي در ايران از يک سو تمام جريانات غرب‌گرا در داخل کشور از سوي ديگر گفتمان پهلويسم را نفي کرد. و محوريت فعاليت‌هاي خود را براساس ارزش‌هاي اسلامي استوار ساخت. بابي سعيد در فرايند تحولات اسلام سياسي و علل تفوق اسلام‌گرايي در جهان اسلام در دوره معاصر، ديدگاه‌هاي مطرح شده را بررسي مي‌کند و پنج ديدگاه کلي را ذکر مي‌کند. از جمله: شکست نخبگان غيرمذهبي ملي‌گرا، فقدان مشارکت سياسي، بحران خرده بورژوازي، دلارهاي نفتي و توسعه اقتصادي نابرابر، و اثرات زوال فرهنگي[8] هر چند سعيد هيچ يک از ديدگاه‌هاي فوق را نمي‌پذيرد. و صرفاً دلايل جامعه‌شناختي و اقتصادي را دليل بر فعال شدن جنبش‌هاي اسلام‌گرا تلقي نمي‌کند. بنابراين آنچه به نظر مي‌رسد در فعال‌سازي و نيز پيروزي اسلام سياسي در برخي کشورهاي اسلامي اهميت بسزايي داشته است سياست‌هاي ضد مذهبي در اين کشورها بوده است.

3- تحليل رويارويي غرب و اسلام سياسي
رويارويي اسلام و غرب پديده جديدي نيست و ريشه‌هاي تاريخي دارد. واکنش و هراس غرب همواره از رشد و گسترش اسلام بوده است. چه به عقيده آنان از آغاز اسلام تا کنون چند مرحله غرب را به چالش کشيده است. قرن‌هاي اوليه هجري، جنگ‌هاي صليبي، توسعه امپراطوري عثماني و رشد اسلام‌گرايي و ارزش‌هاي اسلامي در قلب اروپا و آمريکا همگي حاکي از هراس غرب از اسلام است. توسعه اسلام در قرون نخستين اسلامي (قرن هشتم ميلادي) نوعي هراس از اسلام و مسلمانان را در دنياي مسيحيت به ويژه در کشورهايي همچون ايتاليا، فرانسه و اسپانيا ايجاد کرد به طوري که حضور مسلمانان در اسپانيا و حکومت‌هاي اسلامي «اندلس» هشتصد سال به طول انجاميد. در دوره جنگ‌هاي صليبي در قرون يازده تا سيزده ميلادي با اعلان جهاد عليه مسلمانان، مواجهه غرب با اسلام و مسلمانان وارد دوره جديدي شد که همراه با فراز و فرودهايي از شکست و پيروزي براي مسلمانان و غربي‌ها همراه بود. سلطه امپراتوري عثماني بر بيزانس پايتخت روم شرقي در قرن پانزدهم ميلادي و تحت کنترل در آوردن بخش‌هاي وسيعي از اروپا، مسيحيان ارتدوکس را در مناطق گسترده‌اي تحت کنترل مسلمانان قرار داد. و قلمرو مسيحيت کاتوليک را هم‌مرز با مسلمانان ساخت و اين مصادف است با اوج شکوفايي تمدن اسلامي از جنبه‌هاي علمي، فرهنگي، سياسي و... که تأثيرات شگرفي بر توسعه‌ي علمي و فرهنگي غرب برجا گذاشت.
پس از ظهور رنسانس در اروپا، به تدريج شاهد رشد و شکوفايي علمي و فني مغرب زمين و از سوي ديگر توقف، انفعال و رکود در جهان اسلام هستيم. اين مسأله تا حدي از نگراني غرب نسبت به اسلام کاست. از اين زمان به بعد غرب حالتي تهاجمي به خود گرفت و روز به روز عناد و دشمني خود را با مسلمانان افزايش داد.
با پيروزي انقلاب اسلامي در ايران و احياي مجدد ارزش‌هاي اسلامي و بازيابي مجدد هويت اسلامي، موج احياگرايي در کشورهاي اسلامي آغاز گرديد. اين مسأله مجدداً موج هراس از اسلام و مسلمانان را در دل غرب زنده کرده و رويارويي اسلام و غرب مجدداً ابعاد جديدي يافت. از اين رو کشورهاي غربي با ابزارها و مکانيزم‌هاي سخت و نرم قدرت در پي خاموش نمودن شعله‌هاي اسلام در منطقه و جهان بر آمدند و جنگ‌هاي گوناگوني به راه انداختند. اما با آغاز قرن 21 و مصادف شدن آن با واقعه يازده سپتامبر اين مواجهه فراگيرتر شد و نظريه‌پردازان با ارائه تئوري‌هايي همچون «پايان تاريخ»، «جنگ تمدن‌ها» و... در صدد تئوريزه کردن تهاجم غرب به جهان اسلام برآمدند. و بسياري از حملات تروريستي را در جهان به مسلمانان نسبت داده و موجب حمله به کشورهايي همچون عراق و افغانستان شدند زيرا خشونت‌گرايي را جزء ذاتيات اسلام دانسته و به مقابله برخاستند. بنابراين موج جديد اسلام‌ستيزي در جهان شکل گرفت. مراد از اسلام‌ستيزي، تنها ضديت با مسلمانان نيست، بلکه به عنوان حمله به تماميت مذهب اسلام به عنوان مشکل اصلي جهان و معرفي دين اسلام به عنوان افراط‌گرايي است و اين مسأله حضوري جدي در جوامع غربي و رسانه‌هاي مؤثر بر افکار عمومي جهاني پيدا کرده است. براي مثال در يک بررسي مشخص شده است که بيش از 85% اخبار مربوط به مسلمانان و اسلام در تلويزيون ملي سوئد ضد مسلمانان و منفي است[9] از اين منظر در بسياري از درگيري‌ها مقصر اصلي را مسلمانان مي‌دانند.

دو تمدن اسلام و غرب با توجه به تفاوت‌هاي هويتي و تاريخي مورد سنجش و ارزيابي قرار مي‌گيرند. اين دو تمدن در دوره‌هاي مختلف براساس نيازهاي استراتژيک خود به منازعه برخواسته و يا يکديگر را تهديد مي‌کنند. بر اين اساس منازعات آن دو را در دوره معاصر مبتني بر عناصر و نشانه‌هاي هويتي و تمدني استوار بوده و حاکي از آن است که اين گزاره‌ها و عناصر فرهنگي و هويتي است که کليد اصلي توليد منازعه در ساحت عمل است. بنابراين چرايي رويارويي غرب با اسلام سياسي يا اسلام‌گرايي در دوره معاصر را عناصر استراتژيک هويتي و تمدني بايد جست‌وجو نمود. و از سويي کليد ايجاد تفاهم و يا هر گونه رفع خصومت نخست در فهم بنيان‌هاي معرفتي و هويتي دو تمدن است. تا از طريق شناخت صحيح و يافتن اصول و شاخص‌هاي مشترک فرهنگي، ديني و تمدني، راه‌هاي نزديکي به هم جهت رفع چالش‌ها و خصومت‌هاي تاريخي فراهم شود.
از سويي آنچه امروزه در عالم واقع رخ نموده است حاکي از تشديد شدن منازعات تمدني بين اسلام و غرب است و مي‌توان گفت در هيچ دوره تاريخي پيچيدگي منازعات و گستردگي آن به ميزان شرايط امروزي نيست. و اين مسأله خود موجب هراس از يکديگر شده و زمينه‌هاي ظهور جنگ‌هاي بزرگ را فراهم مي‌کند. در حالي که در ساحت انديشه و نظر وجوه اشتراک فراواني در سطح تمدن بين اسلام و غرب وجود دارد که به نوعي مغفول مانده و يا منافع برخي در تضاد و تعارضات اين دو تمدن بوده و مانع از نزديکي آن دو مي‌شوند.

مذهب مهم‌ترين نهادي است که به لحاظ تاريخي توانسته است موجب نزديکي، يا دوري و يا صلح و جنگ در جهان شود و نقش ويژه‌اي در روابط بين کشورها و ملت‌ها ايفا مي‌کند. براي نمونه جنگ‌هاي صليبي طولاني مدت هر چند دغدغه‌هاي ديگري را تعقيب مي‌کردند لکن با نام دين و مذهب و احياي ارزش‌هاي و نمادهاي ديني بين دو تمدن اسلام و غرب رخ داد و همين‌طور بسياري از جنگ‌ها حتي در درون يک تمدن و در بين نحله‌ها و فرقه‌هاي خاص يک مذهب رخ داده است. و چه بسا مذهب مهم‌ترين عامل بسيج اجتماعي و وحدت در مقابل تمدن ديگر است. به عبارت ديگر مذهب هم موجب همگرايي تمدني و هم واگرايي مي‌شود. از اين‌رو مي‌توان مذهب را مهم‌ترين نشانه و عامل دوري و يا نزديکي دو تمدن اسلام و غرب در دوره معاصر ناميد. آنچه امروزه اهميت بررسي مذهب را دو چندان مي‌کند، رشد جريان‌هاي احياگراي مذهبي در اسلام و غرب است. زيرا شواهد حاکي از اين است که بسياري از جوامع از دهه‌هاي آخر قرن بيستم به بعد، در روند مذهب‌گرايي و ارزش‌گرايي ديني قرار گرفته‌اند. و اين مسأله زمينه بازسازي، بازيابي هويت را در تمدن‌هاي مختلف به ويژه اسلام و غرب فراهم آورده است. چرا که شاهد تأثيرگذاري ارزش‌ها و هنجارهاي مذهبي در درون سيستم و نظام‌هاي سياسي به ويژه در قانون‌گذاري و سياستگذاري‌هاي کشورها در سطح نظام بين‌الملل هستيم و موج مذهب‌گرايي نه تنها در بين مردم، بلکه نخبگان سياسي و علمي کشورها را تحت تأثير قرار داده و به آن گرايش پيدا کردند و آشکارا مي‌توانند عقايد مذهبي خود را حتي در وضع قوانين عادي کشورهاي خود اعلام و بکار گيرند. در حالي که در گذشته به ويژه از رنسانس به بعد تحت تأثير انديشه‌هاي سکولار حتي از اظهار گرايشات مذهبي خود در عرصه اجتماع و سياست محروم بوده‌اند. بنابراين رشد مذهب‌گرايي در اسلام و غرب حاوي پيامدهاي فراواني در ساحت نظر و عمل مي‌باشد.
در شرايط کنوني آنچه موجب تعارضات در سطح تمدني بين اسلام و غرب شده است، حس خود برتربيني و سلطه‌جويي تمدن غرب است، زيرا غرب احساس مي‌کند آخرين مدل‌هاي اداره يک زندگي سعادتمندانه را کشف نموده، به طوري که از قابليت‌هاي مؤثري در اداره جهان برخوردار است. از اين رو در صدد اشاعه و صدور الگوهاي سياسي، اقتصادي و فرهنگي خود در قالب ارزش‌ها و هنجارهاي مدرن به جهان است تا از اين طريق اراده خود را بر ساير کشورها تحميل نمايد. هر چند برخي از سطحي نگران، تضاد اسلام و غرب را تنها به ساحت‌هاي اقتصادي تقليل داده‌اند و ابعاد فرهنگي، ارزشي، سياسي و... را يا مورد غفلت قرار داده و يا نشأت گرفته از نگاه سطحي آنان به اين موضوع دارد، اما اين مسأله عمق و ژرفاي بيشتري دارد. حال اسلام گرايان در غرب و گفتمان‌هاي اسلام سياسي در کشورهاي اسلامي در مقابل اين نگرش به مقابله برخاسته و در صدد بازسازي هويت اسلامي ـ ملي خود در کشورهاي اسلامي مي‌باشند. چه مهم‌ترين جوهره اين تعارضات تمدني، هويتي است.

از سويي با فروپاشي شوروي و پايان جنگ سرد، دنياي غرب نيازمند غيريت‌سازي‌هاي نويني بود تا همواره دشمن فرضي را براي شهروندان خود برجسته‌سازي نمايد. از اين‌رو به ياري تئوري‌ها و نظريه‌ها سياسي دشمناني در سطح تمدني توليد نموده که اصلي‌ترين آنان، اسلام‌گرايي يا اسلام سياسي در درون تمدن اسلامي است. به نظر مي‌رسد پژوهشگران حوزه فرهنگ و تمدن در غرب کوشش مي‌کنند تا شکل خاصي از روابط بين کشورها ايجاد کنند که بر قالب‌هاي هويتي و فرهنگي مبتني باشد، و عمده تعارضات اسلام و غرب هم ريشه‌هاي فرهنگي و هويتي دارد. ازاين رو فهم اين ساحت‌ از خاستگاه‌هاي توليد کنش و رفتار در سطح جهاني حائز اهميت است.
بنابراين ارتباط بين اسلام‌گرايي و پديده مدرنيته مسأله پيچيده‌اي است. چه هم اسلام‌گرايي در دهه‌هاي گذشته تحولات و تطوراتي به خود ديده است و هم شرايط دنياي متجدد پيچيده‌تر شده است. اما مي‌توان گفت بنياد تمدن جديد غرب و مدرن براساس فاعليت و عامليت انسان در سطح همگاني استوار است. چه تکنولوژي جديد چيزي جز دخل و تصرف مؤثر انسان‌ها در طبيعت نيست، که خود بر پايه توانمندي و فاعليت نوع بشر صورتبندي شده است. و همين‌طور احساس ذي‌حق بودن در خصوص مشارکت فعال در حوزه‌هاي عمومي به نوبه خود ريشه در فاعليت و عامليت قاطبه مردم دارد. بنابراين مدرنيته انسان را مؤثرترين سازنده تمدن تلقي مي‌کند.

از سوي ديگر اديان ابراهيمي نيز همواره مفهوم عامليت و فاعليت انسان‌ها را به طور ضمني در خود حمل کرده‌اند و در مسير درست تاريخي خود در برهه‌اي اين مفهوم را از حالت بالقوگي به بالفعل در آورده‌اند. انسان در انديشه اسلامي به عنوان خليفهالله در زمين و تمدن‌ساز مي‌باشد.
در برخي از جغرافياي جهان اسلام به نظر مي‌رسد که عامليت انساني از بطن خود اسلام در حال رسيدن به منصه ظهور است براي نمونه انقلاب اسلامي ايران حاکي از نقش مردم در ساختن جامعه و تمدن اسلامي در دنياي جديد است و آنچه در ايران اتفاق افتاده است حاکي از رشد بسيار سريع احساس توانمندي مردم و فاعليت انساني در دستيابي به اهداف و حقوق انساني است. اما در ديگر جوامع اسلامي اين فرايند به کندي صورت مي‌گيرد. براي نمونه، اسلام گرايان در مصر تا حد کمتري روي فاعليت انساني در ساختن تمدن اسلامي تأکيد کرده‌اند و در نتيجه جنبش‌هاي اسلامي سلفي، کمتر به نوآوري بشري در ايجاد تمدن روي آورده‌اند.

آنچه فاعليت و عامليت انساني در تمدن اسلامي را با مشابه آن در تمدن غرب متمايز مي‌کند اين است که ساختار شکل‌گيري فاعليت انسان از طريق ذات الهي توليد آن چنان نظام خود کفايي مي‌کند که تا حدود زيادي درهاي خود را به روي تأثيرپذيري از خارج مي‌بندد. زيرا نظام فکري ـ منتج از اديان و مذاهب توحيدي که توانمند شدن انسان‌ها را يکي از اهداف اصلي ولي ضمني خود مي‌شمارد نظامي است بسيار مقتدر که کمتر تأثير بنيادي از خارج مي‌پذيرد. به همين روي وارد کردن مباني مدرنيته از غرب در جهان اسلام، در اکثر موارد امري دشوار به نظر مي‌رسد. اما تمدن‌هاي ديگري همچون ژاپن، چين، و کره که فاقد مؤلفه‌هاي قوي عامليت انسان‌ها بوده‌اند بسيار راحت‌تر مباني مدرنيته را از غرب اخذ کرده‌اند و براساس تجربه تاريخي خود نوعي تجدد را در کشورهاي خود سامان دادند.
بنابراين ورود ارزش‌ها و هنجارهاي مدرنيته به جغرافياي جهان اسلام موجب شکل‌گيري کانون‌هاي مقاومت در اين کشورها شده از اين رو دغدغه تمدن غرب از توسعه و پيشرفت جنبش‌هاي اسلام‌گرا در کشورهاي اسلامي اين است که اگر اسلام‌گرايان قدرت را به دست گيرند، درباره رابطه با فرهنگ و تمدن غرب چه خواهند کرد؟ چه اقدامي در مقابل غرب انجام خواهند داد، آيا رويه‌هاي کنوني مواجهه آنان با غرب تغيير خواهد کرد؟ آيا اسلام سياسي و احيايي اقدام به تلاش براي حفظ هويت خود و صيانت آن از گزند ارزش‌هاي غربي خواهد کرد؟

برخي از تحليل‌گران به ويژه پس از 11 سپتامبر 2001، اسلام‌گرايي را به عنوان اوج تفکر غيرعقلاني، اقتدارطلب و ضد دموکراتيک مي‌شناسند. و برخي ديگر آن را همچون پديده‌اي منزوي مي‌نگرند و درباره ماهيت و اهداف آن پرسش مي‌کنند و در اين بين فراموش مي‌کنند که تحولات جهاني و تأثيرات جنبي آنها در پيدايش و فعال‌سازي اسلام سياسي مؤثر بوده‌اند.

به نظر نويسندگان غربي، آنچه که به عنوان ارزش‌هاي غربي ناميده مي‌شود، مانند آزادي، دموکراسي و فردگرايي از ديد مردمان کشورهاي اسلامي همچون حرف‌هاي تو خالي تلقي مي‌شود. و از سويي ناموفق ماندن اقتصاد و نبود وحدت اجتماعي در اين کشورها را به وجود حاکمان فاسد نسبت مي‌دهند.[10] بدون اشاره به اين‌که نخبگان حاکم، اغلب به کمک غرب به حاکميت دست پيدا کردند.
اسلام‌گرايي و احياگرايي اسلامي عمدتاً با تفاسير متعددي روبروست. يکي از مهم‌ترين تفاسير غربي از جنبش اسلام‌گرايانه، اين ادعاست که بحران‌هاي اقتصادي و اجتماعي تنها علت ظهور جنبش‌هاي اسلام‌گرا در کشورهاي اسلامي است. در دهه‌هاي اخير پژوهش‌هاي غربي متعددي به منظور بررسي حرکت اسلام‌گرايي و فهم اين پديده و ويژگي‌ها، مراحل رشد و نمو و بنيان‌هاي اين قرائت از اسلام ارائه شده است. لکن هر کدام با توجه به دغدغه‌هاي سياسي، امنيتي و استراتژيکي موضوع را مورد بررسي قرار داده‌اند. با وجود اين در غالب نگرش‌ها و پژوهش‌هاي غربي به استثناي برخي‌ها تحقيقات عميق، تقريباً مي‌توان گفت که عمدتاً پديده اسلام‌گرايي معاصر و توسعه روز افزون آن را با تمرکز بر ابعاد اقتصادي و اجتماعي آن تفسير مي‌کنند و ابعاد اجتماعي و اقتصادي تنها علت رشد پديده اسلام‌گرايي تلقي مي‌کنند. اين تحليل حتي در ميان نويسندگان مسلمان نيز شايع شده است. در سال‌هاي اخير بسيار ديده مي‌شود که برخي مي‌کوشند تا ميان حرکت‌ها و جنبش‌هاي مربوط به بيداري اسلامي از يک‌سو و فقر و بحران‌هاي اقتصادي و اجتماعي، ارتباط برقرار نمايند. اين رويکرد بيانگر آن است که پديده اسلام‌گرايي، زبان‌ گوياي بحراني است که جهان اسلام به ويژه در جنبه‌هاي اقتصادي و اجتماعي خود با آن مواجه است. آنچه در اين تفسير نمايان است، عدم اصيل دانستن پديده اسلام‌گرايي است. و در صورت گذار از بحران‌هاي اقتصادي و اجتماعي مردم از اسلام‌گرايي دست برخواهند داشت. اين تحليل در بين نويسندگان عرب از جمله «صالح بوليد مراکشي»، «رفعت سيد مصري» و عفيف الاخضر تونسي، در ايجاد ارتباط ارگانيکي ميان بحران‌هاي اقتصادي و اجتماعي از يک‌سو و ظهور جنبش‌هاي اسلام‌گرايانه از سوي ديگر، رايج و شاخص‌تر است.[11]

اما اين تحليل ناکافي به نظر مي‌رسد. چه اين‌گونه تفسير، يک پديده گسترده را که از لحاظ جغرافيايي از غرب تا شرق اسلامي را به يک عامل واحد (عامل اقتصادي و اجتماعي) تقليل مي‌دهد. در حالي که اوضاع اقتصادي و اجتماعي در اين گستره جغرافيايي کاملاً متفاوت است تا جايي که برخي از کشورهاي اسلامي بيشترين درآمد سرانه ملي را در سطح جهان دارا هستند. به علاوه اين تفسير ساده‌انگارانه و سطحي است زيرا حيات فرهنگي و روحي انساني را با وجود غنا و تنوع آن، به عامل واحدي، اقتصادي يا اجتماعي باز مي‌گرداند که ريشه در گرايشات چپ دارد. بنابراين هر چند وجود اين معيارها را در تحليل فراز و فرود اين جنبش‌هاي اسلام‌گرا قابل انکار نيست لکن آن را به عنوان عنصر اساسي نمي‌توان تلقي نمود چه رسد به اين‌که تنها عامل به حساب آوريم. بنابراين برخلاف تفسير اجتماعي و اقتصادي، مي‌توان پديد اسلام‌گرايي را به عنوان يک جنبش و احياي ذاتي تفسير کرد که جهان اسلام امروزه با آن مواجه است.

1. واکنش غرب به اسلام سياسي (اسلام‌گرايي)
عمده جنبش‌هاي اسلامي سده اخير، با فروپاشي امپراتوري عثماني در جنگ جهاني اول، تحت تأثير گرايشات ناسيوناليستي و ضد استعماري نضج يافتند اما پيروزي انقلاب اسلامي ايران موجب دميدن روح تازه‌اي در کالبد جنبش‌هاي اسلامي دهه‌هاي گذشته شد. اين ماهيت اصيل همان تجديد حيات اسلامي، اسلام‌ سياسي و يا به تعبير امام خميني; بازگشت به مفاهيم اسلام ناب محمدي6 در اداره جامعه است. هر چند در برخي از جنبش‌هاي قبل از انقلاب اسلامي نيز برخي از مفاهيم اسلامي نمود مي‌يافت اما بايد اذعان کرد که ناسيوناليسم هم موتور محرک جنبش‌ها به حساب مي‌آمد. اما بعد از انقلاب اسلامي گفتمان اسلام سياسي، حاکم بر جنبش‌هاي مردمي جهان اسلام گشت. در مقابل جهان غرب نيز ناگزير مي‌بايست راه حلي براي مقابله با آن مي‌يافت. دولت‌هاي غربي به منظور حذف دال برتر اسلام سياسي در کشورهاي اسلامي، راه‌هاي متفاوتي را تجربه مي‌کردند. براي نمونه، مقابله مستقيم نظامي با ايران به عنوان فعال نمودن جريان اسلام سياسي، و خطرناک جلوه دادن انقلاب اسلامي براي منطقه خاورميانه، پروژه دموکراتيزاسيون در منطقه، تهاجم به کشورهاي اسلامي به بهانه مبارزه با تروريسم و... که جملگي حاکي از برنتابيدن جريان اسلام سياسي است.
غرب با توجه به تجربه تاريخي خود تلاش مي‌کند با حربه‌هاي جديد در مقابل گفتمان اسلام سياسي، آن را به چالش بکشد. از اين رو راه حل اخير غرب براي اين معادله دامن زدن به اختلافات مذهبي و فرقه‌اي است. جنگ‌هاي يکصد ساله مذهبي اروپا که با کشمکش کاتوليک‌ها و پروتستان‌ها در بوهم چک اسلواکي در سال 1618 ميلادي آغاز و در سال 1648 با عهدنامه صلح وستفالي به پايان رسيد. صلح وستفالي علاوه بر تنظيم مرزهاي اروپا موجب شد هر يک از ايالات آلماني امپراتوري روم مستقل شدند، کالوينيسم به رسميت شناخته شود و از همه مهم‌تر توافق عمومي براي به حاشيه راندن مذهب از مناسبات اجتماعي اروپا بود[12] سکولاريسم اولين بار در معاهده وستفالي به مفهوم خروج برخي سرزمين‌ها از تملک کليسا به کار رفت.

و پس از آن به تدريج، معاني ديگري همچون ترخيص کشيشان، تفکيک دين از سياست،تفوق دولت بر کليسا و در نهايت طرد دين از ساحت حيات اجتماعي انسان را به خود گرفت. حال غرب تلاش مي‌کند با استفاده از تجربه تاريخي خود، منازعات فرقه‌اي و مذهبي را در جهان اسلام تشديد نمايد تا اين‌که جامعه اسلامي با مشاهده درگيري‌هاي طولاني بين مذهبي، نسبت به اصل دين و حدود و ثغور دخالت دين در اجتماع ترديد کند و به نوعي تأثير گزاره‌اي دين و مذهب را بر روابط اجتماعي کمرنگ نموده و سکولاريسم را حاکم نمايد تا از اين طريق گفتمان اسلام سياسي را که موجب هراس بنيادين براي غرب شده است را به حاشيه براند. بنابراين غرب با مد نظر قرار دادن اين تجربه راه حل حذف اسلام سياسي را در ميان مسلمانان، دامن زدن به اختلافات فرقه‌اي و به راه انداختن جنگ‌هاي مذهبي مي‌بيند. و در اين راستا فعاليت‌هاي گسترده‌اي را تدارک ديده است.
از آنجا که بخشي از جمعيت کشورهاي غربي را مسلمانان تشکيل مي‌دهند از اين‌رو تلاش مي‌کند تا قرائت و برداشتي معتدل از اسلام را براي آنان فراهم نمايد تا از اين طريق از اسلام گرايي افراطي در غرب جلوگيري نمايند. اليور روي اسلام‌شناس فرانسوي بر اين باور است که در اروپا عکس‌العمل‌هاي روزمره به تهديد اسلام‌گرايي افراطي، تا کنون به توسل‌جويي به مسلمانان ميانه‌رو اما سنتي در کشورهاي خودي يا به درخواست براي انجام اصلاحات در اسلام سنتي محدود بوده است. با اين وجود تصورات مسلمانان محافظه‌کار و ميانه رو از زمان بسيار عقب‌مانده و اصولاً به انجام پيوند مجدد ميان جامعه مهاجر و سرزمين‌هاي مادري محدود است. پيامد چنين موضعي يگانگي به مراتب بيشتر نسل بعدي از محيط و فرهنگ اروپايي و نيز در جذب شدن در جوامع غربي است. به نظر آقاي روي، تکامل اسلام اروپايي به سوي دين خالص را بايد مورد حمايت قرار داد. دين خالص يعني آزادي ايمان بدون پذيرش فرهنگ‌هاي ديگر، موعظه کردن به زبان‌هاي اروپايي، مسجدهايي که اجازه دارند در چشم‌انداز شهرهاي اروپايي فضاي مخصوص خود را داشته باشند و تربيت ديني براساس الگوهايي که مشابه آنها براي مسيحيان و يهوديان پيش‌بيني نشده است. بنابراين اسلام بايد در معرض همان رفتاري قرار گيرد که اديان ديگر قرار گرفته‌اند و بايد از همان امتيازها برخوردار گردد. از نظر وي بايد يک الگوي اروپايي و جهانشمول از متدين بودن ايجاد کرد و مسلمانان را بيش از اين به يک فرهنگ زوال يافته و سپري شده پس نفرستاد، بايد مدلي مخالف با اسلام‌گرايي القاعده ارائه کرد به نحوي که ايمان را با مدرنيته توأم ساخته و آن هم در يک محتواي اميدبخش و نه مأيوسانه و اين همان چيزي است که اکثر مسلمانان اروپايي خواهان آن هستند.[13]
برخي از متفکراني که با رويکرد فرهنگي و تمدني، اسلام و غرب را مورد مطالعه قرار داده و اساساً دغدغه‌هاي هويتي را در مطالعات خود تعقيب مي‌کنند، عمده تعارضات بين اين دو را از نوع هويتي و اعتقادي تلقي مي‌کنند. براي نمونه البرت حوراني بر اين باور است که تعارض اسلام و غرب بنيادين است. به اين معنا که دنياي غرب نه تنها با اسلام‌گرايان در تعارض است، بلکه آنان حتي نسبت به اسلام و ارزش‌هاي بر آمده از دين هم خصومت مي‌ورزند. از اين رو جدال بين آنها ماهيتي اعتقادي و هويتي دارد زيرا مبناي اين منازعات اسلام و غرب به موضوعات ايدئولوژيک و اعتقادي مربوط مي‌شود. به اعتقاد حوراني باور اکثر تقابل‌گرايان غربي با اسلام‌گرايي اين است که آنان اسلام را يک دين ساختگي دانسته و کساني که مردم را به اسلام دعوت مي‌کردند اساساً انگيزه‌هاي آن‌ها با شمشير تبليغ مي‌شد[14] به عبارت ديگر خشونت را در ذات اسلام جست و جو مي‌کنند.

بنابراين دنياي غرب پس از فروپاشي شوروي، جنگ سرد ديگري آغاز نمودند که روي اصلي آن با تمدن اسلام به ويژه جريان فکري ـ سياسي اسلام سياسي است و آن را به عنوان دشمن اصلي تمدن غرب در نظر مي‌گيرند. از اين رو تلاش مي‌کنند تا جلوه‌اي از ستيزش و رويارويي‌هاي از نوع سخت و نرم را با دشمنان جديد سازمان‌دهي نمايند. اين نگاه غرب به جهان اسلام موجب فعال‌سازي ذهن مسلمانان و واکنش‌هاي جدي از سوي جريان‌هاي فکري ـ سياسي در جغرافياي جهان اسلام شده است که مهمترين نماينده آن گفتمان اسلام سياسي است.

2. دلايل هراس غرب از اسلام سياسي
با جستاري در مناسبات اسلام و غرب از آغاز تاکنون، مي‌توان به دلايل جامعه‌شناختي، سياسي، فرهنگي و مذهبي ... در گسترش اسلام‌ستيزي در غرب اشاره کرد که به نوعي موجب منازعات و درگيري‌هايي در دوره معاصر شده است.

2- 1. عامل تاريخي
از جهت تاريخي، گسترش اسلام در غرب و تشکيل حکومت‌هاي اسلامي در بخش وسيعي از اروپا به طوري که مسلمانان بيش از 800 سال بر بخشي از اروپا (اندلس) حکومت کردند و اسپانيا قسمتي از امپراطوري بزرگ عرب شد و شهر قرطبه مدت 500 سال پايتخت و مرکز حکومت بود و تحولات شگرفي را در اروپا موجب شد.[15] اما همواره غربي‌ها از اسلام و مسلمانان هراس داشتند. همچنين با شروع جنگ‌هاي صليبي در سال (1095 م) بيش از 150 سال ميان مسيحيت و اسلام کشمکش ادامه داشت. بنابراين مواجهه و رويارويي اسلام و غرب ريشه‌هاي تاريخي دارد.

2- 2. افزايش جمعيت مسلمانان در غرب
جمعيت عامل مهم ديگري است که در رويکرد اسلام‌ستيزي جوامع غربي مؤثر است. چه امروز شاهد رشد فزاينده جمعيت مسلمانان در غرب بوده و به نوعي بافت و ترکيب جمعيتي متنوعي را موجب گشته است. از يک سو رشد مهاجرت مسلمانان به اروپا و آمريکا و از سوي ديگر گرايش غيرمسلمانان به اسلام و موج جديد اسلام‌گرايي در کشورهاي غربي رشد جمعيت مسلمانان را نسبت به ساير سکنه اين جوامع موجب شده است به طوري که در حال حاضر بيش از 15 ميليون مسلمان در اروپا زندگي مي‌کنند که براساس برآورد 30 سال آينده اين رقم به 50 ميليون نفر خواهد رسيد. در يک بررسي ميزان زاد و ولد مهاجران مسلمان فرانسه سه برابر فرانسوي‌تباران ذکر شده است.[16] نتيجه آن است که در اکثر جوامع غربي مسلمانان به بزرگ‌ترين اقليت مذهببي تبديل شده است و به تدريج به مناصب مهم دولتي و غيردولتي دست مي‌يابند. ظهور و افزايش قدرت مسلمانان رو به رشد با عکس‌العمل‌هاي متعددي از سوي غربي‌ها مواجه شده است.

2- 3. غيريت‌سازي
دنياي غرب بعد از جنگ جهاني دوم، سياست‌ها و اهداف خود را در جهان در راستاي مقابله با نفوذ کمونيسم و شوروي سابق سامان مي‌داد و از آن به خطر سرخ ياد مي‌کرد. اما پس از فروپاشي شوروي سابق، غربي‌ها در پي غيريت‌سازي‌هاي جديدي براي توجيه رفتارها و کنش‌هاي توسعه‌طلبانه خود برآمدند. به عبارتي يافتن تهديد جديد مي‌توانست موجب بازسازي هويت انسان غربي شود، از اين رو اين مهم تبديل به يکي از دغدغه‌هاي اصلي نظريه‌پردازان و حاکمان مغرب زمين شد. لذا نظريه‌هايي همچون «برخورد تمدن‌ها» و «پايان تاريخ» و... مطرح و در پي ساختن نظم نوين جهاني برآمدند. واقعه 11 سپتامبر هم به اين مسأله شدت بخشيد و مسأله تروريسم اسلامي را مطرح و از اسلام به عنوان خطر سبز ياد کردند. در نتيجه جوامع غربي حول محور مقابله با اين تهديد شروع به غيريت‌سازي با اسلام نمودند. بنابراين خطر اسلام و ارزش‌هاي اسلامي و مسلمانان به عنوان اصلي‌ترين تهديد براي امنيت ملي، فرهنگ و تمدن غربي محسوب شده و به کمک ابزارها و تکنولوژي‌هاي رسانه‌اي پيشرفته افکار عمومي غرب را تهديد اسلام را جايگزين خطر کمونيسم و شوروي نمودند. از اين چشم‌انداز با فروپاشي شوروي و تغيير ساختار نظام بين‌الملل، سخن از جنگ سرد ديگري است که اين بار نه تنها در ساحت قدرت سخت بلکه در ساحت قدرت نرم و بر پايه تجديد هويت‌هاي منطقه‌اي که بر قوم و مذهب تأکيد دارند استوار شده است و عمدتاً غيريت‌سازي‌هاي فرهنگي و تمدني معيار اصلي دسته‌بندي‌ها و يادگيري‌ها در سطح بين‌المللي است.

2- 4. اسلام‌ستيزي رسانه‌ها
امروزه رسانه‌ها به عنوان مهمترين ابزار توسعه، انتشار و اشاعه انديشه‌ها و نيز عامل مهمي در ساختن افکار عمومي جهان است. کشورهاي غربي با داشتن تکنولوژي‌هاي برتر رسانه‌اي قدرت بيشتري در تصويرسازي و برجسته‌سازي انديشه‌ها دارد. از اين منظر مسئله تصوير اسلام در رسانه‌هاي تبليغاتي غرب، در روزگار ما اهميتي ويژه يافته است، زيرا رسانه‌هاي تبليغاتي غرب، آينه جوامع غربي‌اند و از اين طريق مي‌توان، نگره غرب نسبت به اسلام و مسلمانان را کشف و درک کرد. دولت‌ها، سياستمداران و دستگاه‌هاي تبليغاتي غربي، براي دستيابي به اهداف خود از ابزارها و شيوه‌هاي متنوع تبليغي، بهره مي‌گيرند. مطالعات متعدد نشان داده است که وقوع برخي حوادث مرتبط با مسلمانان، موجب افزايش سطح اقدامات غير واقع‌گرايانه مي‌شود.

اسلام در بيشتر رسانه‌هاي تبليغاتي غرب، «خطري بزرگ براي تمدن غربي» به حساب مي‌آيد و مسلمانان نيز عموماً گروه‌هاي خشونت‌طلب و تندرو که جهاد را پيشه خود قرار داده و به چند همسري (تعدد زوجات) اعتقاد دارند و مخالف سکولاريسم و آميختگي با ديگر مردم هستند، شناخته شده‌اند.
در رسانه‌هاي غربي، انسان مسلمان به گونه‌اي تصوير مي‌شود که گويي سوار بر اسب در دست شمشيري دارد يا عربي است که کيسه‌اي پر از دلار را حمل مي‌کند و در حقيقت دستمايه جوک‌ها و طنزهاي روزنامه‌هاي غربي را فراهم ساخته است.
چنين تصوير غير واقعي و مغرضانه‌اي از مسلمانان در رسانه‌هاي اکثر کشورهاي غربي وجود دارد. براي مثال محمد بشاري در کتاب «صوره الاسلام في الاعلام الغربي» تصوير اسلام در رسانه‌هاي برخي کشورها از جمله فرانسه و انگليس را تجزيه و تحليل مي‌کند. به نظر وي در رسانه‌هاي تبليغاتي فرانسه، اسلام به شکلي تقليل‌گرايانه، در قالب جهاني بيگانه که کمترين اشتراک ارزشي را با غرب دارد، تعريف شده است.

مشکل اينجا است که اين تقليل‌گرايي، تنها متوجه جامعه اسلامي فرانسه نيست، بلکه مستقيماً دين و تمدن اسلامي را هدف گرفته است. مجموعه‌اي از واژگان جهت‌دهي شده، مانند تندروي، افراط، جهاد، جنگ مقدس، چند زني، تروريسم، نفت، ايران، الجزاير، هجرت، احياي اسلامي‌سازي و حاشيه‌نشيني در دستگاه‌هاي تبليغاتي به کار گرفته مي‌شود تا ذهن مخاطب غربي ـ يعني فرانسوي ـ را نسبت به اسلام بدبين کند.

چنين تصاوير تيره و تاري، به قاعده و مبنايي براي خواننده‌اي که خود را از انديشيدن در اين قضايا معاف مي‌دارد و توان دستيابي به شناختي واقع‌گرايانه و صحيح را ندارد، تبديل مي‌شود. براي مثال در قضيه سلمان رشدي، غربي‌ها کوشيدند تا غرب را فضاي انسانيت، حقوق بشر و آزادي بيان نشان دهند و در مقابل، اسلام را به عنوان تهديد ابدي و منبع عدم تسامح و تندروي تصوير کنند.
با تحليل گفتمان تبليغاتي که طي يک دهه اخير در غرب حاکم بوده است، روشن مي‌شود که بي‌ترديد، راهبرد و برنامه‌ريزي شده‌اي براي ترويج هراس از اسلام در پشت اين گفتمان، سيماي اسلام در ابزارهاي تبليغاتي فرانسوي، چهره‌اي خشن و سياه است و مسلمانان، انسان‌هايي معرفي مي‌شوند که تندروي، خشونت، جهاد، چند همسري و انفصال از ديگر انسان‌ها را مبناي کار خود قرار داده‌اند.

براي نمونه، يک مؤسسه نظرسنجي در فرانسه، در سال 1989 ميلادي، طي نظرسنجي از گروه‌هايي از مسلمانان و غيرمسلمانان فرانسه، به اين نتيجه رسيد، در حالي که مسلمانان، اسلام را مساوي صلح و پيشرفت مي‌دانند، غيرمسلمانان به عکس، آن را با خشونت و ارتجاع پيوند زده‌اند. همين نظرسنجي در سال 1994 نيز تکرار شد و در نتيجه، نسبت تفاوت و تضاد ميان نظر دو دسته به جاي اينکه کمتر شود، بيشتر شده بود و اين نشان مي‌دهد که سياست تبليغاتي غرب در دراز مدت، تيره‌تر کردن سيماي اسلام را تعقيب مي‌کند.[17]

به نظر وي پديده اسلام‌هراسي در قاموس سياسي اروپا، معاني مشخصي دارد، چنان که در قرن نوزدهم، واژه «سامي ستيزي» چنين وضعي داشت، تحت اين عنوان که منظور از آن تروريسم اسلامي است، ده‌ها همايش و ميزگرد سياسي و فکري در غرب برگزار شده است تا به بررسي نقاط هراس از اسلام و مسلمانان و ابعاد فرهنگي، اجتماعي و اقتصادي آن بپردازد.
نخستين کار نظرسنجي ميداني از سوي مؤسسه‌اي مستقل که محور پژوهش خود را اوضاع مسلمانان در انگلستان قرار داده است، انجام شد. مؤسسه رنيميدترست پيش از اين نيز پژوهش مشابهي در باب سامي‌ستيزي در جهان، در سال 1994 انجام داده است. اين مؤسسه در پژوهش اخير خويش، ديدگاه‌هاي مختلف در باب نزاع کنوني ميان مسلمانان و غيرمسلمانان را گردآوري کرده و در پايان، به مجموعه‌اي از رهيافت‌هاي اجتماعي و حقوقي دست يافته که در برقراري پل‌هاي تفاهم ميان گروه‌هاي ديني در انگلستان ياري مي‌رساند.

اين پژوهش به دليل احساس نياز به آگاهي‌بخشي همگاني، نسبت به حساسيت‌هاي موروثي يا ساختگي مختلف، مورد توجه جدي قرار گرفت. براساس آن در بيست سال گذشته، پديده اسلام‌هراسي روشن‌تر، خشن‌تر و خطرناک‌تر شده است و برانگيختن هراس از اسلام، گاه به گونه‌اي ويران‌گر و خباثت‌آميز جريان داشته است و به بخشي از زندگي روزمره بريتانيايي‌ها تبديل گشته است.
اين پديده شبيه سامي‌ستيزي است که در اوايل قرن بيستم رواج داشته است. اين پژوهش مي‌افزايد: شيوع احساسات ستيزه‌جويانه نسبت به مسلمانان، مي‌تواند صداهاي معتدل در متن اقليت‌هاي مسلمان را خفه کند و تندروي و دشمني نسبت به فرهنگ غربي را برانگيزد. پروفسور گوردن کاوني از دانشگاه ساسکس که رياست اين کميسيون را بر عهده دارد، در مؤخره‌اي که براي اين پژوهش نوشته، آورده است که هر جا ابزارهاي تبليغاتي رواج داشته باشد، بسياري مردم از آن پيروي مي‌کنند و يکي از دلايل دشمني نسبت به اسلام اين است که به فرهنگ‌هاي مسلمانان به عنوان فرهنگ‌هايي جامد و ايستا و تماميت خواه و مخالف تکثرگرايي نگريسته مي‌شود.[18]

از دلايل ديگر عداوت نسبت به اسلام، نظريه جديد درباره اسلام است که آن را منبع تهديد براي تمدن غربي و جايگزين معاصر کمونيسم، فاشيسم، نازيسم و متضمن نيات جنگ‌طلبانه و توسعه‌طلبانه مي‌داند. دليل ديگري که وي براي دشمني غربي‌ها با اسلام ذکر مي‌کند، اين ادعا است که مسلمانان از اعتقادات ديني خود براي تحقق اهداف سياسي و راهبردي و نظامي بهره مي‌گيرند. هم‌چنين مخالفت نژادپرستان با مهاجران دليل ديگري است. نژادپرستان معتقدند که سنت‌هاي آسيايي منبع تهديد براي اصالت فرهنگ بريتانيايي است. با اينکه مسلمانان مي‌توانند، ارزش‌هاي فراواني را به فرهنگ غربي انتقال دهند، اما غالباً از حلقه مناقشات نخبگان مستثنا مي‌شوند و حتي مي‌توان گفت که غربي‌ها در حال پذيرش اسلام‌هراسي، به عنوان مسئله‌اي طبيعي هستند و چنان که اين گزارش نشان مي‌دهد، بيان انديشه‌هاي مسلمان‌ستيز اهتمامي روزافزون در انگلستان يافته و اين خطر به طور جدي وجود دارد که اسلام‌هراسي، به پديده‌اي ريشه‌دار در فرهنگ اين جامعه تبديل شود.

3. ايجاد شبکه مسلمانان معتدل و ميانه‌‌رو راه‌حل مبارزه با اسلام سياسي در غرب
رشد پديده اسلام‌گرايي در غرب و نيز ظهور تفسيرهاي افراطي و جزم‌گرايانه از اسلام در برخي جوامع مسلمان، واکنش دولتمردان و متفکران غربي را همراه داشته است به نحوي که بسياري از مؤسسات پژوهشي و دانشگاه‌ها در صدد يافتن راه‌حل‌هايي در اين حوزه هستند. براي نمونه بنگاه پژوهش رند (The Rend corporation) يکي از مهم‌ترين مراکز استراتژيک پژوهشي و سياستگذاري آمريکا در گزارش 217 صفحه‌اي خود، طرح «ايجاد شبکه‌هاي مسلمان ميانه‌رو» (Building Moderate Muslim networks) را به عنوان راه حل نهايي جهت مهار جريانات اسلام‌گرايي به ويژه افراط‌گرايي مطرح نموده و معتقد است که با ايجاد چنين شبکه‌اي مي‌توان در نبرد غرب با اسلام بهره جست.[19]
آنها بر اين باورند که ساخت بناي شبکه‌هاي مسلمانان معتدل و ميانه‌رو مي‌تواند در سه سطح صورت پذيرد. 1. حمايت از شبکه‌هاي موجود، 2. شناسايي شبکه‌هاي بالقوه و کمک به آغاز و رشد آنها، 3. کمک به شرايط بنيادين براي پلوراليسم و تساهل که زمينه مناسب براي رشد اين شبکه‌ها را فراهم مي‌سازد. از اين‌رو غرب درصدد است با شناسايي بخش‌هاي اجتماعي که موجب ايجاد بلوک‌هايي از شبکه‌هاي ميانه‌رو مي‌شود، پروژه فوق را به پيش ببرد، بدين سان گروه‌هاي همچون دانشگاهيان و روشنفکران مسلمان ليبرال و سکولار، محققان ديني معتدل جوان، فعالان اجتماعي، گروه‌هاي زنان که براي تساوي جنسي مبارزه مي‌کنند، و روزنامه‌نگاران و نويسندگان معتدل را جهت ايجاد چنين شبکه‌اي در کشورهاي اسلامي رصد نموده و در حال سرمايه‌گذاري هستند. نکته قابل توجه آن است که در خصوص محور جغرافيايي، پيشنهاد تغيير در اولويت‌ها از خاورميانه به سوي مناطق ديگري از جهان اسلام را دارند، جايي که آزادي عمل بيشتر در آن جا ممکن است. هر چند انديشه‌هاي افراطي ريشه در خاورميانه دارد و از آن‌جاست که به سمت بقيه جهان اسلام منتشر مي‌شود و توسط مهاجران مسلمان در اروپا و آمريکا گسترش مي‌يابد. لکن براي معکوس نمودن اين روند بايد تلاش کرد. اين بنگاه پژوهش اذعان دارد که در حال حاضر هر چند شبکه‌هاي ميانه‌رو وجود دارد اما اين شبکه‌ها تصادفي و ناکافي است بلکه ايجاد شبکه‌هاي معتدل و ميانه‌رو اسلامي با اهداف و با سازمان مي‌تواند از گسترش اسلام‌گرايي و رشد پديده اسلام سياسي و پيامدهاي معطوف به آن در غرب جلوگيري نمايد.

4. پروسه اسلاميزه کردن دولت‌ها واکنش کشورهاي اسلامي به اسلام سياسي
موج اسلام‌گرايي جديد معطوف به هجمه غرب به کشورهاي اسلامي که با قرائتي‌ با نام اسلام سياسي، همراه بود حاکمان کشورهاي اسلامي را به رعب و وحشت انداخت. چه دغدغه‌ اصلي آنان اجراي احکام شريعت از مجراي تشکيل حکومت اسلامي بود. از اين رو دستگاه‌هاي حاکم روش دوگانه‌اي در برابر حرکت‌هاي اسلام‌گرايي اختيار کردند از يک طرف به سرکوبي جنبش‌هاي اسلام‌گرا که مشروعيت قدرت‌هاي حاکم را به چالش مي‌کشيدند، پرداختند. براي نمونه اعدام آيت‌الله محمدباقر صدر و خاندان او در سال 1980 در عراق، اعدام قاتلان انور سادات در سال 1982 در مصر، سرکوب جبهه اسلامي نجات در الجزاير و جبهه النهضه در تونس در سال‌هاي 1991 و 1992. و از سوي ديگر دولت‌هاي حاکم نيازمند کسب مشروعيت مذهبي بودند که در اين خصوص به اسلامي کردن دولت پرداختند به عبارت ديگر حکومت‌هايي تا آن وقت سخن از ناسيوناليسم عرب، سوسياليسم عربي، سکولاريسم مي‌زدند، حال دغدغه کنوني خويش را اسلام و اجراي شريعت اسلامي مي‌خواندند.

سياست اسلامي کردن دولت در کشورهاي اسلامي با يکديگر متفاوت بود. بدين معنا که گاهي احزاب اسلام‌گرا را در امور سياسي کشور سهيم مي‌کردند مثل اردن، کويت و ترکيه و گاهي به تنهايي اسلامي‌سازي را از رأس هرم آغاز مي‌کردند مانند سودان، مصر و پاکستان و راه سوم دادن امتيازات عقيدتي است که با مسدود کردن راه ورود اسلام‌گرايان در سياست کشور به اجرا در مي‌آمد. کشورهايي همچون تونس و مغرب راه سوم را انتخاب نمودند.

اما وجه مشترک هر سه نوع اسلامي کردن دولت به ويژه در جهان عرب، مهار نمودن جنبش‌ها و حرکت‌هاي اسلام‌گرا در کشورهاي خود بود. به عبارتي حکام در اين کشورها سعي داشته اسلام را دولتي سازند و روحانيت را به مأموران دولت مبدل سازند تا از اين طريق آنها را کنترل و مهار نمايند.
بدين ترتيب کشورهاي عربي با طرح اسلامي کردن دولت‌ها سعي مي‌کنند شعارهاي اسلام‌گرايي را به تدريج کمرنگ نموده و خود قدرت‌هاي حاکم هوادار اسلام و سنگ آن را بر سينه مي‌زنند.

جمع‌بندي
نوشته حاضر درصدد بررسي اجمالي و تحليل چالش­ها و مناسبات گفتمان اسلام سياسي و غرب در دوره معاصر برآمد. نخست مفهوم اسلام سياسي و سويه­هاي فعال سازي آن در جهان اسلام بررسي گرديد بر اين اساس گفتمان اسلام سياسي، گفتماني است که حول مفهوم مرکزي حکومت اسلامي نظم مي­يابد و بازگشت به اسلام را تنها راه حل بحران­ها و چالش­هاي معاصر تلقي نموده و هدف آن بازسازي جوامع اسلامي مطابق با اصول بنيادين اسلامي است و هژمون­گرايي سياسي و فرهنگي غرب، اسلام ستيزي غرب به ويژه پس از 11 سپتامبر و توهين و جسارت به ارزش­هاي اسلامي از سوي دولت­هاي غربي و نيز سياست مذهب زدايي حاکمان در برخي از کشورهاي اسلامي به عنوان مهمترين سويه­هاي فعال سازي جنبش­هاي اسلام گرا معرفي گرديد.

و در ادامه واکنش­هاي غرب به اسلام سياسي و نيز دلايل هراس غرب از پديده اسلام­گرايي (اسلام سياسي) راه حل­هاي برون رفت از آن تجزيه و تحليل گرديد و بر اين اساس مي­توان دريافت که منازعات و چالش­هاي غرب و اسلام در دوره معاصر مبتني بر عناصر و نشانه­هاي هويتي و تمدني استوار است و حاکي از آن است که اين گزاره­ها و عناصر فرهنگي و تمدني است که کليد اصلي توليد منازعه در ساحت عمل است. بنابراين چرا اين مواجهه غرب با اسلام سياسي در دوره معاصر را مي­بايست در عناصر استراتژيک هوشي و تمدني جست و جو کرد. و از سويي کليد ايجاد تفاهم و يا هرگونه خصومت نخست در فهم بنيان­هاي معرفتي و هويتي است تا از طريق شناخت صحيح و يافتن اصول و شاخص­هاي مشترک فرهنگي و تمدني، راه­هاي نزديکي به هم جهت رفع چالش­ها و خصومت­هاي تاريخي فراهم گردد.

پي­نوشت­ها
* دانش آموخته حوزه علميه قم و دانشجوي دکتري علوم سياسي دانشگاه باقرالعلوم(علیه السلام)
1. غلامرضا بهروزلک، جهاني شدن و اسلام سياسي در ايران (تهران: پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي، 1386) ص29.
2. سيد محمد علي حسيني‌زاده، اسلام سياسي در ايران (قم: دانشگاه مفيد، 1386) ص17.
3 . Ter Haar, Gerrie. (James Busuttil), The Freedom to do God,s Will, P 28.
4 . Ibid, P3.
5. اليور روي، تجربه اسلام سياسي، ص45 ـ 42.
6. ابراهيم متقي، رويارويي غرب معاصر با جهان اسلام (تهران: پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي، 1387) ص22.
7. ساموئل هانتيگتون، چالش‌هاي هويت در آمريکا، ترجمه محمود رضا گلشن‌پژوه و ديگران (تهران: انتشارات ابرار معاصر، 1386) ص105.
8. بابي سعيد، هراس بنيادين: اروپا مداري و ظهور اسلام‌گرايي، ترجمه غلامرضا جمشيدي‌ها و موسي عنبري (تهران: دانشگاه تهران، 1383) ص26 ـ 22.
9. به نقل از:
Larson, Garah, The Impact of Global conflicts on local contexts: muslims is Sweden After 9/11, Islam ana Christian muslim Relation, vol, 16, No, 10, pp 29 – 89, p. 80.
10. کلاوديا هايت، نبرد فرهنگ‌ها با افسانه رويارويي، ترجمه لطفعلي سمينو، ص4.
WWW. Negaresh, de/ didgah/ lot – clash of – cultaers. htm
11. نورالدين العويديدي، اسلام‌گرايي و احياي ديني، ترجمه زاهد ويسي، روزنامه همشهري، 9/8/83.
12. اسلام سياسي و حربه جديد استعمار فرانو، روزنامه رسالت، شماره 6453، دوشنبه 27/3/87، ص7.
13. اليور روي، نه نبرد ميان فرهنگ ما و نه گفتگو ميان آنها، ترجمه علي محمد طباطبايي، ... گفتمان، 2008، ص 141.
14. Albert Hourani, Islam in European thought, (New York: Cambridge university Press 1991) pp 7-8.
15. جواهر لعل نهرو، نگاهي به تاريخ جهان، ترجمه محمود تفضلي، ج1 (تهران: نشر اميرکبير، 1386) ص8 ـ 377.
16. جواد منصوري، «اقليت‌هاي مسلمان و بحران هويت در غرب»، مجموعه مقالات مسلمانان در کشورهاي غيراسلامي (تهران: مجمع جهاني تقريب المذاهب) صص 392 ـ 379 و ص389.
17. محمد بشاري، صوره الاسلام في الاعلام الغربي (دمشق: دارالفکر، 2004).
18. همان.
19. Angel Rabasa, Peter Sickle and… (Buizdirag Moderate Muslim Networks, Rand center for middle East Public Policy