انقلاب‌ اسلامي‌ و پايان‌ تاريخ

همة‌ اين‌ نهضت‌ها بي‌نسبت‌ با برخورد مسلمانان‌ با تمدن‌ غربي‌، كه‌ دو ساحت‌ آن‌ را در تكنولوژي‌  علم‌ و سياست‌  سيطرة‌ امپرياليستي‌ تجربه‌ مي‌كردند، نبود. آنچه‌ كه‌ به‌ نام‌ احياي‌ اسلام‌ و بيدارگري‌ اسلامي‌ در صدوپنجاه‌ سال‌ اخير صورت‌ گرفته‌ است‌، اگر دقيقاً مورد تأمل‌ قرار گيرد، به‌ همان‌ برخورد ميان‌ تمدن‌ اسلامي‌ و تمدن‌ غربي‌ بازمي‌گردد. سير و نظر در تلقي‌ سيدجمال‌الدين‌ اسدآبادي‌ در مسئله‌ پان‌اسلاميسم‌، و چه‌ در مسئله‌ اصلاح‌ دين‌ و احياي‌ عظمت‌ اسلام‌، اين‌ حقيقت‌ را آشكار مي‌كند كه‌ آنچه‌ براي‌ او اصالت‌ دارد «تجدّد» است‌.

آغاز مسئله‌ تجدّد اسلامي‌
سيد و همسخنان‌ او توجه‌ عميقي‌ بدين‌ حقيقت‌ نداشتند كه‌ تمدن‌ غربي‌ تمدني‌ دنيوي‌ است‌، كه‌ در آن‌ ادب‌ دنيا جاي‌ ادب‌ دين‌ را مي‌گيرد و در معاملات‌ و مناسبات‌ مردمان‌، قوانين‌ موضوعة‌ بشر، جاي‌ احكام‌ شريعت‌ را مي‌گيرد، آنها فقط‌ دنبال‌ تجدّدبودند، تا قدرت‌ فائقه‌ تمدن‌ اسلامي‌ به‌ مسلمانان‌ بازگردد. درحالي‌كه‌ با ظهور تفكر جديد، بشر خود واضع‌ ارزشها و ملاك‌ حق‌ و حقيقت‌ است‌. از اينجا شعارهاي‌ سيدجمال‌ و متجدداني‌ چون‌ او در مقام‌ تفسير شريعت‌ و ديانت‌ اسلام‌ و ارزشهاي‌ كهن‌ و سنتي‌ با قواعد اجتماعي‌ و مدني‌ غرب‌ بود. البته‌ اين‌ تفسير به‌ سادگي‌ صورت‌ نمي‌گرفت‌، بسياري‌ از مفاهيم‌ در زبان‌ اسلامي‌ به‌ قالبي‌ نو درمي‌آمد.
سيدجمال‌ به‌ جاي‌ قرآن‌ در مقاله‌ لكچر در تعليم‌ و تربيت‌ از «گرامي‌نامه‌» نام‌مي‌برد، البته‌ در مقدمه‌ سخن‌ خويش‌ سيطره‌ و عظمت‌ و شوكت‌ انگليس‌ و فرانسه‌ را از ناحية‌ «علم‌» مي‌داند كه‌ تعبيري‌ اسلامي‌ است‌. اين‌ علم‌ يك‌ مرتبة‌ جزوي‌ متكثر و منفرد مانند شيمي‌ و فيزيك‌ و گياهشناسي‌ دارد، كه‌ به‌ تنهايي‌ قادر به‌ حفظ‌ و پايداري‌ و ترقي‌ خود نيستند، پس‌ علمي‌ ديگر هست‌ كه‌ به‌ منزلة‌ روح‌ جامع‌ كلي‌ از براي‌ جميع‌ علوم‌ است‌.
علت‌ مبقيه‌ علم‌ همين‌ روح‌ جامع‌، و آن‌ در نظر سيدجمال‌ فلسفه‌و حكمت‌ است‌. البته‌ منظور او از حكمت‌ و فلسفه‌ تلقي‌ سنّتي‌ اسلامي‌از اين‌ دو نيست‌. «اين‌حكمت‌ از گرامي‌نامه‌ به‌ آيات‌ محكمه‌ جراثيم‌ در نفوس‌ مطهره‌ نهاده‌، و راه‌ انساني‌شدن‌ را به‌ انسان‌ وانموده‌، و امت‌ عربيه‌ بر آن‌ گرامي‌نامه‌ ايمان‌ آورده‌، از عالم‌ جهل‌ به‌ علم‌، و از عمي‌ به‌ بصيرت‌ و از توحش‌ به‌ مدنيت‌، و از بداوت‌ به‌ حضارت‌ منتقل‌ گرديد، و احتياجات‌ خود را در كمال‌ عقلي‌ و نفسي‌ و در معشيت‌ فهميد، و آن‌ جراثيم‌ (ريشه‌هاي‌ فنون‌ و حكمتها) و ارومها (اصل‌ و بيخ‌) اندك‌ اندك‌ باليدن‌ گرفت‌، و افكارها در تزايد شد، و عقلها در دوائر وسيعه‌ عالم‌ از براي‌ اكتساب‌ كمالات‌ در جولان‌ آمد، تا آن‌كه‌ جماعتي‌ در زمان‌ منصور دوانقي‌ ملاحظه‌ نمودند، كه‌ قطع‌ اين‌ مراحل‌ و طي‌ اين‌ منازلِ بي‌پايان‌، بدون‌ استعانت‌ به‌ افكار مشاركين‌ در نوع‌، خالي‌ از صعوبت‌ و دشواري‌ نخواهد بود.»
خلاصه‌ آن‌ كه‌ سيد در ادامه‌، شوكت‌ و سطوت‌ و عزت‌ اسلام‌ و مسلمين‌ را در روي‌آوري‌ آنها به‌ نصاري‌ و يهود مجوس‌ در تعلّم‌ مي‌داند، تا به‌ واسطه‌ آنها فنون‌ حكميه‌ را توجه‌ كردند، و اين‌ گرامي‌نامه‌ بود كه‌ نخستين‌ معلم‌ حكمت‌ بود مسلمانان‌ را، و اين‌ حكمت‌ و فلسفه‌ «خروج‌ از مضيق‌ مدارك‌ حيوانيت‌ است‌ به‌ سوي‌ فضاي‌ واسع‌ مشاعر انسانيت‌ و ازاله‌ ظلمات‌ اوهام‌ بهيمه‌ است‌، به‌ انوار خرد غريزي‌، و تبديل‌ عمي‌ و عمش‌ است‌، به‌ بصيرت‌ و بينايي‌ و نجات‌ است‌ از توحش‌ و تبربر جهل‌ و ناداني‌، به‌ دخول‌ در مدينة‌ فاضل‌ و دانش‌ و كارداني‌، و بالجمله‌ صيرورت‌ انسان‌ و حيات‌ اوست‌، به‌ حيات‌ مقدسه‌ عقليه‌ و غايت‌ آن‌ كمال‌ انساني‌ است‌، و كمال‌ در معشيت‌ و رفاهيت‌ در زيست‌، شرط‌ اعظم‌ است‌ كمال‌ عقلي‌ و نفسي‌ را  »
پس‌ گرامي‌نامه‌، مسلمانان‌ را به‌ فلسفة‌ جديد بعد از تأثيرپذيري‌ از فلسفة‌ يوناني‌ فرامي‌خواند، زيرا فلسفة‌ يوناني‌ ناقص‌ بوده‌، در حالي‌ كه‌ فلسفه‌ و علم‌ جديد كاملتر از آن‌ است‌. سيدجمال‌ از فلسفه‌، تجدّد و صيرورت‌ از وضع‌ كهن‌ به‌ وضع‌ نو را تلقي‌ مي‌كند، و آن‌ را در روح‌فلسفي‌ به‌ مثابه‌ روح‌ جامع‌ كلي‌ از براي‌ جميع‌ علوم‌ درك‌ مي‌كند. به‌ اعتقاد سيد «   اگر فلسفه‌ در امتي‌ از امم‌ نبوده‌ باشد، و همة‌ آحاد آن‌ امت‌ عالم‌ بوده‌ باشد، به‌ آن‌ علومي‌ كه‌ موضوعات‌ آنها خاص‌ است‌، ممكن‌ نيست‌ كه‌ آن‌ علوم‌ در آن‌ امت‌ مدت‌ يك‌ قرن‌ بعد صد سال‌ بماند، و ممكن‌ نيست‌ كه‌ آن‌ امت‌ بدون‌ روح‌ فلسفه‌ استنتاج‌ نتايج‌ از آن‌ علوم‌ كند.
دولت‌ عثماني‌ و خديويت‌ مصر، مدت‌ شصت‌ سال‌ است‌ كه‌ مدارس‌ از براي‌ تعليم‌ علوم‌ جديد گشوده‌اند، و تا هنوز فايده‌ از آن‌ علوم‌ حاصل‌ نكرده‌اند. سببش‌ اين‌ است‌ كه‌ تعليم‌ علوم‌ فلسفه‌ در آن‌ مدارس‌ نمي‌شود، و به‌ سبب‌ نبودن‌ روح‌ فلسفه‌ از اين‌ علومي‌ كه‌ چون‌ اعضاء مي‌باشد، ثمرة‌ ايشان‌ را حاصل‌ نيامده‌ است‌، و بلاشك‌ اگر روح‌ فلسفه‌ در آن‌ مدارس‌ مي‌بود، در اين‌ مدت‌ شصت‌ سال‌ از بلاد فرنگ‌ مستغني‌ شده‌، خود آنها در اصلاح‌ ممالك‌ خويش‌ بر قدم‌ علم‌ سعي‌ مي‌نمودند، و اولاد خود را هر ساله‌ از براي‌ تعليم‌ به‌ بلاد فرنگ‌ نمي‌فرستادند، و استادها از آنجا براي‌ مدارس‌ خود طلب‌ نمي‌نمودند. مي‌توانم‌ بگويم‌ كه‌ اگر روح‌ فلسفي‌ در يك‌ امتي‌ يافت‌ بشود، يا آن‌كه‌ در آن‌ امت‌ علمي‌ از آن‌ علوم‌ كه‌ موضوع‌ آنها خاص‌ است‌ نبوده‌ باشد، بلاشك‌ آن‌ «روح‌ فلسفي‌» آنها را بر استحصال‌ جميع‌ علوم‌ دعوت‌ مي‌كند. مسلمانان‌ صدر اول‌ را هيچ‌ علمي‌ نبود، لكن‌ به‌ واسطه‌ ديانت‌ اسلاميه‌ در آنها يك‌ روح‌ فلسفي‌ پيدا شده‌ بود، و به‌ واسطة‌ آن‌ روح‌ فلسفي‌ از امور كلية‌ عالم‌ و لوازم‌ انساني‌ بحث‌ كردن‌ گرفتند، و اين‌ سبب‌ شد كه‌ آنها جميع‌ آن‌ علوم‌ را كه‌ موضوع‌ آنها خاص‌ بود در زمان‌ منصور دوانقي‌ از سرياني‌ و پارسي‌ و يوناني‌ به‌ زبان‌ عربي‌ ترجمه‌ نموده‌، در اندك‌ زماني‌ استحصال‌ نمودند  فلسفه‌ است‌ كه‌ انسان‌ را بر انسان‌ مي‌فهماند  و شرف‌ انسان‌ را بيان‌ مي‌كند، و طرق‌ لائقه‌ را به‌ او نشان‌ مي‌دهد. هر امتي‌ كه‌ روي‌ به‌ تنزل‌ نهاده‌ است‌، اول‌ نقصي‌ كه‌ در آنها حاصل‌ شده‌ است‌ در «روح‌ فلسفي‌» حاصل‌ شده‌ است‌. پس‌ از آن‌ نقص‌ در ساير علوم‌ و آداب‌ و معاشرت‌ آنها سرايت‌ كرده‌ است‌  چون‌ مراتب‌ علوم‌ و شرف‌ فلسفه‌ معلوم‌ شد.»
اين‌ آراء در باب‌ روح‌ فلسفي‌ و انتقادات‌ بعدي‌ اسدآبادي از علوم‌ رسمي‌ تمدن‌ اسلامي‌، و تأثير آن‌ در تاريخ‌ دورة‌ معاصر و صدوپنجاه‌سال‌ اخير ملل‌ ميانه‌ اسلامي‌ چنان‌ بوده‌، كه‌ بعضي‌ از تاريخ‌نويسان‌ اين‌ دوره‌، به‌سبب‌ فعاليتهاي‌ فوق‌العاده‌، او را به‌ عنوان‌ فيلسوف‌ واقعي‌ و مصلح‌ بزرگ‌ دنياي‌ شرق‌ ميانه‌ و اسلام‌ دانسته‌اند، كه‌ نهايتاً به‌ انقلاب‌ اسلامي‌ منجر شده‌ است‌.
البته‌ اين‌ نكته‌ نيز ناگفته‌ نماند كه‌ عده‌اي‌ ديگر از تاريخ‌نويسان‌ او را ماجراجو و بي‌دين‌ و حتي‌ ابليس‌ در لباس‌ انسان‌ دانسته‌اند كه‌ اين‌ كلمات‌ بيشتر كين‌توزانه‌ است‌ تا از سر تفكّر و تأمّل‌. سيد مرد عمل‌ و تعهد بود، و با شجاعتي‌ فوق‌العاده‌ خواب‌ رجال‌ سياسي‌ غرب‌ و شرق‌ را برهم‌ مي‌زد. او به‌ دستگاههاي‌ سياسي‌ نفوذ مي‌كرد و با احترام‌ دعوت‌، اما با لعن‌ و توهين‌ و تهمت‌ رانده‌ مي‌شده‌ است‌. چنان‌كه‌ ابتدا به‌ دستگاه‌ فراماسونري‌ نزديك‌ و به‌ جهت‌ نطق‌ ضدانگليسي‌ و شرق‌گرايانه‌ و اسلام‌گرايانه‌ از آن‌، به‌ اتهام‌ بي‌خدايي‌ اخراج‌ مي‌شود!!
تعهد عملي‌ سيد چنان‌ است‌ كه‌ مي‌خواهد همه‌ چيز حتي‌ فلسفه‌ و علم‌ را در خدمت‌ شورش‌ و انقلاب‌ بگيرد. او فلسفه‌ غرب‌ را برتر از فلسفه‌ قديم‌ يوناني‌زدة‌ شرق‌ مي‌داند، پس‌ دعوت‌ او دعوت‌ به‌ روح‌ فلسفي‌ غرب‌ براي‌ احياء مجد و عظمت‌ مسلمانان‌ است‌. اما چگونه‌؟ اين‌ همان‌ پارادكسي‌ است‌ كه‌ هنوز حتي‌ در عصر انقلاب‌ نيز گرفتار آنيم‌؟
او هر وسيله‌اي‌ را براي‌ رسيدن‌ به‌ غايت‌ مورد نظر خود به‌ صلاح‌ و صواب‌ مي‌دانسته‌ است‌. اين‌ غايت‌ تحقّق‌ پيشرفت‌ و عظمت‌ مسلمانان‌ و بازگرداندن‌ حيثيت‌ سياسي‌ آنهاوكوتاه‌كردن‌دست‌غرب‌مهاجم‌است‌،و چنين‌ كاري‌ به‌ نظر او انجام‌ نمي‌گيرد، مگر اين‌ كه‌ ملل‌ شرق‌ مسلمان‌ بيدار، و با علوم‌ و صنايع‌ جديد و قوانين‌ مدني‌ غرب‌ آشنا شوند، و روح‌ فلسفي‌ پيدا كنند.
به‌ نظر او دين‌ اسلام‌ ذاتاً مانع‌ از پيشرفت‌ نيست‌، بلكه‌ سوءتعبير احكام‌ آن‌، گاهي‌ چنين‌ توهمي‌ را بوجود مي‌آورد. لذا براي‌ مطابقت‌ ايمان‌ با شرايط‌ علمي‌ دنياي‌ جديد، بايد اعتقادات‌ را به‌ محك‌ عقل‌ سنجيد و كلام‌ خدا را در جهت‌ آزادي‌ سياسي‌ و بي‌نيازي‌ اقتصادي‌ مسلمانان‌ و حقوق‌ حقة‌ انساني‌ آنها فهميد. مسلماني‌ كه‌ بدينسان‌ از بند خرافات‌ و تعصبهاي‌ ناروا رها مي‌شود و به‌ حقايق‌ ديني‌ خودآگاهي‌ مي‌يابد و امكانات‌ جديد آن‌ را درمي‌يابد، نه‌ فقط‌ تسليم‌ نمي‌شود، بلكه‌ به‌ قدرت‌ اصلي‌ خويش‌ بازمي‌گردد و در نتيجه‌ دست‌ گلادستونها و امثال‌ آنها از سرزمينهاي‌ اسلامي‌ كوتاه‌ خواهد شد.
مرحوم‌ سيد و اقران‌ و همدلان‌ او، به‌ همراه‌ علماي‌ متجدّد، به‌ عنوان‌ بنيانگذار بيدارگري‌ اسلامي‌ و نوعي‌ روشنفكري‌ ديني‌ اساس‌ بنايي‌ را گذاشتند، كه‌ هنوز بعد از انقلاب‌ اسلامي‌ نيز مسلمانان‌ در چنبرة‌ تناقص‌ آن‌ گرفتارند. اين‌ تناقص‌ همان‌ احياء مجد و عظمت‌ مسلمانان‌ از طريق‌ علم‌ و فلسفه‌ غربي‌، و ديگر پيدايي‌ «روح‌ فلسفي‌» جديد است‌ كه‌ از ديانت‌ ما نشأت‌ نمي‌گيرد، بلكه‌ بايد آن‌ را از مشركان‌ فرنگ‌ به‌ وديعه‌ گرفت‌، چنان‌كه‌ در دوران‌ اسلامي‌ با تحريك‌ قرآن‌ (گرامي‌نامه‌) از يونانيان‌ و يهود و نصاري‌ و مجوس‌ گرفته‌ شده‌ بود، و مجد و عظمت‌ تمدن‌ اسلامي‌، از ناحيه‌ همين‌ اخذ فلسفه‌ و تفكر علميِ بيگانه‌ بوده‌ است‌!! البته‌ همين‌ فلسفه‌ و علوم‌ خود بعداً دچار ركود و تناقض‌ مي‌شوند، هرچند مسلمانان‌ و علوم‌ آن‌ عصر، برتر از مسلمانان‌ و علوم‌ اين‌ عصر آنها است‌.
سيدجمال‌ مي‌گفت‌، آن‌ گرامي‌نامه‌ كه‌ يك‌ بار در تاريخ‌ اثر خود را كرده‌ است‌، اكنون‌ هم‌ بايد ما را به‌ كسب‌ علوم‌ فرنگستان‌ برانگيزد. مگر مسلمانان‌ علوم‌ يونانيان‌ و صابئيان‌ را كه‌ عين‌ كفر يا آميخته‌ به‌ كفر بود، فرانگرفتند، پس‌ چرا علماي‌ اسلامي‌ علم‌ را به‌ علم‌ مسلماني‌ و علم‌ فرنگي‌ تقسيم‌ كرده‌اند، و تحصيل‌ علوم‌ فرنگي‌ را منع‌ مي‌كنند و آن‌ را منافي‌ با ديانت‌ مي‌شمارند؟ حاصل‌ اين‌ آراء اين‌ است‌ كه‌ دين‌ بايد در خدمت‌ دنياي‌ مردمان‌ باشد، و به‌ صورت‌ فلسفه‌اي‌ درآيد كه‌ رغبت‌ به‌ علوم‌ و فنون‌ ايجاد كند.
در اين‌ مرتبه‌ و وضع‌ تاريخي‌ است‌ كه‌ متفكران‌ جديد و بانيان‌ رسمي‌ نهضتهاي‌ احياء مجد و عظمت‌ اسلامي‌ و بازگشت‌ به‌ خويشتن‌، متفق‌النظر و القولند كه‌ مسلمانان‌ در تعليم‌ و تعلم‌ خود هيچ‌ فايده‌ ملاحظه‌ نمي‌كنند. سيد در اين‌ باره‌ در نقدي‌ از علوم‌ اسلامي‌ عصر مي‌گويد، نه‌ «زبان‌ عربي‌» كساني‌ را قادر به‌ تكلم‌ عربي‌ كرده‌، و نه‌ قادر بر نوشتن‌ عربي‌ و فهميدن‌ آن‌، «علم‌ معاني‌ و بيان‌» نيز نه‌ منشأ شاعري‌ و خطيبي‌ است‌، و نه‌ قدرت‌ بر تصحيح‌ كلمات‌، و «علم‌ منطق‌» كه‌ ميزان‌ افكار است‌، در عمل‌ كسي‌ را قادر بر تميز حق‌ و باطل‌ و صحيح‌ و فاسد نمي‌كند. از اينجا دماغهاي‌ منطقيان‌ ما مسلمانان‌ پر است‌ از جميع‌ خرافات‌ و واهيات‌ و فرقي‌ ميان‌ افكار اينها با عوالم‌ بازاري‌ نيست‌.
علم‌ حكمت‌ نيز كه‌ بحث‌ از احوال‌ موجودات‌ و علل‌ و اسباب‌ آنهاست‌، كمكي‌ به‌ كساني‌ كه‌ خود را حكما خوانده‌اند نمي‌كند، ودست‌ چپ‌ خود را از دست‌راست‌ نمي‌شناسند، و نمي‌پرسند كه‌ ما كيستيم‌ و چيستيم‌؟ و ما را چه‌ بايد و چه‌شايد و هيچگاه‌ از اسباب‌ اين‌ تاربرقي ها (الكتريك‌) و آگنيپوتها (كشتي‌ بخاري‌)و ريل‌گارها (خط‌ راه‌آهن‌) سئوال‌ نمي‌كنند  عجب‌تر آن‌ است‌ كه‌ يك‌ لمپئي‌ در پيش‌ خود نهاده‌، از اول‌ شب‌ تا صبح‌ شمس‌البارعه‌ را مطالعه‌ مي‌كنند، و يك‌بار در اين‌ معني‌ فكر نمي‌كنند كه‌ چرا اگر شيشه‌ او را برداريم‌، دود بسياري‌ از آن‌ حاصل‌ مي‌شود، و چون‌ اگر شيشه‌ را بگذاريم‌ هيچ‌ دودي‌ از او پيدا نمي‌شود  خاك‌ بر سر اينگونه‌ حكيم‌ و خاك‌ بر سر اينگونه‌ حكمت‌. حكيم‌ آن‌ است‌ كه‌ جميع‌ حوادث‌ و اجزاي‌ عالم‌ ذهن‌ او را حركت‌ بدهد، نه‌ آن‌ كه‌ مانند كورها در يك‌ راهي‌ راه‌ برود كه‌ هيچ‌ نداند، كه‌ استيش‌ و پايان‌ آن‌ كجاست‌.
اما علم‌ فقه‌ اوضاعش‌ بدتر از ديگران‌ است‌. فقيه‌ و متوغل‌ در فقه‌، ظاهراً بايد به‌ جهت‌ آشنايي‌ با حقوق‌ منزليه‌ و بلدليه‌ و دوليه‌ لائق‌ آن‌باشد كه‌ صدراعظم‌ ملكي‌ شود، يا سفيركبير دولتي‌ گردد، و حال‌ آن‌ كه‌ما فقهاي‌ خود را مي‌بينيم‌ بعد از تعليم‌ اين‌ علم‌ از ادارة‌ خانه‌ خودعاجز هستند، بلكه‌ بلاهت‌ را فخر خود مي‌شمارند. و در علم‌ اصول‌ نيز كه‌ بايد فلسفة‌ شريعت‌ (فيلوزوفي‌ آف‌ لا = حكمت‌ قوانين‌) باشد، وعالم‌ بدان‌ قادر بر وضع‌ قوانين‌ و اجراي‌ مدنيت‌ در عالم‌، اما در عمل‌ خوانندگان‌ اين‌ علم‌ در مسلمانان‌، محروم‌ هستند از دانستن‌ فوائد قوانين‌ و قواعد مدنيت‌، و اصلاح‌ عالم‌. چون‌ حال‌ اين‌ علما معلوم‌ نشد مي‌توانيم‌ بگوييم‌ كه‌ علماي‌ ما در اين‌ زمان‌ مانند فتيله‌ بسيار باريكي‌ هستند، كه‌ بر سر او يك‌ شعلة‌ بسيار خردي‌ بوده‌ باشد، كه‌ نه‌ اطراف‌ خود را روشني‌ مي‌دهد و نه‌ ديگران‌ را نور مي‌بخشد  عالِم‌ حقيقة‌ نور است‌ اگر عالِم‌ باشد   و بايد بر همه‌ عالم‌ نور بپاشد يا   اصلاً قطر خود را يا شهر خود را يا قريه‌ خود را و يا خانه‌ خود را منور سازد، و اين‌ چه‌ عالمي‌ است‌ كه‌ خانة‌ خود را هم‌ منور نمي‌كند.
بعد از اين‌ مقدمات‌ انتقادي‌، سيدجمال‌ نظر نهايي‌ و اصلي‌ خود را كه‌ دعوت‌ مسلمانان‌ به‌ علم‌ جديد است‌، بازمي‌گويد، و انتقاد نهايي‌ خود را متوجه‌ علما مي‌كند: «علماي‌ ما در اين‌ زمان‌ علم‌ را بر دو قسم‌ كرده‌اند، يكي‌ را مي‌گويند علم‌ مسلمانان‌ و يكي‌ را مي‌گويند علم‌ فرنگ‌»، و بعد اضافه‌ مي‌كند: «چه‌ بسيار تعجب‌ است‌ كه‌ مسلمانان‌ آن‌ علومي‌ كه‌ به‌ ارسطو منسوب‌ است‌ آن‌ را به‌ غايت‌ رغبت‌ مي‌خوانند، گويا كه‌ ارسطو يكي‌ از اراكين‌ مسلمانان‌ بوده‌ است‌، و اما اگر سخن‌ به‌ كليلو (گاليله‌) و نيوتن‌ و كپلر نسبت‌ داده‌ شود، آن‌ را كفر مي‌انگارند. پدر و مادر علم‌ برهان‌ است‌ و دليل‌، نه‌ ارسطو است‌ نه‌ كليلو. حق‌ در آنجاست‌ كه‌ برهان‌ در آنجا بوده‌ باشد، و آنها كه‌ منع‌ از علوم‌ و معارف‌ مي‌كنند، بزعم‌ خود صيانت‌ ديانت‌ اسلاميه‌ را مي‌نمايند. آنها في‌الحقيقه‌ دشمن‌ ديانت‌ اسلاميه‌ هستند. نزديكترين‌ دينها به‌ علوم‌ و معارف‌، ديانت‌ اسلاميه‌ است‌.»
به‌ اعتقاد او اكنون‌ آن‌ علوم‌ و معارف‌ قديم‌ مندرس‌، و امثال‌ امام‌ غزالي‌ دوست‌ جاهل‌ اسلام‌ است‌، كه‌ ديانت‌ اسلاميه‌ را منافي‌ ادلة‌ هندسيه‌ و براهين‌ فلسفيه‌ و قواعد طبيعيه‌ مي‌داند. ضرر اين‌ دوست‌ جاهل‌ از ضرر زنديقها و دشمنهاي‌ اسلام‌ زياده‌ است‌. چون‌ كه‌ قواعد طبيعيه‌ و براهين‌ هندسيه‌ و ادلة‌ فلسفيه‌ از جمله‌ بديهيات‌ است‌. پس‌ كسي‌ كه‌ بگويد دين‌ من‌ منافي‌ بديهيات‌ است‌، پس‌ لامحاله‌ حكم‌ بر بطلان‌ دين‌ خود كرده‌ است‌، و چون‌ اول‌ تربيتي‌ كه‌ براي‌ انسان‌ حاصل‌ مي‌شود، تربيت‌ ديني‌ است‌، زيرا آن‌ كه‌ تربيت‌ فلسفي‌ حاصل‌ نمي‌شود، مگر از براي‌ جماعتي‌ كه‌ اندكي‌ از علم‌ خوانده‌ قادر بر فهم‌ براهين‌ و ادله‌ بوده‌ باشند. از اين‌ جهت‌ مي‌توانيم‌ بگوييم‌ كه‌ هرگز اصلاح‌ از براي‌ مسلمانان‌ حاصل‌ نمي‌شود، مگر آن‌ كه‌ رؤساي‌ دين‌ ما اولاً اصلاح‌ خود را نمايند، و از علوم‌ و معارف‌ خويش‌ ثمره‌اي‌ بردارند. و حقيقتهً چون‌ نظر شود، دانسته‌ مي‌شود كه‌ يكي‌ خرابي‌ و تباهي‌ كه‌ از براي‌ ما حاصل‌ شده‌ است‌، اين‌ تباهي‌ اولاً در علما و رؤساي‌ دين‌ ما حاصل‌ شده‌ است‌، پس‌ از آن‌ در ساير امت‌ سرايت‌ كرده‌ است‌.
با توجه‌ به‌ مراتب‌ فوق‌، در نظر سيدجمال‌ تربيت‌ ديني‌ مقدمة‌ ورود به‌ عالم‌ و تربيت‌ فلسفي‌ است‌، اولي‌ نياز «به‌ علم‌ ندارد»، و دومي‌ نيازمند «اندكي‌ از علم‌ خوانده‌ قادر بر فهم‌ براهين‌ و ادله‌ است‌».
نكته‌ ديگر كه‌ در مقاله‌ «فوائد فلسفه‌» بعد از بيان‌ آن‌ كه‌ غايت‌ كمال‌ انساني‌ و معشيت‌ و رفاه‌، شرط‌ اعظم‌ كمال‌ عقل‌ و نفس‌ است‌، به‌ تفصيل‌ آن‌ مي‌پردازد، علل‌ پيدايي‌ فلسفه‌ است‌: «سبب‌ اولي‌ و باعث‌ حقيقي‌ پيدايش‌ آن‌ (حكمت‌ و فلسفه‌) در عالم‌ انساني‌، اولاً حاجت‌ و دشواري‌ راههاي‌ معشيت‌ انسان‌ است‌، و صعوبت‌ زيست‌ اوست‌ چون‌ ساير حيوانات‌، و ثانياً عقل‌ فطري‌ و خرد غريزي‌ است‌، زيرا آن‌ كه‌ قوام‌ و حيات‌ او به‌ ادراك‌ اسباب‌ و علل‌ و لذت‌ مسرت‌ آن‌ در كشف‌ مجهولات‌ و دانستن‌ خباياي‌ (چيزهاي‌ پوشيدة‌) عالم‌ هستي‌ است‌.»
به‌ نظر او انسان‌ از لحاظ‌ تاريخي‌ بعد از آسايش‌ اندكي‌ در معشيت‌، متوجه‌ شده‌ است‌ كه‌ كمال‌ معيشت‌ با فساد اخلاق‌ عين‌ نقصان‌ است‌، و لهذا فن‌ تهذيب‌الاخلاق‌ را اختراع‌ نموده‌، و چون‌ عقل‌ از صلاح‌ بدن‌ و معيشت‌ آن‌ و تعديل‌ و تقويم‌ اخلاق‌ نفس‌ فارغ‌ شده‌ به‌ هدايت‌ حكمت‌، به‌ بحث‌ از پيدايش‌ و حقيقت‌ خويش‌ پرداخته‌، كه‌ منجر به‌ پيدايش‌ «فنوني‌» چون‌ فن‌ فلسفة‌ عقليه‌ و فن‌ فلسفة‌ اخلاق‌ و فن‌ فلسفة‌ تاريخ‌ و فن‌ فلسفة‌ شرايع‌ و قوانين‌ و فن‌ فلسفة‌ اولي‌ و حكمت‌ عليا شده‌ است‌.»
در ميان‌ اقوام‌، امت‌ عربي‌، به‌ واسطه‌ گرامي‌نامه‌ روي‌ به‌ فلسفه‌ و علوم‌ آوردند، و از توحش‌ و بدويت‌ رهايي‌ يافتند، و به‌ مدنيت‌ دست‌ يافتند، آن‌ هم‌ با رجوع‌ به‌ تمدن‌ غربي‌ و يونانيان‌. اما اين‌ فلسفه‌ به‌ دلايلي‌ دچار نقصان‌ است‌، و صورتهاي‌ كاملتري‌ از فلسفه‌ بوجود آمده‌ است‌.
دربارة‌ نقائص‌ و ناتمامي‌ تأليفات‌ حكماي‌ اسلامي‌ نكاتي‌ را سيدجمال‌ ذكر مي‌كند.
اول‌ اين‌ كه‌ ابواب‌ چون‌ و چرا بر اذهان‌ آنها بسته‌ شده‌ است‌، زيرا آن‌ را كاملترين‌ تصور كرده‌اند، و به‌ مثابه‌ وحي‌ آسماني‌، گويي‌ فلاسفه‌ يوناني‌ صاحب‌ عقل‌ مطلق‌اند، و به‌ خيال‌ آنها فلاسفة‌ يونان‌ اين‌ افكار را از كتم‌ عدم‌ به‌ عالم‌ وجود آورده‌اند.
دوم‌ آن‌ كه‌ اين‌ مسائل‌ فلسفي‌ حكماي‌ يونان‌ مخلوط‌ به‌ اساطيرصابئي‌ است‌، اعتقاد به‌ الهه‌هاي‌ متعدد، در حالي‌ كه‌ حكماي‌ مسلمان‌ بدان‌ توجه‌ نكرده‌اند.
سوم‌ عقيم‌ و ابتر بودن‌ مسائل‌ فلسفي‌ يوناني‌.
پس‌ خطاب‌ به‌ مسلمانان‌ مي‌گويد «چرا افكار خود را به‌ يك‌ بار از آن‌ كتب‌ ناقصه‌ برنمي‌داريد، و بدين‌ عالم‌ وسيع‌ نظر نمي‌افكنيد، و در حوادث‌ و علل‌ آنها بي‌حجاب‌ آن‌ مؤلفات‌ تدّبر و تفكر نمي‌بريد؟ و چرا آن‌ عقول‌ عاليه‌ را هميشه‌ در اين‌ مسائل‌ جزئيه‌ استعمال‌ مي‌كنيد؟» و كمي‌ دورتر اضافه‌ مي‌كند: «آيا جايز است‌ كه‌ شما بحث‌ در اين‌ امور جديده‌ را ترك‌ نماييد، به‌ جهت‌ آن‌ كه‌ در شفاي‌ ابن‌سينا و حكمت‌ اشراق‌ شهاب‌الدين‌ مذكور نيست‌؟»
سيد جمال‌ دريافته‌ است‌ كه‌ در فلسفة‌ حكماي‌ اسلامي‌ به‌ علوم‌ استقرايي‌ جديد توجهي‌ نمي‌شود، در صورتي‌ كه‌ آن‌ گرامي‌نامه‌ چشم‌ مسلمان‌ را به‌ روي‌ جهان‌ مي‌گشايد، و شخص‌ مؤمن‌ به‌ آن‌ را تشنه‌ علم‌ و دانش‌ مي‌كند، و روح‌ فلسفي‌ را كه‌ مقوم‌ علوم‌ است‌، ايجاد مي‌كند. حال‌ چگونه‌ است‌ كه‌ اين‌ گرامي‌نامه‌ مي‌توانست‌ اساس‌ ارزشهاي‌ جديد را كه‌ در ذات‌ خود غيرديني‌ و بشري‌ بود تحكيم‌ كند.
حُسن‌ و عيب‌ كار سيدجمال‌ در توسل‌ به‌ همين‌ عروة‌الوثقي‌ و حبل‌المتين‌ بود. اگر به‌ آن‌ متوسل‌ نمي‌شود هيچ‌ نداشت‌، و ما امروز او را نمي‌شناختيم‌، و اگر مي‌شناختيم‌ چيزي‌ در حد ميرزاملكم‌ و آخوندزاده‌ و طالبوف‌ بود، و چون‌ سيد در اين‌ عروة‌الوثقاي‌ تجدّدزده‌ چنگ‌ زد، انتظار نتايجي‌ را داشت‌ كه‌ محال‌ بود و تاريخ‌ جديد، با اين‌ تناقص‌ و محال‌ absurd آغاز شده‌ است‌، كه‌ بخشي‌ از آن‌ به‌ نسل‌ روشنفكران‌ ديني‌ و علماي‌ متجدّد انقلاب‌ اسلامي‌ انتقال‌ يافته‌ است‌. آنها انتظار محال‌ از قرآن‌ و اسلام‌ دارند، و اسلام‌ را با حجاب‌ تمدن‌ و ارزش هاي‌ غربي‌ مطالعه‌ مي‌كنند، و اين‌ خود چالشي‌ غريب‌ را در خاورميانه‌ اسلامي‌ ايجاد كرده‌ است‌، و گره‌ كوري‌ است‌ كه‌ به‌ دست‌ هركسي‌ باز نخواهد شد. حتّي‌ انقلاب‌ نيز اين‌ خودآگاهي‌ را براي‌ سران‌ و رجل‌ سياسي‌ فراهم‌ نكرد، كه‌ به‌ وضع‌ آخرالزماني‌ برزخي‌ خود پي‌ برند.
علماي‌ متجدد و روشنفكران‌ ديني‌ چون‌ مرحوم‌ سيدجمال‌ به‌ آنچه‌ علماي‌ سنتي‌ دين‌ و محققان‌ فلسفه‌ اسلامي‌ گفته‌ بودند، وقعي‌ نمي‌نهادند، و ايمان‌ مسلماني‌ زمان‌ خود را نمي‌پسنديدند. زيرا به‌ نظر او اين‌ ايمان‌ چشم‌ها و گوشها را كور و كر كرده‌ بود. پس‌ بايد ايمان‌ به‌ اسلام‌ را تجديد كرد. توجهي‌ كه‌ در ايام‌ انقلاب‌، جوانان‌ مسلمان‌ انقلابي‌ به‌ آراء و آثار سيدجمال‌الدين‌ از طريق‌ مرحوم‌ دكتر شريعتي‌ و برخي‌ ديگر از روشنفكران‌ ديني‌ كردند، در بسط‌ همان‌ محال‌ تاريخي‌ تاريخ‌ معاصر صدوپنجاه‌ ساله‌ ماست‌. اينها متوجه‌ شده‌اند كه‌ سيدجمال‌الدين‌بزرگترين‌ معلم‌ مردم‌ خاورميانه‌ در سير به‌ سوي‌ چيزي‌ است‌ كه‌ اروپائيان‌ Secularization مي‌گويند، و شايد بتوان‌ آن‌ را دنيوي‌ شدن‌ علم‌ و ادب‌ و تفكر يا اصالت‌ ادب‌ دنيا در مقابل‌ ادب‌ دين‌ و ادب‌ حق‌ تعبير كرد، يا الفاظ‌ اتحاد اسلام‌ و اين‌ كه‌ آن‌ گرامي‌نامه‌ مشوق‌ كسب‌ كمالات‌ علمي‌ و فني‌ است‌، ايشان‌ را از نتايج‌ اقوال‌ سيد غافل‌ كرده‌ است‌. اينجا پاي‌ هر كس‌ ممكن‌ است‌ بلغزد.
ولي‌ اين‌ ايمان‌ در عين‌ حال‌ كه‌ چيزي‌ از ايمان‌ اهل‌ ديانت‌ دارد، ايمان‌ و دلبستگي‌ به‌ تجدد است‌. او از روح‌ ديني‌ و گرامي‌نامه‌ انتظار تجدّدطلبي‌ دارد، چيزي‌ كه‌ ازلياني‌ چون‌ افضل‌الملك‌ و شيخ‌احمد روحي‌ بدان‌ نظر داشتند، و اين‌ جماعت‌ مظهر آغاز يك‌ دوران‌ تاريخي‌اند، كه‌ در آن‌ بايد به‌ تمدن‌ و علم‌ جديد صفات‌ شريعت‌ داده‌ شود، زيرا شريعت‌ اسلام‌ و شيعه‌ در تاريخ‌ خاورميانه‌ چيزي‌ نبوده‌ كه‌ چون‌ آئينهاي‌ غيرشريعتي‌ شرق‌ دور مانند كنفوسيانيسم‌ و تاتويئسم‌ و شينتو و هند و بودايي‌ باشد، كه‌ آيين‌هاي‌ ديني‌ و اساطيريِ جدا از ساحت‌ دنيوي‌ و عرفي‌ حيات‌ انساني‌ شود، و نوعي‌ تفكيك‌ ميان‌ امر مقدس‌ و نامقدس‌ گرايد، در حالي‌ كه‌ در اسلام‌ ميان‌ روحانيت‌ و غيرروحانيت‌ فواصل‌ درجاتي‌ است‌، نه‌ ماهوي‌ و ذاتي‌، چنانكه‌ در مسيحيت‌ و آئينهاي‌ شرق‌ دور مي‌بينيم‌.

پارادكس‌ تجدّد و اسلامي‌ شدن‌
در اين‌ دوران‌ برزخي‌ در شرق‌ اسلامي‌ شريعت‌ و مناسك‌ دين‌ را بالنسبه‌ نگه‌ داشتند، اما تفسيري‌ تجددزده‌ از آن‌ كردند، و انتظار داشتند كه‌ شريعت‌ به‌ صورت‌ ايدئولوژيك‌ مؤيد ورود دموكراسي‌ و علم‌ غربي‌ باشد، و اين‌ همان‌ محالي‌ است‌ كه‌ در تنازع‌ ميان‌ علماي‌ سنّتي‌ و روشنفكر متجدد آشكار مي‌شود، و در اين‌ بين‌ روشنفكر ديني‌ سرگردان‌ در برزخ‌ ميان‌ ديانت‌ و روشنگري‌ است‌، كه‌ اين‌ دو ذاتاً همديگر را برنمي‌تابند، اما به‌ هر حال‌ سعي‌ به‌ جمع‌ ميان‌ اضداد دارد.
فرهنگ‌ روشنفكري‌ ديني‌ ايران‌ با طيفهاي‌ مختلف‌ از مهندس‌ بازرگان‌ و عبدالكريم‌ سروش‌ تا روشنفكران‌ متعهدتر و نزديكتر به‌ علماي‌ سنتي‌ و خواهان‌ همراهي‌ دين‌ و سياست‌، تركيبي‌ است‌ از آثار آل‌ احمد و اقبال‌ و شريعتي‌ و بازرگان‌، صدر و مطهري‌ و سوسياليسم‌ جهان‌ سومي‌ و ادبيات‌ انتقادي‌ روشنفكر چپ‌ اروپايي‌ و آمريكايي‌، طرفداران‌ نهضت‌ زنان‌ و سياهپوستان‌ و جوانان‌ و جريانهاي‌ حقوق‌ بشري‌ و امثال‌ آنها.
به‌ هر حال‌ اكثريت‌ مردم‌ و دانشجويان‌ انقلابي‌ به‌ اين‌ روشنفكران‌ نظر داشتند، و مي‌دانستند كه‌ روشنفكران‌ لائيك‌ راست‌ كه‌ حاكميت‌ سياسي‌ دست‌ اكثريت‌ آنها بود، و چپ‌ كه‌ گهگاه‌ با رژيم‌ همكاري‌ مي‌كردند، و در ضمن‌ اداهاي‌ اپوزيسيوني‌ درمي‌آوردند، يا در گروههاي‌ براندازي‌ و چريكي‌ ماركسيستي‌ جمع‌ شده‌ بودند، چندان‌ پايگاه‌ محكمي‌ نداشتند، و به‌ همين‌ دليل‌ بود كه‌ روسها نتوانستند پايين‌تر از رود ارس‌ نفوذ كنند، و در آن‌ نواحي‌آسيا و شرق‌ ميانه‌كه‌ روسهاي‌ ماركسيست‌ سيطره‌ يافتند، اقتصاد و صنعت‌آنها هيچگاه‌موقعيت‌ برجسته‌اي‌مانند روسيه‌و اوكراين‌ پيدانكرد، هرچند هويت‌ قومي‌ و ديني‌ خود را نيز بالتمام‌ حفظ‌ نكردند، چنان‌كه‌ خاورميانه‌ اسلامي‌ نيز با نفوذ امپرياليستهاي‌ انگلوساكسون‌ انگليسي‌  آمريكايي‌ نتوانست‌ منشأ اثر جدي‌ در تاريخ‌ جديد باشد، علاوه‌ بر به‌ يغما رفتن‌ سرمايه‌هاي‌ ملي‌ و شكل‌گيري‌ غدة‌ سرطاني‌ اسرائيل‌، در مركز سرزمين‌ اديان‌ ابراهيمي‌ يعني‌ فلسطين‌، آن‌ محال‌ تاريخي‌ تعميق‌ يافت‌.
به‌ هر تقدير در صدر تاريخ‌ جديد ما، متفكراني‌ چون‌ سيدجمال‌ يك‌ وضع‌ تاريخي‌ بي‌سابقه‌اي‌ را نسبت‌ به‌ اسلام‌ و غرب‌ گرفتند، آنها نه‌ يكسره‌ چون‌ اراسموس‌ و مونتني‌ و پتراركا و بوكاچو از دين‌ دل‌ بريدند، و نه‌ رسماً اعلام‌ جدايي‌ دين‌ از شئون‌ عمومي‌ جامعه‌ كردند، مانند لوتر و كالون‌. بلكه‌ در برزخي‌ ميان‌ اسلام‌ و غرب‌ باقي‌ ماندند. ضمن‌ تعلق‌ به‌ دين‌ آن‌ را با حجاب‌ ارزشهاي‌ غربي‌ تفسير و تأويل‌ كردند، و اهميت‌ علوم‌ جديد و قدرت‌ تكنيكي‌ غرب‌ را گوشزد كردند، و سخن‌ از ورود علم‌ غربي‌ و سوق‌ به‌ سوي‌ تكوين‌ روح‌ فلسفي‌ گفتند، و در ضمن‌ از تأييد ليبراليسم‌ اخلاقي‌ غرب‌ دست‌ برداشتند، و اين‌ عدم‌ توجه‌ آنها به‌ وحدت‌ ذاتي‌ و ارگانيك‌ شئون‌ تمدن‌ غربي‌ بود.
از نظر اينها فساد امري‌ عارضي‌ است‌ و بدي‌ امپرياليستها از بدي‌ اهل‌ سياست‌ آنهاست‌، نه‌ علم‌ و تكنولوژي‌. در نظر روشنفكر جديد جامعه‌ مطلوب‌ و ايده‌آل‌، همان‌ جامعه‌اي‌ است‌ كه‌ در آن‌ علم‌ و تكنولوژي‌ و ادب‌ غرب‌ با اخلاق‌ و شريعت‌ جمع‌ شده‌ باشد. غرب‌ چنان‌ بر اذهان‌ اين‌ روشنفكران‌ سيطره‌ دارد كه‌ كمتر كسي‌ جرأت‌ دارد بگويد كه‌ اين‌ عالم‌، عالم‌ رؤياي‌ خيال‌پروران‌ است‌، و در هيچ‌ عالمي‌ نمي‌توان‌ نفس‌پروري‌ و عبوديت‌ را جمع‌ كرد.
اساس‌ و بناي‌ غرب‌ جديد بر نفس‌پرستي‌ و تفرعن‌ و استكبار و نفسانيت‌ و فزونخواهي‌وميانمايگي‌وفرومايگي‌ويكسان‌سازي‌است‌، و اساس‌ اسلام‌ بر توحيد و نفس‌كشي‌ و ايثار و فداكاري‌ و عدالت‌ و علوخواهي‌. خوب‌ و بد، و خير و شر يك‌ تمدن‌ به‌ «كلّي‌» برمي‌گرددكه‌ بر آن‌ تمدن‌ حكومت‌ مي‌كند. اين‌ خوب‌ و بد قابل‌ تقسيم‌ نيست‌.
غرب‌ مجموعه‌اي‌ از اتمها و اجزا نبود كه‌ كنار هم‌ قرار گيرند، و بتوان‌ اجزاء آنها را از هم‌ جدا كرد. غرب‌ كل‌ واحدي‌ است‌ كه‌ اجزاي‌ آن‌ را نتوان‌ به‌ هر تركيب‌ تازه‌اي‌ وارد كرد. اين‌ اجزاء در صورتي‌ امكان‌ حضور در تاريخي‌ ديگر خواهند داشت‌ كه‌ روح‌ و منشأئيت‌ اثر خود را از دست‌ بدهند. در اين‌ مرحله‌ تمدن‌ غربي‌ مي‌تواند به‌ حكم‌ ماده‌ براي‌ تاريخ‌ ديني‌ آينده‌ درآيد.
در نظر سيدجمال‌ و بنيانگذاران‌ جريانهاي‌ ديني‌ و شبه‌ دينيِ تاريخ‌ جديد ايران‌ و نهضتهاي‌ اسلامي‌ معاصر، علوم‌ و تكنولوژي‌ جديد جزيي‌ از كتاب‌ كبير است‌ كه‌ چيزي‌ به‌ جز كتاب‌ آسماني‌ نيست‌، از اين‌ نظر در ظاهر با جريانهاي‌ روشنفكري‌ لائيك‌ به‌ رهبري‌ ميرزاملكم‌ و آخوندزاده‌ متفاوت‌ مي‌نمايد، هرچند هر دو در قبول‌ علم‌ و تكنولوژي‌ جديد ترديد به‌ خود راه‌ نمي‌دادند. گروه‌ دوم‌ تاريخ‌ معاصر ايران‌، دين‌ و شريعت‌ را مانعي‌ براي‌ آشنايي‌ با علوم‌ جديد مي‌دانستند. گرچه‌ برخي‌ مانند ميرزاملكم‌ دين‌ را وسيلة‌ پيشرفت‌ مقاصد غربي‌ مي‌دانستند، امّا گرايش‌ او به‌ اسلام‌ نيز با همين‌ ديد ماكياولي‌ تحقق‌ يافته‌ بود. او از تزلزل‌ ايمان‌ مسلمانان‌ نگران‌ نبود، و حتّي‌ براي‌ قبول‌ افكار جديد، آن‌ را لازم‌ مي‌دانسته‌ است‌.
سيدجمال‌ حتّي‌ طريقه‌ روشنفكران‌ و متجدداني‌ چون‌ سيداحمدخان‌ هندي‌ كه‌ سعي‌ مي‌كردند، نتايج‌ علوم‌ جديد را با آيات‌ قرآن‌ تطبيق‌ دهند نمي‌پسنديد، و آنها را نيچري‌ و طبيعي‌ مذهب‌ مي‌خواند؛ راهي‌ كه‌ بعداً عده‌اي‌ از مسلمانان‌ متجدّد مانند طنطاوي‌ و بازرگان‌ و شريعتي‌ و طالقاني‌ و سحابي‌ و بسياري‌ ديگر پيمودند.
سيدجمال‌ زيركانه‌ همين‌ نتيجه‌ را مي‌گيرد، اما با شيوه‌ و مقدماتي‌ ديگر. در نظر او گرامي‌نامه‌ (قرآن‌) نسخة‌ جامع‌ عالم‌ كبير است‌، ذهن‌ را تشويق‌ به‌ دريافت‌ اطلاعات‌ و معلومات‌ در امور طبيعي‌ عالم‌ صغير مي‌كند، و چنين‌ علمي‌ را كه‌ همان‌ علم‌ تحصّلي‌ اروپاست‌، پادشاه‌واقعي‌ جهان‌ امروزي‌ مي‌دانست‌، نه‌ انگليس‌ و فرانسه‌ را، بدون‌ اين‌ كه‌ كوچكترين‌ خدشه‌اي‌ به‌ ايمان‌ وارد آورد، و حتي‌ مانع‌ از استعمار فرهنگي‌ و اقتصادي‌ شرق‌ شود، زيرا با سلطه‌ بر علم‌ و تكنولوژي‌ جديد استقلال‌ و استغناء فراهم‌ مي‌آيد، و ديگر نه‌ معلم‌ خارجي‌ دعوت‌ مي‌شود، و نه‌ اعزام‌ دانشجو صورت‌ خواهد گرفت‌، و جامعة‌ اسلامي‌ بي‌نياز از بلاد فرنگ‌ خواهد شد.
نكتة‌ بسيار اساسي‌ در تفكر سيّدجمال‌ اين‌ بود كه‌ او فهميده‌ بود كه‌ شرق‌ و اسلام‌ با درك‌ «روح‌ فلسفي‌ غرب‌» قادر به‌ قبول‌ علوم‌ خواهد بود، وگرنه‌ چون‌ دولت‌ عثماني‌ و خديويت‌ مصر پس‌ از شصت‌ سال‌ در پيشرفت‌ علمي‌ مشكل‌ خواهد داشت‌، و همين‌ نكته‌ در درك‌ فوق‌العاده‌، سيدجمال‌ را نسبت‌ به‌ علماي‌ متجدّد معاصر متفاوت‌ نشان‌ مي‌دهد. اين‌ علما اساساً به‌ اين‌ روح‌ فلسفي‌ توجّه‌ نداشتند، و اغلب‌ تصوّر مي‌كردند وجود جامعه‌ دوبخشي‌ مدرن‌   سنّتي‌ مي‌تواند مبقي‌ جامعه‌ اسلامي‌ باشد. امّا ديديم‌ كه‌ بخش‌ مدرن‌ تاريخ‌ معاصر ايران‌ بخش‌ سنّتي‌ و اسلامي‌ اين‌ تاريخ‌ را در خود هضم‌ و سپس‌ حذف‌ كرد.

چالش‌ كنوني‌ انقلاب‌ اسلامي‌ با تجدّد ديني‌: نزاع‌ سنّت‌ و تجدد
با توجه‌ به‌ مقدمات‌ فوق‌، چالشهاي‌ كنوني‌ و آينده‌ انقلاب‌ اسلامي‌ اولاً به‌ همان‌ محال‌ بازمي‌گردد كه‌ متفكراني‌ چون‌ سيدجمال‌ بنيانش‌ گذاشتند. برخورد دو تمدن‌ اسلام‌ و غرب‌، كه‌ مرحله‌اي‌ از تاريخ‌ خود را به‌ پايان‌ رسانده‌ بودند، وضع‌ نويي‌ را در تاريخ‌ ايران‌ و اسلام‌ ايجاد كرد. اين‌ وضع‌ نو به‌ تفصيل‌ با عطف‌ نظر به‌ آراء سيدجمال‌ گفته‌ آمد. اما آيا اين‌ انقلاب‌ اسلامي‌ نيز، چنان‌كه‌ در آغاز سخن‌ به‌ صورت‌ پرسش‌ آمد، انقلابي‌ از نوع‌ انقلاب‌ فرهنگي‌ نوع‌ سيدجمال‌الدين‌ است‌. بدين‌ معني‌ كه‌ در آن‌، چه‌ در گذشته‌ و چه‌ در حال‌ و چه‌ در آينده‌، چالشي‌ جز كوشش‌ براي‌ جمع‌ علم‌ و مظاهر تمدن‌ جديد با تعليمات‌ گرامي‌نامه‌ و روح‌ فلسفي‌ مدرن‌ نخواهد بود؟ و در اين‌ ميان‌ روشنفكري‌ لائيك‌ نيز در حاشيه‌ به‌ اين‌ جمع‌ به‌ نحو غيرمستقيم‌ به‌ طور فشار فرهنگي‌ و رسانه‌اي‌ مدد خواهد رساند؟ و به‌ مرور ايام‌ ديانت‌ اسلامي‌ راه‌ عرفي‌ شدن‌ (سكولاريزاسيون‌) و ورود تام‌ و تمام‌ تمدن‌ و ارزشهاي‌ علمي‌ و مدني‌ غرب‌ را هموار خواهد كرد؟
اگر پاسخ‌ به‌ پرسش‌ اول‌ ما مثبت‌ باشد، قدر مسلم‌ چنين‌ است‌. چالش‌ آينده‌ چيزي‌ جز تبديل‌ اصيل‌ترين‌ و محفوظ‌ مانده‌ترين‌ قشرها و لايه‌هاي‌ اجتماع‌ ديني‌ شرق‌ و اسلام‌ و شيعه‌ به‌ طبقات‌ تأويلگر تمدن‌ غربي‌ در سايه‌ اسلام‌ عرفي‌ نخواهد بود، و اگر جنگي‌ در ميان‌ باشد، جنگ‌ ميان‌ دو طبقه‌ سنتي‌ و مدرن‌ خواهد بود. طبقات‌ سنتي‌ اسلامي‌ خواهند كوشيد به‌ حفظ‌ وضع‌ موجود دين‌ مدد رسانند، و طبقات‌ روشنفكر مدرن‌ اسلامي‌ در جهت‌ تعميق‌ ارزشهاي‌ غربي‌ و رسوخ‌ علم‌ جديد و روح‌ نيست‌انگار فلسفي‌ غرب‌ سعي‌ خواهند كرد، و طبقات‌ واسطه‌ يعني‌ روشنفكران‌ مدرن‌ لائيك‌ در مسير غربگرايي‌ فرهنگي‌ روشنفكري‌ ديني‌ مددكار خواهند بود، و فضاي‌ جامعه‌ را حداقل‌ در ميان‌ تحصيلكردگان‌ براي‌ قبول‌ ارزشهاي‌ غربي‌ مساعد خواهند كرد.
روشنفكران‌ مدرن‌ غرب گرا در ايران‌، براي‌ اسلام‌ و هويت‌ ملي‌ ديني‌ جامعه‌، شأن‌ تمدني‌ اصيل‌ در برابر غرب‌ تلقي‌ نمي‌كنند، براي‌ آنها حتّي‌ وجود تمدن‌ شرقي‌ و غربي‌ بي‌وجهه‌ است‌. اساساً تمدن‌ تنها يك‌ تمدن‌ است‌، و آن‌ هم‌ تمدن‌ مدرن‌ و غالب‌ غربي‌ و فرهنگ‌ واحد جهاني‌ است‌، بنابراين‌ فرضيه‌ روشنفكري‌، ما از آنها عقب‌ مانده‌ايم‌ و آموزه‌هاي‌ كهن‌ و سنّتي‌، ما را از قافله‌ تمدن‌ دور كرده‌ است‌. بايد با كار و كوشش‌ و زحمت‌ با برنامه‌هاي‌ توسعه‌ به‌ اين‌ قافله‌ فرهنگ‌ و تمدن‌ جهاني‌ كه‌ استاندارد و ميزان‌ عملكرد اقتصادي‌ و سياسي‌ و فرهنگي‌ است‌، نزديك‌ شد، و به‌ تدريج‌ در نوك‌ و رأس‌ اين‌ قافله‌ قرار گرفت‌، چنان‌كه‌ ژاپن‌ و چين‌ به‌ اين‌ نقطه‌ رسيده‌ يا در حال‌ رسيدن‌اند.
نظرية‌ فوق‌ ابتدايي‌ترين‌ و پرانتقادترين‌ نظريه‌ نسبت‌ به‌ روحيه‌ اسلامي‌ و شرقي‌ ايرانيان‌ است‌، كه‌ با انقلاب‌ اسلامي‌ تشديد شده‌، حتي‌ در غربگراترين‌ جوامع‌ و دولتهاي‌ اسلامي‌ چه‌ تركيه‌ و چه‌ عربستان‌ اين‌ تئوري‌ خريداري‌ عمده‌ ندارد، و همواره‌ در سطح‌ اقليتي‌ غيرمؤثر خواهد ماند، در اين‌ جوامع‌ همواره‌ سعي‌ براي‌ ظاهر كردن‌ علايق‌ ديني‌ از سوي‌ مردم‌ يا دولت‌ وجود داشته‌ و خواهد داشت‌. در اين‌ جوامع‌ تئوري‌ ارتباط‌ با غرب‌ طوري‌ تبيين‌ مي‌شود كه‌ گويي‌ ارادة‌ مستقل‌ ملي‌ بر آنها حاكم‌ است‌، كه‌ موجوديتي‌ وراي‌ تمدن‌ غرب‌ براي‌ آنها به‌ ارمغان‌ مي‌آورد!! ناسيوناليسم‌ قومي‌ ترك‌ و مذهب‌ وهابيت‌ عربي‌ سعودي‌ چنين‌ هويت‌ مستقلي‌ را دائماً به‌ ملت‌ گوشزد و خاطرنشان‌ مي‌كند.
دولت هاي‌ نيمه‌مدرن‌   نيمه‌سنّتي‌ جهانسومي‌ شرق‌ مانند ساير دول‌ اسلامي‌ مهار جسم‌ و نفس‌ مردم‌ را رها كرده‌اند، تا بتوانند بحرانهاي‌ اقتصادي‌ و سياسي‌ را مهار كنند، و از آنجا كه‌ مهار بحران‌ دشوار است‌، و مردم‌ نيز حق‌ ورود به‌ ساحت‌ سياست‌ و فرهنگ‌ و اقتصاد ندارند، غالباً در پناه‌ وابستگي‌ به‌ امريكا و ديگر قدرتهاي‌ بزرگ‌، هم‌ انفجار بحران‌ (انقلاب‌ و شورش‌) را به‌ تعويق‌ مي‌اندازند، هم‌ به‌ سركوب‌ مخالفان‌ سياسي‌ خود مي‌پردازند. مسلماً هرگاه‌ چنين‌ حكومتي‌ بخواهد با استفاده‌ از راهكارهاي‌ مستقل‌ توسعه‌ فرهنگي‌ و صنعتي‌، خود را از تراز جوامع‌ جهان‌ سوم‌ خارج‌ كند، فوراً توسط‌ ارباب‌ بزرگ‌ امريكا با يك‌ بازي‌ ساده‌ در معاملات‌ و مناسبات‌ ارزي‌ و اقتصادي‌ و سياسي‌، مجدداً دچار بحران‌ شده‌ و سرنگون‌ مي‌شود، چيزي‌ كه‌ در اندونزي‌ و مالزي‌ ديديم‌، در حالي‌ كه‌ اينها نيز مستقل‌ از سازمان‌ تجارت‌ جهاني‌ نيستند.
صرف‌نظر از اين‌ تئوري‌ يكسويه‌، كه‌ روشنفكران‌ لائيك‌ غربگرا از آن‌ حمايت‌ مي‌كنند، تئوري هاي‌ جدي‌تري‌ اكنون‌ در غرب‌ مطرح‌ شده‌ كه‌ اين‌ روشنفكران‌ غربگراي‌ محلي‌ و بومي‌ جهان‌ سوم‌ و سرزمينهاي‌ اسلامي‌، به‌ جهت‌ فقدان‌ قوة‌ نظر و عمل‌ مستقل‌ قادر به‌ درك‌ آن‌ نبوده‌اند. اين‌ تئوري‌ صرفاً مسائل‌ اقتصادي‌ و فرهنگي‌ مشابه‌، امّا درجاتيِ شمال‌ و جنوب‌ (فقير و غني‌)، صنعتي‌ مدرن‌ و كشاورزي‌ سنّتي‌، و يا جهان‌ سوم‌ و جهان‌ صنعتي‌ و يا حتّي‌ نگاههاي‌ متضاد ايدئولوژيك‌ را لحاظ‌ نمي‌كند، بلكه‌ به‌ عوامل‌ فراتر يعني‌ عوامل‌ تمدني‌ مي‌انديشد.

تئوري‌ برخورد تمدنهاي‌ هانتينگتون‌ و مخالفتهاي‌ ادوارد سعيد
يكي‌ از تئوريهاي‌ جدي‌ دربارة‌ رابطه‌ تمدنها، تئوري‌ برخورد تمدنهاي‌ ساموئل‌ هانتينگتون‌ استاد دانشگاه‌ هارواد است‌، بدين‌ معني‌كه‌ او اسلام‌ و غرب‌ را به‌ عنوان‌ دو ماهيت‌ و هويت‌ تمدني‌، كاملاً متباين‌ و آشتي‌ناپذير مي‌داند.
اين‌ نظر را ديگراني‌ چون‌ الوين‌ تافلر، ادوارد سعيد، نصر و   نپذيرفتند، اما وقتي‌ عميقاً به‌ نحوة‌ رويارويي‌ غرب‌ با اسلام‌ و تهاجم‌ فرهنگي‌ رسانه‌هاي‌ مدرن‌، و تعارض‌ بنيادي‌ در عرصه‌ سياست‌ مي‌بينيم‌، جز واقعيت‌ چيزي‌ ديگر در متن‌ آن‌ نمي‌بينيم‌. هرچند ادوارد سعيد معتقد است‌ احزاب‌ اسلامي‌ با وجود تمامي‌ جاذبه‌ و جنجالشان‌، در قالب‌ يك‌ جايگزين‌ يكپارچه‌، و يا مهم‌ در برابر فرهنگ‌ غربي‌ براي‌ آينده‌ اين‌ سرزمينها، نمي‌گنجند. او مي‌گويد همه‌ كشورها عربي‌ مشحون‌ از مظاهر دنيوي‌  سكولار  هستند، كه‌ بافت‌ و جريانات‌ روزمرة‌ زندگي‌ آنها را فراگرفته‌، و اينها به‌ دليل‌ علاقه‌ به‌ همسازي‌ با محيط‌، و كسب‌ دانش‌ و سوابق‌ تاريخي‌ فراهم‌ شده‌ است‌.
اين‌ نكته‌ در ذهنيت‌ آمريكايي‌ سعيد (عرب‌تبار مسيحي‌) مغفول‌ مانده‌ است‌، حقيقت‌ آن‌ است‌ كه‌ اين‌ همسازي‌ به‌ نوعي‌ اضطرار تاريخي‌ و تمدني‌ بازمي‌گردد. بدون‌ اين‌ ابراز  اشياءِ فني‌ و تكنولوژيك‌ مدرن‌ در اين‌ جهان‌، زيست‌ نتوان‌ كرد. زيرا شيوه‌هاي‌ سنّتي‌ حيات‌ به‌ كلي‌ در تاخت‌ و تاز تمدن‌ غربي‌ و ارزشها و ابزارهاي‌ ماشيني‌ آن‌ به‌ گوشة‌ انزوا خزيده‌اند. البته‌ زيستن‌ با شيوه‌هاي‌ سنتي‌ روستايي‌ چونان‌ آلترناتيو ممكن‌ است‌، اما در جهاني‌ مشحون‌ از ابزارهاي‌ تكنيكيِ سيطره‌ يابنده‌، چگونه‌ مي‌توان‌ از حالت‌ اضطرار و مسلوب‌الاختياري‌ جهان‌سومي‌ خارج‌ شد. اما اگر دقت‌ كنيم‌ مي‌بينيم‌ كه‌ اين‌ مظاهر تمدن‌ سكولار غربي‌ در جهان‌ اسلامي‌، اغلب‌ عقيم‌ و بي‌جان‌ و كم‌اثر و تجمّلي‌ و تشريفاتي‌اند، مانند دانشگاهها يا رسانه‌ها كه‌ موجوديتي‌ جدي‌ و اثرگذار و قابل‌ مقايسه‌ با دانشگاهها و رسانه‌هاي‌ غربي‌ ندارند، و به‌ صراحت‌ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ 99% آن‌ از سوي‌ نهادهاي‌ تمدني‌ و فرهنگي‌ غربي‌ تغذيه‌ مي‌شود، و از 1% شرقي‌ و اسلاميِ آن‌ نيز، اغلب‌ در حاشيه‌ است‌.
پس‌ در اينجا سخن‌ گفتن‌ از علاقه‌ و سوابق‌ و كسب‌ نهادها و علوم‌ و فنون‌ مدرن‌ جدي‌ نتواند بود. البته‌ نظرگاه‌ رسانه‌اي‌ غرب‌ آن چنان‌كه‌ در CNN يا BBC مي‌آيد، و از اسلام‌ چهره‌اي‌ وحشتناك‌ و ميلتياريسي‌ و نظامي‌ نشان‌ مي‌دهند، با تعبيرات‌ جنگجويان‌ مسلمان‌، شمشير اسلام‌ و خشم‌ مقدس‌ بيشتر نمايشگر جنبه‌ مترسكي‌ و كاريكاتوري‌ تفكر انتزاعي‌ آنها از اسلام‌ است‌، و كمتر به‌ وجهه‌ فرهنگي‌ و ضد نيست‌انگارانه‌ و روح‌ اعتدالي‌ معنوي‌  دنيوي‌ اسلام‌ نظر مي‌كنند. اساساً انسانشناسي‌ و تلقي‌ انسان‌ از خدا و جهان‌ در اسلام‌، از تلقيِ غربي‌ آن‌ متفاوت‌ است‌. جاذبه‌ اسلام‌ نيز در حقيقت‌جويي‌ و حق‌خواهي‌ و عدالت‌ آن‌ است‌، هرچند كه‌ اين‌ حقيقت‌جويي‌ با شمشير در برابر ظالمان‌ تظاهر كند.
امپرياليسم‌ غربي‌ وحشيانه‌ و سبوعانه‌ سالهاست‌ هستي‌ سرزمينهاي‌ اسلامي‌ را به‌ غارت‌ برده‌، و در شرايط‌ ضعف‌ تمدني‌ و تاريخي‌ شرق‌، هويت‌ فرهنگي‌ بسياري‌ از عوام‌ و خواص‌ را مورد تعرض‌ قرار داده‌ و صدمه‌ زده‌ است‌. از اين‌ مبدأ و نقطة‌ عزيمت‌ براي‌ بازگشت‌ به‌ هويت‌ فرهنگي‌، و بازگشت‌ به‌ جايگاه‌ اصيل‌ خويش‌ و وطن‌ و فرهنگ‌ مادري‌ است‌ كه‌ تنارعات‌ معنوي‌ آغاز مي‌شود، و نهايتاً كار به‌ برخورد و جنگ‌ خونين‌ مي‌كشد. هر قدر اين‌ علاقه‌ به‌ بازگشت‌ به‌ هويت‌ ايماني‌ و معنوي‌ اصيل‌، خود عميقاً در جهان‌ اسلام‌ ظاهر شود، به‌ همان‌ نسبت‌ احتمال‌ برخورد شديدتر خواهد بود، مگر آن‌ كه‌ طرف‌ باطل‌ كه‌ احتمال‌ شكست‌ مي‌دهد، از قلب‌ سرزمينهاي‌ اسلامي‌ عقب‌نشيني‌ كند، و سپس‌ از دايرة‌ نفوذ خود در جهان‌ بكاهد. اين‌ پيش‌بيني‌ منطقي‌ است‌.

نظرية‌ پايان‌ تاريخ‌ فوكوياما
اگر انديشه‌ به‌ سوي‌ تفكر تاريخي‌  سياسي‌ فوكوياما گرايش‌ يابد، بي‌ترديد ديگر برخورد تمدنها بي‌وجهه‌ خواهد بود. چالشي‌ جدي‌ در آينده‌، جز مسابقه‌ براي‌ رسيدن‌ به‌ قافلة‌ نظامهاي‌ دموكراسي‌ ليبرال‌ بي‌وجهه‌ خواهد بود. البته‌ در نظامهاي‌ دموكراسي‌ ليبرال‌ دين‌ و مذهب‌ و عرفانهاي‌ شرقي‌ نيز وجود خواهند داشت‌، و در كاركرد مدرن‌، آئين‌ها و عرفان‌ شرقي‌ فشارهاي‌ روزمرة‌ سياسي‌  اقتصادي‌ و اجتماعي‌ را به‌ نحوي‌ تسكين‌ خواهند بخشيد، و نفس‌ انسان‌ را در مسير نيست‌انگاري‌ و مدرنيته‌ و تحمّل‌ دردهاي‌ جانگاه‌ تقويت‌ خواهند كرد.
روح‌ مسيحيت‌ و يهوديت‌ و اسلام‌ هر سه‌ در ذيل‌ تجدّد و سكولاريسم‌ در متن‌ تمدن‌ غربي‌ اضمحلال‌ خواهند يافت‌، ديگر چالشي‌ عمومي‌ و فراخصوصي‌ در حوزة‌ شريعت‌ و ديانت‌ وجود نخواهد داشت‌. دين‌ به‌ مرتبة‌ نازلترين‌ امور و مسائل‌ خصوصي‌ و فردي‌ فرومي‌افتد، و يا موضوع‌ هيجان‌انگيزترين‌ مباحث‌ كلامي‌ و فلسفي‌ يا فعاليتهاي‌ مؤسسه‌هاي‌ خيريه‌ مي‌شود، بي‌آن‌ كه‌ اثري‌ در سياست‌ و اقتصاد عمومي‌ داشته‌ باشند، و اين‌ همان‌ حالت‌ تدين‌ دوم‌ اديان‌ است‌ كه‌ اسوالد اشپنگلر براي‌ عصر زمستاني‌ دين‌ كليسايي‌ تعبير مي‌كند.

تدين‌ دوم‌ اشپنگلر و بنيادگرايي‌ اسلامي‌ در برزخ‌ اسلام‌ و غرب‌
به‌ اعتقاد اين‌ متفكر آلماني‌ ديانت‌ كليسايي‌، هنگامي‌ كه‌ به‌ مثابة‌ يك‌ امر شخصي‌ و قلبي‌ تبديل‌ مي‌گردد، دوران‌ پايان‌ فرهنگ‌ ديني‌ مسيحي‌ فرامي‌رسد. وي‌ معتقد است‌ كه‌ در اين‌ دوره‌ هيچ‌ پديدة‌ تازه‌اي‌ در فرهنگ‌ مسيحي‌ به‌ وجود نمي‌آيد، و فقط‌ مثل‌ اين‌ است‌ كه‌ مه‌اي‌ كه‌ سرزميني‌ را پوشانده‌، رفته‌ رفته‌ به‌ كنار مي‌رود، و صور قديمي‌ تفكر ناآگاهانه‌، مجدداً ظاهر مي‌شود.
تدين‌ دوم‌ اگر چه‌ از اجزاء تدين‌ اصيل‌ برخوردار است‌، لكن‌ به‌ نوع‌ ديگر آزمون‌ مي‌شود، و به‌ نوع‌ ديگر به‌ بيان‌ درمي‌آيد، كه‌ در حقيقت‌ همان‌ آزمون‌ و بيان‌ اومانيستي‌ جديد است‌. يعني‌ دين‌ وسيلة‌ قدرت‌طلبي‌ فائوستي‌ مي‌شود.
با اين‌ وجهه‌ نظر دين‌ در دورة‌ جديد تاريخ‌ غرب‌ به‌ خودي‌ خود ارزش‌ ندارد. ارزش‌ آن‌ در خدمتي‌ است‌ كه‌ به‌ حكومت‌ مي‌كند، چون‌ دين‌ مايه‌ تقويت‌ و استحكام‌ دولت‌ مي‌شود، بنابر سياست‌ ماكياولي‌، شهرياربايد آن‌ را رواج‌ دهد و به‌ خود بندد. هر چيزي‌ كه‌ موافق‌ دين‌ است‌ حتي‌ اگر باطل‌ باشد، بايد پذيرفته‌ شود و مورد تقويت‌ قرار گيرد، پس‌ دين‌ بايد تابع‌ سياست‌ باشد.
در اينجا نوعي‌ وحدت‌ وارونه‌ وجود دارد. معمايي‌ كه‌ ادوارد سعيد بدان‌ اشاره‌ مي‌كند، يعني‌ مسلمان‌ بودن‌ توأم‌ با تجدّد (مدرنيسم‌) سكولاريسم‌، اين‌ چنين‌ واقعيت‌ پيدا كرده‌، اين‌ اسلاميت‌ عين‌ استقرار در جهان‌ تدين‌ دوم‌ است‌. اين‌ ديانت‌ و گونة‌ مدرن‌ رفتارهاي‌ ديني‌، به‌ قول‌ سعيد نوعي‌ غيرجدي‌ از بيان‌ احساس‌ دروني‌ است‌. آنچه‌ موجب‌ نگراني‌ مسلمانان‌ است‌ امرار معاش‌ روزانه‌ و تغذية‌ كودكان‌ است‌، و گرايشات‌ اسلامي‌ صرفاً در حكم‌ روشهاي‌ سادة‌ بيان‌ احساس‌ رضايت‌ عاطفي‌ به‌ نظر مي‌رسد، نه‌ چيزي‌ بيش‌ از اين‌.
اما ادوارد سعيد نمي‌تواند ظهور بنيادگرايان‌ مجاهد را ناشي‌ از اصرار بر هويت‌ اسلامي‌ نداند، و مشكل‌ غرب‌ در اين‌ نقطه‌ آغاز مي‌شود، وگرنه‌ در درون‌ غرب‌ هم‌ گرايشات‌ غيرجدي‌ مشابه‌ ديني‌ وجود دارد، اما به‌ اين‌ نوع‌ گرايشات‌ در جهت‌ مقاومت‌ هويتي‌، نامِ «ستيزه‌جو» نمي‌نهند. چه‌ كسي‌ است‌ كه‌ دولتهاي‌ فاسد غربگراي‌ عربي‌ را به‌ عنوان‌ عامل‌ ظهور احساس‌ ظلم‌ستيزي‌ و محرك‌ اسلام‌ انقلابي‌ ناديده‌ گيرد.
يك‌ ساحت‌ اسلام‌ سلبي‌ است‌ و يك‌ ساحت‌ آن‌ ايجابي‌. هر ايجابي‌ مستلزم‌ سلبي‌ است‌. غرب‌ و غربگرايان‌ ساحت‌ سلبي‌ اسلام‌ را تحريك‌ مي‌كنند، و مفهوم‌ جهاد اصغر را معني‌ مي‌دهند، چنان‌كه‌ وسواس‌ و حجاب هاي‌ نفساني‌، جهاد اكبر را برمي‌انگيزند   به‌ شرط‌ خودآگاهي‌ اسلامي‌   والاّ در غفلت‌، وضع‌ همان‌ خواهد بود كه‌ ملك‌فهدها خادم‌الحرمين‌، و در ضمن‌ بزرگترين‌ خادمين‌ دولت‌ آمريكا و انگليس‌ در خاورميانه‌ اسلامي‌ خواهند ماند، و در ضمن‌ با اسرائيل‌ هم‌ مماشات‌ خواهند كرد، اما با احياي‌ خودآگاهي‌ اسلامي‌ ديگر فضاي‌ مناسب‌، براي‌ ادامه‌ حيات‌ رهبران‌ فاسد عرب‌ و غيره‌ نخواهد بود، و تحقق‌ و ثبوت‌ هويت‌ اسلامي‌ به‌ قدر سطح‌ اين‌ خودآگاهي‌ بازمي‌گردد، و آنگاه‌ برخورد تمدنها قطعي‌ است‌، بي‌آن‌كه‌ بخواهيم‌ براي‌ آن‌ زمان‌ قريب‌ يا بعيدي‌ تصور كنيم‌.
در حال‌ حاضر انقلاب‌ اسلامي‌ در يك‌ وضع‌ بينابيني‌ است‌. در چالش‌ آرام‌ تمدن‌ غربي‌ با آثار باقيمانده‌ سنن‌ اسلامي‌، و خودآگاهي‌ ديني‌ مردم‌ به‌ جان‌ آمدة‌ برخي‌ سرزمينهاي‌ اسلامي‌، البته‌ وجود نفت‌ و حمايت‌ غرب‌ و رها كردن‌ ساحت‌ غريزه‌ و سائقه‌هاي‌ نفساني‌ مردم‌ و حتّي‌ تحريك‌ آنها براي‌ گريز به‌ سوي‌ زندگي‌ مبتذل‌، قدري‌ از دردهاي‌ آشكار مي‌كاهد، اما آيا اوضاع‌ سرزمينهاي‌ اسلامي‌ شكننده‌ نيست‌؟ و خطر فروپاشي‌ نظامهاي‌ كنوني‌ وجود ندارد؟ اسرائيل‌ موجودي‌ است‌ كه‌ توسط‌ غرب‌ در قلب‌ خاورميانه‌ خلق‌ شده‌، و در نتيجه‌ ما مسلمانان‌ آن‌ را يك‌ دست‌نشاندة‌ غربي‌ تصور مي‌كنيم‌، اما غرب‌ دائماً مي‌كوشد به‌ آن‌ رسميت‌ بخشد، و اين‌ همواره‌ به‌ صورت‌ گره‌ ناگشودني‌ باقي‌ خواهد ماند، و در برخورد تمدنها كاملاً خود را نشان‌ خواهد داد.

ضعف‌ جزيي‌ پارادايم‌ برخورد تمدنها و قدرت‌ كلي‌ آن‌ در درك‌ برخورد آيندة‌ تمدني‌ اسلام‌ و غرب‌
در اينجا ذكر اين‌ نكته‌ قابل‌ تأمل‌ خواهد بود، كه‌ قصد راقم‌ سطور تأييد اجزاء تئوري‌ و قبول‌ پارادايم‌ هانتينگتون‌ با عناصر مختلفش‌ نيست‌، بلكه‌ تأييد كليت‌ فرض‌ دوگانگي‌ هويت‌ فرهنگي‌ و تمدني‌ اسلام‌ و غرب‌ آن‌ است‌، بدون‌ در نظر گرفتن‌ مسئلة‌ وحدت‌ تمدن‌ اسلامي‌ و كنفوسيوسي‌ كه‌ جنبه‌ مهاركنندگي‌ براي‌ سياست‌ خارجي‌ دارد، و خلط‌ اساسي‌ در نظرية‌ هانتينگتون‌ است‌.
تقسيم‌بندي‌ تمدني‌ هانتينگتون‌ ضعيف‌ و اغلب‌ بي‌پايه‌ است‌. هفت‌ يا هشت‌ صورت‌ نوعي‌ تمدني‌ عمدة‌ جهاني‌ (تمدن‌ غربي‌، كنفوسيوسي‌، ژاپني‌، اسلامي‌، هندو، اسلاوي‌، ارتدوكسي‌، آمريكاي‌ لاتين‌ و احتمالاً افريقايي‌) در عصر حاضر در يك‌ صورت‌بندي‌ ناموجه‌ شكل‌ گرفته‌اند. جدا كردن‌ روسيه‌ و امريكاي‌ لاتين‌ و ارتدكس‌ و اسلاو از تمدن‌ غربي‌ (اروپا و آمريكاي‌ شمالي‌ و احتمالاً استراليا) ناموجه‌ است‌. اساساً ديگر عنصر سرخپوستي‌ در فرهنگ‌ امريكاي‌ لاتين‌ سركوب‌ شده‌ است‌، و مذهب‌ ارتدكس‌ تقريباً در درون‌ فرهنگ‌ غربيِ ديگر مناطق‌ اروپايي‌ مستحيل‌ و هضم‌ شده‌ است‌، و تضاد اقوام‌ روسي‌  ژرمني‌  انگلوساكسوني‌ و ديگر تبارهاي‌ اروپايي‌ تضادي‌ فراكسيوني‌وقومي‌ونفساني‌دردرون‌ نظام‌ فرهنگي‌ و تمدني‌ غرب‌ بوده‌، كه‌ به‌ صورت‌ تبارپرستي‌ افراطي‌ و قوم‌ستايي‌ ناسيوناليسم‌ افراطي‌ و شوينيستي‌ بر اساس‌ روحيه‌ نژادي‌ درآمده‌ بود. اين‌ تضاد در درون‌ تمدّن‌ غرب‌ شكل‌ گرفته‌، و نهايتاً به‌ صورت‌ فاشيسم‌ و نازيسم‌ و نژادپرستي‌ بروز كرد. جنگ‌ اول‌ و دوم‌ جهاني‌ و جنگهاي‌ محلي‌ سه‌ساله‌ و صدساله‌ و جنگ‌ ويتنام‌ و جنگ‌ كره‌، جنگ‌ داخلي‌ اسپانيا و جنگهاي‌افريقاي‌شمالي‌ و مركزي‌ و جنوبي‌ همه‌ از درون‌ تمدن‌ غرب‌، و براي‌ توسعه‌طلبي‌ نفساني‌ سران‌ سياسي‌ و سوداگران‌ اقتصادي‌، براي‌ اشغال‌ بيشتر بازار مصرف‌ و منابع‌ انرژي‌ و مادي‌ و انساني‌ است‌.
با اين‌ اوصاف‌ جنگهاي‌ عراق‌ با كشورهاي‌ خليج‌ و امريكا و اتحاديه‌ اروپا نزاعي‌ نفساني‌ در درون‌ تمدن‌ غربي‌ بود، براي‌ توسعه‌ ارضي‌ و قدرت‌ مدرن‌، و عليرغم‌ شعارهاي‌ صدام‌ تعرض‌ نظامي‌ او در برابرغرب‌ ربطي‌ به‌ آزادي‌ سرزمينهاي‌ اشغالي‌ و اسلام‌ نداشت‌، و هيچگاه‌ مشروعيتي‌ ميان‌ مسلمانان‌ كسب‌ نكرد. در حقيقت‌ صدام‌ براي‌ پيشبرد كارها و اعمال‌ توسعه‌طلبانه‌ خود، بنابر ضرورت‌، شعارهاي‌ عربي‌ و اسلامي‌ داده‌ بود.

فروپاشي‌ تمدنهاي‌ كنفوسيوسي‌ و شرقي‌ و پايان‌ تاريخ‌ فوكوياما
اما درباره‌ تمدنهاي‌ كنفوسيوسي‌ و ژاپني‌ و هندو، هانتينگتون‌ مبالغه‌ مي‌كند. هر سه‌ اين‌ تمدنها عملاً به‌ جهت‌ بحرانهاي‌ ذاتي‌ خود، و عملي‌ نبودن‌ آنها در نظام‌ كنوني‌ عالم‌، و فقدان‌ شريعت‌ و دوگانگي‌ دنيا و دين‌، و جدايي‌ حيات‌ ديني‌ رهباني‌ با حيات‌ دنيوي‌ در عرف‌ شرق‌ دور و آئينهاي‌ هندو بودايي‌، نظام‌ كشندة‌ كاستي‌ (طبقات‌ غيرقابل‌ نفوذ كه‌ عين‌ احكام‌ ديني‌ كنفوسيوسي‌ و هندوئيسم‌ است‌) و قبول‌ نظرية‌ طبقة‌ نجسها و صدها عامل‌ ويرانگر فرهنگ‌ و تمدن‌، اين‌ تمدنها را مسخ‌ و فسخ‌ و نابود كرده‌، و فقط‌ بخشي‌ از عادات‌ تاريخي‌، مانند روحية‌ كارِ بدون‌ چون‌ و چرا، با اطاعت‌ كوركورانه‌ و مشتي‌ اسطوره‌هاي‌ عقل‌ و دين‌ستيز باقي‌ گذاشته‌، و علاوه‌ بر اين‌ هر دو اين‌ تمدنهاي‌ شرقي‌، در مسير تئوري‌ «پايان‌ تاريخ‌ و آخرين‌ انسانِ» فرانسيس‌ فوكوياما، در جستجوي‌ سكولاريسم‌ معتدل‌ غربي‌ و ايجاد نظامهاي‌ سياسي‌ مبتني‌ بر بازار آزاد اقتصادي‌ و رقابت‌ در تجارت‌ بين‌المللي‌ هستند. آنها مي‌كوشند در نظام‌ جهاني‌ غرب‌ با طرح‌ توسعه‌ تمدنيِ مدرن‌ ادغام‌ شوند. كاستيهاي‌ فلسفي‌ و فرهنگي‌ و هنري‌ نيز در اين‌ كوشش‌ غربگرايانه‌ شرق‌ با رويكردهاي‌ باز فرهنگي‌ و سياسي‌ كاملاً رفع‌ خواهد شد، و ادغام‌ در دهكده‌ جهاني‌ پايان‌ خواهد يافت‌، هرچند ممكن‌ است‌ به‌ صورت‌ واحدهاي‌ سياسي‌   اقتصادي‌ مستقل‌، مدتها رقابت‌ دولتهاي‌ يكسان‌شدة‌ مدرن‌ ادامه‌ يابد، چنانكه‌ امروز امريكا با آلمان‌ و فرانسه‌ رقابت‌ مي‌كند.
به‌ هر حال‌ همه‌ تمدنها در جهان‌ كنوني‌ در همين‌ مسيرند، و حتي‌ ژاپن‌ كه‌ در نظر هانتينگتون‌ مدرن‌ شده‌ بي‌آن‌ كه‌ غربي‌ شود، دقيقاً تمدني‌ امريكايي‌ است‌، هرچند در باطنش‌ كشمكشي‌ غريب‌ وجود داشته‌ باشد، و با افق‌ و زيستگاه‌ تاريخي‌ مدرن‌اش‌ در جغرافياي‌ غربي‌شده‌ شرق‌، تقدير شرقي‌ و آييني‌  شينتوييِ خود را فراموش‌ كرده‌، مانند چين‌ كه‌ هويت‌ كنفوسيوسي‌ و هند كه‌ هويت‌ هندو بودايي‌اش‌ مسخ‌ شده‌ است‌.

برخورد دو تمدن‌ غربي‌ و اسلامي‌ جدي‌ترين‌ نظر هانتينگتون‌: انقلاب‌ اسلامي‌ راه‌ متفاوت‌ از تجدّد اسلامي‌
پس‌ با فروپاشي‌ تدريجي‌ همة‌ تمدنها و مرگ‌ آنها، تنها برخورد و چالش‌ جدي‌ جهاني‌ فراسياسي‌ فراايدئولوژيك‌ تمدني‌، برخورد اسلام‌ و غرب‌ است‌، كه‌ بخشي‌ از آن‌ به‌ صورت‌ نزاعي‌ نظامي‌ سياسي‌ درآمده‌ است‌، و چه‌ بسا كه‌ تمدنهاي‌ شرقي‌ جذب‌ در اين‌ چالش‌ شوند، و به‌ روح‌ شرقي‌ خويش‌ بازگردند.
بدين‌سان‌ آنچه‌ كه‌ در تئوري‌ هانتينگتون‌ اهميت‌ دارد، برخورد دو تمدن‌ غربي‌ و اسلامي‌ است‌، وگرنه‌ هم‌ تقسيم‌ تمدني‌ او بي‌وجهه‌ است‌، و هم‌ مسئلة‌ نزاعهاي‌ دروني‌ و مبالغه‌آميز خيالي‌ وي‌، و ديگر مسائل‌ جزوي‌، از جمله‌ جنگ‌ خليج‌ فارس‌ و صدام‌حسين‌ را نمود برخورد تمدنها تلقي‌ كردن‌. حقيقت‌ آن‌ است‌ كه‌ بسياري‌ از نزاعها در جهان‌ كنوني‌، ميان‌ فراكسيونهاي‌ مختلف‌ نظام‌ وابسته‌ به‌ قدرت‌ غربي‌ صورت‌ مي‌گيرد. اينها همه‌ برخوردهاي‌ درون‌ تمدني‌اند، امّا برخورد ايران‌ و عراق‌ كه‌ هر دو ظاهراً تعلق‌ به‌ عالم‌ اسلام‌ دارند، مظهر برخورد تمدن‌ اسلامي‌ با تمدن‌ غربي‌ است‌، چنان‌كه‌ جنگ‌ بوسني‌ چنين‌ بود.
در حقيقت‌ بنياد تئوري‌ و پارادايم‌ برخورد تمدنها، در پي‌ عروج‌ نهضتهاي‌ اسلامي‌ علي‌الخصوص‌ وقوع‌ انقلاب‌ اسلامي‌ تكوين‌ يافته‌ است‌. انقلاب‌ اسلامي‌ چالشهاي‌ فكري‌ تازه‌اي‌ را پيش‌ روي‌ انسان‌ غربي‌ قرار داد، و اين‌ واقعه‌ پس‌ از پايان‌ جنگ‌ سرد اهميت‌ بيشتري‌ يافت‌. علي‌الخصوص‌ با توجه‌ به‌ ماهيت‌ جديد انقلاب‌، كه‌ امام‌ خميني‌ ؛ آن‌ را طرح‌ كرده‌ بود، و اسلام‌ به‌ مثابه‌ نوعي‌ گرايش‌ سياسي‌ فرهنگي‌ براي‌ يكسان‌سازي‌ و همسازي‌ و سازش‌ با مباني‌ فرهنگ‌ و تمدن‌ غربي‌ تلقي‌ نمي‌شد. راه‌ جديد امام‌ خميني‌ متباين‌ با راه‌ سنّتي‌ روشنفكران‌ ديني‌ از سيدجمال‌ تا شريعتي‌ و جريانهاي‌ فرهنگي‌ مانند نهضت‌ آزادي‌ و تئوريهاي‌ اصالت‌ علم‌ غربي‌ كيانيان‌ پوپري‌ بعد از انقلاب‌ بود. بي‌آن‌كه‌ بخواهيم‌ در اين‌ باب‌ گزافه‌گويي‌ كنيم‌.
انقلاب‌ اسلامي‌ به‌ اعتقاد راقم‌ اين‌ سطور، انقلاب‌ و نهضتي‌ در حدّ همه‌ نهضتهاي‌ آماده‌گر ديني‌ است‌ كه‌ در آستانه‌ عصر ظهور اديان‌ و انقلابهاي‌ فرهنگي‌ تمدن‌ جهاني‌ آشكار مي‌شود، نه‌ چيزي‌ فراتر از آن‌، چونان‌ نهضت‌ انبياء و معصومين‌، و نيز نبايد انقلاب‌ اسلامي‌ را به‌ حدّ و مرتبة‌ شورشها و انقلابهاي‌ زميني‌ معاصر يا قديم‌ چون‌ انقلاب‌ انگلستان‌ و امريكا و فرانسه‌ و روسيه‌ تقليل‌ و تنزّل‌ داد.
انقلاب‌ اسلامي‌ در عرض‌ همه‌ انقلابهاي‌ آماده‌گر و متذكر ديني‌ است‌ كه‌ وجهه‌ نفي‌كنندگي‌ آن‌ نسبت‌ به‌ وضع‌ موجود، بسيار قوي‌تر از وجهه‌ اثباتي‌ فرهنگي‌ و هنري‌ آن‌ است‌، هرچند از فرهنگ‌ و هنر نيز به‌ نسبت‌ بهره‌اي‌ ابدي‌ و عميق‌ دارد. بي‌خودآگاهي‌ فرهنگي‌ و هنري‌ اصيل‌، آن‌ وجهه‌ نفي‌كنندگي‌ آن‌ نيز بي‌پايه‌ مي‌نمود. اصالت‌ و هويت‌ ديني‌ انقلاب‌ در اينجا با هويت‌ غربي‌ متفاوت‌ مي‌شود، و چالشهاي‌ آن‌ و برخورد تازة‌ تمدن‌ غربي‌ و اسلام‌، در ايجاد پارادايم‌ برخورد تمدنها به‌ همين‌ اصالت‌ و هويت‌ بازمي‌گردد.

نظرية‌ فوكوياما و انقلاب‌ اسلامي‌
همين‌ وجهه‌ نظر تمدني‌ چندگانه‌، علي‌الخصوص‌ در نظر گرفتن‌ جريان‌ دوم‌ يعني‌ تمدن‌ اسلام‌ در مقابل‌ غرب‌، نسبت‌ به‌ تئوريهاي‌ پيروزي‌ غرب‌ پس‌ از جنگ‌ سرد، و پايان‌ تاريخ‌ و ختم‌ تضادهاي‌ ايدئولوژيك‌، و تفوق‌ ليبرال‌ دموكراسي‌ غربي‌ در سراسر كره‌ خاكي‌، در نظرية‌ فرانسيس‌ فوكوياما يا وحدت‌ تمدني‌ در نظرية‌ فرهنگ‌ واحد دهكدة‌ جهاني‌ مارشال‌ مك‌ لوهان‌ قابل‌ تأمل‌ است‌. البته‌ تئوريهاي‌ انساني‌ از طريق‌ انسان‌ و با انسان‌ تحقق‌ مي‌يابد، و تئوريهاي‌ پايان‌ تاريخ‌ و برخورد تمدنها هر دو بي‌نسبت‌ با فعل‌ و اراده‌ و فكر انساني‌ نيست‌، و اين‌ نافي‌ حضور ارادة‌ مطلق‌ الهي‌ و تقدير جهاني‌ نيز نتواند بود.
فرانسيس‌ فوكوياما پژوهشگر «مؤسسه‌ مطالعاتي‌ غيرانتفاعي‌ راند» كه‌ به‌ مثابه‌ بازوي‌ تحقيقاتي‌ و مشورتي‌ نيروهاي‌ مسلح‌ آمريكا است‌ در سال‌ 1948 بنيان‌ گذارده‌ شد، به‌ نيازهاي‌ علمي‌ و تحقيقاتي‌ ارگانهاي‌ دولتي‌ آمريكا پاسخ‌ مي‌دهد. وي‌ در ذيل‌ نظرية‌ تاريخي‌ خويش‌ مي‌گويد: «پايان‌ تاريخ‌ زماني‌ است‌ كه‌ انسان‌ به‌ شكلي‌ از جامعة‌ انساني‌ دست‌ يابد، و در آن‌ عميق‌ترين‌ و اساسي‌ترين‌ نيازهاي‌ بشري‌ برآورده‌ شود. و بشر امروزه‌ به‌ جايي‌ رسيده‌ است‌ كه‌ نمي‌تواند دنيايي‌ ذاتاً متفاوت‌ از جهاني‌ كنوني‌ را تصور كند، چرا كه‌ هيچ‌ نشانه‌اي‌ از امكان‌ بهبود بنيادي‌ نظم‌ جاري‌ وجود ندارد   با پيروزي‌ ليبرال‌ دموكراسي‌، بر رقباي‌ ايدئولوژيك‌ خود نظير سلطنت‌ موروثي‌، فاشيسم‌ و جديدتر از همه‌ كمونيسم‌، در سراسر جهان‌ اتفاق‌ نظر مهمي‌ دربارة‌ مشروعيت‌ ليبرال‌ دموكراسي‌، به‌ عنوان‌ تنها نظام‌ حكومتي‌ موفق‌ به‌ وجود آمده‌ است‌. اما افزون‌ بر آن‌، ليبرال‌ دموكراسي‌ ممكن‌ است‌ «نقطه‌ پايان‌ تكامل‌ ايدئولوژيك‌ بشريت‌» و آخرين‌ شكل‌ حكومت‌ بشري‌ باشد، و در اين‌ مقام‌ پايان‌ تاريخ‌ را تشكيل‌ مي‌دهد. در واقع‌ شكست‌ كمونيسم‌ دليل‌ پيروزي‌ ارزشهاي‌ ليبرال‌ غربي‌ و پايان‌ درگيريهاي‌ ايدئولوژيكي‌ است‌.»
از مطاوي‌ كلمات‌ فوكوياما مي‌توان‌ دريافت‌ كه‌ ليبرال‌ دموكراسي‌ آخرين‌ جامعه‌ بشري‌ است‌، و دنيايي‌ ذاتاً متفاوت‌ از جهان‌ كنوني‌ كه‌ فراهم‌ آمدة‌ ليبرال‌ دموكراسي‌ است‌، نمي‌توان‌ تصور كرد، چرا كه‌ هيچ‌ نشانه‌اي‌ از امكان‌ بهبود بنيادي‌ نظم‌ جاري‌ وجود ندارد. پس‌ نظريه‌ فوكوياما از جهتي‌ براي‌ ليبرال‌ دموكراسي‌ اميدواركننده‌ است‌، اما از جهتي‌ نااميدكننده‌، زيرا هيچگونه‌ امكان‌ بهبودي‌ بنيادي‌ نظم‌ جاري‌ وجود ندارد. در جامعه‌ آينده‌ پاياني‌ هيچگونه‌ تضادي‌ نيست‌ و سيطره‌ از آن‌ ليبرال‌ دموكراسي‌ است‌.

دو بحران‌ آيندة‌ تمدن‌ غربي‌: نهضت‌هاي‌ معنوي‌ و معنويت‌گريز، نظرية‌ برژينسكي‌
اما اين‌ نظريه‌ ساده‌انديشانه‌ فوكوياما دوام‌ نياورد. چالشهايي‌ نفساني‌ از يكسو، با خيزش‌ جريانهاي‌ ناسيوناليسم‌ افراطي‌، و كوششهاي‌ معنوي‌ با خيزش‌ جريانهاي‌ معنويت‌طلب‌ و انقلاب‌ اسلامي‌، خواب‌ راحت‌طلبانه‌ و فرعوني‌ نظامهاي‌ ليبرال‌ دموكراسي‌ را برهم‌ زد. البته‌ چالشهاي‌ نفساني‌ ناشي‌ از بنيادهاي‌ فرهنگ‌ رنسانسي‌ كه‌ با اومانيسم‌ و ليبراليسم‌ جمع‌، و با ناسيوناليسم‌ قرن‌ نوزده‌ مناسبت‌ داشت‌، در برابر نفسي‌ فزونخواه‌تر و منطقي‌ترِ ليبرال‌ دموكراسي‌ دچار بحران‌ بقاء خواهد شد، چنان‌كه‌ صربهاي‌ افراطي‌ گرفتار آن‌ شدند، و كشورهاي‌ اروپاي‌ شرقي‌ بوسني‌، كوزو و افغانستان‌ و سرزمينهاي‌ اشغالي‌ اسرائيل‌ و   همة‌ اينها به‌ صورت‌ مستعمره‌هاي‌ مدرن‌ دموكراسي‌ ليبرال‌ اتحاديه‌ اروپا و امريكا درآمدند، به‌ طوري‌ كه‌ بدون‌ اجازة‌ اشغالگران‌ جديد كمترين‌ استقلالي‌ ندارند.
امّا خطر اساسي‌ در دو ناحيه‌ وجود دارد، يكي‌ در خيزش‌ نهضتهاي‌ معنوي‌ انقلاب‌ اسلامي‌ كه‌ طبيعتاً محرك‌ احساسات‌ جهادي‌ حق‌طلبانة‌ مردم‌ مسلمان‌ نيز خواهد بود، و ديگر «بحران‌ معنويت‌» در پي‌ سيطرة‌ نفسانيت‌ معنويت‌ستيز تمدن‌ غربي‌، و دموكراسيهاي‌ ليبرال‌ كه‌ زبيگنيو برژينسكي‌ مشاور امنيت‌ ملي‌ كارتر رئيس‌جمهور اسبق‌ امريكا، و از انديشمندان‌ سياسي‌ ذي‌نفوذ ليبرال‌ دموكراسي‌ آمريكا، نيز آن‌ را تأييد كرده‌، و ضمن‌ همدلي‌ و همسخني‌ با هانتينگتون‌ در خطوط‌ گسل‌ و واحدِ درگيريهاي‌ جهان‌، اعتراف‌ مي‌كند كه‌ با كالبدشكافي‌ فرهنگ‌ غربي‌، ضعفهاي‌ جبران‌ناپذير اين‌ فرهنگ‌ عيان‌ مي‌شود. اين‌ ضعفهاي‌ تمدن‌ غربي‌ در تئوري‌ هانتينگتون‌ ناديده‌ انگاشته‌ شد. از اينجا خطر را صرفاً امري‌ بيروني‌ و خارجي‌ تلقي‌ مي‌كند، حال‌ آن‌كه‌ خطر بزرگ‌ در درون‌ تمدن‌ غربي‌ است‌.
به‌ اعتقاد برژنيسكي‌ سكولاريسم‌ عنان‌ گسيختة‌ حاكم‌ بر نيمكره‌ غربي‌ در درون‌ خود نطفه‌ ويراني‌ فرهنگ‌ غربي‌ را مي‌پرورد، از اين‌رو آنچه‌ ابرقدرتي‌ امريكا را در معرض‌ زوال‌ قرار مي‌دهد، سكولاريسم‌ عنان‌ گسيخته‌ غربي‌ است‌، و نه‌ برخورد تمدنها. فساد دروني‌ نظام‌ غربي‌ و رژيمهاي‌ وابستة‌ فاسد، مشروعيت‌ نظام‌ ليبرالي‌ دموكراسي‌ را از بين‌ مي‌برد. از جمله‌ دروغ‌ سياسي‌ حقوق‌ بشر كه‌ صرفاً در چارچوب‌ مسائل‌ سياسي‌ تعريف‌ مي‌شود، و حقيقت‌ ندارد. حقوق‌ بشر في‌نفسه‌ بايد آرمان‌ «زندگي‌ خوب‌ و انساني‌» را در نظر آورد. انسان‌ كنوني‌ در وراي‌ تضادهاي‌ ايدئولوژيك‌ و درگيريهاي‌ كهن‌، زندگي‌ جمعي‌ جاي‌ خود را به‌ مسائلي‌ مي‌دهد، كه‌ بيشتر به‌ ويژگيهاي‌ زندگي‌ خوب‌ و اصالت‌ انساني‌ مربوط‌ مي‌شود. انسان‌ مدرن‌ در جستجوي‌ حياتي‌ معنوي‌ و انساني‌ است‌، كه‌ دموكراسيهاي‌ ليبرال‌ قادر به‌ تأمين‌ آن‌ نيست‌.
تمدن‌ غفلت‌ و رفاه‌ قادر به‌ تأمين‌ زندگي‌ خوب‌ نيست‌. زندگي‌ خوب‌ و انساني‌ نيازمند فضيلت‌ و ارزش‌ و نظم‌ اخلاقي‌ و باورهاي‌ معنوي‌ است‌. تبديل‌ اسلام‌ خود به‌ خود به‌ دشمن‌ غرب‌، يا مخالف‌ حقوق‌ بشر قلمداد كردن‌، از برخورد سياسي‌ با حقوق‌ بشر سرچشمه‌ مي‌گيرد و بايد از آن‌ اجتناب‌ شود، و با نگرشي‌ وسيعتر به‌ مفهوم‌ حقوق‌ بشر، مآلاً انسانيت‌ افراد به‌ عنوان‌ يك‌ وجود كامل‌، و نه‌ صرفاً به‌ عنوان‌ عامل‌ سياسي‌ يا اقتصادي‌ محترم‌ شمرده‌ شود. البته‌ با رفتار اسلام‌ ستيزه‌جو، همانند صدور حكم‌ اعدام‌ سلمان‌ رشدي‌ نمي‌توان‌ كنار آمد، ليكن‌ انتقاد از اسلام‌ به‌ صورت‌ كلي‌ و سعي‌ در تحميل‌ مفهوم‌ كاملاً سياسي‌ كه‌ غرب‌ از حقوق‌ بشر دارد، چيزي‌ جز خودباوري‌ محض‌ نيست‌. در زمينه‌ فرهنگي‌ نيز غرب‌ نوعي‌ لذت‌گرايي‌ مادي‌ را رواج‌ مي‌دهد كه‌ تحليل‌ نهايي‌ براي‌ بُعد معنوي‌ انسان‌ خيلي‌ مضر است‌.
به‌ هر روي‌، سكولاريسم‌ غربي‌ نمي‌تواند بهترين‌ معيار سنجش‌ براي‌ حقوق‌ بشر باشد، بلكه‌ موجي‌ فرهنگي‌ است‌ كه‌ در آن‌ لذت‌گرايي‌، خوش‌گذراني‌ و مصرف‌گرايي‌، مفاهيم‌ سياسي‌ يك‌ زندگي‌ خوب‌ و پيشرفته‌ را تشكيل‌ مي‌دهند، در حالي‌ كه‌ طبيعت‌ و ماهيت‌ انساني‌ چيزي‌ فراتر از آن‌ است‌، و در شرايطي‌ كه‌ خلا معنوي‌ و پوچي‌ اخلاقي‌ وجود دارد، دفاع‌ از يك‌ موجود سياسي‌ چندان‌ معنا نمي‌دهد.
خلاصه‌ آن‌ كه‌ فرهنگ‌ بوالهوسي‌ و ثروت‌اندوزي‌ در امريكا براي‌ تبديل‌ قدرت‌ اين‌ كشور به‌ نوعي‌ اقتدار معنوي‌ معتبر جهاني‌ مضر است‌. زيرا چنين‌ فرهنگي‌ تلاشهايي‌ را كه‌ براي‌ گسترش‌ و تضمين‌ برتري‌ ليبراليسم‌ در جهان‌ صورت‌ مي‌گيرد، پوچ‌ و منافقانه‌ جلوه‌ مي‌دهد.
برژينسكي‌ از منظر سياسي‌ با نظرية‌ برخورد تمدنها مخالفتي‌ نمي‌كند، به‌ اعتقاد او نكتة‌ ناديده‌ مانده‌ در تئوري‌ هانتينگتون‌ عبارت‌ است‌ از درون‌گسيختگي‌ فرهنگ‌ غربي‌، به‌ مثابه‌ مهمترين‌ عامل‌ سقوط‌ اقتدار غرب‌، او اين‌ علل‌ درونيِ سقوط‌ غرب‌ را كاري‌تر از علل‌ بيروني‌ مي‌بيند. لذت‌گرايي‌ مادي‌، مصرف‌گرايي‌، خوشگذراني‌، ناپارسايي‌، بوالهوسي‌ و ثروت‌اندوزي‌ كه‌ نابودگر ساحت‌ معنوي‌ انسان‌ است‌، علت‌ اساسي‌ و نطفة‌ خودويراني‌ فرهنگي‌ غرب‌ است‌.
با اين‌ ستيزه‌هاي‌ تمدني‌، اساساً مشروعيت‌ و حجّيت‌ و اقتدار و اعتبار معنوي‌ جهاني‌ بي‌معني‌ خواهد بود، اينها در ظهور بيروني‌شان‌ به‌ صورت‌ امپرياليسم‌ و استكبار جهاني‌ درمي‌آيند، كه‌ به‌ رسم‌ شيطان‌، نفس‌هايي‌ را فريب‌ مي‌دهند و به‌ دنبال‌ خود مي‌كشند، اما انسان‌ فاستوس‌وار سرانجام‌ از دام‌ شيطان‌ مي‌گريزد، و طالب‌ آن‌ مي‌شود كه‌ عهدي‌ ديگر با خدا ببندد، حال‌ زمان‌ قطعي‌ اين‌ عهد كجا فراخواهد رسيد، معلوم‌ نيست‌، زيرا تقدير انسان‌ با اراده‌ انساني‌ ظهور مي‌كند.

پايان‌ تاريخ‌ در نگاه‌ شيعه‌ و نظرية‌ فوكوياما
البته‌ ترديدي‌ نيست‌ كه‌ در نگاه‌ شيعه‌ به‌ عالم‌ پايان‌ تاريخ‌، آنچنان‌ كه‌ فوكوياما مي‌گويد با ليبرال‌ دموكراسي‌ نيست‌، بلكه‌ با ظهور بقية‌الله حضرت‌ حجت‌، تاريخ‌ مرحله‌ پاياني‌ و آخرالزماني‌ و قيامت‌ صغري‌ و كبراي‌ خود را به‌ پايان‌ خواهد رساند.
از اينجا نوعي‌ تلقي‌ ديگر از فردا و پس‌فرداي‌ جهان‌ در نظر مي‌آيد كه‌ خلاف‌ آمد اعتقاد همگاني‌ (يا افكار عمومي‌ رسمي‌ نه‌ غيررسمي‌) در سطح‌ جهاني‌ است‌. فوكوياما در فضاي‌ فرهنگ‌ آمريكايي‌ مي‌پنداشت‌ ترتيبات‌ دموكراسيهاي‌ ليبرال‌ بهترين‌ چيزي‌ است‌ كه‌ بشر مي‌تواند به‌ آن‌ برسد، از اينجا مي‌توان‌ دريافت‌ كه‌ بشر به‌ پايان‌ تاريخ‌ خود رسيده‌ است‌.
به‌ اين‌ مفهوم‌، غرب‌ براي‌ فوكوياما فاقد آلترناتيو و جايگزينهاي‌ تاريخي‌ است‌، و همه‌ به‌ جبر به‌ سوي‌ دموكراسيهاي‌ ليبرال‌ مبتني‌ بر بازار آزاد اقتصادي‌ خواهند رفت‌. تئوري‌ هانتينگتون‌ گرچه‌ نظر او را رد نمي‌كند، امّا تفوق‌ دموكراسيهاي‌ ليبرال‌ را مطلق‌ نمي‌داند. ولي‌ علي‌رغم‌ طرح‌ تئوري‌ برخورد تمدنها، خود به‌ نحوي‌ در آشتي‌ نهايي‌ تمدنها به‌ نفع‌ غرب‌ فكر مي‌كند.

راهكارهاي‌ مهار مقاومت‌ شرقي‌ و تمدن‌هاي‌ اسلامي‌   كنفوسيوسي‌ از نظر هانتينگتون‌
هانتينگتون‌ در خاتمه‌ مقاله‌اش‌ راهكارهاي‌ مهار تمدنهاي‌ كنفوسيوسي‌  اسلامي‌ (دولتهاي‌ شرقي‌) از جمله‌ حمايت‌ از گروهها غربگرا و سازمانهاي‌ بين‌المللي‌ را كه‌ ارزشهاي‌ غربي‌ و منافع‌ غربيان‌ را مشروعيت‌ مي‌بخشند، طرح‌ مي‌كند، و از اعتلاي‌ احتمالي‌ سرزمينهاي‌ شرقي‌ در حالي‌ كه‌ مدرن‌ شده‌اند، و ثروت‌ و تكنولوژي‌، مهارتها و ابزار و سلاحهايي‌ را كه‌ از عناصر اصلي‌ مدرنيسم‌ است‌، به‌ دست‌ آورده‌اند، سخن‌ مي‌گويد. البته‌ او تصور مي‌كند مدرنيسم‌ ممكن‌ است‌ با ارزشها و فرهنگ‌ سنّتي‌ شرقيها سازش‌ كند، از اينجا غرب‌ هر روز بيشتر، ناگزير از كنار آمدن‌ با تمدنهاي‌ مدرن‌ غيرغربي‌ خواهد شد، كه‌ از نظر قدرت‌ به‌ غرب‌ نزديك‌ مي‌شوند، ولي‌ ارزشها و منافعشان‌ عمدتاً با ارزشها و منافع‌ غرب‌ تفاوت‌ دارد.
اين‌ وضع‌ جديد در مدرنيسم‌ شرقي‌، ايجاب‌ مي‌كند كه‌ غرب‌ قدرت‌ اقتصادي‌ و سياسي‌ لازم‌ را براي‌ پاسداري‌ از منافع‌ خود در برابر تمدنهاي‌ مزبور، حفظ‌ كند. همچنين‌ لازم‌ است‌ كه‌ غرب‌، درك‌ عميقتري‌ از بينشهاي‌ اصيل‌ مذهبي‌ و فلسفي‌ كه‌ زيربناي‌ تمدنهاي‌ ديگر را تشكيل‌ مي‌دهد، و نيز راههايي‌ كه‌ اعضاي‌ اين‌ تمدنها منافع‌ خود را در آن‌ مي‌بينند، پيدا كند، و عناصر مشترك‌ بين‌ تمدن‌ غربي‌ و ساير تمدنها را بشناسد. درآيندة‌ قابل‌ پيش‌بيني‌، هيچ‌ تمدن‌ جهانگيري‌ وجود نخواهد داشت‌، بلكه‌ دنيايي‌ خواهد بود با تمدنهاي‌ گوناگون‌ كه‌ هريك‌ ناگزير است‌ همزيستي‌ با ديگران‌ را بياموزد.

آفتهاي‌ نابودكنندة‌ تمدن‌ غربي‌
با بررسي‌ عميقتر اوضاع‌ تمدن‌ غربي‌، آنچنان‌كه‌ برژينسكي‌ گزارش‌ مي‌دهد، وضع‌ اين‌ تمدن‌ چندان‌ مساعد نيست‌. در نظر او سكولاريسم‌ غربي‌ به‌ عنوان‌ يك‌ موج‌ فرهنگي‌ كه‌ در آن‌ لذت‌گرايي‌، خوشگذراني‌، مصرف‌گرايي‌ صرف‌، دنياپرستي‌ و صيانت‌ نفس‌ به‌ هر قيمت‌، مفاهيم‌ اصل‌ يك‌ زندگي‌ خوب‌ را تشكيل‌ مي‌دهد، در حالي‌ كه‌ طبيعت‌ و سرشت‌ انساني‌ چيزي‌ فراتر از آن‌ است‌. در چنين‌ خلا اخلاقي‌ و معنوي‌ است‌ كه‌ دفاع‌ از انسان‌ سياسي‌ چندان‌ معني‌ نمي‌دهد. اين‌ عين‌ «خودتباهي‌ فرهنگي‌» است‌ كه‌ نمونة‌ اعلي‌ بودن‌ آمريكا و تمدن‌ غربي‌ را به‌ مثابه‌ يك‌ نظام‌ نمونه‌ براي‌ ديگران‌ ضايع‌ مي‌سازد.
اين‌ تمدن‌ و فرهنگ‌ كه‌ ثروت‌اندوزي‌ و بوالهوسي‌ و لذت‌جويي‌ و مصرف‌گرايي‌ را چون‌ وديعه‌ تلقي‌ مي‌كند، انتقال‌ قدرت‌ تمدن‌ غرب‌ را به‌ نوعي‌ «اقتدار و مرجعيت‌ معنوي‌» Moral authority با اعتبار جهاني‌ منتفي‌ مي‌كند. پس‌ سكولاريسم‌ عنان‌ گسيخته‌ در درون‌ خويش‌ نطفة‌ خودويراني‌ فرهنگي‌ را پرورش‌ مي‌دهد، همين‌ سكولاريسم‌، حقوق‌ بشر را دروغي‌ تام‌ و تمام‌ به‌ نظر مي‌آورد، و همين‌ ارزشهاي‌ قلابي‌ تمدن‌ غربي‌ است‌ كه‌ نيچه‌ در برابر آن‌ نه‌ مي‌گويد، و آن‌ را چون‌ ارزشهاي‌ فرتوت‌ اژدهاوار مي‌خواند كه‌ هستي‌ انسان‌ را به‌ نيست‌انگاري‌ منفعل‌ مي‌كشاند و بر باد فنا مي‌دهد. همه‌ منتقدان‌ ارزشهاي‌ غربي‌ از ماركس‌ و كي‌يركه‌گور تا هيدگر برانگيزانندة‌ نهضتهاي‌ انتقادي‌ در تمدن‌ و فرهنگ‌ غربي‌اند، و تضادهاي‌ دروني‌ را در اين‌ تمدن‌ ايجاد مي‌كنند. اين‌ تضادها بيانگر شكافي‌ عظيم‌ در متن‌ تمدن‌ غربي‌ است‌.

موانع‌ نيست‌انگاري‌ غرب‌ در شرق‌: غربي‌ شدن‌ شرق‌
در برابر شكافهاي‌ عميق‌ تمدن‌ غربي‌، و تناقضات‌ و دوگانگي‌ها، شرق‌ و جهان‌ اسلام‌ و دنياي‌ ايراني‌، نوعي‌ طلب‌ و تمنّاي‌ پرهيزگاري‌ و پارسايي‌ و معنويت‌ و اخلاق‌ را در برابر ناپارسايي‌ شديد و نيست‌انگاري‌ انفعالي‌ مدرن‌ و تجدّدزده‌ قرار مي‌دهد. اما مهمترين‌ خصلت‌ شرقي‌ در زمانة‌ ما، اگر هنوز زيستگاهي‌ شرقي‌ وجود داشته‌ باشد، در غياب‌ حضور مؤثر در سناريو و تقدير سيارة‌ جهاني‌ تكنيك‌ و عالم‌ مدرنيته‌ و بي‌استعدادي‌ غريب‌ شرق‌ اسلامي‌، در تعلق‌ به‌ جهان‌ كنوني‌، در آن‌ حالاتي‌ حضور دارد كه‌ بيانگر عالم‌ ديني‌  اساطيري‌ و آن‌ ساحت‌ ماورايي‌ جهان‌ است‌، كه‌ در محدوده‌ ساحت‌ حياتي‌ وجود انسان‌ قرار دارد، و اين‌ عالم‌ شهودي‌ ديني‌  اساطيري‌ آهنگ‌ روح‌ انسان‌ شرقي‌ را موزون‌ مي‌كند.
قطعاً اين‌ عالم‌ محلي‌ براي‌ بروز خارجي‌ و تبديل‌ شدن‌ آن‌ شهود ديني‌  اساطيري‌ شرقي‌ به‌ تقدير نظام‌ مدرنيته‌ نيست‌. اما هر امر مستوري‌ مي‌تواند روزي‌ به‌ طور تام‌ و تمام‌ انكشاف‌ حاصل‌ كند، و آن‌ ناپارسايي‌ مكانيكي‌ دكارتي‌ غرب‌ را كه‌ بيگانه‌ از عالم‌ سماع‌ اساطيري‌  ديني‌ مشرق‌ زمين‌ است‌، به‌ مبارزه‌ فراخواند.
اين‌ نگاه‌ در غرب‌ در پوشش‌ تاريخي‌ اختياري‌ نظام‌ مكانيكي‌ مدرنيته‌ قرار گرفته‌، اما شرق‌ به‌ اضطرار باطن‌ خويش‌ را پوشانده‌، و هستي‌اش‌ را به‌ غارت‌ داده‌، و دچار نيست‌انگاري‌ منفعل‌ اضطراري‌ نه‌ اختياري‌ و اصيل‌ شده‌ است‌.
اين‌ نيست‌انگاري‌ در غربگرايي‌ و مدرنيسم‌ سطحي‌ جهان‌ سوم‌ و شرق‌ ظهور و بروز فراگير داشته‌، و آن‌ پارسايي‌ و معنويت‌ شرق‌ را كاسته‌ يا مسخ‌ كرده‌ است‌. مدرنيسم‌ همواره‌ با غربي‌ شدن‌ مترادف‌ بوده‌، و در هيچ‌ جاي‌ جهان‌ مدرنيسم‌ منهاي‌ غربي‌ شدن‌ وجود نداشته‌، الا نوع‌ سطحي‌ آن‌، البته‌ اگر نيست‌انگاري‌ يا به‌ تعبير سيدجمال‌ اگر روح‌ فلسفي‌ جديد نباشد، هيچگاه‌ پيشرفت‌ فنون‌ غربي‌ و علم‌ مدرن‌ و تكنولوژي‌ و دموكراسي‌ و بازار آزاد اقتصادي‌ و مطبوعات‌ و رسانه‌هاي‌ آنچناني‌ كه‌ در غرب‌ وقوع‌ يافته‌، تحقق‌ نخواهد يافت‌.
از اينجا هنوز آن‌ عالم‌ شهود اساطيري‌ ديني‌ به‌ نحوي‌ فولكوريك‌ به‌ حيات‌ خويش‌ ادامه‌ مي‌دهد، و هويتهاي‌ شرقي‌ و اسلامي‌ ما از ميان‌ نمي‌رود، و جهانشمولي‌ ارزشهاي‌ جوامع‌ غربي‌ تهديد مي‌شود، از سويي‌ حضور گرايشهاي‌ فلسفي‌ و حكمتهاي‌ معنويِ گروههايي‌ چون‌ رنه‌ گنون‌ و هانري‌ كربن‌، هرچند رويه‌هاي‌ غيرسياسي‌ غربي‌ در آنها جدي‌ است‌، در كنار جنبشهاي‌ عرفاني‌ كه‌ آن‌ هم‌ بي‌خدشه‌ نيست‌، اما در كلّ نشانگر معنويت‌طلبي‌، بخشي‌ از سرخورده‌هاي‌ سنّتهاي‌ تمدني‌ جديد و ارزشهاي‌ غربي‌ است‌، قابل‌ تأمل‌ است‌. امّا هنوز به‌ هر حال‌ سيطرة‌ بنيادي‌ از آن‌ غرب‌ است‌، با امواج‌ سهمگين‌ و ويرانگر تمدني‌ نيست‌انگار و خودبنياد مدرن‌.

امواج‌ تمدني‌ ويرانگر الوين‌ تافلر
الوين‌ تافلر نويسندة‌ كتاب‌ موج‌ سوم‌، و مورد علاقه‌ جمهوري‌خواهان‌ افراطي‌ امريكا، بر اساس‌ مراحل‌ و امواج‌ سه‌گانه‌ تمدني‌ خود، با نظريه‌ پايان‌ تاريخ‌ و برخورد تمدنها، هر دو مخالف‌ است‌. به‌ اعتقاد او موج‌ اول‌ مربوط‌ به‌ انقلاب‌ كشاورزي‌ است‌. كه‌ تا قرون‌ اخير مردم‌ را به‌ زمين‌ وابسته‌ كرده‌ بود، و همه‌ اعتقادات‌ و مذاهب‌ و اديان‌ حاصل‌ انقلاب‌ كشاورزي‌ بود. اين‌ موج‌ هنوز در بسياري‌ از سرزمينهاي‌ جهان‌ سوم‌ ادامه‌ دارد. اما تمدن‌ موج‌ دوم‌ كه‌ مدرنيته‌ يعني‌ تكوين‌ جامعه‌ و انقلاب‌ صنعتي‌ توده‌وار است‌، از سيصدسال‌ پيش‌ آغاز شد، با علم‌ نيوتوني‌ براي‌ نخستين‌بار، و سپس‌ ماشين‌ بخار اين‌ موج‌ را تعميق‌ بخشيد، و موج‌ دوم‌ را در درون‌ خود به‌ تدريج‌ مسلط‌ ساخت‌. افكار جديد در پي‌ انقلاب‌ صنعتي‌ به‌ وقوع‌ پيوست‌، از جمله‌ دفاع‌ از حقوق‌ فردي‌، نظرية‌ قراردادهاي‌ اجتماعي‌، سكولاريسم‌ و جدايي‌ دين‌ از سياست‌ و مشروعيت‌ سياسي‌ با اراده‌ مردم‌ نه‌ بر مبناي‌ حق‌ الهي‌. موج‌ دوم‌ نزاع‌ خونيني‌ ميان‌ نمايندگان‌ نظامهاي‌ قديم‌ و جديد ايجاد كرد. گروههاي‌ بازرگان‌  صنعتي‌ با زمينداران‌ درگير شدند. زمينداران‌ موج‌ اول‌ با ائتلاف‌ با كليسا در برابر صنعتگران‌ و بورژواهاي‌ موج‌ دوم‌ قرار گرفتند، تا هريك‌ نيروي‌ بيشتر كار را فراهم‌ سازند، همين‌ درگيري‌ قيامهاي‌ ناسيوناليستي‌ و بسياري‌ از طغيانها و شورشها و جنگهاي‌ استعماري‌ را پديد آورد. سرانجام‌ تجددگرايان‌ موج‌ دوم‌ بر سنّت‌گرايان‌ موج‌ اول‌ غلبه‌ يافتند، و در جهان‌ سوم‌ سرزمينهاي‌ قبيله‌اي‌ و كشاورزي‌ موج‌ اول‌ را در سراسر آسيا و آفريقا و آمريكاي‌ لاتين‌ زير سلطة‌ خود درآوردند، اما بزرگترين‌ نزاع‌ ميان‌ سرزمينهاي‌ عصر صنعتي‌ وقوع‌ يافت‌ كه‌ براي‌ سلطة‌ جهاني‌ بيشتر و منابع‌ سرزمينهاي‌ ديگر بود، يعني‌ همان‌ جنگهاي‌ امپرياليستي‌ مدرن‌ براي‌ به‌ دست‌ آوردن‌ سهم‌ بيشتري‌ متناسب‌ با قدرت‌ صنعتي‌ خود. چنان‌كه‌ آلمان‌ بدون‌ مستعمره‌ با جنگ‌ اول‌ و دوم‌ كوشيد به‌ جايي‌ برسد كه‌ نرسيد، اما روسها موفقتر بودند، زيرا تئوري‌ و فضاي‌ عمل‌ لازم‌ را براي‌ توسعه‌ مانند امريكائيها داشتند، و سرانجام‌ جهان‌ بر اساس‌ قدرت‌ دو بلوك‌ صنعتي‌ غرب‌ و شرق‌، دوران‌ جنگ‌ سرد را در عصر موج‌ دوم‌ گذراندند. پس‌ عده‌اي‌ سلطه‌گر و عده‌اي‌ سلطه‌پذير شدند، اما همه‌ در جستجوي‌ استقلال‌ يا نوعي‌ قرار گرفتن‌ در موج‌ صنعتي‌ و مدرنيسم‌ مي‌كوشيدند، و سنّت‌گرايي‌ موج‌ اول‌ تقريباً محدود و در شرف‌ ناپديدي‌ و مستوري‌ تام‌ و تمام‌ بود. در اين‌ اوضاع‌ موج‌ سوم‌ تمدني‌ كه‌ مانند دو موج‌ اول‌ و دوم‌ در حال‌ گسترش‌ بود، براي‌ استيلاي‌ نو قيام‌ مي‌كرد. موج‌ سوم‌ در زمينة‌ تجربيات‌ فوق‌ صنعتي‌ مبتني‌ بر توانمنديهاي‌ الكترونيك‌ و اطلاعات‌ با تكنولوژي‌ فوق‌ مدرن‌ به‌ رهبري‌ سرزمينهاي‌ صنعتيِ موج‌ دوم‌، به‌ تدريج‌ بر جهان‌ مستولي‌ مي‌شود. اطلاعات‌ بيش‌ از مواد خام‌ و نيروي‌ كارگر اهميت‌ پيدا مي‌كند، و تنها بازار اهميت‌ خود را بيش‌ از پيش‌ حفظ‌ مي‌كند. نظام‌ اخلاقي‌ و خانواده‌ بيش‌ از پيش‌ متلاشي‌ مي‌شود، و خانواده‌ هسته‌اي‌ و جامعة‌ متشكل‌ از افراد مجرد افزايش‌ مي‌يابد. شايد بتوان‌ موج‌ سوم‌ را با جامعة‌ «1984» هربرت‌ جورج‌ولز قياس‌ كرد، كه‌ بسيار فني‌ و صنعتي‌ و يا با «دنياي‌ متهور نو» توماس‌ هاكسلي‌ كه‌ بر اساس‌ علم‌ ژنتيك‌ توليد انسانها در لابراتوار صورت‌ مي‌گيرد. به‌ هر حال‌ موج‌ سوم‌ نيز نزاعهاي‌ خود را دارد، و مانند نزاع‌ تجددگريان‌ با سنت‌گرايان‌ و نزاع‌ دروني‌ تجددگرايان‌ جنگهايي‌ را ايجاد مي‌كند. مرزها در مرحلة‌ موج‌ سوم‌ فرومي‌ريزد، و گرايشهاي‌ جمعي‌ ناسيوناليستي‌ جايش‌ را به‌ رقابت‌هاي‌ فردي‌ مي‌دهد، و شعرا و نويسندگان‌ از جهان‌ آزاد بدون‌ مرز سخن‌ مي‌گويند، كه‌ اين‌ نيز در حال‌ حاضر بيشتر ظاهر ماجرا را نشان‌ مي‌دهد، و هنوز برتري‌ از آن‌ ناسيوناليسم‌ صنعتي‌ و منافع‌ ملي‌ آمريكايي‌ و اروپايي‌ است‌.

خلا معنوي‌، عرفان‌ غربي‌ و ستيز با شريعت‌
قدر مسلم‌ تكنولوژي‌ به‌ جهت‌ عوامل‌ باطني‌ آن‌، يعني‌ تفكر حسابگر و تكنيكي‌ كه‌ زدايندة‌ تفكر معنوي‌ است‌، هر جا وارد شده‌ پيوندهاي‌ ديني‌ و فضايل‌ اخلاقي‌ را تضعيف‌ كرده‌ است‌، و بسياري‌ از جريانهاي‌ فرهنگي‌ سنّتي‌ را متلاشي‌ ساخته‌، و تمدنهاي‌ محلي‌ و بومي‌ را در كام‌ خود فرو برده‌ است‌. هر فروپاشي‌ اگر با پُر كردن‌ خلا معنوي‌ و افسردگي‌ ناشي‌ از تلاشي‌ يافتن‌ همراه‌ نباشد، و به‌ نحوي‌ شور و حال‌ اصيل‌گرايش‌ نيابد، طبيعتاً تحول‌ تمدني‌ را با نوعي‌ نياز روبرو خواهد كرد.
تمدن‌ غربي‌  يا به‌ سخن‌ الوين‌ تافلر موج‌ سوم‌ تاريخ‌ و تمدن‌ جهاني‌  از اين‌ نظر بسيار فقير است‌، علي‌الخصوص‌ كه‌ نيست‌انگاري‌ ذاتيِ اين‌ تمدن‌، درد و رنج‌ جانكاهي‌ را در پي‌ نابودي‌ نسل‌ و مستوري‌ حقايق‌ ديني‌ ايجاد مي‌كند. گرايش‌ و نياز ذاتي‌ انسان‌ به‌ معنويت‌ به‌ صورت‌ بهره‌گيري‌ از هيجان‌ و شور و مستي‌ ناشي‌ از عناصر و موارد غيرمتعارف‌ مخدر و هنر و ورزشهاي‌ هيجان‌زا، همگي‌ به نوع‌ معنويت‌ تصنعي‌ انسان‌ غربي‌ بازمي‌گردد، اما از آنجا كه‌ اين‌ نوع‌ لذت‌گرايي‌ مبتني‌ بر خوشگذرانيِ فاقد اصالت‌، و خود دردهاي‌ جانكاه‌ مضاعف‌ و افسردگي‌ روح‌ عميق‌ را ايجاد مي‌كند. از اينجا عرفانهاي‌ اباحي‌ شرقي‌ تمدنهاي‌ سنّتي‌ موج‌ اول‌، اين‌ بار در خم‌ رنگرزي‌ بنيادهاي‌ فرهنگي‌ و شبه‌ فرهنگي‌ غرب‌، رنگ‌ مدرن‌ به‌ خود مي‌گيرد، و به‌ كار تقويت‌ نفسانيتِ در حال‌ تلاشي‌ و فرسايش‌ تجددزدگان‌ و مدرنيست ها مي‌آيد.
اين‌ عرفان ها و شبه‌عرفان ها و آئين هاي‌ اساطيري‌ و جادويي‌ مشرق‌ زميني‌ و مغرب‌ زميني‌ و قرون‌ وسطايي‌، از وراي‌ موج‌ سوم‌ تمدن‌ صنعتي‌ مي‌گذرد، و چون‌ وضع‌ اباحي‌ و خنثي‌ نسبت‌ به‌ تمدن‌ مدرن‌ دارد، با اين‌ تمدن‌ اساساً و اصلاً درگير نمي‌شود. به‌ همين‌ دليل‌ نيز با مخالفت‌ بنيادي‌ آن‌ روبرو نمي‌شود. به‌ عبارتي‌ برعكس‌، تمدن‌ غرب‌ به‌ جهت‌ خلا معنوي‌ به‌ اين‌ عرفانها و حلقه‌هاي‌ معنوي‌ نيازمند است‌، و حتّي‌ جنايتكاراني‌ مانند ويليام‌ باتلر جاسوس‌ و نمايندة‌ آمريكا در خلع‌ سلاح‌ عراق‌ در حلقة‌ درسهاي‌ معنوي‌ مثنوي‌ مولانا شركت‌ مي‌كنند و يا در ايران‌ غربگرايان‌ پوپري‌ و پوزيتيويستهاي‌ منطقي‌ به‌ حافظ‌پژوهي‌ و عرفان‌پژوهي‌ و فلسفه‌ معنوي‌ گنوني‌ و بوركهارتي‌ و كربني‌ روي‌ آورده‌اند كه‌ همه‌ حكايت‌ از خلا روحي‌ و معنوي‌ انسان‌ مدرن‌ و تجددزدة‌ جهان‌ سومي‌ شبه‌صنعتي‌ مي‌كند. كساني‌ كه‌ مانند حلقه‌ كياني‌ها به‌شدت‌ با دين‌ سياسي‌ شرعي‌ مي‌ستيزند در برابر اين‌ جريانها رام‌ و همساز هستند!!
اما كمترين‌ ظهورات‌ عيني‌ متعهدانة‌ اسلام‌ از جمله‌ روسري‌ و حجاب‌ در دانش‌آموزان‌ مسلمان‌ فرانسوي‌، رهبران‌ جامعه‌ غربي‌ را مي‌آشوبد، و آنها را برمي‌انگيزد، زيرا اسلام‌ شرعي‌ صورت‌ اباحي‌ پيدا نمي‌كند، مگر آن‌كه‌ به‌طور كلي‌ تأويل‌ شود. مانند آنچه‌ در فرقه‌هاي‌ اسماعيليه‌ جديد و بهائيت‌ به‌ نحوي‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد، كه‌ نشان‌ مي‌دهد، اين‌ دو فرقه‌ كاملاً در جامعة‌ صنعتي‌ جديد مستهيل‌ شده‌اند، چنان‌كه‌ يهوديت‌و مسيحيت‌ ظاهر غيراباحي‌ نيز هيچگونه‌ تضادي‌ را با تمدن‌ كنوني‌ غرب‌ القاء نمي‌كنند. حتي‌ هانتينگتون‌ نام‌ تمدن‌ صنعتي‌ غرب‌ را يهودي‌   مسيحي‌ نهاده‌ است‌.

تدين‌ اول‌ و تدين‌ دوم‌ و تخدير روحي‌
وقتي‌ كه‌ دين‌ به‌ خاستگاه‌ و ريشه‌هاي‌ خود بازمي‌گردد، و از تدين‌ دوم‌ به‌ تدين‌ اول‌ رجوع‌ مي‌كند، اباحيت‌ و جدايي‌ آن‌ از شئون‌ تمدني‌ محو مي‌شود، و افقهاي‌ نو در برابر بشر گشوده‌ مي‌شود، همين‌ افقها كه‌ زماني‌ فروبسته‌ مانده‌ بود، انفتاح‌ بعد از انسداد، و انكشاف‌ بعد از مستوري‌ و فروبستگي‌ ساحت‌ قدس‌ است‌ كه‌ خود نزاعها و درگيري‌ها و چالشهاي‌ جديد را ايجاد مي‌كند. حتي‌ قبل‌ از اين‌ رجوع‌ بينش‌ انتظاري‌ و آماده‌گرانة‌ واپسين‌ انسان‌ عصر مدرن‌ به‌ دين‌ اصيل‌ و غيراباحي‌ غيرغربي‌ شد، و حضور خلقيات‌ وراء غربي‌ انسان‌ شرقي‌، و از آنجا تذكر به‌ مراتب‌ باطني‌ وجود انسان‌، كه‌ روح‌ شرقي‌ همواره‌ روي‌ به‌ آن‌ داشته‌، در حال‌ خيزش‌ است‌.
اين‌ مراتب‌ اوضاع‌ جهان‌ را در تب‌ و تاب‌ قرار مي‌دهد، و چالش‌ پارسايي‌ شرق‌ در برابر ناپارسايي‌ غرب‌، چالش‌ معنويت‌ اصيل‌ شرق‌ در برابر عرفان‌ غربي‌ شده‌، و هيجانهاي‌ ممسوخ‌ هنري‌ و ورزشي‌ مدرن‌ و شور و حال‌ مصنوعي‌ ناشي‌ از مصرف‌ مواد توهّم‌زاي‌ صنعتي‌ شدة‌ تمدن‌ غربي‌، چالش‌ شريعت‌ شرقي‌ و اسلامي‌ در برابر اباحيت‌ غربي‌، نزاع‌ جدي‌ آينده‌ خواهد بود.

اخلال‌ باطني‌ در تجدّد اسلامي‌
البته‌ ما مي‌دانيم‌ كه‌ نكبت‌ و فقر و فساد و ارتشاء، جهان‌ شرقي‌ را در مرز واقعيت‌ فراگرفته‌، و آن‌ فراواقعيت‌ و ساحت‌ قدسي‌ مشرق‌ زميني‌ پوشيده‌ مانده‌ است‌، و انديشة‌ تجددگراي‌ روشنفكري‌ ديني‌ كه‌ شكل‌ ممسوخي‌ از فرهنگ‌ ايدئولوژيك‌ ديني‌  غربي‌ را از آغاز تاريخ‌ جديد اسلام‌ جستجو مي‌كرد، حجابي‌ مضاعف‌ بوده‌، و در عين‌ حال‌ در سير غربي‌ شدنِ عالم‌ اسلام‌ اخلال‌ كرده‌اند.
بي‌ترديد انديشة‌ بزرگاني‌ چون‌ سيدجمال‌ و شريعتي‌، طالقاني‌ و بسياري‌ ديگر عليرغم‌ تمايلات‌ تئوريك‌ مدرن‌ براي‌ تفسير و تأويل‌ اسلام‌، در غربي‌ شدنِ تام‌ و تمام‌ و تأييد سكولاريسم‌ تمام‌عيار آن‌ و نزاع‌ اخلاقي‌  سياسي‌ شديد آنها، و تمايل‌شان‌ به‌ استعمارستيزي‌ به‌ نوبه‌ خود نوعي‌ تركيب‌ و اختلاط‌ از تجدد و مدرنيسم‌ را با دين‌، در يك‌ وضع‌ برزخي‌ فراهم‌ كرده‌ است‌.
البته‌ نبايد آن‌ كششها و چالشهاي‌ دروني‌ روحي‌ را كه‌ در پس‌ مدرنيته‌ در شرق‌ نهان‌ شده‌، فراموش‌ كرد، از جمله‌ زنده‌ بودن‌ نور اسلام‌ بي‌واسطه‌ و باواسطه‌، با نوعي‌ تشرّف‌ و فرد آمدن‌ در ميان‌ آتش‌ جهاني‌ مدرنيته‌ به‌ ساحت‌ قدس‌، كه‌ انسانهاي‌ استثنايي‌ چون‌ امام‌ بدان‌ توفيق‌ مي‌يابند، و مانع‌ بنيادي‌ تحقق‌ غرب‌ در جهان‌ اسلام‌ است‌.
به‌ اعتقاد من‌ روشنفكري‌ ديني‌ از نوع‌ انديشه‌ مرحوم‌ شريعتي‌ و مرحوم‌ طالقاني‌ كه‌ به‌ نحوي‌ با اسلام‌ جهادي‌ و ستيزه‌گر در برابر ارزشهاي‌ پوشالي‌ و دروغين‌ دموكراسي‌ و ليبراليسم‌ پيوند يافته‌ نيز از فيض‌ روحاني‌ و نَفَس‌ مؤمنان‌ حقيقي‌ برخوردار است‌، و در مقابل‌، اصحاب‌ تأويل‌ شيطانيِ قبض‌ و بسط‌، عميقاً به‌ تمدن‌ ممسوخ‌ پايان‌ يافته‌ غربي‌ كه‌ در يهوديت‌ و ناسونيت‌ و صهيونيت‌ تبلور يافته‌، ريشه‌ اسلام‌ را مي‌پوشانند، آنها نهايتاً جز اخلالي‌ موقت‌ در جهان‌ اسلام‌ چيزي‌ كسب‌ نخواهند كرد.

پايان‌ مدرنيته‌ و تمدن‌ غربي‌ و بقيه‌الله در نگاه‌ شيعه‌
در حقيقت‌ تمدن‌ غرب‌ به‌ سخن‌ بسياري‌ از بزرگان‌ از جمله‌ اشپنگلر پايان‌ يافته‌ است‌. البته‌ در نظر هانتينگتون‌ و فوكوياما نيز پايان‌ تاريخ‌ با تمدن‌ غرب‌ است‌، با اين‌ تفاوت‌ كه‌ در نظر اولي‌ نزاع‌ تمدني‌ آغاز مي‌شود، و طبيعتاً در اين‌ نزاع‌ از نفوذ تمدن‌ غرب‌ كاسته‌ مي‌شود، و در نظر دومي‌ هيچ‌ افقي‌ از بهبود اوضاع‌ بيش‌ از آنچه‌ در تمدن‌ غرب‌ وقوع‌ حاصل‌ كرده‌، مشاهده‌ نمي‌شود، كه‌ هر دو به‌ نحوي‌ از پايان‌ تمدن‌ غرب‌ با قدري‌ نشيب‌ و فراز حكايت‌ مي‌كنند.
پس‌ در عصر زمستان‌ فرهنگيِ غرب‌، با توجه‌ به‌ سازش‌ نسبي‌ آن‌ با ارادة‌ شرقي‌، در صورت‌ خيزش‌ اين‌ اراده‌، وضعيت‌ برزخي‌ چالش‌ تمدن‌ اسلام‌ و شرق‌ با غرب‌ را ايجاد خواهد كرد، كه‌ در اين‌ ميان‌ اسلام‌ هويت‌جو، در صورت‌بازگشت‌ به‌ پارسايي‌ و معنويت‌، و گذر از چنبره‌هاي‌ ماديت‌ و فساد و محيط‌ پريشان‌ فرهنگي‌  اقتصادي‌ كه‌ حاصل‌ نفوذ اقتصاد و اخلاق‌ صنعتي‌، در قلمرو سنّتهاي‌ انحطاط‌يافته‌ شرقي‌ و اسلامي‌ است‌، مي‌تواند به‌ صورتِ انقلاب‌ اسلامي‌ آماده‌گر ظهور بقية‌الله باشد.
با اين‌ تذكر معنوي‌، تاريخ‌ چنان‌كه‌ در اخبار قدسي‌ آسماني‌ آمده‌ با قيامت‌ صغري‌ مرحله‌ پاياني‌ آخرالزماني‌ خود را آغاز مي‌كند. از اين‌ دوران‌ حضور بعد از غيبت‌، و فرج‌ بعد از شدت‌، با مظهريت‌ تام‌ و تمام‌ تاريخ‌ جهان‌ از اسم‌ الله كه‌ حقيقت‌ اسلام‌ است‌   و اسلام‌ با بسم‌الله الرحمان‌ الرحيم‌ آغاز شده‌   به‌ پايان‌ مي‌رسد.
با ظهور همة‌ كمالات‌ و حقايق‌ منطوي‌ در حقيقت‌ محمدي‌ در پايان‌ تاريخ‌، عصر اسم‌ طاغوت‌ اعظم‌، كه‌ در تمدن‌ غربي‌ مدرنيته‌ و تفكر تكنيكي‌ آن‌ حكومت‌، و آن‌ را اداره‌ و تدبير مي‌كند، بالكل‌ نسخ‌ مي‌شود، و آن‌ آية‌ شريفه‌ لمن‌ الملك‌ لله الواحد القهار ظهور كلي‌ دين‌ را اعلام‌ مي‌كند، كه‌ ليظهروا علي‌ دين‌ كله‌ و لو كره‌المشركون‌. و اين‌ چنين‌ نور اعظم‌ الله تبارك‌ و تعالي‌ بر جهان‌ مي‌افتد. به‌ قول‌ شيخ‌ محمود شبستري‌:
ظهور كلّ او باشد به‌ خاتم‌
بدو يابد تمامي‌ هر دو عالم‌
در اينجا رستاخيز كبري‌ فرا مي‌رسد. دورة‌ عالم‌ پايان‌ مي‌يابد و به‌ اعتقاد عرفا تمام‌ كمالات‌ فطرت‌ و بدايت‌ و مبدأ انساني‌ در نهايت‌ و معاد از مقام‌ قوه‌ به‌ مقام‌ فعليت‌ مي‌رسد، و همة‌ صور كوني‌ انحلال‌ يافته‌، و به‌ آخرت‌ يعني‌ ذات‌ الهي‌ انتقال‌ مي‌يابد، و طومار ادوار تمدني‌ در جهان‌ پيچيده‌ مي‌شود.

رويارويي‌هاي‌ حال‌ و آينده‌ انقلاب‌ اسلامي‌ با تمدن‌ غربي‌ و غربگرايان‌
آنچه‌ در فوق‌ آمد، بيان‌ اوضاع‌ كلي‌ تمدن‌ اسلامي‌ در متن‌ جهان‌ غربي‌، و نسبت‌ متفكران‌ متجدّد و سنّتي‌ ما با اين‌ تمدن‌، و آراء انديشمندان‌ غربي‌ كه‌ تئوري‌ پايان‌ تاريخ‌ و برخورد تمدنها را طرح‌ كرده‌ بودند، و ديگر بيان‌ نظرية‌تاريخي‌ شيعه‌ نسبت‌به‌ پايان‌ تاريخ‌، و نيز بيان‌ اجمالي‌ اوضاع‌ برزخي‌ و چالشهاي‌ فعلي‌ و احتمالي‌ آيندة‌ انقلاب‌ اسلامي‌ با تمدن‌ غربي‌ بود.

وضع‌ دوگانه‌ عصر غيبت‌ ميان‌ سنّت‌ و تجدّد
در اين‌ ميان‌ آنچه‌ اساسي‌ است‌ درك‌ وضعيت‌ عصر غيبت‌ آخرالزماني‌ است‌ كه‌ از سويي‌ تمدن‌ غرب‌ را به‌ فعليت‌ رساند، و ديگر آن‌ كه‌ تمدن‌ اسلامي‌ را به‌ حالت‌ بالقوگي‌ درآورده‌، و حقايق‌ اسلام‌ را مستور كرده‌ است‌، و سرانجام‌ وضع‌ بينابيني‌ دوگانة‌ ما كه‌ از يكسو وضع‌ منفعل‌ تسليم‌شوندة‌ غربگرايي‌ و مصادرة‌ اسلام‌ به‌ نفع‌ غرب‌ در برابر تمدن‌ غربي‌ است‌، و از سوي‌ ديگر ارادة‌ هويت‌ جوي‌ معطوف‌ به‌ آماده‌گري‌ و انتظار موعود و عمل‌ متناسب‌ با اين‌ انتظار را در ما به‌ صورت‌ انقلاب‌ اسلامي‌ برمي‌انگيزد.
در اين‌ اوضاع‌ بينابيني‌ و شكافهاي‌ تمدني‌ ميان‌ اسلام‌ و غرب‌، مراقبت‌ بسيار مي‌طلبد كه‌ در دام‌ نيفتيم‌، و بعد از بيست‌ سال‌ تجربة‌ دين‌ پس‌ از انقلاب‌ اسلامي‌، يك‌ گام‌ به‌ پيش‌، دو سه‌ گام‌ به‌ پس‌ نرويم‌. با چشم‌ دوبين‌ و احول‌ نمي‌توان‌ كل‌ حقيقت‌ متجلي‌ در دو تمدن‌ اسلام‌ و غرب‌ را ديد، و درك‌ كرد. از همين‌ نسبت‌ است‌ كه‌ بيشتر گرفتاران‌ در كمند زلف‌ تمدن‌ غرب‌ از چپ‌ و راست‌ نابينا شده‌اند. در حقيقت‌ چشم‌ راستِ علم‌ و فلسفة‌ جديد و تكنولوژي‌ و دموكراسي‌ و هنر به‌ عالم‌ علوي‌ شرق‌ و تمدن‌ اسلامي‌ فرو بسته‌ مانده‌، و چشم‌ چپ‌ اصحاب‌ برزخي‌ تمدن‌ اسلامي‌ نيز، اغلب‌ از حقيقت‌ غيرقدسي‌ مدرنيته‌ و دموكراسي‌ و هنر جديد نابينا است‌.
مشكل‌ زماني‌ فزوني‌ مي‌گيرد كه‌ برخي‌ تصور مي‌كنند، مي‌توان‌ راه‌ غرب‌ را بي‌كم‌ و كاست‌ طي‌ كرد، و در ضمن‌، معاني‌ و فضائل‌ و عهد و پيمان‌ شرقي‌ و ديني‌ و هويت‌ فرهنگي‌ خود را حفظ‌ كنيم‌. هانتينگتون‌ نيز چنين‌ پارادوكسي‌ را امري‌ ممكن‌ مي‌داند. او مي‌گويد تمدن‌ غربي‌ هم‌ مدرن‌ و هم‌ غربي‌ است‌. تمدنهاي‌ غيرغربي‌ كوشيده‌اند بدون‌ آن‌ كه‌ غربي‌ بشوند، خود را مدرن‌ كنند. تا امروز فقط‌ ژاپن‌ توانسته‌ است‌ در اين‌ تلاش‌ موفق‌ شود. تمدنهاي‌ غيرغربي‌، به‌ تكاپوي‌ خود براي‌ دستيابي‌ به‌ ثروت‌، تكنولوژي‌، مهارتها، ابزارها و سلاحهايي‌ كه‌ از عناصر اصلي‌ مدرن‌ شدن‌ است‌، ادامه‌ مي‌دهند. آنها همچنين‌ كوشش‌ مي‌كنند اين‌ نوگرايي‌ را با ارزشها و فرهنگ‌ سنتي‌ خود سازش‌ دهند.
امّا آيا حقيقتاً چنين‌ واقعيتي‌ در جهان‌ در حال‌ وقوع‌ است‌ يعني‌ با نوگرايي‌ و مدرنيسم‌ مي‌تواند ارزشها و فرهنگ‌ سنّتي‌ خود را حفظ‌ كرد؟ آنچه‌ در عالم‌ ظاهر مي‌بينيم‌ خلاف‌ اين‌ است‌. برنارد لوئيس‌ در كتاب‌ تاريخ‌ و خاورميانه‌ به‌ همين‌ مسئله‌ نظر دارد و معتقد است‌ كه‌ اكثر مردم‌ جهان‌، از جمله‌ اهالي‌ خاورميانه‌ يعني‌ دورترين‌ مردمان‌ از تمدن‌ غربي‌، عميقاً از فرهنگ‌ خويش‌ به‌ نسبت‌ نفوذ مدرنيته‌ و تجدّد دور شده‌اند. نكته‌ اين‌ است‌ كه‌ اگر مردم‌ خاورميانه‌ از نظر ظاهري‌ محصولات‌ غربي‌ را مصرف‌ مي‌كنند، و غرب‌مآب‌ شده‌اند، از جمله تركها و عربها و ايرانيها و غيره‌   بيشتر مردم‌ تركيه‌، مصر و ايران‌   باطناً نيز غربي‌ شده‌اند.
آيا بزودي‌ بشهادت‌ آثار ظاهري‌ در مصرف‌ كالاهاي‌ غربي‌، منجر به‌ آن‌ نخواهد شد كه‌ دهكده‌ واحد جهاني‌ بوجود آيد، با حفظ‌ ارزشهاي‌ سنّتي‌؟ آيا اين‌ پارادكس‌ نيست‌؟ اگر بپذيريم‌ ژاپن‌ مدرن‌ شده‌، آيا ارزشهاي‌ سنّتي‌ ژاپن‌ نيز مدرن‌ نشده‌ است‌، و به‌ راه‌ و رسم‌ تمدن‌ غربي‌ از نو انديشيده‌ نمي‌شود؟ چرا قطعاً چنين‌ است‌. ژاپن‌ مدرن‌ تعلق‌ به‌ تمدن‌ غربي‌ دارد، چنانكه‌ هند و چين‌ نيز به‌ تدريج‌ به‌ اين‌ تمدن‌ تعلّق‌ پيدا مي‌كند.
اين‌ پارادكس‌ مدرنيسم‌ و جستجوي‌ هويت‌ فرهنگي‌ در جهان‌ كنوني‌ مضحك‌ترين‌ پديدار اجتماعي‌ است‌. در حالي‌ كه‌ همه‌ مي‌كوشند در نظام‌ تكنيك‌ استحاله‌ پيدا كنند و صنعتي‌ شوند، و توسعه‌ سياسي‌ و اقتصادي‌ و فرهنگي‌ به‌ معني‌ غربي‌ پيدا كنند، و عملاً مي‌كوشند ارزشهاي‌ سنّتي‌ خويش‌ را نابود سازند، امّا در ضمن‌ از حفظ‌ هويت‌ سخن‌ مي‌گويند. اين‌ يعني‌ تناقص‌ در نظر و عمل‌؛ در نظر شرقگرايي‌ و در عمل‌ غربگرايي‌!!
تمناي‌ توسعه‌ مدرن‌ بي‌ترديد عمل‌ كردن‌ به‌ نسخه‌هاي‌ تمدن‌ غربي‌ است‌. زيرا تاريخ‌ و تمدن‌ جديد در صدوپنجاه‌ ساله‌ اخير ما اغلب‌ براي‌ ما تاريخ‌ غرب‌ بوده‌، چنانكه‌ براي‌ آسيايي‌ها. از نيمه‌ دوم‌ قرن‌ نوزده‌ و انتقال‌ تاريخ‌ غرب‌ از مرحله‌ استعمار بيروني‌ به‌ مرحله‌ توسعة‌ دروني‌ در تاريخ‌ جديد آسيايي‌ها آغاز شده‌ است‌. براي‌ ورود به‌ تمدن‌ و تاريخ‌ غربي‌ بايد اقتضائات‌ غربيان‌ را نيز پذيرفت‌، و از اقتضائات‌ تمدن‌ غربي‌ گذشت‌.
امروز بسياري‌ از مردم‌ جهان‌ مي‌كوشند به‌ حوزة‌ فرهنگ‌ غربي‌ جهان‌ وارد شوند، امّا دغدغه‌ حفظ‌ و صيانت‌ از حوزة‌ فرهنگي‌ سنّتي‌ خويش‌ به‌ عنوان‌ پناهگاهي‌ كهن‌ دارند. بنابراين‌ آيا حفظ‌ هويت‌ فرهنگي‌ شرق‌ با ورود به‌ تمدن‌ غربي‌ امري‌ ممكن‌ است‌ كه‌ هانتينگتون‌ چنين‌ نظري‌ را نسبت‌ به‌ ژاپن‌ دارد؟ چه‌ خصلت‌ و صفت‌ تمدن‌ مدرن‌ ژاپني‌ امروز متفاوت‌ از اتحاديه‌ اروپا و ايالات‌ متحده‌ امريكاست‌؟ جز تازه‌ بودن‌ اين‌ تمدن‌ و فقدان‌ سيصد سال‌ سابقه‌ فرهنگي‌ تمدن‌ اومانيستي‌، و محدود بودن‌ تجربة‌ تفكر فلسفي‌ غرب‌ به‌ صد سال‌ اخير. اكنون‌ ژاپني‌ها دريافته‌اند كه‌ براي‌ حفظ‌ مدرنيسم‌ خود نيازمند ادغام‌ عميقتر در تمدن‌ غربي‌ هستند، و به‌ اين‌ جهت‌ مي‌كوشند ضعفهاي‌ تاريخي‌ فلسفي‌ خويش‌ را با قرار گرفتن‌ در متن‌ مباحث‌ فلسفي‌ مدرن‌ و پست‌ مدرن‌ جبران‌ كنند، و در قلمرو سياسي‌ نيز كاملاً خويش‌ را با جهان‌ غربي‌ هماهنگ‌ كنند، و جنگ‌ نفت‌ خليج‌ فارس‌ نشانه‌ اين‌ وحدت‌ و ادغام‌ جهاني‌ در فرهنگ‌ غربي‌ بود.
به‌ هر تقدير در بطن‌ طرح‌ توسعه‌ آسيايي‌، يك‌ فراشد غربي‌ شدن‌ وجود دارد، زيرا در پس‌ هر توسعه‌يافتگي‌ نحوي‌ فراشد به‌ سوي‌ مثل‌ غربي‌ها فكر كردن‌ و مثل‌ غربي‌ها زيستن‌ است‌. اين‌ خصلت‌ عام‌ توسعة‌ مدرن‌ در آسيا و بخصوص‌ در خاورميانه‌ و سرزمينهاي‌ اسلامي‌ كه‌ تمايل‌ به‌ فرهنگ‌ اسلامي‌ و شرقي‌ شديد است‌، علي‌الخصوص‌ با انقلاب‌ اسلامي‌ و نهضتهاي‌ اصول‌گرا تشديد شده‌، دچار خلل‌ و ضعف‌ مي‌شود. از سويي‌ در عصر اعلاميه‌ جهاني‌ حقوق‌ بشر كه‌ ابزار شكار سياسي‌ غرب‌ است‌، نمي‌توان‌ با ديكتاتوري‌ و مردم‌آزاري‌ و ترور و وحشت‌ اين‌ طرح‌ را اجراء كرد. از اينجا براي‌ خاورميانه‌ اسلامي‌ نسبت‌ به‌ عقل‌ منقطع‌ از وحي‌ و وصول‌ به‌ عقل‌ حسابگر دورانديش‌ سالها فاصله‌ هست‌. طلب‌ توسعه‌ شرقي‌ يا غربي‌ كردن‌ شرق‌ در سرزمينهاي‌ اسلامي‌ در اين‌ صدساله‌، به‌ صورت‌ تمنّاي‌ محال‌ درآمده‌ است‌.
حقيقت‌ آن‌ است‌ كه‌ هويت‌ فرهنگي‌ ما شيعه‌ كه‌ اصل‌ وجود ماست‌ همانا وجود مقدس‌ بقية‌الله است‌، كه‌ در «دوران‌ ولايت‌» پس‌ از «دوران‌ نبوت‌» تعيين‌كنندة‌ تاريخ‌ و هويت‌ فرهنگي‌ شيعه‌ بوده‌ است‌. شيعه‌ از اينجا هزاروچهارصد سال‌ علي‌رغم‌ فاصله‌ گرفتن‌ بسياري‌ از مسلمانان‌ در متن‌ دين‌ و امر قدسي‌ ولايت‌، به‌ مثابه‌ آخرين‌ يادگارِ نسبت‌ ولايي‌ انسان‌ با خداوند سكني‌ گزيده‌ است‌. البته‌ حقيقت‌ هويت‌ ولايي‌ اسير روح‌ زمانه‌ و ظواهر تاريخ‌ نمي‌شود، و دائماً در وضع‌ اثرگذاري‌ در اذهان‌ و افهام‌ مردمان‌ شيعه‌ است‌، و انقلاب‌ اسلامي‌ در عصر مدرنيسم‌ يكي‌ از اين‌ تظاهرات‌ تاريخي‌ بقية‌الله در ظاهر عالم‌ است‌. اين‌ ظهورات‌ تاريخي‌ همان‌ عهد ديني‌ است‌ كه‌ در هر دوره‌اي‌ بايد تجديد شود، و چونان‌ نزول‌ و بعثت‌ وحي‌ و انبيا در ادوار مختلف‌ نبوي‌ نمود يافته‌ است‌، و در عصر ولايت‌ با نهضتهاي‌ فرهنگي‌ اسلامي‌ قرين‌ شده‌ است‌.
بنابراين‌ صرف‌ حفظ‌ ظواهر گذشته‌ و ستايش‌ سنن‌ شرقي‌ و يا تفسير سنّت‌ با مدرنيسم‌ و تجدد و غربزدگي‌ شرق‌مآبانه‌اي‌ كه‌ نصر و شايگان‌ در زمان‌ محمدرضاشاه‌، و فروغي‌ و حكمت‌ و ديگران‌ در زمان‌ رضاشاه‌، تحت‌ عنوان‌ ناسيوناليسم‌ شاهنشاهي‌ پي‌گير آن‌ بودند، نمي‌تواند بازگشت‌ به‌ هويت‌ اصيلِ ولايي‌ تلقي‌ شود. بلكه‌ اصل‌ ادغام‌ و استحاله‌ و ذوب‌ شدن‌ مدرنيسم‌ و نظام‌ تكنيك‌ در عالم‌ ولايت‌ و تصرّف‌ جوهر تكنيك‌ است‌، وگرنه‌ با تلفيق‌ سنّت‌ و تجدّد، آشتي‌ ساده‌انديشانه‌ غرب‌ با شرق‌ صورت‌ مي‌گيرد كه‌ ذاتاً عقيم‌ است‌.
حقيقت‌ آن‌ است‌ كه‌ تمناي‌ مدرنيسم‌ در جهان‌ شرقي‌، طلب‌ چيزي‌ است‌ كه‌ در تاريخ‌ غرب‌ به‌ گذشته‌ تعلق‌ دارد، و اكنون‌ غرب‌ با نهضتهاي‌ پست‌ مدرن‌ در مقام‌ نقادي‌ از مدرنيسم‌ و تجدّد نفساني‌ گذشته‌ خويش‌ است‌، كه‌ به‌ نابودي‌ و ويراني‌ همه‌چيز منجر شده‌، و جنايتكاري‌ و بزهكاري‌ و بيماريهاي‌ خوفناك‌ و شورش‌ جوانان‌ و ناسازگاري‌ آنها ناچيزترين‌ بحران‌ مدرنيسم‌ است‌. پست‌ مدرنيسم‌ واولترا مدرنيسم‌ و ترانس‌ مدرنيسم‌ لازمه‌ نقد و نهايتاً گذشت‌ از مدرنيسم‌ است‌.
با اين‌ مقدمات‌، نظر هانتينگتون‌ ساده‌انديشانه‌ است‌. نمونة‌ ژاپني‌ تمدن‌ مدرن‌ شرقي‌، دروغي‌ است‌ بزرگ‌. امروز ژاپن‌ از اقمار تمدن‌ و بلوك‌ صنعتي‌ و هفت‌ كشور امپرياليست‌ اقتصادي‌ جهان‌ است‌، و جزءِ دو سه‌ اقتصاد بزرگ‌ جهاني‌. طبق‌ قوانين‌ تجارت‌ بين‌الملل‌ و مزيت‌ نسبي‌ تمدن‌ غرب‌ عمل‌ مي‌كند، و ميراث‌ فرهنگي‌ خود را به‌ مثابه‌ ماده‌ تمدن‌ غربي‌ درآورده‌، چنان‌كه‌ ميراث‌ سنتي‌ يهودي‌  مسيحيِ تمدنهاي‌ غربي‌ در درون‌ چرخه‌هاي‌ انقلاب‌ تكنيكي‌ موج‌ دوم‌ و سوم‌ مضمحل‌ شده‌، و هويت‌ خود را از دست‌ داده‌ است‌. كليساي‌ كنوني‌ تفاوتي‌ با مصلاي‌ فرويدي‌ غرب‌ نمي‌كند، و پاپ‌ و كليساي‌ كاتوليك‌ در كنار كليساهاي‌ ديگر، در خدمت‌ بسط‌ موج‌ دوم‌ و سوم‌ است‌.

گذر از جهان‌ غربي‌ در پايان‌ تاريخ‌
گذر از اين‌ جهان‌ با اديان‌ مسخ‌ شدة‌ يهودي‌  مسيحي‌ و آئينهاي‌ اساطيري‌ شرق‌، نقش‌ مضاعف‌ را براي‌ ما مي‌طلبد، و همتي‌ عظيم‌تر از گذشته‌ از ما مي‌خواهد، زيرا نه‌ فقط‌ بايد چشم‌ چپ‌ خود را بر تماميت‌ تفكر غربي‌ نبست‌، بلكه‌ در چشم‌ راست‌ خود نيز براي‌ درك‌ ماهيت‌ تفكر ديني‌ و شرقي‌ دچار تيرگي‌ و تاري‌ نشد، و اگر چنين‌ نشود، همان‌ وضع‌ پريشان‌ ادامه‌ خواهد يافت‌، در حال‌ كوري‌ چشم‌ چپ‌، به‌ خيال‌ واهي‌ مي‌پنداريم‌ كه‌ مي‌توان‌ ديانت‌ و اسلام‌ را در ظرف‌ تكنولوژي‌ و دموكراسي‌ ريخت‌، و هم‌ خود مصرف‌ كنيم‌ و هم‌ به‌ غرب‌ صادر، اين‌ عين‌ انفعال‌ در متن‌ ظاهربيني‌ است‌.
غرب‌ حقيقتي‌ جز اراده‌ معطوف‌ به‌ قدرت‌ و تصرّف‌ تكنيكي‌ به‌ قوه‌ عقل‌ ابزاري‌ حسابگر نمي‌شناسد. اگر از تفكر معنوي‌ نيز سخن‌ مي‌گويد، براي‌ تقويت‌ نفس‌ خويش‌ است‌. در حقيقت تكنولوژي‌ تجسّم‌ عيني‌ ارادة‌ معطوف‌ به‌ قدرت‌، و اراده‌ معطوف‌ به‌ قدرت‌ و اراده‌ اولين‌ صفت‌ نفس‌ كوگتيويي‌ دكارت‌ است‌، كه‌ در سراسر چهارصد پانصد سالة‌ تاريخ‌ غرب‌ و تمدن‌ غربي‌ كوس‌ اناالحق‌ و لمن‌ الملكي‌ زده‌ است‌، و فلسفه‌ دكارتي‌ تا فلسفه‌ هگلي‌ و نيچه‌اي‌، همه‌ در مقام‌ اثبات‌ آن‌ به‌ زبانهاي‌ مختلف‌ متافيزيكي‌ و منطقي‌ بوده‌اند.
نيچه‌ با تفكر و منطق‌ خويش‌ اعلام‌ بحران‌ و تماميت‌ و پايان‌ تاريخ‌ غرب‌ مي‌كند، در نظر او مشكل‌ غرب‌ در نيست‌انگاري‌ ارادة‌ كنوني‌ انسان‌ غربي‌ است‌ كه‌ در ساحت‌ انفعال‌ بسر مي‌برد، و دويست‌ سال‌ آينده‌ از آن‌ نيست‌انگاري‌ منفعل‌ است‌، و بايد به‌ ساحت‌ فعال‌ نيست‌انگاري‌ انتقال‌ يابد، و سپس‌ با خاك‌ و زمين‌ و زمان‌ چون‌ دانايان‌ يوناني‌ آشتي‌ كند، و به‌ مرتبة‌ بازگشت‌ جاويدان‌ همان‌ انتقال‌ يابد، و به‌ دوران‌ كودكي‌ بازگردد و تأسيس‌ ارزشهايي‌ فراسوي‌ نيك‌ و بد كنوني‌ كند. البته‌ چنين‌ عالمي‌ در نگاه‌ نيچه‌، خود از آخرين‌ تفكر خودبنيادانه‌ نشأت‌ گرفته‌، او در برزخ‌ ميان‌ دايرة‌ دين‌ و متافيزيك‌ به‌ اين‌ نظر رسيده‌ است‌.

روح‌ ليبراليسم‌
اين‌ كه‌ برخي‌ گمان‌ مي‌برند ايدئولوژي‌ غرب‌ «ليبراليسم‌ فردي‌» است‌، و بخشي‌ از آن‌ در دوره‌اي‌ كوتاه‌ به‌ سوسياليسم‌ گرائيده‌ كه‌ همان‌ «ليبراليسم‌ جمعي‌» است‌، و منافع‌ جمع‌ و تأمين‌ اجتماعي‌ را بر منافع‌ فرد ترجيح‌ مي‌دهد، به‌ حقيقتي‌ توجه‌ نكرده‌اند، و آن‌ اين‌ است‌ كه‌ دموكراسي‌ ليبرال‌ و سوسيال‌ به‌ هر حال‌ به‌ مثابه‌ ايدئولوژي‌ غرب‌ تلقي‌ شده‌ است‌، و براي‌ توضيح‌ آنها به‌ آثار فلاسفة‌ قرن‌ هفده‌ و هجده‌ و نوزده‌ رجوع‌ كرده‌، اما به‌ جاي‌ توجه‌ به‌ روح‌ اين‌ ايدئولوژي‌ به‌ ظواهرش‌ نظر كرده‌اند. چنان‌كه‌ در اقتصاد و اخلاقيات‌ غربي‌ نيز به‌ همين‌ روية‌ ظاهري‌ توجه‌ مي‌شود.
آنها بنابر قاعده‌ مشابه‌سازي‌ اسلام‌ را هم‌ به‌ صورت‌ ايدئولوژي‌ داراي‌ معادلهايي‌ برابر دموكراسي‌ و ليبراليسم‌ مي‌گيرند، در حالي‌ كه‌ اساساً شئون‌ ايدئولوژيك‌ فرهنگ‌ غربي‌ از جمله‌ دموكراسي‌ و ليبراليسم‌ و آزادي‌ و حقوق‌ بشر به‌ عالمي‌ ديگر بازمي‌گردد، و انعكاس‌ ارادة‌ معطوف‌ به‌ قدرت‌ فائوستي‌ تمدن‌ غربي‌ است‌، و عالم‌ اسلامي‌ روحاً تناسبي‌ با اين‌ مفاهيم‌ نمي‌تواند داشته‌ باشد.

تكنيكي‌ شدن‌ دين‌ در غرب‌ و ديانت‌ اسلامي‌
حقوق‌ بشر و آزادي‌ سالهاست‌ كه‌ در تمدن‌ غربي‌ وسيله‌ سيطره‌ و سلطة‌ سياسي‌ شده‌ است‌. به‌ هر حال‌ با مشابه‌سازي‌ و يكسان‌كنندگي‌ و متنزل‌ كردن‌ ساحت‌ قدس‌ و تداني‌ دين‌ تا سرحدّ نوعي‌ ايدئولوژي‌ دنيوي‌، يكي‌ از نخستين‌ توابع‌ تكنيكي‌ ديانت‌ است‌، كه‌ اكنون‌ صدوپنجاه‌ سال‌ است‌ كه‌ از سيدجمال‌ تا دوران‌ اخير در همين‌ مسير راه‌ پيموده‌ است‌، اما اين‌ محال‌ است‌ كه‌ بتوان‌ دين‌ نسخ‌نيافته‌ اسلام‌ را بذات‌ تابع‌ عالم‌ تكنيك‌ كرد، و به‌ نام‌ اسلام‌ منحل‌ در تمدن‌ غرب‌ شد، و اسلام‌ را وسيله‌ تأسيس‌ ارزشهاي‌ غربي‌ كرد.
حقيقت‌ آن‌ است‌ كه‌ تكنيكي‌ شدن‌ دين‌ در غرب‌، روح‌ ايماني‌ و فراعقلاني‌ آن‌ را مي‌گيرد، و همه‌ اسطوره‌هاي‌ خلاف‌ آمد عادت‌ و فراتر از طور عقل‌ را نابود مي‌كند، و جهان‌ را به‌ صورت‌ درختي‌ بي‌بروبار و زميني‌ لم‌يزرع‌ درمي‌آورد، كه‌ در آن‌ نه‌ درخت‌ دين‌ و ايمان‌ مي‌رويد، و نه‌ درخت‌ اسطوره‌ و خرافات‌. اين‌ دين‌ در حدّ حكم‌ عقل‌، همان‌ دين‌ عصر روشنگري‌ است‌. اگر با اين‌ اتفاقي‌ جدي‌ در جهان‌ نمي‌افتد، در ديگر سو نيز تعصبات‌ كاذب‌ برانگيخته‌ نمي‌شود، چنان‌كه‌ در دوران‌ قاجار كه‌ آغاز دورة‌ تدين‌ دوم‌ بود، فرقه‌سازيهاي‌ عجيب‌ و غريب‌ از بهانيت‌ و وهابيت‌ و قاديانيه‌ و اسماعيله‌ جديد و غيره‌، ريشة‌ دين‌ را نمي‌كنَد و بهانه‌ دست‌ خصم‌ عقلاني‌ شده‌ نمي‌دهَد.

ساده‌انديشي‌ اصحاب‌ انقلاب‌ و نفوذ دين‌ عقلاني‌شدة‌ روشنفكر ديني‌
انقلاب‌ اسلامي‌ در طلب‌ عالمي‌ ديگر بود، اما در عمل‌ بسياري‌ بنابر سكني‌ گزيدن‌ در ساحت‌ همين‌ دين‌ عقلاني‌ شده‌، كه‌ روشنفكري‌ ديني‌ صدساله‌ آن‌ را پرورانده‌ بود، اغلب‌ مغرورانه‌ و ساده‌انديشانه‌ با اين‌ تصور كه‌ غرب‌، چيزي‌ جز ابزاري‌ قابل‌ تصرّف‌ نيست‌، و ما به‌ سرعت‌، غرب‌ و عالم‌ جديد بحران‌زده‌ را تصرّف‌ خواهيم‌ كرد، سياست‌زده‌ شدند، و خود را در معرض‌ نازلترين‌ خطاهاي‌ اخلاقي‌ و سياسي‌ قرار دادند. از خطر كردن‌ در عرصة‌ هنر هراسيدند و فضاي‌ اعتلاي‌ فرهنگي‌ را تنگ‌ كردند.
اصحاب‌ انقلاب‌ از خودآگاهي‌ ديني‌ عصر امام‌ ؛ به‌ همان‌ فرهنگ‌ كلاسيك‌ روشنفكري‌ ترجمه‌زده‌ روي‌ آورند. به‌ طوري‌ كه‌ هم‌اكنون‌ در قلمروي‌ تئوري‌ شريعت‌ و سياست‌ با غربزده‌ترين‌ آراء روبروييم‌. بر فراز انديشه‌ها، نازلترين‌ متفكران‌ و نويسندگان‌ فلسفي‌ و سياست‌ غرب‌ چون‌ پوپر و پوزيتيوسيتها پرواز مي‌كنند، و در قلمروي‌ عدالت‌ اجتماعي‌ و اقتصادي‌ ما با نقصانهاي‌ اساسي‌ روبروييم‌، به‌طوري‌ كه‌ عدالت‌ شيطاني‌ جامعة‌ مدني‌ غرب‌ و حقوق‌ نفساني‌ بشر گهگاه‌ انساني‌تر از وضع‌ ما به‌ نظر مي‌رسد. بسياري‌ از مسلمانها اكنون‌ از انديشه‌هايي‌ التقاطي‌ چون‌ جامعه‌ مدني‌ ديني‌ به‌ عنوان‌ غايت‌، سخن‌ مي‌گويند، بي‌آن‌ كه‌ نسبت‌ به‌ مدعاي‌ خود، خودآگاهي‌ داشته‌ باشند.

بازگشت‌ به‌ دوران‌ قبل‌ از انقلاب‌ با مدل‌ توسعه‌ غربي‌ و بازسازي‌ ديني‌
اگر اين‌ نقصانها را دفع‌ نكنيم‌ و به‌ نحوي‌ به‌ تجديد عهد معنوي‌ در معرفت‌ و عمل‌ خود بازنگرديم‌، مانند ديگر سرزمينهاي‌ خاورميانه‌، وضعي‌ مشابه‌ قبل‌ از انقلاب‌ پيدا خواهيم‌ كرد، يا چيزي‌ شبيه‌ تركيه‌ خواهيم‌ داشت‌، و ابلهانه‌ تسليم‌ هوش‌ شيطاني‌ غرب‌ و حكومت‌ غرايز خواهيم‌ شد، اگر تفكر معنوي‌ و پارسايي‌ بازنگردد.
در اين‌ وضع‌، مانند ده‌ سال‌ اخير با انفعال‌ در دهه‌هاي‌ آينده‌ به‌ توسعة‌ صنعتي‌ سطحي‌ روي‌ خواهيم‌ آورد، و از طرف‌ ديگر دعوي‌ دينداري‌ و احياي‌ علم‌ و هنر و شعر و اخلاق‌ گذشته‌ خواهيم‌ داشت‌، از سوي‌ ديگر با استقراضها از بانك‌ توسعه‌ جهاني‌ و صندوق‌ پول‌ و غيره‌، در را به‌ واردات‌ غربي‌ بازخواهيم‌ كرد، و علاوه‌ بر اينها پي‌ در پي‌ صدها ستاد و نهاد احياء و اقامه‌ نماز و امر به‌ معروف‌ و نهي‌ از منكر، آن‌ هم‌ در حد ستاد نه‌ صف‌، تأسيس‌ خواهيم‌ كرد، و به‌ كارهاي‌ نيم‌بند اهتمام‌ خواهيم‌ ورزيد، در حالي‌ كه‌ اسم‌ و فعل‌ و حرف‌ نظام‌ آموزش‌ دانشگاه‌ و مدرسه‌ ما غربي‌ است‌، استاد دانشجو و معلم‌ و دانش‌آموز ما بيش‌ از گذشته‌ در تنگناي‌ ميان‌ علوم‌ غربي‌ و تعهد و تقوي‌ قرار خواهند گرفت‌. نظام‌ تجاري‌ و عمراني‌ در برزخ‌ ميان‌ سوداگري‌ و ارتشاء و دزدي‌ و ظاهر كاري‌ و ريا و رعايت‌ آداب‌ و احكام‌ شريعت‌ قرار مي‌گيرند.
تجربه‌ ده‌ ساله‌ توسعه‌ و بازسازي‌ نشان‌ داد كه‌ لازمه‌ توسعة‌ انفعالي‌، بي‌عدالتي‌، ارتشاء و فساد اخلاقي‌ است‌، اينها چاشني‌ و محرك‌ اصلي‌ نظام‌ توسعة‌ غربي‌ است‌، و در اين‌ ميان‌، ليبراليسم‌ اقتصادي‌ غالب‌ بر تفكر شرعي‌ كالوني‌ حكومت‌ زوريخ‌ و ژنونيز جز به‌ اين‌ مراتب‌ مدد نرساند. پرتستانتيسم‌ اخلاقي‌ وبر بيان‌ توجيه‌ انباشت‌ سرمايه‌ در نظام‌ سوداگري‌ شبه‌ديني‌ عصر رفرميسم‌ است‌، در حقيقت‌ اين‌ اخلاق‌ به‌ ايجاد نوعي‌ نظم‌ دنيوي‌ و وجداني‌ عقلاني‌ مدد رساندند نه‌ به‌ ديانت‌، زيرا به‌ تدريج‌ اين‌ حكومت‌ با حصول‌ انباشت‌ سرمايه‌ و غربي‌ شدن‌ تمام‌عيار جامعه‌ و انتقال‌ نظام‌ كلاسيك‌ بورژوازي‌ به‌ نظامي‌ مدرن‌، حكومت‌ ديني‌، سالبة‌ به‌ انتقاء موضوع‌ شد.

اقامه‌ تمدن‌ اسلامي‌ با مفاهيم‌ غربي‌، جامعه‌ مدني‌ غرب‌ پيشرفته‌ترين‌ يا خبيث‌ترين‌؟
اكنون‌ ما در وضعي‌ برزخي‌ ميان‌ غربزدگي‌ فعال‌ و غربزدگي‌ منفعل‌، سكني‌ گزيده‌ايم‌. به‌ اقتضاي‌ اين‌ وضع‌، فعال‌ نيستيم‌، به‌ اين‌ دليل‌ كه‌ نه‌ تنها نسبت‌ به‌ غرب‌، خودآگاهي‌ نداريم‌، بلكه‌ اغلب‌ بلاتكليف‌ و سرگردان‌، گرد خود مي‌گرديم‌، و مدام‌ منتظريم‌ كه‌ دستي‌ از غيب‌ برون‌ آيد و كاري‌ بكند، منفعل‌ نيز نيستيم‌، به‌ اين‌ دليل‌ كه‌ علي‌رغم‌ بدهكاري‌ به‌ كشورهاي‌ مختلف‌، علي‌رغم‌ مصرف‌ كالاهاي‌ تجمّلي‌ سرزمينهاي‌ صنعتي‌ غرب‌، بالا گرفتن‌ بحران‌ اقتصادي‌ و اخلاقي‌، علي‌رغم‌ تنازع‌ بيهودة‌ افكار و آراء متشتت‌ و التقاتي‌، علي‌رغم‌ هياهوي‌ لزوم‌ توسعه‌ و تحقق‌ جامعه‌ مدني‌، هجوم‌ مدرنيسم‌، علي‌رغم‌ آوار ماهواره‌ و ويدئو و شيوع‌ بيش‌ از پيش‌ مصرف‌زدگي‌و تظاهر به‌اخلاق‌و عادات‌غربي‌، همچنان‌ خود را مي‌ستاييم‌، و در پايان‌ تاريخ‌ غرب‌، اغلب‌ در عرصة‌ اوهام‌ به‌ جنگ‌ غرب‌ مي‌رويم‌.
دردناكترين‌ وضع‌ زماني‌ است‌ كه‌ هوشمندترين‌ و به‌ ظاهر خودآگاه‌ترين‌ گروه‌ اجتماعي‌ ايران‌، به‌ اقتضاي‌ روح‌ زمانه‌ با اصطلاحات‌ بي‌سروته‌اي‌ چون‌ جامعة‌ باز مدني‌ در روزگاري‌ كه‌ دوران‌ اين‌ جامعه‌ و مدنيت‌ و قانونيت‌ ليبرال‌ در غرب‌ فروپاشيده‌، و امپرياليسم‌ آشكار و پنهان‌ ناشي‌ از آن‌، به‌ بحران‌ رسيده‌، دل‌ خوش‌ مي‌دارد، كه‌ گويي‌ با آن‌ مي‌توان‌ نظامي‌ مقدس‌ و اسلامي‌ بپا كرد!! آن‌ هم‌ با برنامه‌هاي‌ توسعه‌ سياسي‌ و اقتصادي‌ پنج‌ساله‌!! با اين‌ برنامه‌ها قبلاً در غرب‌، طبيعت‌ تعادل‌ خويش‌ را از دست‌ داده‌ است‌ و ما تازه‌ شعار غربي‌ شدن‌ و آزاديهاي‌ دروغين‌ مدني‌ مي‌دهيم‌، و در حقيقت‌ با اين‌ پندارها اسلام‌ را به‌ نفع‌ روشنفكران‌ وابستة‌ تمدن‌ غربي‌ مصادره‌ مي‌كنند.
آنها با توهّم‌ اين‌ كه‌ صداي‌ آزاديخواهي‌ ملت‌ شنيده‌ خواهد شد و شهرونداني‌ مؤدب‌ و مطيع‌ قانون‌ سر برمي‌آورند. در جامعه‌ مدني‌ از قتل‌ و كثافتكاري‌ و دزدي‌ و فساد و طلاق‌ و اعتياد كمترين‌ خبري‌ نخواهد بود. زنان‌ آزاد و حقوق‌ برابر با مردان‌، كودكان‌ به‌ دلخواه‌ خويش‌ زندگي‌ خواهند كرد. آنارشيسم‌ جايي‌ براي‌ حضور نخواهد يافت‌، فاشيسم‌ ريشه‌كن‌ و مرجعيت‌ و حجيت‌ رجال‌ بي‌معني‌ خواهد شد، عقل‌پذيري‌ و خردورزي‌ عميقاً مورد توجه‌ قرار خواهد گرفت‌!! و   اما غافل‌ از آن‌ كه‌ مدني‌ترين‌ جوامع‌ مدني‌ در جهان‌ معاصر، جنايتكارترين‌، ظالم‌ترين‌ و خبيث‌ترين‌ در ضمن‌ پيشرفته‌ترين‌ سرزمينهاي‌ صنعتي‌اند.
البته‌ در جامعه‌ مدرن‌، همه‌ مي‌توانند از وضع‌ موجود بدگويي‌ كنند، و سياست‌ امپرياليستي‌ را محكوم‌ كنند، و عليه‌ آن‌ اعتراض‌ و اعتصاب‌ نمايند، اما اكثريت‌ جامعه‌، اهميتي‌ به‌ صداي‌ آزاديخواهي‌ اين‌ طبقة‌ اقليت‌ هوشمند نمي‌دهند، و فقط‌ برنامه‌ريزان‌ نابغة‌ سياسي‌، فرهنگي‌ و هنري‌ در مسير موافقِ نظام‌ امپرياليستي‌ هستند، كه‌ راه‌ آينده‌ را تعيين‌ مي‌كند. حقوق‌ بشر ابزاري‌ مي‌شود براي‌ استحكام‌ امپرياليسم‌ عرفاني‌!! دالايي‌ لاما و سينماگران‌ امريكايي‌ با عشق‌ و علاقه‌ هفت‌ روز در تبت‌ و كواندان‌ و گوشه‌ سرخ‌ مي‌سازند تا نظام‌ ديكتاتوري‌ چين‌ را به‌ نفع‌ نظام‌ عرفاني‌ لاما تحقير و نفي‌ كنند!! و در اين‌ ماجرا به‌ ظاهر صداي‌ آزاديخواهي‌ قوم‌ تبت‌ را به‌ گوش‌ جهانيان‌ برسانند، اما در حقيقت‌ در پس‌ پرده‌، چيز ديگري‌ است‌.
اين‌ آزاديخواهي‌ در جهان‌، چيزي‌ نبوده‌ جز آن‌ كه‌ جهانيان‌ را شهروندان‌ برده‌، و مطيع‌ دهكده‌ جهاني‌ بكند، و كلّ چين‌ و شرق‌ به‌ صورت‌ بندري‌ آزاد و جامعه‌اي‌ باز براي‌ تصرّف‌ سوداگران‌ و جنايتكاران‌ جهاني‌ درآيد، و همه‌ تسليم‌ وضع‌ موجود شوند. آزادي‌ غربي‌ و جامعه‌ باز مدني‌ در حقيقت‌ وسيله‌ براي‌ قوام‌ بخشيدن‌ به‌ سيطرة‌ غرب‌ و موجوديت‌ آمريكاست‌. سرزمينهاي‌ شرق‌ با اين‌ آزادي‌ و خردورزيهاي‌ آزادانه‌ هرگونه‌ شور و شوق‌ شرقي‌ را نفي‌ و وضع‌ خلاف‌ آمد خود را ترك‌ مي‌كنند، و مانند ديگر سرزمينهاي‌ جهان‌، زندگي‌ را مي‌پذيرند، بي‌آن‌كه‌ دردسري‌ و بي‌نظمي‌اي‌ در روزگار و نظم‌ جهان‌ ايجاد كنند.

دين‌ در حدود جامعه‌ مدني‌ غرب‌ و پايان‌ تاريخ‌
البته‌ اين‌ بدان‌ معني‌ نيست‌ كه‌ بايد حجاب‌ و نماز و روزه‌ و آداب‌ و عادات‌ و تفكر ديني‌ را كنار نهاد، نه‌، بلكه‌ فقط‌ تعريف‌ خردپذيرانه‌ كردن‌!! از اين‌ مفاهيم‌ و مراتب‌، معقول‌ است‌. مگر در جهان‌ غرب‌ انبوه‌ متفكران‌ ديني‌ خودآگاه‌ وجود ندارند، يا در آن‌ سرزمينها مؤمن‌ و انسان‌ و دينداري‌ ديده‌ نمي‌شود؟ چه‌ بسيار متفكراني‌ كه‌ در غرب‌ مسئله‌ آموز شرقيان‌ مي‌شوند، اما نكته‌ آن‌ است‌ كه‌ در اين‌ جماعت‌ هيچ‌ امري‌ خلاف‌آمد عادت‌ و رازآميز ديده‌ نمي‌شود. همه‌، نظم‌ جامعه‌ مدني‌ و امپرياليسم‌ و سوداگري‌ را طوعاً يا كرهاً پذيرفته‌اند، و در غايت‌ و در مقصد اقصاي‌ خود خلاف‌ آن‌ عمل‌ نمي‌كنند، و سخن‌ نمي‌گويند، و حتي‌ به‌ بسط‌ و تقويت‌ آن‌ مدد مي‌رسانند. حتي‌ متفكران‌ معنوي‌ مدرن‌ ناخودآگاه‌ در اين‌ مسيرند. هيچ‌ انساني‌ در حال‌ متعارف‌ قادر به‌ ستيز با توسعة‌ تكنيكي‌ و دهكده‌ جهاني‌ نيست‌. مگر اين‌ كه‌ به‌ عالم‌ خلاف‌آمد عادتِ انقلاب‌ حضوري‌ اصيل‌ شرقي‌ وارد شود، و خودآگاهي‌ لازم‌ را براي‌ گذر از ذات‌ آزادي‌ جديد كه‌ حقيقت‌ آن‌ ارادة‌ معطوف‌ به‌ قدرت‌ دنيوي‌ است‌، به‌ دست‌ آورد.

آخرتگرايي‌ و آزادي‌ از آن‌، دو راه‌ آيندة‌ انقلاب‌
اگر چنين‌ نشود چالشي‌ در دنيا وجود نخواهد داشت‌، و نظريه‌ پايان‌ تاريخ‌ و آخرين‌ انسان‌ فوكوياما تحقق‌ خواهد يافت‌، اما چنين‌ اتفافي‌ نخواهد افتاد. هنوز مردم‌ ما عادت‌ نكرده‌اند، وجود خود را وقف‌ غايات‌ اينجهاني‌ كنند. صدوپنجاه‌ سال‌ تهاجم‌ تمدن‌ غربي‌ نتوانسته‌ تأثيري‌ عميق‌ در جان‌ مردمان‌ گذارد. هنوز مردم‌ ايران‌ ارزشهاي‌ غربي‌ را پاس‌ نمي‌دارند، و از ساده‌ترين‌ تا پيچيده‌ترين‌ نهادها و ارزشهاي‌ غربي‌، فقط‌ براي‌ گذران‌ امور تبعيت‌ مي‌كنند. هنوز بيشتر مردم‌ ما اعتنايي‌ به‌ فردا و دنيا ندارند. مفهوم‌ آخرت‌ هنوز در اذهان‌ بسياري‌ از شرقيان‌ جدي‌ است‌، و اگر آن‌ حجابهاي‌ ناشي‌ از ايلغار تمدن‌ غربي‌ پس‌ زده‌ شود، قدر مسلم‌ شرقي‌ و مسلمان‌ نيز چون‌ غربي‌ تمام‌ همت‌ خود را مصروف‌ غايات‌ تمدن‌ خويش‌ مي‌كند.
از سوي‌ ديگر هنوز آزادي‌ و مدنيت‌ غربي‌ در پايان‌ تاريخ‌ غرب‌، براي‌ آنهايي‌ كه‌ صدر تاريخ‌ جديدشان‌، ذيل‌ تاريخ‌ غرب‌ است‌. به‌ شدت‌ سُكرزاست‌، و در برابر وضع‌ برزخيِ نه‌ آزادي‌ مجازي‌ و نه‌ آزادي‌ حقيقي‌ كه‌ مشرق‌ زمينان‌ دچار آنند، چون‌ موهبت‌ الهي‌ به‌ نظر مي‌رسد، و همگان‌ در رسيدن‌ به‌ آن‌ با هم‌ رقابت‌ مي‌كنند.
شايد روزي‌ كه‌ مردم‌ ايران‌ همگي‌ پشت‌ چراغ‌ قرمز بايستند، و نوبت‌ را رعايت‌ كنند، و به‌ حق‌ ديگر شهروندان‌ تجاوز نكنند، و تحمّل‌ سخن‌ حق‌ و باطل‌ مخالفان‌ را داشته‌ باشند، و نهايتاً آن‌ كه‌ تعلّق‌ به‌ امر مقدس‌ را به‌ طاق‌ نسيان‌ بسپارند، شايد اين‌ يوتوپياي‌ آزادي‌ و مدنيت‌ هم‌ به‌ سراغمان‌ بيايد، فراتر از صورت‌ اسطوره‌اي‌ و شبه‌قدسي‌ آن‌ كه‌ برخي‌ روشنفكران‌ تصوير مي‌كنند: تمدني‌ مشحون‌ از مهر و مدارا و دوستي‌ و رفاه‌ و انسانيت‌ است‌. در يوتوپياي‌ آخرالزماني‌ مؤمنان‌ ديگر از اين‌ كه‌ مردمي‌ بيگانه‌ از دين‌ در كنار آنها زندگي‌ مي‌كنند، و بر آنها مسلط‌اند هراسان‌ نمي‌شوند، و حتي‌ مي‌پذيرند كه‌ بايد زندگي‌ خود را به‌ نحوي‌ با نظام‌ سكولار، متناسب‌ و هماهنگ‌ گردانند، پس‌ هيچ‌ امر خلاف‌ عادتي‌ از او سر نخواهد زد، و اين‌ چالش‌ دوگانة‌ دروني‌ در انقلاب‌ اسلامي‌ است‌ كه‌ دو راه‌ متضاد را فراروي‌ انقلاب‌ و جهان‌ اسلام‌ و ايران‌ قرار مي‌دهد.
راه‌ اول‌ مصادرة‌ دين‌ به‌ نفع‌ غرب‌ است‌. سست‌ شدن‌ بيش‌ از پيش‌ عهد ديني‌ انسان‌ شرقي‌ و مسلمان‌ و ايراني‌، و دعوي‌ سهيم‌ شدن‌ در تاريخ‌ غرب‌ به‌ صورت‌ تقليد صوري‌ و سطحي‌. اما قدر مسلم‌ اين‌ است‌ كه‌ جمع‌ ميان‌ ايمان‌ و كفر و سنت‌ و تجدد ممكن‌ نيست‌، و اگر اين‌ جمع‌ ممكن‌ شود، جمع‌ ميان‌ ظاهر و باطن‌ است‌. يعني‌ ظاهر ايماني‌ با باطني‌ كفرآلوده‌. حتي‌ فقه‌ و كلام‌ در اين‌ مرحله‌ معنا و ماهيتي‌ تكنيكي‌ پيدا مي‌كند، و مؤيد به‌ جهان‌ معقول‌ تفكر تكنيكي‌ و سياسي‌ جديد است‌، و جز به‌ سير به‌ سوي‌ تفكر تكنيكي‌ تمدن‌ غربي‌ فرا نمي‌خواند. البته‌ به‌ تدريج‌ ممكن‌ است‌ تفسير غربزدة‌ شريعت‌ پشت‌ جريانات‌ و تحولات‌ جديد فراموش‌ شود، چنان‌كه‌ ديانت‌ تجديد نظر شدة‌ مسيحي‌ در چنين‌ وضعي‌ قرار گرفت‌. با ورود به‌ اين‌ مرحلة‌ تاريخي‌ توانمندي‌ دين‌ در جامعه‌ به‌ پايان‌ مي‌رسد، و جريان‌ سكولاريزاسيون‌ (دنيوي‌ شدن‌) در ديانت‌ به‌ سيطرة‌ تام‌ و تمام‌ مي‌رسد.
در برابر اين‌ طريقت‌، راه‌ ديگري‌ در پيش‌ روي‌ ماست‌، و آن‌ تذكر و تفكر معنوي‌ ديني‌ است‌، كه‌ روزگاري‌ دراز پس‌ از غيبت‌ به‌ تدريج‌ به‌ طاق‌ نسيان‌ سپرده‌ شده‌، فراموشي‌ تفكر معنوي‌ پس‌ از رنسانس‌ تسريع‌ شده‌ است‌، و تفكر يونانزدة‌ گذشته‌ تحت‌ تأثير غربزدگي‌ مضاعف‌ جديد قرار گرفته‌ است‌، كه‌ همان‌ تفكر تكنيكي‌ است‌. لازمة‌ بازگشت‌ به‌ سوي‌ غرب‌زدايي‌ منطوي‌ در تفكر معنوي‌، گذشت‌ از دو صورت‌ غربزدگي‌ است‌.

راه‌ دوگانه‌ غربي‌ شدن‌ يا اسلامي‌ شدن‌
بنابراين‌ دو راه‌ در برابرمان‌ قرار مي‌گيرد:
يك‌ راه‌ رو به‌ سوي‌ غرب‌ و تفكر تكنيكي‌، بعضاً با صبغه‌اي‌ ديني‌ و شرعي‌ است‌، كه‌ امپرياليسم‌ و تفكر استيلايي‌ صورت‌ سياسي‌ آن‌ است‌. روح‌ استيلايي‌ تكنيك‌ در جهات‌ مختلف‌ آن‌ آشكار مي‌شود. تكنيك‌ آدميان‌ را به‌ استخدام‌ و سيطره‌ خويش‌ درمي‌آورد، از سويي‌ نياز به‌ مواد اوليه‌ و بازار فروش‌ كالاهاي‌ تكنيكي‌ سياست‌ استيلايي‌ را ايجاب‌ مي‌كند. اگر در گذشته‌ استعمار و امپرياليسم‌ براي‌ سيطره‌ بر سرزمين‌ و ثروت‌ آن‌ بود، امروز امپرياليسم‌ براي‌ سيطرة‌ تكنيكي‌ است‌، و اين‌ سيطره‌ نيازي‌ به‌ استعمار مستقيم‌ ندارد، خود رقابت‌ در بازار عرضه‌ و تقاضاي‌ كالا، نياز به‌ برتري‌ سياسي‌ و نظامي‌ را مي‌طلبد، و كشورهايي‌ كه‌ پيشرفته‌ محسوب‌ مي‌شوند، واجد اين‌ نيروي‌ نظامي‌ و سياسي‌اند.
دوران‌، دوران‌ عجيبي‌ است‌. دوران‌ عجيب‌ و عسرت‌ خدايي‌ كه‌ با غيبت‌ امام‌ معصوم‌ واسطه‌ ظهور خويش‌ را در جهان‌ غايب‌ كرده‌ است‌، اما از سوي‌ ديگر عهدي‌ كه‌ با مردمان‌ شيعه‌ و مسلمان‌ در ازل‌ بسته‌ شده‌ نيز چون‌ داغي‌ بر باطن‌ و روح‌ اين‌ قوم‌، اثر خويش‌ را در باطن‌ نباخته‌ است‌. بنابر حوالت‌ تاريخ‌ مدرن‌ و غلبه‌ نظام‌ تكنيك‌ بر جهان‌، ايرانيان‌ و مسلمانان‌ نيز در دل‌ طلب‌ و تمناي‌ زيستن‌ در ظاهر حيات‌ غربي‌ را پيدا كرده‌اند.
به‌ هر حال‌ ما در روزگاري‌ بسر مي‌بريم‌ كه‌ به‌ سهولت‌ نمي‌توان‌ هويت‌ و فرهنگ‌ اصيل‌ خود را بازيافت‌، و نيز آسان‌ نيست‌ كه‌ به‌ فرهنگ‌ واحد جهاني‌ تن‌ بدهيم‌. اهل‌ ايمان‌ در اين‌ روزگار جز به‌ تكليف‌ خويش‌ نبايد بيانديشند. فرهنگ‌ واحد جهاني‌ در دهكده‌ غربي‌ جهان‌ وقوع‌ حاصل‌ خواهد كرد، چه‌ بخواهيم‌ و چه‌ نخواهيم‌ جهان‌ به‌ نهايت‌ ظلمتكده‌ تاريخي‌ خويش‌ انتقال‌ خواهد يافت‌، و مرزهاي‌ سرزمين‌هاي‌ اسلامي‌ اكنون‌ كه‌ شكاف‌ خورده‌، در مرز فروپاشي‌ ديوارهاي‌ خويش‌ است‌، امّا اين‌ اوضاع‌ باطن‌ و تكليف‌ ما را بي‌رنگ‌ نمي‌كند، حتّي‌ در روزگار ديجور جهاني‌ غرب‌. دورة‌ نزاع‌ و جنگ‌ جهاني‌ فرهنگها و تمدنها امري‌ محتوم‌ است‌ كه‌ چهارصد سال‌ پيش‌ دور جديدي‌ از آن‌ آغاز شده‌، اكنون‌ در نهايت‌ خويش‌ بسر مي‌برد، اما جهان‌ هنوز در ساحت‌ تكوين‌، جهان‌ خدايي‌ و عصر عصر ولايت‌ است‌، و عالم‌ هيچگاه‌ تماماً به‌ اهريمنان‌ سپرده‌ نخواهد شد، و فائوستوس‌ تمدن‌ غربي‌ روح‌ خويش‌ را از شيطان‌ بازپس‌ خواهد گرفت‌، هرچند اكنون‌ آن‌ را مدتهاست‌ فروخته‌ است‌.
راه‌ ديگر چنان‌كه‌ اشاره‌ كرديم‌ روي‌آوري‌ به‌ تفكر معنوي‌ است‌، و خودآگاهي‌ نسبت‌ به‌ تفكر تكنيكي‌. در اين‌ خودآگاهي‌ مي‌توان‌ تكنيك‌ را چون‌ يك‌ امر حقيقي‌ مورد تفكر قرار داد، و از تفكر غالب‌ آن‌ گذشت‌، و با تصرّف‌ معنوي‌ در جوهر تكنيك‌ از فضاي‌ تفكّر حسابگرانه‌ تكنيكي‌ گذر كرد.
اين‌ تحوّل‌ تاريخي‌ با انقلاب‌ اسلامي‌ آغاز شده‌ است‌. اين‌ انقلاب‌ با احياي‌ تفكر و راه‌ معنوي‌، مي‌تواند بي‌آن‌ كه‌ به‌ گزينش‌ اجباري‌ تكنيك‌ دست‌ زند، روح‌ و جوهر تمدن‌ جديد را به‌ تسخير خود درآورد، نه‌ آن‌كه‌ با جسم‌ آن‌ درآويزد، و از ذات‌ غيرتكنولوژيك‌ تكنيك‌ غافل‌ بماند.
ما نبايد تسليم‌ همان‌ نسبتي‌ شويم‌ كه‌ بين‌ بشر جديد و تكنولوژي‌ و روح‌ آن‌ وجود دارد. تسخير جوهر تمدن‌ جديد غرب‌ در گرو همين‌ تغيير نسبت‌ است‌ وگرنه‌، گزينش‌، آن‌سان‌ كه‌ ما انتظار مي‌بريم‌، امكان‌پذير نخواهد بود.
اكنون‌ جهان‌ شرق‌ از جمله‌ ايران‌ در تب‌ و تاب‌ گزينش‌ تمدن‌ غربي‌ به‌ مثابه‌ پروژه‌هاي‌ توسعه‌ مدرن‌ است‌. البته‌ اين‌ بخش‌ از جهان‌ كه‌ مانند آفريقا و آمريكاي‌ لاتين‌ از تمدن‌ غربي‌ عقب‌ مانده‌ است‌، تشنگي‌ بيشتري‌ نسبت‌ به‌ غرب‌ دارد، علي‌الخصوص‌ كه‌ در سرزمينهاي‌ خاورميانه‌ رنجها و رياضتهاي‌ توسعه‌ و مدرنيسم‌ بواسطه‌ فروش‌ نفت‌ و منابع‌ حاصل‌ از اين‌ منبع‌ انرژيِ جهان‌ صنعتي‌ تلطيف‌ و تعديل‌ مي‌شود، و بيشتر سُكر و لذت‌ تكنولوژيك‌ را مشاهده‌، و راحتي‌هاي‌ مصرف‌زده‌ غرب‌ را تجربه‌ مي‌كند.
حقيقت‌ آن‌ است‌ كه‌ اكنون‌ پارادايم‌ مسلط‌ جهاني‌ طرحهاي‌ توسعه‌ همگاني‌ و بين‌المللي‌ است‌، كه‌ به‌ زبان‌ ساده‌ همان‌ مدرن‌ كردن‌ و غربي‌ كردن‌ است‌. اين‌ مدرن‌سازي‌ و يكسان‌سازي‌ غربي‌ با دو ساحت‌ تكنولوژيك‌ و دموكراتيك‌ در دو سطح‌ توسعه‌ اقتصادي‌   اجتماعي‌ و توسعه‌ سياسي‌   فرهنگي‌ همراه‌ است‌. در سطح‌ و مرحله‌ توسعه‌يافتگي‌ بدون‌ يكديگر عقيم‌ و ناممكن‌ است‌، امّا مشكل‌ سرزمينهاي‌ اسلامي‌ اين‌ است‌ كه‌ هرچند مايل‌ به‌ توسعه‌ اقتصادي‌اند، ولي‌ امكان‌ توسعه‌ سياسي‌ و نقد فرهنگي‌ و قداست‌زدايي‌ از جامعه‌ سنّتي‌ ندارند، زيرا ريشه‌هايي‌ عميق‌ در آن‌ دارند. بنابراين‌ آنها از گزينش‌ خوب‌ غرب‌ يعني‌ توسعه‌ اقتصادي‌ و صنعتي‌ و علمي‌ سياسي‌ و محدود به‌ جنبه‌هايي‌اند كه‌ آنها را مثبت‌ مي‌دانند، سخن‌ مي‌گويند.
توسعه‌ اقتصادي‌ و صنعتي‌ از آنجا كه‌ صرفاً به‌ توليد محصولات‌ صنعتي‌ و تجارت‌ تعبير مي‌شود، چنين‌ مي‌نمايد كه‌ منجر به‌ فساد اخلاقي‌ يا نفي‌ سنّتهاي‌ ديني‌ نمي‌شود، و مي‌توان‌ نوع‌ پاك‌ و اخلاقي‌ آن‌ را ايجاد كرد، غافل‌ از اينكه‌ بنياد هر توسعه‌ تكنيكي‌ مبتني‌ بر فلسفه‌ و تفكر حسابگرانه‌ و اعدادانديشي‌ است‌، كه‌ سرانجام‌ در مقابل‌ جامعه‌ سنّتي‌ و مقدّس‌ قرار مي‌گيرد، و نيروهاي‌ قداست‌ستيز را در بطن‌ خود مي‌آفريند، چنانكه‌ در ايران‌ كنوني‌ آشكار مشاهده‌ مي‌شود، دهسال‌ توسعه‌ اقتصادي‌ به‌ شعارهاي‌ توسعه‌ سياسي‌ در دهه‌ سوم‌ انقلاب‌ منجر شده‌ است‌، بنابراين‌ توسعه‌ يكجانبه‌ امري‌ موهوم‌ است‌، و توفيق‌ توسعه‌ نهايتاً به‌ نابودي‌ سنّتهاي‌ معنوي‌ در عرصه‌ ظاهر حيات‌ اجتماعي‌ منجر مي‌شود، و معنويت‌ در باطن‌ مستور و نهان‌ مي‌گردد.
به‌ هر حال‌ توسعه‌ در قلمرو جريانهاي‌ سياسي‌ محدود نمي‌شود، و مانند سيلي‌ كه‌ هم‌ خانه‌ و هم‌ سرنشينان‌ خانه‌ را با هم‌ مي‌برد، و ديگر روابط‌ سنّتي‌ نمي‌تواند در ميان‌ ساكنان‌ خانه‌ برپا بماند.
بدين‌معني‌ توسعه‌ مانند سيل‌ و طوفان‌ و زلزله‌اي‌ است‌ كه‌ زير و زبر حيات‌ اجتماعي‌ و فرهنگي‌ انسانها را دربرمي‌گيرد، و جوهر آن‌ را دگرگون‌ مي‌سازد. توسعه‌ در محدودة‌ صيانت‌ از سنت‌ معنوي‌ محال‌ مي‌نمايد، چنانكه‌ بسياري‌ از هوشمندان‌ جهان‌ كنون‌ و پست‌ مدرن‌ متفق‌القول‌اند كه‌ توسعه‌ پروژه‌اي‌ است‌ كه‌ در آن‌ نحوة‌ زيستن‌ غربي‌ و نظام‌ تكنيك‌ به‌ مثابه‌ تنها راه‌ ممكن‌ و صورت‌ صحيح‌ زندگي‌ اجتماعي‌، تحت‌ عنوان‌ حيات‌ عقلاني‌ تقديس‌ مي‌شود.
توسعه‌ به‌ سخن‌ ويليام‌ چيتيك‌، غرب‌ را تفوق‌ جهاني‌ مي‌بخشد و سنّت‌ را ويران‌ و نابود مي‌كند. از اينجا تصور و مفهوم‌ توسعه‌ جايگاهي‌ در دين‌ ندارد. ليبراليسم‌ لازمه‌ وجود غرب‌ و ايجاد نهادهاي‌ مستقل‌ از دين‌ و فردانگاري‌ و كثرت‌انگاري‌ و نسبيت‌انگاري‌ و انكار امر قدسي‌ و فراموشي‌ خداوند و در حاشيه‌ قرار گرفتن‌ سنت‌ معنوي‌ و اديان‌ شرقي‌ از مميزه‌هاي‌ آن‌ است‌. بنابراين‌ توهم‌ توسعه‌ در متن‌ دين‌ بي‌معني‌ترين‌ توهّم‌ ممكن‌ است‌. حوادث‌ چند سال‌ اخير انقلاب‌ اين‌ تضاد و پارادكس‌ را نشان‌ داده‌ است‌. توسعه‌ اقتصادي‌ و توسعه‌ سياسي‌ و تكوين‌ طبقات‌ اصلاح‌شدة‌ مدرن‌ اكنون‌ مشغول‌ قداست‌زدايي‌ فرهنگ‌ بازار و بنادر آزاد شده‌اند، و در اين‌ ميان‌ رهبري‌ روحاني‌ و معنوي‌ انقلاب‌ به‌ عنوان‌ نماينده‌ سنّت‌ در مقام‌ ناظر اين‌ فراشد اغلب‌ در موضع‌ مهاركنندة‌ توسعه‌ مدرن‌ ظاهر شده‌ است‌.
البته‌ در جريان‌ توسعة‌ اقتصادي‌ و سياسي‌ همواره‌ كوشيده‌اند، بحرانهاي‌ ناشي‌ از توسعه‌ را به‌ رهبري‌ روحاني‌ و سنتگراي‌ انقلاب‌ نسبت‌ دهند. البته‌ سكوت‌ نسبي‌ رهبري‌ نسبت‌ به‌ تحولات‌ اوليه‌ توسعه‌ اقتصادي‌ در دهه‌ دوم‌ انقلاب‌ كه‌ به‌ تعديل‌ و آزادسازي‌ و خصوصي‌سازي‌ اقتصادي‌ معروف‌ شده‌ بود، در اين‌ اوضاع‌ بي‌تأثير نبوده‌ است‌، و از سويي‌ رندي‌ و زيركي‌ و پراگماتيسم‌ جريانهاي‌ توسعه‌ اقتصادي‌ و مهار تندروي‌ خود توانسته‌ با مهارت‌ مشكلات‌ را از قلمرو عمل‌ خويش‌ خارج‌ كند، و با رشوه‌دهي‌هاي‌ مناسب‌ اوضاع‌ به‌ جامعه‌، قدرت‌ خويش‌ را تثبيت‌ كنند، اما طرفداران‌ توسعه‌ سياسي‌ با مسگري‌ سياسي‌ خود اوضاع‌ خويش‌ را خطرناك‌ كرده‌اند، و احتمال‌ نفي‌ كامل‌ آنها وجود دارد.
مسئله‌ آن‌ است‌ كه‌ به‌ هر حال‌ هنوز سران‌ جامعه‌ ايران‌ نسبت‌ به‌ ماهيت‌ توسعه‌ خودآگاهي‌ بدست‌ نياورده‌اند، و در حدود تمنّاي‌ محال‌ سير مي‌كنند، و نمي‌دانند از كجا ضربه‌ها را مي‌خورند. بحران‌ مجدد اقتصادي‌   سياسي‌ و فرهنگي‌   اخلاقي‌ نتيجه‌ يك‌ دهه‌ غربي‌ كردن‌ جامعه‌ از يكسو، و ضعف‌ روحيه‌ معنوي‌ نظامهاي‌ سنّتي‌ است‌. حوادث‌ يكصد سال‌ اخير و بحرانهاي‌ موجود در جامعه‌ ما كه‌ نهايتاً به‌ انقلاب‌ اسلامي‌ منجر شد، نشان‌ از غرب‌ستيزي‌ جامعه‌ ما دارد.
گرچه‌ مردمان‌ ما مايلند از سكر و راحتي‌ محصولات‌ صنعتي‌ برخوردار شوند، اما با سنت‌ستيزي‌ جامعه‌ صنعتي‌ رابطة‌ خوبي‌ ندارند، شكست‌ مدرنيسم‌ ضدديني‌ شاه‌ با انقلاب‌ اسلامي‌ نشان‌ از بن‌بست‌ هميشگي‌ بسط‌ توسعه‌ غربي‌ در ايران‌ دارد، و اكنون‌ گرچه‌ تمايلات‌ خيزنده‌ غربگرا در ايران‌، در حال‌ عروج‌ و اوج‌ نشان‌ مي‌دهد، امّا اين‌ غربگرايي‌ در حقيقت‌ در وراي‌ روح‌ اپوزيسيون‌ و مخالف‌ و مبارزخواني‌ ذاتي‌ روحيه‌ شيعي‌   ايراني‌ پنهان‌ و مستور شده‌، و به‌ نفي‌ وضع‌ موجود مي‌پردازند، و به‌ محض‌ آشكار شدن‌ ذاتيات‌ آن‌ قدر مسلم‌ وضع‌ به‌ ضد آن‌ تبديل‌ خواهد شد.
اكنون‌ بسياري‌ از جريانهاي‌ توسعه‌ مي‌كوشند با زيركي‌ ضمن‌ حفظ‌ ظاهر اسلامي‌ خود، استراتژي‌ توسعه‌ سرمايه‌داري‌ غربي‌ را در ايران‌ بدون‌ نظام‌ سياسي‌ وابسته‌ پهلوي‌ اجرا كنند. مثلاً همان‌ سياستهاي‌ گذشته‌ را نهانروشانه‌ در توسعه‌ ادامه‌ داده‌اند، حتي‌ سياست‌ حمايت‌ از روشنفكران‌ از سوي‌ اين‌ رجل‌ سياسي‌ پراگماتيست‌ مسلمان‌ اجراء شده‌ است‌، و يا ديگران‌، نظام‌ سرمايه‌داري‌ حمايت‌ شده‌ از سوي‌ رانتهاي‌ دولتي‌ را حمايت‌ كرده‌اند. اكنون‌ كه‌ مرحله‌ غربي‌ كردن‌ اقتصاد به‌ مراحلي‌ رسيده‌ است‌، و اغلب‌ نيمبند، به‌ بن‌بست‌ رسيده‌ و با بيكاري‌ مزمن‌ و بيماري‌ شديد نهادهاي‌ صنعتي‌ و بوروكراسي‌ و بحرانهاي‌ اجتماعي‌   اقتصادي‌ انجاميده‌، و خودآگاه‌ و ناخودآگاه‌ براي‌ مهار نارضايتي‌ مردم‌ به‌ آزادسازي‌ اخلاقي‌ رويكرده‌ است‌، تا بحرانهاي‌ اقتصادي‌ را از طريق‌ رهاسازي‌ اخلاقي‌ و بي‌قيدوبند كردن‌ جوانان‌ و راضي‌ كردن‌ غيرمستقيم‌ طبقات‌ مرفه‌ و فقير اجتماعي‌ مهار كند.‌