آيتالله حاج شيخ مرتضي بنيفضل - فقيه سياسي انقلابي
بالاخص حوادث و وقايع سالهاي 1320 ـ 1357 و تبيين نقش رجال و جريانات گونهگون را.
ايشان به آيتالله سيد ابوالقاسم كاشاني ارادت خاص داشت و او را يك مرد الهي و با تقوا و در دين، سياست، مبارزه، داراي مقام والايي ميدانست اما نه در حد مقام علمي امام خميني (ره). يكي از مهمترين عوامل پيروزي و موفقيت امام از نظر مرحوم بنيفضل «اعلميت و مرجعيت» ايشان بود.
همواره در قضاوت سعي داشت جانب انصاف را رعايت كند، ميگفت: «اكثريت قاطع اعضاي نهضت آزادي و جبهة ملي با شاه مخالف بودند. حالا روي چه انگيزهاي مخالفت ميكردند؟ آيا درد اسلام داشتند؟» سپس نتيجه ميگيرند: «اين جمعيت مليگرا بودند.» ايشان به اكثر روحانيان جبهه عقيده داشتند: «يعني از علما مثل مرحوم حاج سيدمحمدعلي انگجي را ميشناختم كه با آنها بود، ولي ايشان هم كه بعدها اوضاع اينها برايش مسلم شد كلاً از اين جماعت بريد و مرحوم آقاي طالقاني هم با اينها بود. ولي بعداً كه خط و خطوط مشخص شد، ايشان هم جدا شدند.»
اما آنچه خود شاهد بود موقعيت جامعه پس از رحلت مرحوم آيتالله بروجردي، نهضت امام خميني، قيام 15 خرداد و وضعيت مرجعيت و رهبري جامعه بود. در اين باره ميگويد:
«وقتي نهضت امام شروع شد، اين ملت غيور و شريف حتي از نظر مرجعيت متوجه امام شد. يادم نميرود در همان روزهاي بعد از فوت آقاي بروجردي و شروع نهضت امام، ما در تبريز بوديم در مورد رساله امام مراجعات زيادي به ما ميشد. البته آن روزها امام حاشيههايي بر عروة الوثقي و مستدرك الوسيله زده بودند. رسالة توضيحالمسايل ايشان را هم جمعي از فضلا و شاگردان حضرت امام، يك سال بعد براساس آرا، احتياطات و فتواهاي ايشان در همان حاشية عروه حاشية وسيله، جمعآوري و به صورت رسالة توضيحالمسايل منتشر كردند.»
ايشان فضاي حاكم بر حوزهها و روحانيت در سالهاي (1340 ـ 1343) را چنين ترسيم كردند: فضاي حضور استادان، فضلا و مدرسين حوزههاي علميه كه اكثراً شاگردان امام بودند و آن روزها حدود چهارصد نفر مجتهد يا قريب به اجتهاد در درس حضرت امام حاضر ميشدند ـ لذا در سالهاي 40 ـ 43 كه امام نهضت را شروع كردند شاگردان امام چه در حوزة علمية قم، و چه در شهرستانها مردم را متوجه شخصيت، عظمت و اهداف امام كردند در دوران «نهضت پانزده خرداد» افراد بيتفاوت بر ضد نهضت تبليغ ميكردند كه مگر ميشود با عمامه و نعلين به جنگ توپ و تانك رفت؟ به جنگ شاه رفت؟ و خدا ميداند، تا ساعت آخر پيروزي انقلاب اين حرفها و اين طرز تفكر، جدايي دين از سياست در دهان و ذهن اين افراد وجود داشت.»
آنچه در مدرسه فيضيه رخداد آيتالله بنيفضل شاهد بودند كه «حملة كماندوهاي رژيم به مدرسة فيضيه يك جريان از پيش طراحي شده بود. پيش از ظهر همان روز من در فيضيه بودم. از اول صبح، رفت و آمد زياد بود و مدرسه پيدرپي پر و خالي ميشد، در ميان جمعيت، تعدادي قيافة مشكوك هم بود. ما طلبهها، آن را به يكديگر نشان ميداديم و ميگفتيم: «مثل اين كه آدمهاي عوضي هستند» از موهاي سفيد روي شقيقهها مشخص بود. كماندوها، كلاهها را برداشته بودند و جاي كلاه، به صورت يك خط روي پيشاني مانده بود من خودم شخصي به نام شاهباز را ـ كه از تبريز آورده بودند ـ در اين قهوهخانه ديدم. اين شاهباز براي خودش قلدر تمام عياري بود.
حادثة فيضيه در بيست و پنجم شوال، روز شهادت امام صادق (ع) اتفاق افتاد. آيتالله العظمي گلپايگاني بهعنوان شهادت حضرت، مجلس سوگواري برقرار كرده بودند. حملة كماندوها كه شروع شد، اطرافيان، ايشان را به داخل يكي از حجرهها بردند، در اين حمله كماندوها از جرأت و جسارت و فحاشي چيزي كم نگذاشتند؟ و هر چه توانستند كردند. خدا ميداند، زير طاق بين فيضيه و دارالشفا، چقدر عمامه و قبا و عبا و پيراهن خونآلود ريخته بود. البته، من از كساني بودم كه از آن غائله فرار كردم، اما دوستاني كه آن گوشه كنارهاي مدرسه، يا در طبقة دوم بود و نتوانسته بودند فرار كنند، ماوقع را براي ما نقل كردند.
يكي از اساتيد حوزه پس از جريان آن روز بدن خود را به من نشان داد، پوست بدنش سياه شده بود. گويا بعد از اتمام كتككاريها، اين بندگان خدا را دور حوض فيضيه جمع كرده بودند كه بگوييد: جاويد شاه ....»
اما حوادثي كه در تبريز گذشت. ايشان در بخش ديگري از تحليل خود ميگويند:
«ماه محرم 1342 من در تبريز بودم. در تبريز مرسوم است كه پنج روز ـ از هشتم تا دوازدهم محرم ـ بازار مطلقاً تعطيل ميشود، و تمام هيأتهاي سينهزني به بازار ميآيند. از يك طرف بازار وارد و از طرف ديگر خارج ميشوند. آذربايجانيها، با شور و هيجان خاصي كه منحصر به خودشان است، سينهزني و عزاداري ميكنند. روزهاي تاسوعا و عاشوراي آن سال، مردم تبريز شعاري تهيه كرده بودند و در مراسم سينهزني ميخواندند. اشعار بسيار جالبي بود. البته شعر بلندي بود كه فقط دو بيت از آن را نقل ميكنم.»
معرف است نادر شاه افشار در جنگهايي كه كرده بود، تا هندوستان پيش رفته، هند و هرات را فتح كرده بود. شاعر اين ابيات، با اشاره به آن وقايع آورده است:
نادر شاه!
ملت ايران، امروز آرزو ميكند تو سر از قبر برآوري و تماشا كني، كه تو هند و هرات را فتح كردي و اينها فيضيه را،
بيا در اين مدرسة فيضيه، در اين پايگاه اسلام، اجساد خونآلود را تماشا كن»
آرزو ايلر بوگون ايراني لار نادرسني
سن گوتور باش قَبردَن بيرگور بو داد و شيوني
سن هراتِ ايندي فتح ايدين بولار فيضيه نيِ
پايگاه اسلامي دَهقان باتان اجسادي باخ
وقتي مردم اين شعرها را ميخواندند، افسرهاي شهرباني ـ كه آن روز نظم هيأتها را عهدهدار بودند ـ با شنيدن اين ابيات، ترسيدند و فرار كردند.
آيتالله بنيفضل از كينهورزي رژيم شاه نسبت به اسلام، روحانيت وخاصه امام ميگويد كه حتي شاه قصد كشتن امام را داشت. اما به مشيت الهي اين كار صورت نگرفت سپس به قضاوت برخي رجال قديمي كه از امام شناختي داشتند، اشاره و بعد از پيكهاي امام در شهرستانها، كه عمدتاًً اساتيد و فضلاي حوزة علمية قم بودند، ياد ميكند. آنچه مهم است وقايع 15 خرداد قم ميباشد. كه در اين روز عدهاي كفن پوش، از قشر مستضعف، مستمند و متدين بيرون آمدند و رو به طرف خيابان تهران رفتند. در آنجا درگيري شد. آن روز، مأمورهاي آگاهي مردم را از صحن مطهر خارج كردند، تا جمعيت از صحن و حرم دور باشند. خيابانهاي اطراف حرم نباشند كه دوباره به حرم پناهنده شوند! اين برنامه حساب شده بود كه مردم را تا خيابان بكشند و آنجا به طرفشان تيراندازي كنند، وقتي تيراندازي شروع شد، مردم به خانهها پناه بردند، انصافاً ساكنان محل هم آنها را در خانههاي خود جا دادند.
به همين دليل در قم تلفات زياد نبود. يعني مثل تهران نبود، البته آنجا شهيد و مجروح زياد بود، اما مسلماً در حد تهران نبود.
اقشار شركتكننده در واقعة پانزده خرداد همين مردم كوچه و بازار بودند. از همة قشرها، روحانيون بازاريها، ميدانيها، دانشگاهيها، روشنفكران، كشاورزان، زنان، همه و همه؛ اما ميشود گفت اكثريت همان مردم معمولي كوچه بازار بودند. شعارهاي خميني، خميني خدا نگهدار تو، بميرد، بميرد دشمن خونخوار تو و شعارهايي از اين قبيل بود. اين شعارها، در همه جا قم، تهران و ... در دهان مردم بود.
رژيم با تظاهرات مردمي به دو صورت مقابله ميكرد. معمولاً عدهاي از اراذل و اوباش را با چوب و چماق به خيابانها ميآورد كه شعار بدهند و پايكوبي بكنند، و خودشان را بهعنوان مردم جا بزنند. مثلاً با ماشينهاي باري، حدود بيست، سي نفر را ميآوردند. معلوم بود كه خود رژيم اين دسته را جمع و جور كرده است. مثل روزهاي انقلاب كه چماق به دستها را درست كرده بودند و در شهرها و روستاها به خيابان ميآوردند. اين اوباش را ميآوردند كه تا با مردم مقابله كنند. مخصوصاً در مدرسة فيضيه، اغلب از اين روش استفاده ميكردند.
روش ديگر، استفاده از مأً مورين ساواك، آگاهي و شهرباني بود در مدرسة فيضيه، گاهگاهي طلبهها با آنها مقابله ميكردند، و وقتي چيزي به دست طلبه نميافتاد، با ظرفهايي كه داخل آن مهر ميريختند ـ از خودشان دفاع ميكردند.
آيتالله بنيفضل سپس به نقش طيف شعبان جعفري و تعداد شهداي 15 خرداد پرداخته و از گزارشاتي كه به آيتالله العظمي مرعشي نجفي رسيده بود كه در قم چه تعداد (1000 نفر تقريباً) شهيد شدهاند، سخن گفتند سپس نقش ميدانيها و مقابله افراد متدين و مردانه عمل كردن امثال طيب حاج رضايي را توصيف كردند. حاج اسماعيل رضايي و اما آنچه مهم است، نقش مجتهدين و مراجع تقليد است كه پس از حادثه 15 خرداد، خصوصاً آنروزها كه امام در زندان بودند كه برخي چگونه از اول سازشكار بودند.
از ديگر خاطرات تاريخي ايشان در مورد سفر شاه به تبريز و استقبال آقاي شريعتمداري است. پس از پايان فتنه پيشهوري و سقوط دولت وابسته فرقه دمكرات آذربايجان وقتي «دولت برآذربايجان مسلط شد و شاه به تبريز رفت ايشان ميگويند:
آن روزها، چهار نفر از علماي طراز اول در تبريز بودند. يكي هم همين آقاي شريعتمداري بود. وقتي شاه ميخواست وارد تبريز شود، سه نفر از اين چهار نفر عالم به استقبال از شاه مخالفت كردند، ولي شريعتمداري موافقت كرد و گفت:
«نه، بايد استقبال و ديد بازديد بشود. و به تنهايي از شاه استقبال كرد. نقل كردهاند ـ كه ما نبوديم در حين ورود شاه ـ آية نور را خواند «الله نورالسموات والارض» ديدار از شاه در ساختمان شهرداري فعلي انجام شد، و شاه هم براي بازديد، به مدرسة طالبيه رفت. در اين ملاقاتها كه عكس آنها را دارم ـ شاه از شريعتمداري دعوت ميكند تا به قم بيايد.
زمستان همان سال، شريعتمداري به تهران ميآيد و از شاه براي مستمندان تبريز، اعانه ميگيرد. نان يا چنين چيزهايي اما عدم ملاقات آن سه عالم ديگر ـ كه متدين و با تقوا بودند طوري شريعتمداري را شكست ميدهد كه او نميتواند در تبريز بماند، لذا به تهران ميآيد سپس عدهاي، از قم به ديدارش ميروند و او را به قم دعوت ميكنند.
آن روزها، مرحوم آقاي حجت مرجع بود. يك مرجع جا افتاده، لذا شريعتمداري در حال حيات او، نميتواند عرض اندام كند، ولي وقتي آقاي حجت مرحوم ميشود، عدهاي دورش را ميگيرند و كمكم بزرگ ميشود. البته خود آقاي شريعتمداري هم زرنگ بود. به اين شكل كه، وقتي پولي جمع ميكرد پيش از ماه مبارك رمضان ـ آن را پيش آقاي بروجردي ميبرد و ميگفت:
«اين را از آذربايجان فرستادهاند، تا بنده پيش طلاب آذربايجان تقسيم كنم، ولي با وجود حضرتعالي و با مرجعيت شما، حضور شما آوردم.
آيتالله بروجردي هم به حاج محمدحسين ـ كه مسئول امور مالي بود دستور ميداد مقداري هم روي آن پول بگذارد و به خود ايشان برگرداند. بعد شريعتمداري اين پولها را بين طلاب آذربايجان پخش ميكرد. ولي نكته اينجاست، چه زماني؟ پيش از ماه مبارك رمضان، كه طلاب در شرف اعزام براي تبليغ بودند.
آن ايام، در تبريز امام جمعهاي از طرف شاه، منصوب شده بود. شريعتمداري پيش از آن كه كارش بگيرد، به او خيلي كرنش ميكرد، ولي بعدها اعتنايي به او نداشت يك شيخي داشت به نام شكوهي كه بعد از انقلاب خلع لباس شد، حالا نميدانم مرده يا هنوز زنده است.1 امام جمعه اين شيخ را با اين پيام پيش شريعتمداري ميفرستد ـ اين نكته قابل توجه است ـ آيا يادت رفته است كه من و امام جمعة تهران... ».
زندگينامه
آيتالله حاج شيخ مرتضي بنيفضل فرزند سيفعلي دامنجاني مشهور به دوزدوزاني، يا فخر دوزدوزاني در سال 1312 2در تبريز متولد شد. پدرش فردي متدين، سليمالنفس و از معتقدان به ولايت و ارداتمندان به خاندان رسالت و نبوت بود. سواد قرآني و بخشي از معارف اسلامي را در محيط خانواده از پدر و مادر فرا گرفت. تحصيلات اوليه را در مكتبخانه آغاز كرد، سپس به حوزه علميه تبريز وارد شد و تا شرح لمعه را در آنجا فرا گرفت. در 19 سالگي به قم مهاجرت نمود و از محضر اساتيد و مدرسين آن حوزه بهره جست. دوران تحصيل وي به لحاظ زماني، در وضعيت حساس سياسي اجتماعي قرار داشت. خصوصاً با از بين رفتن استبداد و اختناق دوران رضاخاني و فشار بسيار او بر روحانيت و تعطيلي بخشي از مدارس علميه، از سالهاي 1320 به بعد بار ديگر حوزه رونق گرفت.
آيتالله بنيفضل در زادگاه خود محضر حضرات آيات سلطان ... تبريزي، ميرزاباقر مرندي، شيخ نصرت تبارواني ميانجي، ميرزاحسن محدث سرابي، شربياني... را درك نمود و در قم به درس آيات عظام: سلطاني طباطبايي، مشكيني، مجاهدي، شيخ عبدالجواد اصفهاني و سطوح عالي درس خارج را به محضر مرحوم آيتالله العظمي بروجردي، گلپايگاني، محقق داماد، شيخ عباسعلي شاهرودي، امام خميني وارد شد و از درس تفسير مرحوم علامه سيد محمدحسين طباطبايي بهرة كافي و وافي برد.
آن مرحوم در فقه و معارف تحت تأثير انديشههاي امام خميني بود و حتي درس فقه خارج خود را در تبريز تحريرالوسيلة حضرت امام قرار داده بود. بر ادبيات عرب تسلط داشتند و در كنار تحصيل، تدريس، تحقيق و تأليف، در قم و آذربايجان به فعاليتهاي تبليغي نيز ميپرداختند. همانطور كه قبلاً نيز گفته شد ارتباط ايشان با علما و فضلاي منطقه به دليل حضور عموي ايشان مرحوم آيتالله ميرزا محمود دوزدوزاني كه از علما و مراجع منطقه بود، بسيار خوب بود و ديگر علاقه خاص ايشان به شخصيتهاي بزرگ خصوصاً ارتباط با عالم زاهد و برجسته تبريز مرحوم آيتالله ميرزاقاسم گرگر تبريزي و تدريس براي طلاب قم و تبريز بود. درسهايي مانند: سيوطي، معالمالاصول، رسائل و مكاسب شيخ انصاري به زبانهاي فارسي، عربي و حتي آذري در ايام تابستان و يا ماههايي كه براي تحصيل و تدريس رسميت داشت. از تأليفات آن مرحوم ميتوان شرح بر بخش منطقِ منظومة سبزواري، شرح بر مطالب محرمة وبيع شيخ انصاري و كتاب القضاءالشرايع را برشمرد.
حضور فكري سياسي ايشان در تبريز و آذربايجان از ابتداي نهضت امام خميني، برجسته و مؤثر بود. خاصه از نخستين سالهاي نهضت ايشان با امام و علما و مراجع رابطه داشت و بهطوري جدي عليه رژيم پهلوي فعاليتهاي پنهاني داشت كه عمدتاً فردي بود و از ديد ساواك و مأموران مخفي ميماند. حامل نامه، پيام و از امام به علما و بالعكس بود و با آيتالله العظمي سيد محمدهادي ميلاني و برخي علماي شهرها نيز مرتبط بود.
با تأسيس جامعه مدرسين ايشان از اولينها بود كه حضوري همه جانبه ايشان در انتشار بيانيهها، اعلاميهها، اطلاعيهها داشت نامشان در ذيل اسامي بزرگان حوزه مندرج بود.
در كتاب تاريخچه جامعه مدرسين درخصوص ايشان چنين آمده است:
از مهمترين فعاليتهاي سياسي آقاي بنيفضل برقراري ارتباط و هماهنگي با روحانيان و علماي مبارز آذربايجان به ويژه شهيد آيتالله سيد محمدعلي قاضي طباطبايي بود كه موجب شد آقاي بنيفضل بهعنوان رابط اصلي ميان روحانيان مبارز قم و آذربايجان شناخته گردد. ايشان در كنار هماهنگيهايي كه جهت پخش اعلاميههاي امام در آذربايجان انجام ميداد،3 مسايل را به صورت حضوري يا به وسيله نامه با شهيد قاضي در ميان ميگذاشت. آقاي بنيفضل ميگويد:
«... با آقايان علماي تبريز مثل شهيد قاضي طباطبايي و ساير علما كه ارادتمند به نهضت و امام و انقلاب بودند، از روزهاي شروع نهضت ما شروع كرديم ... رابط بين قم و آذربايجان غربي و شرقي من بودم و اعلاميههاي امام و منتقل كردن مطالب از حوزه به آن استان، عمدتاً رابط بنده بودم كه يكي از فعاليتهاي من اين بود.»4
در بخشي ديگر از خاطرات ايشان آمده است:
«... يك مقدار از اعلاميههاي امام بود. يك مقدار نامهها بود؛ مخصوصاً نامههايي كه بين شخصيتها در ارتباط با نهضت امام و مخصوصاً نامههايي كه از آيتالله شهيد قاضي طباطبايي داشتيم... نامه بين ما زياد رّد و بدل ميشد. بعضي هفتهها هر روز نامه رد و بدل ميشد. پيرامون مسايل نهضت5 ... در نهضت از سال 41 به بعد مخصوصاً در سالهاي تبعيد امام، از حوزه علميه قم، اعلاميههاي امام و سخنرانيهاي امام در نوارها را غالباً بنده در آذربايجان شرقي و غربي منتقل ميكردم. با علمايي كه نسبت به امام و نهضت امام وفادار بودند، در ارتباط بودم و مطالب نهضت را به وسيله تلفن منتقل ميكردم. رفقا را به شهرستانها اعزام ميكردم، آنها اعلاميهها را ميبردند در شهرستانها مخصوصاً در تبريز آقاي قاضي محور بود... البته ما در دوران تبعيد امام مطالب زياد داريم، گرفتاريها هم زياد داشتيم؛ يعني گرفتاريهايي را كه پيروان امام از آذربايجان غربي و شرقي داشتند، استانهاي ديگر نداشتند. مثلاً استان اصفهان، شيراز، خراسان، رشت. در اينها يك مرجعي كه مدعي باشد، نداشتند... در همين حوزه علميه قم، جماعت كثيري از علماي آذربايجان با ما همكاري نميكردند در مطالب مربوط به نهضت. مثلاً در اعلاميه دادن يا طومار امضا كردن. يك عده مخالف بودند و يك عده بيتفاوت بودند و يك عده نسبت به نهضت امام علاقهمند بودند، ولي احتياط ميكردند. فقط يك تعداد كمي حمايت ميكردند...6»
از ديگر فعاليتهاي آقاي بنيفضل در طول عمر دوران تبعيد امام خميني، مطرح كردن نام ايشان به هر مناسبتي بود. ايشان سعي داشت در دروس خود «به مناسبت بسيار جزيي در دوران خفقان ساواك، مطلبي را از امام نقل» كند.7
آقاي بنيفضل به خاطر فعاليتهايي كه داشت گاهي به ساواك احضار ميشد و مورد بازجويي و هتاكي قرار ميگرفت ولي زنداني و يا شكنجه نشد.8 ايشان در اينباره ميگويد:
«مدتها ما در خانهمان نبوديم. شبها ميرفتيم در منزل يك آشنايي در كوچه و پسكوچهها كه ساواك ما را نگيرد روزها هم به جاهاي ديگر ميرفتيم و بعضاً هم احضار ميشديم و ما را ميبردند و حال ما را ميپرسيدند. حتي يك بار ما را بردند در ساواك در يك اتاقي و چند ساعتي آنجا بوديم و كسي ميخواست درب را باز كند با لگد باز ميكرد، بدون سلام و عليك. نه او با ما حرف ميزد و نه ما با او. نزديكيهاي ظهر بود يكي وارد شد و سلام كرد ما هم جواب سلام گفتيم. بعد حال ما را پرسيد با زبان محلي. از لهجه او فهميديم كه آذربايجاني است؛ ولي نفهميدم مال كدام منطقه است. بعد شروع كرد از ما به بازجويي. يك پوشه بود و آنطور كه صحفاتش را ورق ميزد به نظر ميآمد كه بيش از ده صفحه است. بعد براي ما خواند يك نامه را كه ما براي امام در روزهاي اول تبعيد امام به عراق نوشته بوديم. آن را با كمال شهامت رفتيم اداره پست و تمبر خارج از كشور زديم و پست كرديم. اين بازجو آن نامه را براي ما خواند. ما در آن نامه از امام به امامالمسلمين تعبير آورده بوديم. گفت: به هر حال اين نامه از صندوق پست به ساواك رفته بود و براي ما خواندند و قابل انكار نبود».9
در تحليلي از فعاليتهاي ديگر ايشان در منطقه در همين كتاب آمده است:
آقاي بنيفضل، فعاليتهاي فردي خود را در آذربايجان و تبريز متمركز كرده بود. ايشان به دليل آشنايي و روابط نزديك خود با آيتالله قاضي طباطبايي كه محور مبارزات در تبريز بودند، نقش واسطه و هماهنگكننده ميان روحانيان مبارز قم و در رأس آنها آيتالله پسنديده با آيتالله قاضي طباطبايي را برعهده داشت. در گزارشي از فعاليتهاي آقاي بنيفضل در اين زمينه، آمده است:
«رابط بين حضرت امام و آيتالله قاضي، آيتالله پسنديده و آيتالله مرتضي بنيفضل بودند. تغذية جريان طرفدار امام از قم، توسط آيتالله بنيفضل انجام ميشد. در جريان انقلاب، افراد مختلفي براي سخنراني به تبريز آمدند كه به شكل دههاي سخنراني ميكردند؛ يك دهه تبريز، يك دهه زنجان، يك دهه اروميه، يك دهه اصفهان ... از جمله كساني كه در تبريز توسط آقاي بنيفضل و براي كمك به آقاي قاضي راهي تبريز شده و مدتي در آنجا منبر رفتهاند، آقايان طاهري خرمآبادي، هادي غفاري، معاديخواه، حميدزاده، عبايي، خاتمي، فاكر و دوستمحمدي ميباشند. حجتالاسلام عبدالحميد معاديخواه نيز ميگويد: «آقاي بنيفضل آمد. گفت كه آقاي قاضي شما را دعوت كرده براي تبريز. از عيد غدير تا عاشورا». گفتم حالا تازه آمديم قم و حالا يك چند روزي ميخواهم. گفتند: «نه ديگر چارهاي نيست و كسي نيست برود تبريز». گفتم خيلي خوب، حركت كرديم به سمت آذربايجان10.»
آقاي بنيفضل به جرياني اشاره ميكند كه يكي از افرادي كه نامه شهيد قاضي را از آذربايجان به قم آورده و قصد داشت آن را تحويل آقاي بنيفضل دهد، دستگير شده و به خاطر داشتن نامه مذكور، از سوي مأموران مورد اذيت و آزار قرار ميگيرد. ايشان ميگويد:
«در صحن حضرت معصومه (س) تظاهرات بود، پسر آقاي حاج كريم غفراننيا از آقاي قاضي نامهاي براي ما ميآورد. ميبيند تظاهرات و سينهزني است، ميگويد برويم شركت كنيم. كماندوها ميريزند در صحن و جماعتي را دستگير ميكنند؛ از جمله پسر حاج كريم را. شب، آخر وقت، پدرش به من زنگ زد كه علي آمد؟ گفتم نه. گفت ميبايست موقع غروب به آنجا برسد. صبح زنگ زد گفتيم خبري نيست. فردا عصر زنگ زد گفتم خبري نيست. متوجه شديم كه دستگير شده است. من از اينجا به فرماندار حكومت نظامي تلفن كردم و گفتم كسي به نام علي غفراننيا از تبريز ميآمده و براي ما نامه داشته كه ظاهراً دستگير شده است او تقصير ندارد شما يا بايد آقاي قاضي را دستگير كنيد كه دهنده نامه است يا مرا دستگير كنيد كه گيرنده نامه هستم و ايشان از نامه سربسته خبر ندارد. با خبر شديم كه وقتي ايشان اينجا دستگير شده، او را به زندان قصر تهران بردهاند. روزهايي كه زندانيان سياسي آزاد ميشدند، ايشان هم آزاد شد. بعدها ميگفت وقتي اين نامه را خوانده بودند، خيلي ما را آزار و اذيت كردند.11»
در جريان راهپيمايي سراسري تاسوعا و عاشورا قبل از انقلاب آيتالله بنيفضل در جريان امضاگيري از علماي شهرستانها نقش برجستهاي داشت. ايشان طي مصاحبهاي با تاريخنگار كتاب جامعه مدرسين حوزه علميه قم، جلد اول (ص 567) ميگويند:
در آن راهپيمايي سراسري تاسوعا و عاشورا قبل از انقلاب كه همه در سرتاسر ايران راهپيمايي كردند براي خلع شاه از سلطنت هم حوزة علميه هم جامعه مدرسين اطلاعيه دادند كه شاه از سلطنت مخلوع است. براي شهرهاي آذربايجان اين اطلاعيهها را بنده ميفرستادم. براي تبريز اطلاعيه فرستاديم با آن همه علمايي كه داشت سه نفر امضا كردند!
يكي شهيد آيتالله قاضي طباطبايي بود و آيتالله سيدحسن انگجي و آيتالله سيد محمدعلي انگجي فقط امضا كردند. حتي آنهايي كه نسبت به نهضت امام وفادار بودند، ترسيدند چون محمدرضاشاه هنوز در تهران بود.12 اين اطلاعيه را به مراغه فرستاديم كه در رأس علماي آنها، شريعتمداري نمايندهاي داشت كه تلفني به من گفت كه در آن جا جمع شدهايد و شلوغكاري ميكنيد!!!...
آن اطلاعيه به اروميه ميرود و به دست آقاي حسني امام جمعة اروميه ميرسد. ايشان حدود 14 تا 15 نفر از علماي آنجا را در منزل خود جمع ميكند و متن اطلاعيه را ميخواند در آن جلسه بدون استثنا همه امضا ميكنند.»
آيتالله بنيفضل پس از پيروزي انقلاب اسلامي در دورة اول مجلس خبرگان از سوي مردم آذربايجان غربي و در دورة دوم از آذربايجان شرقي انتخاب شدند.
در جريان منع و تحريم «قمه زدن» ايشان طي اطلاعيهاي مفصل از «فتواي مقام معظم رهبري» دفاع نمودند و نوشتند:
«بسمالله الرحمن الرحيم»
اهالي غيور و شجاع آذربايجان
با اهداء سلام و ابراز علاقه قلبي و با عرض تسليت به مناسبت فرارسيدن عاشوراي حسيني معروض ميدارد پيرو دستورات لازمالاجراء رهبر معظم انقلاب اسلامي حضرت آيتالله خامنهاي مدظله العالي توجه شما عزيزان را به نكات ذيل جلب مينمايد.
1ـ قيام و شهادت سالار شهيدان اسلام حضرت اباعبداللهالحسين عليه الصلوة والسلام علت مبقيه و حافظ احكام نوراني اسلام و قرآن است. بر هر فرد شيعيان لازم است در حد امكان و وسيع با تشكيل مجالس و دستجات عزاداري و ترتيب جلسات روضهخواني و نوحهخواني آن خاطره خطير را زنده نگهداشته و در رسيدن به اهداف عاليه قيام آن حضرت كه همانا عمل به معروف و اجتناب از منكر است كوشا باشند.
2- گاهي مصلحت اسلام و مسلمين ايجاب ميكند كه اهم فرائض الهي مثل حج تعطيل گردد كمااينكه در دوران مرجعيت مرحوم آيتالله العظمي آقاي سيدابوالحسن اصفهاني (ره) يك نفر شيعه را در حجاز بدون جهت كشته بودند آقاي اصفهاني در آن سال حج را تحريم نموده و همچنين بعد از حادثه جمعه سياه و خونين مكه به دستور حضرت امام (ره) حج تعطيل شد و نماز جماعت با آن اهميت ثوابي كه دارد در دوران نهضت حضرت امام قبل از انقلاب مدتها تعطيل و باعث پيروزي انقلاب شد، و اما تيغ زدن به سر در روز عاشورا، اولاً در شرع مقدس اسلام دليلي حتي يك روايت بر مشروعيت آن نداريم، ثانياً در دوران نظام جمهوري اسلامي تمامي دشمنان اسلام كمر همت بستهاند تا نگذارند ارزشها و نقاط قوت اين نظام به دنيا معرفي شود و شب و روز تلاش ميكنند به تشنگان علم و معرفت مخصوصاً در دانشگاههاي دنيا نظام اسلام را با دستجات تيغ به سرها معرفي نموده و در اذهان آنان كه ميخواهند از آثار پي به حقيقت ببرند جلوه دهند كه اينها پيروان قيام عاشورا هستند، روي همين اصل رهبر معظم انقلاب حضرت آيتالله خامنهاي مدظلهالعالي با كمال قاطعيت موضع خود را با آن اعلام و عظمت و قداست قيام آقا امام حسين (ع) را در حد عالي بيان فرمودند.
3- اينجانب به مخلصين و ارادتمندان حضرت اباعبداللهالحسين عليهالصلوة والسلام كه در روز عاشورا تيغ به سر ميزنند پيشنهاد ميدهم كه شما عزيزان و همچنين ساير علاقهمندان به آن حضرت از بانك خون دعوت نماييد تا در مجامع عمومي همان خون را از رگ دست در كيسه گرفته و در راه حضرت اباعبداللهالحسين عليهالسلام احسان و اهدا نماييد به بيماران كليوي و به آن مجروحين و بيماراني كه در عمل جراحي قدرت تهيه خون ندارند و با اين عمل شايسته خداپسندانه هم به اجر و ثواب بيپايان نايل ميشويد و هم هدف آن حضرت از قيام را به اقصي نقاط دنيا تبليغ مينماييد كه قهراً هر شنونده و بيننده را تحتتأثير قرار داده و ارشاد خواهد نمود.
4- در دستجات شاخسي و اخسي (شاه حسين، واي حسين) شئونات عزا و حزن بايد كاملاً مراعات شود. استعمال بعضي آلات مثل ني و شيپور و چراغانيهاي كذايي كه زنهاي بد حجاب را به دنبال ميكشاند چه تناسبي با عزاي سالار شهيدان دارد؟
5- بعضي از امامان معصوم عليهمالسلام شيعيان را تشويق ميكردند به روضهخواني و گرياندن و گريه كردن، از علاقهمندان به آن حضرت تقاضامندم كمافيالسابق در خانهها در روزهاي مناسب ناله حسين واي را بلند كنند. از خداوند سبحان خواهانم درجات حضرت امام و شهداي عزيز اسلام را متعالي و براي رهبر معظم انقلاب طول عمر و سلامت كامل مرحمت و در دنيا زيارت اهل بيت عصمت و طهارت و در آخرت شفاعت آنان را نصيب ما بفرمايد. به حق محمد و آلهالطاهرين والسلام عليكم و الرحمه.
به تاريخ روز چهارشنبه 5 محرمالحرام 1415
مرتضي بنيفضل
انتشار اين بيانيه در كنار بيانيه مرحوم آيتالله مروج از اردبيل و بيانيه شش تن ديگر از علماي بزرگ تبريز تأثير مهمي در منطقه نهاد و موضوع را حل و فصل نمود.
آيتالله بنيفضل در طي بيست و هشت سال پس از پيروزي انقلاب همواره بناي فعاليت خود را در انديشه و عمل حفظ انقلاب، نظام، ولايت فقيه قرار داد. و به حق از استوانههاي انقلاب، فقاهت و سياست بودند. و در همين دوران «زيطلبگي» را حفظ و از هرگونه تجمل، اسراف و شهرتطلبي اجتناب مينمود بهگونهاي كه زندگي ايشان در قم و تبريز نمونهاي از زندگي يك زاهد و عارف وارسته بود.
بيماري اين عالم فرزانه و انقلابي از اواخر سال 1385 آغاز شد و در شهريور 1386 دعوت حق را لبيك گفت.
خدايش غريق رحمت و نعمات ابدي نمايد.
سيري در اسناد
شماره:1006 تاريخ: 10/4/52
استماع سخنراني
چند روز قبل متن سخنرانيهاي خميني و اصفهانيزاده كه در بغداد به چاپ رسيده توسط عاملين وي از بغداد به قم ارسال و توسط يكي از طلاب علوم ديني به نام مرتضي دوزدوزاني كه از طرفداران خميني ميباشد در مدرسه فيضيه بين وعاظ و طلاب پخش گرديده است.
ارزيابي: امكان صحت خبر وجود دارد.
به: ساواك قم تاريخ: 25/4/52
از: مركز شماره: 4216/312
شهرباني كل اعلام داشته متن سخنرانيهاي خميني و اصفهانيزاده كه در بغداد به چاپ رسيده توسط عاملين وي از بغداد به قم ارسال و به وسيله طلبهاي به نام مرتضي دوزدوزاني كه از طرفداران خميني ميباشد در مدرسه فيضيه بين وعاظ و طلاب پخش گرديده، لذا سريعاً نسبت به شناسايي، بازداشت و بازرسي دقيق از محل سكونت ياد شده اقدام و نتيجه اعلام ـ ثابتي
رهبر عمليات ـ عليخاني
رئيس بخش 312 ـ خداياري
رئيس اداره يكم عمليات و بررسي ـ عطارپور
به : 312 تاريخ: 27/4/53
از: قم شماره: 657/21
موضوع: وصول 1545 كاشف 545
پيرو: 4216/312 ـ 25/4/52
نام اصلي شخص منظور مرتضي بنيفضل معروف به بنيفضل دوزدوزاني است كه در قم خيابان (ص ف ا ي ه( صفائيه كوچه فاطمي كوچه الف دست چپ پلاك 20 سكونت داشته و در تحقيقاتي كه به عمل آمده در حال حاضر به مناسبت تعطيلات تابستاني حوزه به قريه دوزدوزان تبريز كه ملك شخصي خود ميباشد مسافرت نموده است مقرر فرماييد وسيله ساواك مربوط در اجراي امر اقدام و از نتيجه اين ساواك را نيز آگاه فرمايند. مهران
به: ساواك قم تاريخ: 30/4/52
از: مركز شماره: 4359/312
بازگشت به: 657/21 ه ـ 27/4/52
باتوجه به اينكه فرد مورد نظر فعلاً در قم نميباشد، لذا سريعاً بنحو كاملاً غيرمحسوس تحقيقات كاملي در زمينه تعيين صحت و يا سقم موضوع معمول و نتيجه اعلام ـ ثابتي
رهبر عمليات ـ عليخاني
رئيس بخش 312 ـ خداياري
رئيس اداره يكم عمليات و بررسي ـ عطارپور
از: 312 تاريخ: 12/6/52
گزارش
درباره: مرتضي بنيفضل معروف به دوزدوزاني
محترماً باستحضار ميرساند:
شهرباني كل كشور طي بولتني اعلام داشته بود كه متن سخنرانيهاي خميني و اصفهانيزاده كه در بغداد به چاپ رسيده توسط عاملين آنها از بغداد به قم ارسال و توسط نامبرده بالا بين وعاظ و طلاب پخش گرديده است.
بولتن مزبور به عرض رسيد و مديريت كل مقرر فرمودند يادشده بازداشت گردد كه در اجراي اوامر مراتب به ساواك قم اطلاع داده شد و ساواك مورد بحث اعلام داشت به علت تعطيلات تابستاني حوزه علميه، مشاراليه به يكي از دهات اطراف تبريز مسافرت نموده و با تحقيقاتي كه به عمل آمده مفاد اطلاعيه مورد تأييد واقع نگرديده و بنا به اظهار منابع مطلع اين شخص از جمله افراديست كه در پارهاي مجالس خصوصي بعضاً از خميني طرفداريهايي ميكند لكن شخص بسيار جبوني است و تاكنون مشاهده نشده در هيچ يك از ماجراهايي كه به نفع خميني اتفاق افتاده دخالتي كرده باشد.
نظريه: عليهذا باتوجه به اينكه مفاد خبر مورد تأييد واقع نگرديده در صورت تصويب اجازه فرمايند فعلاً از بازداشت نامبرده خودداري و براي مدتي اعمال و رفتارش از طريق ساواكهاي تبريز و قم دقيقاً تحت مراقبت قرار گرفته تا در صورت مشاهده عمل مشكوكي از وي، بازداشت گردد.
موكول به رأي عاليست.
رهبر عمليات ـ عليخاني
رئيس بخش 312 ـ خداياري
رئيس اداره يكم عمليات و بررسي ـ عطارپور
برابر نظريه اقدام شود.
به: 3 ه تاريخ: 27/6/52
از: 312 شماره: 6201/312
موضوع: مرتضي بنيفضل معروف به بنيفضل دوزدوزاني
شهرباني كل كشور اعلام داشته چندي قبل متن سخنرانيهاي خميني و اصفهانيزاده كه در بغداد به چاپ رسيده به وسيله عاملين آنها از بغداد به قم ارسال و توسط نامبرده بالا كه از طرفداران خميني ميباشد در مدرسه فيضيه بين وعاظ و طلاب پخش گرديده است.
ملاحظات : باتوجه به اينكه در تحقيقات معموله مشخص گرديد كه ياد شده در حال حاضر به علت تعطيل تابستاني حوزه علميه قم در قريه دوزدوزان تبريز كه ملك شخصي خود ميباشد بسر ميبرد مراتب جهت شناسايي تهيه و ارسال مشخصات كامل انجام تحقيقات لازم در زمينه مشخص نمودن صحت و يا سقم خبر و روشن نمودن نحوه فعاليتهاي احتمالي مشاراليه و مراقبت از اعمال و رفتارش اعلام ميگردد. ضمناً به محض خروج اين شخص از منطقه چگونگي اعلام گردد.
محترماً در صورت تصويب ارسال گردد. 19/6/52
به: رياست ساواك قم تاريخ: 28/6/52
از: اداره كل سوم 312 شماره: 6285/316
درباره: مرتضي بنيفضل معروف به بني فضل دوزدوزاني
بازگشت به: .706/21 ه 6/5/52
خواهشمند است دستور فرماييد به منظور روشن شدن چگونگي موضوع پس از ورود نامبرده به منطقه از بازداشت وي خودداري و از طريق منابع و همكاران افتخاري دقيقاً اعمال و رفتار يادشده را تحت مراقبت قرار داده و ضمن تهيه و ارسال مشخصات كامل ملصق به عكس مشاراليه، فرم كنترل مكاتبات جهت وي تنظيم و به اين ادارهكل ارسال نمايند.
مديركل اداره سوم ـ ثابتي
رهبر عمليات ـ عليخاني
رئيس بخش 312 ـ خداياري
رئيس اداره يكم عمليات و بررسي ـ عطارپور
به: مديريت كل اداره سوم 312 تاريخ: 12/7/52
از: ساواك آذربايجان شرقي شماره: .13469/3 ه 3
درباره: مرتضي بنيفضل معروف به بنيفضل دوزدوزاني
بازگشت به شماره : 6201/312 ـ 27/6/52
برابر تحقيقات معموله خانواده نامبرده بالا از مالكين قريه دوزدوزان بوده و پدر مشاراليه به نام سيفعلي دامنجاني (فخر دوزدوزاني) در تبريز خيابان ششكلان محله پورسنگي دربند حاج فخر سكونت دارد. ضمناً فرد مورد نظر حدود 12 سال است كه در قريه دوزدوزان مشاهده نشده است و همچنين شخص موصوف داراي دو برادر ميباشد به اسامي يوسف كه ساكن تبريز است و ابوالفضل كه در تهران بافندگي دارد. عليهذا به منابع مربوطه در تبريز و قريه دوزدوزان آموزش داده شد تا به محض مشاهده فرد مورد نظر مراتب را گزارش نمايند كه نتايج حاصله به موقع باستحضار خواهد رسيد.
از طرف رئيس سازمان اطلاعات و امنيت آذربايجان شرقي ـ سليمي
به: 21 ه تاريخ: 30/7/52
از: 312 شماره: 7636/312
موضوع: تماس مشكوك
شهرباني كل كشور اعلام داشته شخصي به نام سيدجواد هشترودي واعظ اهل تبريز كه از طرفداران خميني است و فعلاً ساكن تهران ميباشد اكثراً در روزهاي جمعه هر هفته به قم عزيمت نموده و در آنجا با ناصر مكارم و مرتضي دوزدوزاني تماس مشكوك برقرار مينمايد.
ملاحظات: نظر به اينكه نامبردگان در متن خبر از افراد ناراحت و اخلالگر ميباشند مراتب جهت اطلاع و تحت مراقبت قرار دادن اعمال و رفتار يادشدگان اعلام ميگردد.
رونوشت برابر اصل است و اصل در پرونده سيدجواد هشترودي بايگاني ميباشد.
به: رياست ساواك قم تاريخ: 9/8/52
از: اداره كل سوم 312 شماره: 8134/312
درباره: مرتضي دامنجاني معروف به بنيفضل دوزدوزاني فرزند سيفعلي
بازگشت بشماره 3068/21 ه ـ 15/7/52
فرم كنترل مكاتبات جهت سوژههاي مورد نظر در دو نسخه از طريق ساواكهاي محل تنظيم و با امضاي قسمت مقام پيشنهادكننده به ستاد ارسال ميگردد كه يك نسخه از فرم مزبور به بخش سانسور در ستاد ارسال و نسخه ديگر در پرونده مربوطه بايگاني ميگردد و موافقت و يا مخالفت ستاد نيز طي نامهاي به ساواك ذينفع اعلام ميگردد. عليهذا بدينوسيله دو نسخه فرمهاي ارسالي كه فاقد امضا ميباشد به پيوست اعاده ميگردد. خواهشمند است دستور فرماييد فرمهاي مذكور را پس از تكميل به همراه عكس ياد شده كه پيوست نامه بازگشتي نبوده به اين اداره كل ارسال نمايند.
مديركل اداره سوم. ثابتي
رهبر عمليات ـ عليخاني
رئيس بخش 312 – خداياري
رئيس اداره يكم عمليات و بررسي – عطارپور
به: رياست ساواك قم 21 ه تاريخ: 7/9/52
از: اداره كل سوم 312 شماره: 9229/312
درباره: مرتضي دامنجاني معروف به بنيفضل دوزدوزاني فرزند سيفعلي
بازگشت بشماره 3274/21 ه ـ 20/8/52
كنترل مكاتبات نامبرده بالا از تاريخ 5/9/52 به مدت سه ماه موافقت ميگردد عليهذا خواهشمند است دستور فرماييد وسيله همكاران و منابع موجود اعمال و رفتار مشاراليه را تحت مراقبت قرار داده و نتايج حاصله را به موقع به اين اداره كل اعلام نمايند.
مديركل اداره سوم. ثابتي
رئيس اداره يكم عمليات و بررسي . عطارپور
گيرنده:
رياست اداره پنجم پشتيباني عملياتي بخش (353) بانضمام يك نسخه فرم مربوطه جهت اطلاع و هرگونه اقدام مقتضي.
رهبر عمليات ـ عليخاني
رئيس بخش 312 – خداياري
رئيس اداره يكم عمليات و بررسي – عطارپور
به: 312 تاريخ: 9/10/57
از: 3 ه1 شماره: 13944/3 ه 1
موضوع: محمدعلي قاضي طباطبايي
از قول آقاي پسنديده برادر [امام] خميني بنيفضل از قم و از آمريكا با نامبرده بالا تماس و به وي پيغام دادهاند كه شاهنشاه آريامهر ساعت 21 مورخه 8/10/57 ايران را ترك نموده و اردشير زاهدي به ايران مراجعت كرده تا شوراي سلطنتي تشكيل گردد. نامبرده (قاضي) در پاسخ اظهار داشته كه [امام] خميني دستور داده در مورخ 9/10/57 مردم مسلحانه به مبارزه برخيزند امكان دارد واقعه 28 مرداد را پياده بكنند بايستي كاملاً هوشيار باشيم ضمناً كسي كه زمام امور را بدست بگيرد بايستي مورد تأييد [امام] خميني نيز باشد ضمناً متذكر شد كه شاپور بختيار آدم خوبي نيست.
نظريه يكشنبه: صحت مذاكرات مزبور مورد تأييد است و امكان دارد شايعه مذكور صرفاً به خاطر تضعيف روحيه نيروهاي مسلح باشد.
نظريه چهارشنبه: نظريه يكشنبه مورد تأييد است.
نظريه جمعه: باتوجه به موقعيت منبع مذاكرات نامبردگان مورد تأييد است به نظر ميرسد با توجه به اينكه روز 9/10/57 از طرف روحانيون مخالف عزاي عمومي اعلام شده و از طرفي ماه محرم در آستانه تمام شدن ميباشد لذا عناصر مخالف به ويژه طرفداران [امام] خميني با شايعات مزبور در صدد تشديد بيش از پيش اوضاع جهت مستأصل نمودن و بهرهبرداريهاي لازم ميباشند و استنباط ميشود در روزهاي آينده خرابكاري و ترور در سطح كشور افزايش پيدا نمايد.
سيري در مبارزات در آئينه خاطرات
خاطرهاي از ساواك
احضار به ساواك
در اين ايام، چون تحرك فضلا و اساتيد انقلابي بيشتر شده بود از سوي ساواك تحت تعقيب قرار گرفته بودند. چند نفر از آنان دستگير و زنداني شده و يا تبعيد شده بودند. ماه رمضان شد، اين ايام را به تبريز رفتم. بعد از رمضان وقتي به قم آمدم يكي از دوستان گفت: نام شما هم در ليست تبعيديها است. بنابراين، هر چه زودتر از قم بيرون برو و چند روزي آفتابي نشو. مدتي به دور از چشم مأموران ساواك خودم را مخفي كردم. بعد كه آبها از آسياب افتاد و وضعيت عادي شد، بازگشتم و مشغول درس و بحث شدم. تا اين كه يك روز مأمور ساواك به نام «امير»، كه دماغ گندهاي هم داشت و در قم معروف بود، زنگ خانه را به صدا در آورد. يكي از بچهها كه كوچك هم بود، رفت در را باز كرد، او گفته بود: برو به پدرت بگو بيايد دم در. رفتم ديدم همان امير، مأمور ساواك است. آن روز پنجشنبه بود، امير گفت: شنبه اول وقت بايد خودت را در ساختمان ساواك به مأموران معرفي كني. چيزي نگفتم: او خداحافظي كرد و رفت.
از طرز برخورد مأمور ساواك تا حدودي فهميدم كه مسئلة خيلي حاد نيست، چون اگر مهم بود اصلاً فرصت نميدادند، بدون اجازه وارد منزل ميشدند، اثاث منزل را به هم ميزدند، تفتيش ميكردند. بعد دستگير ميكردند و با خود ميبردند. كمي خيالم راحت شد. شنبه خودم را به ساواك معرفي كردم يكي از مأموران مرا به اتاق تاريكي راهنمايي كرد. چون وارد شدم تنها يك لامپ كم نور در انتهاي آن روشن بود. حدود دو ساعت آنجا تنها نشستم. جنب اتاق سالن بزرگي بود. مرتب در آن رفت و آمد ميشد. گاهي سر و صداي پرخاش و گاهي هم گفتوگوهاي معمولي به گوش ميرسيد، ولي هيچ كدام مفهوم نميشد. پس از دو ساعت يك نفر وارد اتاق شد. در حالي كه در را با لگد باز و بسته ميكرد، بدون اين كه سلام بدهد و حرفي بزند آمد پشت ميز نشست. پوشهاي جلويش گذاشت، آن را ورق ميزد و نگاه ميكرد. زير چشمي نگاه كردم، ديدم آدم هيولايي و داراي قد و قامت بلندي است. چون تاريك بود صورتش تشخيص داده نميشد. حدود 10 دقيقه، يك ربع بعد او بلند شد و رفت. حدود بيست دقيقه گذشت، نفر دومي آمد. سلام كرد و من هم جواب سلام او را دادم. رفت و همان جاي اولي نشست. او هم در دستش پوشهاي داشت. روي ميز گذاشت و مشغول تورق و مطالعه شد. بعد شروع كرد متن كاغذي را خواند. همان سطر اول، فهميدم متن نامة من به حضرت امام است. معلوم شد اين نامه قبل از اين كه به دست معظمله برسد به دست ساواكيها افتاده است. نامه را با عنوان «امامالمسلمين و رئيس الملة والدين» آغاز كرده بودم. او همه را خواند و به آخر رساند. بعد از من پرسيد: اين نامه را شما نوشتيد؟ ديگر جاي انكاري نمانده بود. گفتم : بلي نامة خودم است. پرسيد: به چه مناسبت اين نامه را نوشتيد؟ گفتم : ايشان استاد بنده است و حق استادي برگردن من دارد و از وطنش تبعيد شده است. حداقل وظيفة شاگرد در حق استاد اين است كه در اينگونه موارد از استادش احوالپرسي و دلجويي كند و من تنها به وظيفة شاگردي خودم عمل كردم.
اين مورد را رها كرد. از موضوعات ديگر پرسيد و گفت: با كدام يك از مراجع ارتباط داريد و در درس كدام شركت مي كنيد؟ گفتم : قبلاً به درس آيتالله خميني ميرفتم. چون هماكنون ايشان در تبعيد به سر ميبرند، فعلاً به درس آيتالله محقق داماد مي روم. پرسيد: چرا به درس آيتالله شريعتمداري نميرويد؟ در جواب گفتم: در حوزه قرار نيست كه طلاب به درس همة آقايان بروند. هركس هر استادي را پسنديد به درس او ميرود. من نيز فعلاً همين دو درس برايم كفايت ميكند. به همين بسنده كردم. اگر در آينده فرصت داشتم شايد به درس ايشان هم بروم.
بعد بازجوي ساواك شروع كرد، با لحن تهديدآميز مبني بر اينكه به ما گزارش رسيده است شما در برخي كارهاي مخل به امنيت شركت داريد. اعلاميههاي آقاي خميني را پخش ميكنيد. از طلاب امضا ميگيريد. ما همة فعاليتهاي تو را زير نظر داريم بنابراين، بايد تعهد بدهيد كه از اين پس در اين امور دخالت نداشته باشيد. البته من همة اينها را منكر شدم و زير بار تعهد هم نرفتم. او رفت نفر سوم آمد. معلوم شد ميخواهد از من عكس بگيرد. گفت: عمامه را از سرت بردار. عمامه را برداشتم، او يك عكس از من گرفت. بعد گفت: بفرماييد بيرون، مرخصيد. از ساختمان ساواك بيرون آمدم خودم را به خانه رساندم. فردا كه با بعضي دوستان ديدار داشتم، گفتند احتمال دارد دوباره به سراغت بيايند. بنابراين خيلي مواظب خودت باش. مدتي فعاليتهايم را محدود كردم. شبها در خانة خودم نميماندم. يك همشهري در قم داشتم، دو برادر به نامهاي آقايان حاج محمود دوزدوزاني و حاج بابا دوزدوزاني بودند. هر دو انسان پاك و متديني بودند. مخصوصاً مرحوم حاج بابا. پدر همين آقاي حاج عباس دوزدوزاني كه مدتي در سپاه مسئوليت داشت و در هيئت مؤتلفه هم فعاليت دارد. او آمد بنده را به منزل خودش برد و شبها در آنجا از من پذيرايي كرد. منزل آنها از نظر ساواك ناشناخته بود و مدتي شبها را در منزل اين آقايان ميخوابيدم.
خاطرة مرحوم حاج آقا مهدي، فرزند آيتالله العظمي گلپايگاني از شريعتمداري
مرحوم حاج آقا مهدي، فرزند آيتالله العظمي گلپايگاني براي من نقل ميكرد:
«بعد از از پانزده خرداد كه امام را گرفتند، قرار شد آقايان به تهران بروند. آقاي گلپايگاني ـ پدرم ـ با شريعتمداري قرار گذاشته بودند كه صبح باهم حركت كنند. ولي صبح موقع حركت متوجه شديم او شبانه رفته است. فهميديم كه كلكي در كار بوده است. آقا ـ پدرم ـ گفت : «حالا كه چنين كلكي در كار است، من چرا در كار اين آدم واقع بشوم؟». شريعتمداري در آن روز به باغ ملك در حضرت عبدالعظيم وارد شده بود. ميگويند آن باغ مال ساواك بوده كه در اختيار شريعتمداري گذاشته بودند.
آن روزها، امام در زندان بودند و در همان جا مطلع ميشوند كه قرار است ايشان را به تركيه تبعيد كنند. البته يك سال بعد امام را آزاد كردند و پنج يا شش ماه بعد از آزادي به تركيه تبعيد شدند.
مهاجرت مراجع و علما از قم به تهران
البته من، در متن جريانات نبودم. مهاجرين، مراجع و علماي بزرگ شهرستانها حضور داشتند. ميشود گفت، علت اصلي مهاجرت، زنداني شدن حضرت امام بود. چون شخصيتي با آن عظمت را دستگير و زنداني كرده بودند؛ و اين فوقالعاده اهميت داشت. منشأ اين حركت ـ يعني مهاجرت ـ هم دوستان صميمي و واقعي امام بودند. به نظر شخص بنده، مرحوم آيتالله رباني شيرازي، در رأس اين طرح بود.
يك روز به حاج حسن صانعي كه سالهاي متمادي در حضور امام بود گفتم: «برخي از آقايان، در رأس اين مسايل هستند و در رديف اول كار ميكنند. يك روز اگر ما پولي، خرجي براي آقاي رباني شيرازي پيدا نكرديم، جا دارد كه انسان همه چيز را بفروشد و خرج چنين مرداني بكند». ايشان خنديدند و گفتند: «همين طور است».
اغلب برنامهريزيها، از حوزه بود و از رفقاي خالص و صميمي امام. آن زماني كه امام تازه به نجف تبعيد شده بودند، يك روز آقاي صانعي به من گفت: «شما به امام نامهاي بنويس و بگو: اگر از اهل و عيال علمايي كه دستگير ميشوند، احوالپرسي شود بد نيست». من هم نامهاي نوشتم، و به خود آقاي صانعي ـ كه وسيلة فرستادن نامه را داشت ـ دادم. چند روز بعد، با آقاي رباني شيرازي ـ خدا رحمت كند ـ اين موضوع را مطرح كردم. گفت: «از قضا من هم نوشتهام و جواب هم آمده است. امام نوشتهاند اين اشخاصي را كه صميمانه و با نيت خالص، اين نهضت را حمايت كردهاند، نبايد با ماديات ملوث كرد».
انگيزة رژيم از تبعيد امام
البته، اين كه رژيم ميخواست امام را از روحانيت و حوزه و مراجع جدا كند و ايشان را يك شخص متحجر ـ كه آن روزها در روزنامهها مينوشتند ـ در دنيا و ايران معرفي كند، شك نيست. اين يك واقعيت و از مسلمات است. آنها روي اين برنامه هم، زياد كار كرده بودند و ميخواستند امام را به صورت خاصي معرفي كنند. گاهي ميگفتند: «از خارج پول آمده است». يا «تحريكات خارجي بوده است»، «انگيزه و تحريكات از خارج است». كسي را هم در روزنامهها معرفي كردند كه مثلاً با يك چمدان پر از پول دستگير شده بود.
علاوه بر آن، سوءتبليغات رژيم دربارة شخصيت علمي ايشان بود. مثلاً ميگفتند: «امام، مرجع نيست. مرجعيتش را ديگران امضا كردهاند تا او را از كشته شدن نجاتدهند». آنها ميخواستند، اصل اجتهاد را هم از امام بگيرند.
تدريس فلسفه، توسط امام را مطرح ميكردند خود امام در يكي از آخرين پيامهاي خود، به اين موضوع اشاره كردهاند كه «مصطفي در مدرسة فيضيه، از كوزهاي آب خورد و آنها، آن كوزه را آب كشيدند». آنها ميخواستند امام را جدا كنند و تا حدودي هم موفق شدند. چهارده سال امام در تبعيد بسر بردند. اين يك نقشة بسيار حساب شدهاي بود. من در اين مورد هم يك سند دارم. آن روزها متولي آستانة حضرت معصومه (س)، برادر دكتر اقبال ـ مديرعامل وقت شركت نفت بود؛ البته از طرف شاه. اين شخص معاوني داشت به نام مسعودي، آدم بدي نبود. كارهايي را كه افرد رژيم در قم انجام ميدادند، مثلاً حملة كماندوها به فيضيه، يا حمله به حرم و ... را تقبيح ميكرد. يك تعبير مناسبي هم از رژيم داشت. ميگفت: «اينها مغز الاغ خوردهاند، اينها نميفهمند كه هر چه آخوندها را بزني، بزرگتر ميشوند». بالاخره چيزهايي را درك ميكرد. البته خدمة آستانة حضرت معصومه (س) ـ حتي در زمان طاغوت ـ براي مرحوم آقاي مرعشي نجفي احترام خاصي قايل بودند. حتي رئيس آستانه ـ با اين كه از طرف شاه منصوب مي شد ـ نسبت به ايشان احترام قايل بود.
يك روز، مرحوم آقاي نجفي به نقل از رئيس آستانه ـ برادر دكتر اقبال ـ به من گفت: «دكتر اقبال ميگفت شاه، جلسات انسي با رفقاي خود داشت. جلسات مخصوصي كه شاه ديگر حيا را كنار ميگذاشت، حتي در آن جلسات خصوصي به همديگر متلك ميگفتند. شاه به يكي و يكي به شاه ـ دكتر اقبال هم از اعضاي اين جلسات بوده ـ در اين جلسات اگر يك وقتي شاه، خودش را ميگرفت و اعمال شاهانه ميكرد، يكي از اعضاي جلسه، به مناسبت به تعبير او ـ نام خميني را ميآورد. بلافاصله شاه از جا ميپريد و مثل گنجشك در آب افتاده ميشد».
آن روزها، شايد اين باوركردني نبود، ولي امروز كه خيلي از مسايل كشف شده است، معلوم ميشود كه رژيم از امام خيلي واهمه داشته است. حتي در آن روزهاي اوج قدرتنمايي شاه ـ كه امام در زندان يا تبعيد بود ـ از امام ميترسيدند. روزي در يكي از اين جلسات شاه ميگويد: «چه بايد بكنيم؟ اين را اين جور كرديم تا از بين برود، ولي روز به روز بزرگتر ميشود؟» اين موضوع مربوط به ايامي بوده كه امام در تركيه تبعيد بودند ـ يكي از كساني كه از اوضاع و جريانات آخوندي اطلاعات زيادي داشته، و در امور حوزه وارد بوده است جواب ميدهد: «اين كه كاري ندارد؛ او را به نجف تبعيد كن؛ به عراق تبعيد كن. او قهراً به نجف ميرود و در آن جا ـ به تعبير طراح اين جريان ـ در چنگال پهلوانهاي نجف خرد ميشود». شاه هم از همان جا، تصميم ميگيرد كه اين كار را انجام دهد. در نظر بگيريد كه دليل اين پيشنهاد ـ يعني تبعيد امام به نجف ـ اوضاع و احوال آن روزها بود. به اين صورت كه: آيتالله العظمي خوانساري كه مرجع رسمي بود ـ در مراجعت از مكه، به زيارت عتبات ميرود. جزو اطرافيان ايشان، مرحوم آيتالله داماد هم بوده، به نظرم آيتالله مرتضي حائري هم بوده باشد. در هر صورت وقتي ايشان وارد نجف ميشوند. سيطرة مرجعيت آقاي حكيم طوري بوده كه، هر كس كه وارد نجف ميشده است بايد به ديدن آقاي حكيم ميرفته و اگر آقاي حكيم از او بازديد ميكرد، سر و صدا به پا ميشده كه، تازه وارد آدم خيلي مهمي است ـ به همين مناسبتها، ديد و بازديدي بين آقاي خوانساري و آقاي حكيم انجام نميشود. در ميان اطرافيان آقاي خوانساري، عدهاي بودهاند كه معتقد بودند، آقاي خوانساري بايد به ديدن آقاي حكيم برود و بعد آقاي حكيم از ايشان بازديد كنند، ولي عدة ديگري ميگفتند آقاي خوانساري يك مرجع است، و مورد احترام، پس بايد آقاي حكيم براي ديدن ايشان بيايد. لذا ديد و بازديدي انجام نشد.
با در نظر گرفتن اين قضايا، به شاه پيشنهاد ميكنند كه امام را به عراق تبعيد كند، تا خواهي نخواهي در چنگال پهلوانهاي نجف، خود به خود خرد شود.
ورود حضرت امام به عراق و نجف
«و اذا ارادالله خيراً لعبده حي اسبابه». مرحوم حاج آقا مصطفي و امام كه به بغداد ميرسند، در يك مسافرخانه پياده ميشوند. حاج آقا مصطفي از همان مسافرخانه به مرحوم حاج شيخ نصرالله خلخالي تلفن ميكند كه «ما آمدهايم و در اين جا هستيم. اول به كربلا و كاظمين مشرف ميشويم، بعد به نجف ميآييم».
نقل ميكنند كه در روز ورود حضرت امام به نجف، همان جا تعطيل شده بود؛ حتي نانواييها هم قرار گذاشته بودند آن شب را تا صبح نان بپزند، و روز را مثال روزهاي عاشورا تعطيل كنند. آن روز تمام مردم نجف، براي استقبال از امام به بيرون شهر آمده بودند. نقل ميكنند كه مرحوم آقاي شاهرودي و آقاي خويي رضوانالله تعالي عليهما ـ قبلاً به منزلي كه قرار بوده امام به آنجا وارد شوند، ميروند و منتظر امام ميشوند. اين كارها، نشاندهندة احترام خاص نسبت به حضرت امام بود. آقاي حكيم هم، ابتدا براي ديدن آمد. در آن ديدار امام به آقاي حكيم ميگويند: «در اين نهضت مقدس، ملت ايران و حوزة قم و آقايان از شما كه سرپرستي داريد و بزرگ هستيد، توقع بيشتري داشتند». آقاي حكيم هم در جواب ميگويد: «شما به ايران نگاه نكنيد، در آنجا، ملت ايران و حوزه در خدمت شما و فدايي شما هستند». امام تواضع نشان داده، ميگويند: «اگر آنها در خدمت من هستند، من هم در خدمت شما هستم».
منظور اين است كه تبعيد امام به نجف، برنامة حساب شدهاي بوده، تا در آن جا بين ايشان و تمام مراجع و حوزهها جدايي بيفتد و در نتيجه، از بين برود. اين يك واقعيت است، ولي خدا خواسته بود كه عكس اين باشد. «اذا ارادالله خيراًلعبده حي اسبابه».
مقايسه بازتاب دستگيري اول و دوم حضرت امام
وقتي امام را به زندان ميبردند، حوزه تعطيل بود. هوا گرم شده بود و اكثر طلاب متفرق شده بودند. از طرفي به دليل همان جريان فيضيه، تعداد كثيري به شهرهاي خود رفته بودند. لذا درس و بحث داير نبود. در آن روزها فقط تعداد خاصي از شاگردان امام، با آن شرايط خفقان ـ كه در هر قدم يك كماندوي مسلح ايستاده بود ـ در حوزهها مانده بودند. يك واهمة عجيبي بود. البته هنوز اول كار بود و نميشود با روزهاي بعد مقايسه كرد. در روزهاي تبعيد، حوزهها داير بود و مدرسين و طلبهها، همگي در حوزه حاضر بودند. ولي آن روزها يك تعطيلي مطلق حاكم شده بود. نه تنها حوزهها بلكه بازارها، خيابانها، همه جا تعطيل عمومي شده بود.
نكتة ديگر اين كه امام در دوران تبعيد، عنوان مرجع رسمي به خود گرفته بودند، ولي در اوايل كه جريان پانزده خرداد پيش آمد، اين طور نبود. پس باتوجه به شرايط، آن روزها با روزهاي تبعيد، بسيار تفاوت داشت.
اوضاع داخلي ايران در دورات تبعيد حضرت امام
بنده معتقدم امام در دوران تبعيد، قرصتر از دوران پانزده خرداد بودند، لكن ظاهر نميشد. دليل عمده هم آن عوامل بودند، مثلاً آذربايجان را چه كسي و چگونه ساكت ميكرد؟ اين جا هم يك سند عرض كنم. در آذربايجان ـ كه هميشه پيشرو نهضت و قيام بوده ـ همه چيز در مرحوم شهيد قاضي طباطبايي خلاصه ميشد. و او در برابر سيل و طوفان مخالفين ايستادگي ميكرد. و البته بر همة مشكلات غالب بود.
خدا را گواه ميگيرم ـ اين مطلب را كه ميخواهم عرض كنم ـ خود شهيد قاضي طباطبايي، آن روزها براي من نقل كرده است. در آن ايام كه مرجع كل آقاي حكيم بود ـ و در آذربايجان هم نود درصد مردم مقلد ايشان بودند ـ هر وقت نمايندهاي از طرف ايشان به تبريز ميآمد، به منزل آقاي قاضي وارد ميشد؛ و خب به دليل آن ديد و بازديدها و جريانات ديگر، اين به حساب آقاي قاضي نوشته ميشد. آن تجليلها و احترامات، در منزل ايشان انجام ميگرفت. از طرف ديگر آقاي قاضي، در نهضت امام پيشرو شده بود. يكي از كساني كه متأسفانه جزو اصحاب آقاي حكيم بود، نامهاي به آقاي قاضي مينويسد كه «شما وكيل آقاي حكيم هستيد، حق نداريد اين كارها را بكنيد». حالا نويسندة نامه چه كسي بود؟ فرح، يك زماني مسافرتي به بغداد ميكند، و اين آقا براي او ميهماني ميدهد؛ و يا اميرالحاج شاه را ـ كه در مراجعت از سفر حج به عتبات و نجف رفته بود ـ براي ميهماني دعوت ميكند. چنين آدمي، به آقاي قاضي نامه مينويسد كه نبايد در نهضت شركت كني. مرحوم آقاي قاضي هم اعتنا نميكند و به نهضت و پيروي از امام ادامه ميدهد.
بار ديگر كه نمايندهاي، از نجف به تبريز ميآيد، وارد منزل آقاي قاضي نميشود و به منزل حاج ميرزاعبدالله سرابي ميرود ـ تا شهيد قاضي طباطبايي را خرد كرده و شكست بدهد ـ ولي خدا به اين نهضت عنايت داشت و در همه جا از امام حمايت كرد. يكي هم آنجا بود كه آقاي قاضي را نگه داشت و نگه داشت و نگذاشت كه آنها، او را شكست بدهند.
منظور اين است كه، آن روزها خواص با امام بيشتر ارتباط و آشنايي داشتند. من معتقدم در سالهاي چهل تا چهل و سه، مردم به دليل اين كه امام گفته بودند؛ راه ميافتند؛ اما به تدريج آگاهي مردم بيشتر شد و به اساس مسايل بيشتر پي بردند و درك كردند كه نهضت امام روي چه حسابي و براي چه هدفهايي است. با اهداف امام، بيشتر آشنا شدند. البته اين مسأله را كه، در دوران تبعيد حضرت امام تظاهرات به ظاهر كمتر بود، قبول دارم. چون آن روزها، موانع هر روز بيشتر از روز پيش ميشد، و امكان حركت ـ بخصوص در حوزهها ـ كمتر ميشد.
عملكرد امام در ابتداي مرجعيت
در جريان پانزده خرداد، تعدادي به فيض شهادت رسيدند؛ اما تعطيل حوزهها كم ارزشتر از آن نبود. يك حوزة داير، يك دفعه كاملاً تعطيل شود؛ آن هم براي مدتي. بعد هم كه مصلحت ديدند، حوزهها دوباره كارهاي خود را از سر بگيرند، در اثر همان مطلبي بود كه عرض كردم. جدايي امام از حوزهها، و ساير استادان و علما و مراجع. تمام قضايا، به حوزه و روحانيت مربوط بود؛ و همة اين حركتها حساب شده بود. مرحوم آقاي نجفي براي من نقل كردند كه وقتي امام از زندان آزاد شده و به قم ميآيند، مؤمنين و متدينها و اصناف، براي دادن وجوهات خود به امام صف ميكشند و سيل وجوهات، به سمت ايشان سرازير ميشود. در اين زمان، آقاي نجفي به ايشان پيشنهاد ميدهد: «علماي شهرستانها، بخصوص علماي تهران، خيلي زحمت كشيدهاند وجوهاتي بين آنها تقسيم كنيد». امام جواب ميدهد: «فلاني (شريعتمداري) از سيصد تومان تا ده هزار تومان داده است». آقاي نجفي ميفرمود كه امام با اين پيشنهاد موافقت نكردند. امام در مجموع، روحية ديگري داشتند و در قيد اين مسايل نبودند.
روشهاي مقابلة رژيم با نيروهاي انقلابي
رژيم، عمدتاً با حربه تبعيد و زندان، با مردم مقابله ميكرد. استادان دانشگاهها، دانشجويان، كسبة بازار و قشرهاي مختلف مردم را دستگير ميكردند. بسياري از اين افراد زندان رفته، يا تبعيد شده، بعد از انقلاب، در پستهاي مختلف، در مجلس دولت بهترين خدمات را براي نظام انجام داده يا ميدهند. مثلاً دانشجويان مسلمان پيرو خط امام كه لانه جاسوسي امريكا را به تصرف در آوردند.
از همين بازار قم، يك نفر به شهرستان خوي تبعيد شده بود. اين شخص، بسياري از تحولها و جلوهها را در آن شهر به وجود ميآورد. با بازاريها، دبيرستانيها و تمام قشرهاي مردم، جلساتي داشت.
بعد از تبعيد امام، گاهي در سخنرانيها، مجامع، بخصوص در قم و فيضيه كه پايگاه قيام بود ـ حركتهايي انجام ميگرفت. مثلاً فاتحهاي براي آقاي اثنيعشري ـ از علماي حضرت عبدالعظيم برپا شده بود. مجلس بسيار معظمي هم بود. طلبههاي علاقهمند به امام، در اغلب مجالس و فواتح جمع ميشدند؛ و يك دفعه يك نفر از يك گوشه نام امام را فرياد ميزد: «خميني!» بلافاصله شعارهاي طلبهها شروع ميشد. از اين قبيل مجالس زياد داشتيم.
يادم هست كه در مسجد بالاسر، شبهاي جمعه، دعاي كميل برگزار ميشد. در آن دوران همين مجالس دعا و مجامع، ادامهدهندة حركت و فكر انقلاب بود، و همان شعار دادنها و حرف زدنها، آتش انقلاب را گرم نگه ميداشت. اعلاميههاي امام هم بود و همين اعلاميهها ـ كه گاهي منتشر ميشد و دست به دست ميگشت ـ آتش قيام را همانطور گرم نگه ميداشت.
تشابه نهضت حضرت امام (ره) با نهضت حضرت موسي (ع)
از جمله تشابه اين دو نهضت، اين بود كه حضرت موسي در اول كار، عصا برنداشت ولي وقتي قول [حرف] تأثير نكرد، عصا را برداشت. يعني پرده را كنار زد. امام هم در آن اعلامية اول، به «عَلَم» ـ كه مخاطب تلگراف امام بود ـ گفت: «در تعطيل طولاني مجلسين، ديده ميشود كه چه كارهايي انجام ميگيرد. اينها خطرات آن است». امام حربة «قول لّين» را در آن اعلاميه به كار بردند، ولي تأثير نكرد.
يكي از ويژگيهاي امام اين بود كه در تمام عمر، يك دفعه هم، گول رژيم را نخوردند. حتي اينها گفتند كه «از اين به بعد، ما با شما و شما با ما كاري نداشته باشيد». ولي امام فهميدند كه دروغ ميگويند. رژيم يك قدم برداشته بود و بايد سعي ميشد كه آن قدم را عقب زد، تا بتوان قدم ديگري هم برداشت.
مقايسة انقلاب اسلامي با حركت مصدق و مشروطيت
ريشة انقلاب امام، از روز اول، اسلام بود. اما در نهضت مصدق ـ اگر حمل بر صحت آن بكنيم ـ اسلام در كار نبود. در ظاهر، بهعنوان حمايت از ملت و مليگرايي، يا چيزهايي از اين قبيل بود. در مشروطيت هم، همينطور بود. امام در درسهايي كه دربارة «ولايت فقيه» در نجف فرمودهاند و به نام «حكومت اسلامي» چاپ شده است، در صفحات ده و يازده ميفرمايند: «اين قانون مشروطه را كه آوردهاند، قانون مدوني را از بلژيك يا جاي ديگري آوردهاند و به خورد ملت ايران و علما دادهاند. علما هم در اول كار توجه نداشتند، مثل مرحوم آيتالله شهيد شيخ فضلالله نوري، ولي بعد متوجه شدند كه زير كاسه، كاسههايي است نه يك نيم كاسه. در نتيجه، آنطور قيام كردند و به شهادت رسيدند.»
سوابق علمي امام
امام، در فلسفه، از يك قدرت و قوت خاصي برخوردار بود كه از تدريسها و شاگرداني كه تربيت كرده، معلوم است. ولي بعد، آن مطالب و ناجوانمرديها را پيش آوردند؛ در نتيجه، دل ايشان ـ مرجع تقليد ـ از تدريس فلسفه شكست و درس فلسفه را تعطيل كردند. يادم نميرود حتي در درس اصول، وقتي به مطالبي كه با فلسفه ارتباط داشت، ميرسيدند ميفرمود: «ما كه اهل اين مسايل نيستيم.»
يعني حاشا ميكرد. براساس همان آب كشيدن كوزهاي كه آقا مصطفي از آن آب خورده بود و ... اما قدرت فلسفة امام، همتا نداشت. در حسينية جماران، گاهي امام بين عوام صحبتهايي ميكردند. اين واقعيتي بود كه آنجا، اشخاص مختلفي نشسته بودند، اما امام، ماوراي چيزهايي بودند كه ما بتوانيم بفهميم. ما چگونه درك ميكرديم كه فلسفه چيست؟ امام مافوق اين مسايل بودند.
در سالگرد رحلت حضرت امام در مسجد سلماسي مجلسي برپا شده بود. از شاگردان معروف امام آقاي صانعي، آقاي جعفر سبحاني و ديگران حضور داشتند. در آنجا، پيشنهاد دادند كه من صحبت كنم. قبلاً در يكي از نوشتههايي كه منتشر شده بود، عبارتي درباره مقام علمي امام ديدم. آن روز، در آن مجلس گفتم: «از بعضي قلم به دستان خواهش ميكنم، وقتي راجع به مقام علمي امام چيزي مينويسند، اقلاً روزهايي را كه همين جا پاي درس امام بودند به خاطر بياورند. آنها مينويسند، امام مدتي پاي درس آقاي بروجردي مينشست و طرز ورود و خروج در مسايل به روش علما را، از او ياد گرفته است. انصاف هم چيز خوبي است؛ مگر در همين مسجد، امام ـ رضوانالله تعالي عليه ـ وقتي به مطالب آقاي بروجردي يا استادش، آخوند خراساني اشكال ميكرد، يا به مطالب نائيني ميپرداخت، نميگفت: «اولاً، ثانياً، ثالثاً» تا تاسعاً. براي يك مطلب، با استدلال و برهان، نُه اشكال ميگرفتند آقاي بروجردي كه بعد از نائيني و آخوند خراساني است؛ انصاف داشته باشيد».
متأسفانه اين نظام جمهوري اسلامي و اين انقلاب كه به دست امام پياده شد، حوزهها را از علم امام ـ رضوانالله تعالي عليه ـ محروم كرد. يعني دست افراد با استعدادي ـ كه اكنون در حوزهها هستند ـ از اين منبع علمي كوتاه شد. انقلاب، امام را از حوزهها گرفت. اين يكي از ضايعات انقلاب است و جاي بسيار تأسف دارد. خداوند امام را غريق رحمت خود و با اجدادش محشور نمايد و روحش را براي همة ما دعاگو قرار دهد، و به ما آن توفيق را بدهد كه در ممات امام ـ رضوانالله تعالي عليه ـ اقلاً نسبت به روحش قدرنشناس نباشيم. به همة ما توفيق خدمت به نظام جمهوري اسلامي و مقام معظم رهبري و دولت جمهوري اسلامي عنايت بفرمايد و ما را از شيعيان خالص آقا امام رضا (ع) و اجداد و اولادش قرار بدهد.
ارتباط با شهيد آيتالله قاضي
محاصره منزل امام
از اول مهر ماه محل سكونت امام خميني در شهر نجف به محاصره نيروهاي نظامي و امنيتي عراق درآمد. اين اقدام دولت عراق، به دنبال تلاشهاي پيشين او براي جلوگيري از فعاليتهاي سياسي امام صورت گرفت. توافقات پشت پرده دستگاههاي امنيتي ايران و عراق براي اين اقدام قطعي به نظر ميرسد. حجتالاسلام محتشميپور در اينباره ميگويد: «روز اول مهر، طبق معمول كه به منزل امام ميآمديم و در بيروني، جلسات و محافل و گفتوگو و كسب اخبار سياسي ايران به وسيله تلفن و با كساني كه از ايران ميآمدند، انجام ميشد به بيت امام مراجعه كرديم. ديديم دربسته است و پليس و نيروهاي بعثي عراق با اسلحههاي آشكار خودشان، برخلاف معمول درِ بيروني و اندروني منزل امام را بستهاند و ايستادهاند و به هيچ كس اجازه ورود نميدهند. برخورد مأمورين عراقي بسيار خشن و تند بود. خبر محاصره بيت امام بلافاصله توسط ما و از راه تلفن به ايران منتقل شد...»13
خبر محاصره منزل امام روز اول يا دوم مهر ماه به تبريز رسيد؛ آن هم از طريق مكالمات تلفني قم و يزد با آيتالله قاضي طباطبايي. ابتدا آيتالله مرتضي بنيفضل از روحانيان آذربايجاني مقيم قم، با آقاي قاضي تماس گرفت و گفت : «موضوع محاصره منزل خميني صحت دارد. قاضي پرسيد: از كدام ناحيه است. بنيفضل جواب داد معلوم نيست. حالا هر چي شد آذربايجان نيز بايستي با نظر حضرتعالي عمل بكند...»14 آيتالله محمد صدوقي نيز در تماس خود با تبريز به آقاي قاضي گفت: «دولت عراق به آقاي خميني گفته بايد سكوت بكني و فعاليت ننمايي كه خميني پاسخ داده؛ من راهي كه پيش گرفتهام بايستي ادامه دهم. اگر نميخواهيد من از كشور شما ميروم. فعلاً كسي را نميگذارند به منزل خميني برود و پسر خميني نيز تماس گرفت و گفت كه وضع آقا در خطر است و تأكيد كرد به همه جا اطلاع بدهيد و همه را با خبر كنيد...» در همين گزارش كه با شنود تلفني مأموران ساواك تهيه شده آمده است: «قاضي جريان محاصره منزل خميني در نجف را به علما و تجار تبريز اطلاع داد.»
آيتالله قاضي در اعتراض به محاصره منزل امام از متنفذين شهر تبريز خواست كه روز شنبه هشتم مهر ماه بازار و اماكن كسب شهر تعطيل شود. اما بناي اعتراض عمومي در همه كشور روز يكشنبه، نهم مهر ماه بود. به همين جهت در تبريز نيز با وجود سيطره حكومت نظامي روز يكشنبه تعطيل عمومي اعلام شد. با اين كه دستگاه امنيتي حكومت شاه اطلاع پيدا كرده بود «روز شنبه مورخه 8/7/57 تعطيل بازار تبريز به علت محاصره شدن منزل خميني در نجف قطعي ميباشد و به احتمال قوي مغازههاي خيابانها نيز تعطيل خواهد شد.»15 اما بلافاصله آگاه شد كه «به منظور هماهنگي با ساير شهرستانها محمدعلي قاضي طباطبايي تصميم گرفت كه روز يكشنبه 9/7/57 بازار و مغازههاي تبريز تا زماني كه محاصره منزل خميني شكسته نشد، تعطيل شود. ضمناً نامبرده فعاليت مينمايد كه مدارس نيز روز مزبور تعطيل كنند.» خبر تعطيلي روز يكشنبه، در عرض چهار و پنج روز هفته اول مهر ماه در سطح شهر پخش شد. اقدامات تبريز به اينجا پايان نيافت و از طرف روحانيان پيشرو اعلاميههايي نيز در اين مورد نوشته يا تكثير شد. روز هفتم مهر ماه، سيد محمدعلي شيرازي، پسر آيتالله سيدعبدالله شيرازي در تماسي از مشهد، متن اعلاميهاي كه آقاي سيدعبدالله شيرازي درباره محاصره منزل امام در نجف نوشته شده بود براي آقاي قاضي خواند و قرار شد ايشان اين اعلاميه را تكثير و در تبريز توزيع كند. خود ايشان نيز تلگرافي خطاب به حسنالبكر، حاكم عراق، تهيه كرد و آن را به سفارت عراق در تهران فرستاد. اين تلگراف از طرف آقايان قاضي و انگجي امضا شد و نيز متن آن پس از تكثير در شهر توزيع گرديد. متن تلگراف چنين بود: «پس از ابلاغ سلام، بدين وسيله انزجار و تنفر شديد خودمان را از عمل ناهنجار دولت عراق، از رفتارش با مرجع تقليد شيعيان جهان حضرت آيتالله العظمي امام خميني دامظله كه در اين چند روز اخير با محاصره مأموران منزل ايشان را در نجفاشرف به وسيله شما رئيس حسنالبكر ابلاغ مينماييم.
آيا اين است معني مهمانوازي؟ و اعلام ميكنيم اگر مويي از سر مرجع اعلاي شيعه كم بشود، دولت عراق را مقصر شناخته و آنچه وظيفه شرعي خودمان ميدانيم عمل خواهيم كرد. 22 شوال 1398 ـ جامعه علماي آذربايجان ايران ـ سيدحسن انگجي، سيد محمدعلي قاضي طباطبايي.16
پينوشتها:
________________________
1ـ 1376
2ـ در سند ساواك تولد ايشان را 1314 ذكر كردهاند.
3ـ آقاي بنيفضل در اين زمينه ميگويد: «از آن روزهاي اول در تهيه اعلاميهها و نوارهاي سخنرانيهاي امام و پخش آن در آذربايجان شرقي بهعهده ما بود. حتي يك ماه رمضان من در تبريز بودم. يكي از رفقاي زنجاني از طلبهها، اعلاميه آورده بود. من در مسجد بودم در تبريز. ديدم يكي از برادرانم از بيرون مسجد به من اشاره ميكند كه بيا. رفتم گفت يك شيخي آمده و با شما كار لازم دارد. رفتم منزل پدر ديدم اين شيخ آشناست. بعد از سلام و عليك گفت اعلاميه آوردهام. گفتم كجاست؟
گفت ماشين پرا از اعلاميه است و با يك وضعيتي آورده بود. زن و بچه همراه كرده بود و اعلاميهها را پشت ماشين گذاشته بود و روي آن لباسهاي بچهها را گذاشته بود كه در بازرسيها ديده نشود و همينطور هم شده بود. گفت اينها را چه كار كنم؟ گفتم ميبريم يك جايي و سوار ماشينش شديم. رفتيم منزل آقاي آلمحمد كه از دوستان ما بود و برادر امام جمعه اهر بود. اعلاميهها را پياده كرديم و در منزل ايشان جابجا كرديم و صبح از آنجا به تبريز و اطراف آن منتشر و پخش شد. ما در كارهاي مربوط به نهضت حضرت امام از آن روزهاي اول تا امروز آنچه را وظيفه تشخيص داديم، در انجام آن كوتاهي نكرديم و موفق بوديم.» (مصاحبه مركز پژوهشهاي اسلامي صدا و سيما با آيتالله بنيفضل در تاريخ 19/8/80، ص 157).
4ـ مصاحبه مركز پژوهشهاي اسلامي صدا و سيما با آيتالله بنيفضل در تاريخ 25/3/1379، ص 30.
5ـ مصاحبه مركز پژوهشهاي اسلامي صدا و سيما با آيتالله بنيفضل در تاريخ 17/8/1380، ص 85. ايشان در ادامه، درباره نامههاي مذكور ميگويد: «ما اين نامهها را با اطلاعيهها و حتي كتابهاي امام و تحرير الوسيله كه از نجف آمده بود، اينها را برديم به منزل يكي از دوستان و بعد ايشان در همان ايام مرحوم شد. بعد از انقلاب اين وسايل را خواستيم، گفتند نميدانيم چه كرده است.»
6ـ همان، صص 97 ـ 99.
7ـ مصاحبه مركز پژوهشهاي اسلامي صدا و سيما با آيتالله بنيفضل در تاريخ 25/3/1379، صص 23 ـ 25. ايشان ميگويد: «يكي از علماي معروف متأسفانه... بعد از انقلاب يك لحظه هم با انقلاب نبود... يك مجلسي بوديم ... من در آن مجلس هم به كوچكترين مناسبتي نام آقاي خميني را آوردهام. او عقدهاش آنجا تركيد و گفت اصلاً اين آقاي بنيفضل را ببينيد چطور است. اينجا اصلاً حرف از آقاي خميني نبود. تو صحبت را پيچاندي و آوردي روي آقاي خميني ... بله اين خاطرات تلخ را ما زياد داريم. شايد بدون مبالغه در زير اين آسمان بين آذربايجانيها به اندازه من از اين مسايل تلخي و مرارت كسي نكشيده باشد.»
8ـ خبرگان ملت، ج دوم، ص 103.
9ـ مصاحبه مركز پژوهشهاي اسلامي صدا و سيما با آيتالله بنيفضل در تاريخ 17/8/1380، صص 100 ـ 101. در اواخر فصل دوم به نامه مذكور اشاره شد.
10ـ زندگي و مبارزات آيتالله قاضي طباطبايي، صص 315 ـ 316.
11ـ مصاحبه مركز پژوهشهاي اسلامي صدا و سيما با آيتالله بنيفضل در تاريخ 19/8/80 ص 156.
12ـ البته نقش منفي آقاي شريعتمداري را در اين جريان نبايد ناديده گرفت. خصوصاً ايشان از راهپماييها و تظاهرات طبق اسناد ساواك ممانعت مينمودند.
13ـ روزشمار انقلاب اسلامي، ج 6، ص 16.
14ـ سند 12486/3 ه 1ـ 8/7/57، نزد ساواك آذربايجان شرقي. و نيز ر.ك: ياران امام به روايت اسناد ساواك، ج 13، ص 483.
15ـ ياران امام به روايت اسناد ساواك، ج 13، صص 485 و 486.
16ـ كيهان، ش 10575، ص 2.
قسمت دوم
سيري در كتاب خاطرات آيتالله حاج شيخ مرتضي بنيفضل
خاطرات آيتالله بنيفضل را اندكي قبل از رحلت ايشان مركز اسناد انقلاب اسلامي، در 470 صفحه، در قطع وزيري و در شش فصل تدوين نموده است.
1- زندگينامه اجداد پدري و مادري. عموي فقيه ايشان آيتالله حاج ميرزامحمود دوزدوزاني؛ تحصيلات مقدماتي؛ هجرت به قم و سكونت در مدرسه فيضيه و حجتيه؛ اساتيد درس خارج؛ تدريس؛ تأليف؛ چگونگي چاپ آثار.
2- مظلوميتهاي دوران پيش از انقلاب؛ غائله پيشهوري؛ مراسم استقبال از شاه؛ خدمات آيتالله دوزدوزاني؛ فضايل آيتالله سيدمرتضي خسروشاهي، ديدار با آيتالله سيد محمدهادي ميلاني.
3ـ در محضر امام؛ نخستين ديدار؛ آيتالله بروجردي و امام؛ ويژگيهاي درس امام؛ عظمت و بزرگواري امام، مشاوره با شاگردان و به ياد مبارزان بودن ايشان.
4- تفكرات و عملكرد آيتالله شريعتمداري و اطرافيان، صعود و سقوط در تبريز؛ ورود به قم؛ مجله مكتب اسلام؛ ماجراي دارالتبليغ، پيام حضرت امام، اذيت و آزار آيتاله قاضي؛ مخالفت با قانون اساسي جديد؛ حمايت از حزب خلق مسلمان.
5ـ انقلاب اسلامي معجزة قرن؛ قيام 15 خرداد؛ ماجراي كاپيتولاسيون؛ در فراق امام؛ احضار به ساواك؛ اولين جرقه انقلاب؛ آيتالله قاضي در تبريز، بازگشت امام.
6ـ ورود امام، نماز جمعه تبريز، مظلوميت آيتاله شهيد مدني، نماز جمعه اروميه، سفر به سراب، حضور در نقده، خاطرهاي از شهر ماكو، در محضر آيتالله مرندي، شبستر، اهر، اولين انتخابات خبرگان رهبري، رحلت امام، مرجعيت بعد از امام از مقولاتي هستند كه در آن كتاب بدانها پرداخته شده است.
از ويژگيهاي آيتاله بنيفضل شجاعت؛ شهامت؛ صداقت و صراحت در بيان حقايق و وقايع بود. هيچگاه نميتوانست و نميخواست موضوعي را وارونه تحريف و يا كم و زياد كند. آن چه ميگفت و يا مينوشت در حقيقت اعتقاد و ايمان دروني ايشان بود. وقتي امام را شناخت، هرگونه تعرض به امام، انقلاب و نظام برايش غيرقابل تحمل بود، شايد به همين دليل در تبريز گاهي تنها و منزوي ميشد. اما افراد انقلابي، متدين و آگاه به دور از شايعات و جنگ رواني با ايشان مرتبط بودند.
ايستادگي وي در قم، تهران، آذربايجان و خاصه تبريز در برابر جريان «دارالتبليغ»، «حزب خلق مسلمان» بسيار قوي. محكم. مستدل و مستمر بود. آنچه ميگفت و يا مينوشت براساس ادله و براهين بود ـ در نقد، بررسي، تحليل، رد، تخطئه يا اثبات موضوعي، سعي ميكرد ابعاد گوناگون آن را تجزيه و تحليل نمايد.
ابعاد خاطرات وسيع است، ما فقط به دليل جايگاه موقعيت ايشان بهعنوان يك مدرس حوزه در قم و تبريز به 4 موضوع از خاطراتشان ميپردازيم:
1ـ غائله پيشهوري كه خود شاهد و ناظر بود.
2ـ تفكرات و عملكرد آيتالله شريعتمداري
3ـ علماي برجسته تبريز
4ـ حزب خلق مسلمان و فتنه در منطقه
بدون ترديد كل خاطرات به لحاظ محتوا، انسجام و مستند بودن خواندني و شنيدني است. اما باتوجه به موقعيت ايشان و قضاياي آذربايجان، موضوعات فوق را براي انتخاب مناسبتتر ديديم.
مأموريت به كل آذربايجان
پس از بازگشت به قم، بلافاصله به خدمت حضرت امام رسيدم و گزارش كار به محضرشان دادم. خيلي خوشحال شدند. همان روز هشتم شعبان 1399 برابر 12/4/1358 حكم ديگري دادند و در آن بنده را مكلف كردند به كل شهرهاي آذربايجان شرقي، غربي مسافرت كنم و از نزديك به وضع كميتهها رسيدگي نمايم و در رفع كمبودها و اختلافها تلاش كنم و ضمن همكاري و مشورت ببا علماي بلاد و پرهيز از هرگونه اختلاف، در تقويت مراكز و مؤسسات مذهبي به هر نحو كه صلاح ميدانم عمل نمايم. چون ماه رمضان در پيش بود و درسهاي حوزه هم تعطيل شده بود. چند روز بعد عازم شهر تبريز شدم و مركز مأموريتم را تبريز قرار دادم. قبلاً هر وقت به تبريز ميرفتم اغلب در خانة پدري سكونت داشتم، ولي اين بار چون رفت و آمدها زياد شد و منزل پدري گنجايش آن را نداشت و محله هم از مركز شهر، فاصله داشت. بنابراين سپاه منزلي را در مركز شهركوچة مجتهدي اجاره كرد و من در آنجا مستقر شدم. خدا رحمت كند يكي از سپاهيان محترم، مرحوم حاج محمد زنوزي، مسئوليت ادارة اين منزل را برعهده داشت و خوب هم اداره ميكرد. او بعدها پدر شهيد هم شد و يكي از فرزندانش در جنگ تحميلي به شهادت رسيد.
سفر به سراب
اوايل ماه رمضان مصادف با انتخابات مجلس خبرگان قانون اساسي بود. آيتالله آقاي شريعتمداري اگرچه با تدوين قانون اساسي جديد مخالف بود، ولي در عين حال شش نفر از شخصيتهاي روحاني و دانشگاهي از جمله آقايان مقدم مراغهاي، احمد عليزاده و ابوالفتح ابوالفتحي را براي نامزدي در اين انتخابات از استان آذربايجان شرقي معرفي كرده و از مردم خواسته بود به آنان رأي بدهند. از طرفي، اينها افرادي بودند كه عقيده داشتند قوانين اسلام اختصاص به زمان پيامبر داشت و به درد جامعة امروز نميخورد. اين موضوع مشكلاتي را در سطح استان به وجود آورده و منشأ درگيريهاي پراكنده بين گروههاي موافق و مخالف شده بود. در تبريز بحثهاي داغ سياسي و تنشها در حد اعلي و با شدت تمام ادامه داشت. شهرهاي ديگر آذربايجان نيز همينطور بود از جمله در شهر سراب به مرحلة خطرناكي رسيده بود. روزي حضرت آيتالله آقاي ملكوتي از قم با بنده تماس تلفني گرفت و تأكيد كرد وضع شهر سراب خراب است و براي رفع اين مشكل به آن شهر مسافرت كنم. فرداي آن روز چند نفر از معتمدين شهر سراب هم به تبريز آمدند تا مرا با خود به آنجا ببرند. با آقايان حاج حمدالله سلامي و حاج محرم سلامي و اخوان متفكر آزاد كه همه از محترمين بازار و آموزش و پرورش سراب به شمار ميآمدند، به سوي سراب حركت كرديم. برادران متفكر آزاد، يكي معلم بود دومي در سپاه فعاليت ميكرد كه بعدها در دفاع مقدس به شهادت رسيد. سومي هم آقاي دكتر محمدعلي متفكر آزاد در تبريز استاد دانشگاه بود. وقتي وارد شهر شدم، مردم در مسجد جامع جتماع كرده بودند و اقشار مختلف در آنجا حضور داشتند. به منبر رفتم، ضمن تأكيد بر وحدت و حفظ آرامش، پيرامون اهميت شركت در انتخابات و توطئة عوامل خارجي براي آنان صحبت كردم. چون در آن ايام گروههاي ضد انقلاب در يك جبهة واحد به شدت در تكاپو بودند تا مردم را از شركت در اين انتخابات باز دارند. بعد وارد بحث مصداقي شدم و گفتم اين آقاي مراغهاي و همفكرانش و دوستانش كه از طرف بعضي بزرگان براي مجلس خبرگان قانون اساسي كانديدا شدهاند، چطور ميخواهند براي اين مردم و كشور قانون اساسي اسلامي تدوين كنند در حالي كه از الفباي اسلام كمترين اطلاعي ندارند؟ اعتقادشان اين است كه اسلام دين زندگي نيست و فقط به درد موزهها ميخورد. بالاخره با اين سخنرانيها و جلسات و ديدارهايي كه با مسئولان شهر داشتم تا حدودي مردم را از مسايل روز آگاه كردم. آرامش دوباره در شهر حاكم شد و من به تبريز بازگشتم. البته اين آخرين سفر من به سراب نبود بعدها نيز گاهي به اين شهر ميآمدم و در مسجد جامع براي مردم صحبت ميكردم. زماني كه آقاي سيدجعفر سيدزادة دوزدوزاني مسئول دفتر تبليغات آنجا شد از بنده دعوت ميكرد و من جهت رسيدگي به مشكلات مردم و مسئولان و يا سخنراني در اين شهر حضور مييافتم.
نماز جمعة تبريز
در ايامي كه آيتالله طالقاني به حكم حضرت امام در تهران به اقامة نماز جمعه پرداخت و حتي برخي از امام جمعههاي مركز استانها، مثل آيتالله شهيد دستغيب براي شهر شيراز انتخاب شده بود يك روز بنده، كه در ادامة مسافرتهايم به شهرهاي آذربايجان در خوي به سر ميبردم، از منزل حجةالاسلام والمسلمين آقاي شيخ عباس محمدي خويي با حضرت آيتالله قاضي طباطبايي در تبريز تماس تلفني گرفتم و عرض كردم: حالا كه نماز جمعهها در مراكز استانها آغاز شده است، خوب است حضرت عالي اين موضوع را با حضرت امام در ميان بگذاريد. اين مراسم عبادي و سياسي در تبريز هم اقامه بشود. چون من ميدانستم اگر ايشان چنين اقدامي بكند حضرت امام خود معظمله را به امامت جمعه تبريز منصوب خواهند فرمود. زيرا به غير از ايشان شخص ديگري براي اين مسئوليت خطير نداشتيم. آقاي قاضي در جواب بنده فرمود، در اولين فرصت به اين كار اقدام ميكنم. همينطور هم شد. آقاي قاضي طي تلگرامي به محضر امام از ايشان درخواست اقامة نماز جمعه در تبريز كرد، حضرت امام نيز به ايشان اجازة اقامه فرمود.
آيتالله قاضي اولين نماز جمعة تبريز را در ميدان راهآهن اقامه كرد.1 اين دوران براي ايشان روزهاي بسيار سختي بود. معظمله خيلي در فشار روحي و جسمي به سر ميبرد. از تمام نقاط شهر تبريز و حومه و شهرهاي آذربايجان غربي و اردبيل هر فرد و مسئولي مشكلي داشت به ايشان مراجعه مينمود. با آن جسم نحيفي كه داشت شبانه روز در تلاش و كوشش بود. جمعي از دلسوزان انقلاب و نزديكان معظمله به اين فكر افتادند كه آيتالله شهيد سيد اسدالله مدني را به تبريز بياورند تا مقداري از فشارها و حجم كارها از دوش آقاي قاضي كاسته و برداشته شود كه اين اقدام مورد استقبال خود ايشان هم واقع شد. البته در اين ميان بعضي از افرادي كه با آقاي قاضي از قبل خرده حسابهايي داشتند از اين موضوع خرسند شدند، آمدند دست همكاري دادند تا به خيال خام خود با آوردن آيتالله مدني به تبريز، آيتالله قاضي را از صحنة محوري آذربايجان و تبريز خارج كنند. اين موضوع با حضرت امام در ميان گذاشته شد. ايشان به آقاي مدني دستور دادند جهت كمك و همكاري با آقاي قاضي در تبريز حضور داشته باشند.
در اين ايام آقاي مدني از همدان به قم آمده و در منزل دامادش، واقع در خيابان چهارمردان نرسيده به كوچة آيتالله گلپايگاني سكونت داشت. از سوي ديگر، چند نفري از آقايان از تبريز به قم آمده بودند تا ايشان را به آن شهر ببرند. ديدم يكي دو نفر از آنها همان كساني هستند كه با اين كار در تلاشند آقاي قاضي را از پشت ضربه بزنند و از صحنه خارج كنند. بنده طي تماس تلفني با آيتالله قاضي گفتم جنابعالي آمادة پذيرايي از آقاي مدني باشيد. ايشان ضمن استقبال از اين اقدام فرمود: من طي اطلاعيهاي ورود آقاي مدني به تبريز را به آگاهي مردم خواهم رساند. در اين گفتوگو قرار براين شد كه در همين اطلاعيه، محل ورود و اقامت ايشان هم منزل آقاي قاضي معرفي شود. باز آقاي قاضي با تمام وجود استقبال كرد و بلافاصله با صدور بيانيهاي اين موضوع را به اطلاع مردم تبريز رساند. من هم موضوع را با اين آقايان و همراهان آيتالله مدني در ميان گذاشتم و اينها هم قبول كردند كه آيتالله مدني را مستقيم به منزل آقاي قاضي وارد كنند.
همان روز اينها در معيت آيتالله مدني رهسپار تهران شدند تا از آنجا با هواپيما به سمت تبريز پرواز كنند. شب تلفن منزل زنگ زد، گوشي را برداشتم، ديدم آيتالله مدني از تهران است. فرمود: بعضي از آقايان ميگويند: ما از قبل در تبريز منزل مستقل تهيه كردهايم و در آنجا هم موضوع را به مردم اعلام نمودهايم. بنابراين، اصرار دارند به جاي منزل آقاي قاضي به منزل مستقل برويم. ديدم آن افراد با كمال پررويي كار خودشان را كردهاند. چون موقعيت مناسب نبود چيزي نگفتم. آيتالله مدني اگر چه هنگام ورود به تبريز به منزل آقاي قاضي وارد نشد، ولي در طول اقامت در تبريز همواره در كنار آقاي قاضي بود و ايشان هم نسبت به آقاي مدني احترام و عزت قائل ميشد. اين دو بزرگوار هيچ مشكلي با هم نداشتند. علتش هم اين بود هر دو فدايي امام بودند. هر دو خود را خدمتگزار مردم ميدانستند و تشنة خدمت بودند و هر دو از صفاي باطني عجيبي برخوردار بودند. با حضور آقاي مدني در تبريز محوريت آقاي قاضي همچنان محفوظ بود. آقاي مدني هم در كنار ايشان مخلصانه تلاش ميكرد. البته، امامت جمعة آقاي قاضي بيش از دو ماه طول نكشيد و معظمله در آبان همان سال (1358) روز عيد سعيد قربان بعد از نماز مغرب و عشا در مسير مسجد شعبان و حركت به سوي منزل توسط عوامل دشمن به شهادت رسيد. حضرت امام در اين هنگام، آيتالله مدني را به امامت جمعة تبريز منصوب كرد.
مظلوميت آيتالله شهيد مدني
پس از شهادت آقاي قاضي، بنا به حكم حضرت امام، آيتالله مدني تنها نمايندة حضرت امام در كل آذربايجان شد. بنابراين، مردم از تمام نقاط استان به دفتر ايشان مراجعه ميكردند. ازدحام جمعيت غوغا ميكرد. اخيراً هم به خاطر تأمين امنيت جاني معظمله، كه البته كار لازمي هم بود، تدابير شديدي در پيش گرفته شده بود. بهگونهاي كه همة افراد حتي شحصيتهاي درجة يك استان هم اگر ميخواستند به خدمت ايشان برسند، بازديد بدني ميشدند و اين يك نوع كم احترامي نسبت به آنها تلقي ميشد. حتي شنيدم يك روز مرحوم آيتالله سيد محمدعلي انگجي ميخواست به خدمت آقاي مدني برسد. اولاً، مدت زيادي در صف نوبت ايستاده بود. بعد هم كه خواسته بودند بازديد بدني بكنند آقاي انگجي اجازه نداده بود و به منزل خود برگشته بود. مطلب ديگر هم اين بود كه آيتالله مدني بر اثر ازدحام مراجعات و كار شبانهروزي، ايشان ديگر فرصت نداشت به بازديد بزرگان و علماي شهر برود. هميشه آنها به ديدار آقاي مدني ميآمدند و اين برخلاف عرف معمول در حوزه و در ميان علما و روحانيون بود. البته، گفتم كه اين دو اشكال در واقع به آن شهيد بزرگوار تحميل شده بود. خود ايشان انسان بسيار خاكي، متواضع، باصفا و خودماني بودند، ولي باتوجه به اهميت و حجم مسئوليت ايشان و شرايط حساس انقلاب و مسئلة ترور، اينگونه شده بود و طبيعي هم بود. اگر بنده و كسان ديگر هم به جاي ايشان بودند، همينطور ميشديم. ولي شهيد بزرگوار مدني، چند خصوصيت بسيار دوستداشتني داشت: اول، مطيع محض حضرت امام و ولايت فقيه بود. دوم، اگر كسي عيب و ايراد و اشكالش را ميگفت با كمال تواضع ميپذيرفت. در يكي از سفرهايم به تبريز متوجه اين دو موضوع شدم و هنگام بازگشت به قم آن را با حضرت امام در ميان گذاشتم و عرض كردم اگر اجازه بدهيد من از طرف شما اين مسايل را با ايشان مطرح كنم و پيشنهاد نمايم كه هنگام مراجعة علما و شخصيتهاي برجسته به خدمت ايشان، بازديد بدني نشوند و بهعلاوه، خود ايشان برنامة ديدار هفتگي با آنها داشته باشد. امام فرمود: عيب ندارد. همين مطالب را از طرف من به ايشان برسانيد و بگوييد عمل بكند. چند روز بعد، دوباره به تبريز آمدم و به خدمت آيتالله مدني رسيدم. وقتي مسايل را عرضه داشتم ايشان ضمن اين كه با تمام صبر و حوصله حرفهاي مرا گوش دادند بعد با كمال ادب و احترام و بزرگواري گفتند: چشم و چند بار اين كلمه را تكرار كردند: چشم، چشم، چشم و از همان فردا اين پيشنهادها را مورد عمل قرار دادند. كه البته تأثير خوبي هم در ميان علما داشت.
شهيد آيتالله مدني اين اواخر، مخصوصاً در غائلة حزب خلق مسلمان در تبريز خيلي اذيت شد. جسارتها و اهانتهاي زيادي به ايشان كردند. محراب نماز جمعهاش را به آتش كشيدند. خودش را در كيوسك بليتفروشي زنداني كردند. در همان ايام كه باز در تبريز بودم و ميخواستم به قم باز گردم براي خداحافظي به خدمتشان رسيدم. بنده را از اتاق تا دم در حياط، كه مسير طولاني هم بود، با احترام بدرقه كردند. هر چه اصرار ميكردم، قبول نمينمودند. وقتي به دم در رسيديم ايشان دستهايش را روي شانهام گذاشتند. ديدم اشك در چشمانشان حلقه زده است. بعد فرمود: ميروي سلام مرا به حضرت امام ميرساني و از طرف من به محضر ايشان عرضه ميداري كه اگر اجازه بدهند من از اينجا بروم. من از اين شهر به ستوه آمدم و ديگر خسته شدم، نميتوانم به خدمت ادامه بدهم. چيزي نگفتم. به قم آمدم. يكي دو روز گذشت يادم نيست بر سر چه موضوعي بود تلفني با ايشان تماس گرفتم. ايشان در اولين كلام از من پرسيد: عرايضم را به خدمت آقا رساندي؟ گفتم : نه. فرمود: آخه من كه تو را قسم داده بودم. گفتم: بلي شما قسم داديد، اما من كه قسم نخوردم. از اين معلوم ميشد كه چقدر اين مرد بزرگ در فشار بود پس از فاصلة كوتاهي ايشان نيز به شهادت رسيد.
اخلاص و فداكاري آيتالله سيداسداله مدني با توجه به سن بالايي كه داشت واقعاً كم نظير بود. نسبت به امام و انقلاب حاضر بود از همه چيزش بگذرد. اين را در عمل هم نشان داد. يكي دو هفته قبل از شهادتش، در يكي از خطبههاي نماز جمعه كه با زبان روزه و با اشك چشم در حالي كه دستهايش را به سوي آسمان گرفته بود، ميگويد: خداوندا تو شاهدي اين حرفي كه ميزنم حرف دلم است، از ته دلم ميگويم: اگر براي اين نظام و انقلاب يك آفتي و بلايي هست من آن آفت را به جانم ميخرم. اين آفت را بر جان من وارد كن اما بر انقلاب لطمهاي وارد نشود. يعني خودش را سپر بلاي انقلاب و امام كرد. گاهي عين اين جملات را صدا و سيما پخش ميكند و من چند بار از طريق صدا و سيما اين جملات را شنيدم.
نماز جمعة اروميه
در شهر اروميه از دوران رژيم سابق امام جمعهاي به نام ميرزاآقا زاهدي بود كه در طول مسئوليت، وابستگي خودش را نسبت به ايادي رژيم و شخص شاه به خوبي نشان داده بود و در ميان مردم نيز موقعيت نداشت. امام جمعة تشريفاتي به شمار ميآمد. پس از پيروزي انقلاب، چون خودش متوجه شده بود كه ديگر به درد اين سمت مقدس نميخورد طي نامه يا تلگرامي به آيتالله شريعتمداري، عذر پيري و ناتواني خودش را مطرح كرده و از ايشان خواسته بود امام جمعة ديگري براي اين شهر منصوب نمايد. آقاي شريعتمداري هم نوشته بود كه نماز جمعة اروميه به وسيلة آقاي حاج ميرزا محمد فوزي اقامه شود. البته آقاي فوزي در عين حالي كه عالم بسيار متين، با وقار و فاضلي بود خدماتي هم در اروميه داشت، ولي در رابطه با انقلاب چندان فعاليتي نداشت. همان طرز تفكر آيتالله شريعتمداري را دنبال ميكرد و در برخي موارد اهل مدارا بود. از طرفي، پس از پيروزي انقلاب هم در جريان حزب جمهوري خلق مسلمان، به نفع اين حزب و آقاي شريعتمداري حركتهايي انجام داد كه دور از انتظار نبود. اين بود كه در نظر انقلابيون شهر اروميه به هيچوجه قابل قبول نبود كه ايشان امامت جمعة اين شهر را برعهده بگيرد. موقعيت شهر اروميه بهگونهاي بود كه فرد محافظهكار و اهل مدارايي مثل ايشان هرگز نميتوانست اين مسئوليت مهم را بردوش بگيرد، بلكه منطقه و شهر اروميه به فردي قاطع و شجاع نياز داشت.
علاوه بر اين، مرحوم آيتالله شريعتمداري هم انصافاً در اين مورد كم لطفي كرده بود. اگرچه آقاي زاهدي اشتباهي كرده و از ايشان يك درخواستي نموده بود، ولي حق اين بود كه با وجود ولي فقيه جامعالشرايط و رهبر انقلاب، ايشان نبايستي به اين كار اقدام مينمود. متأسفانه ايشان اين مهم را رعايت نميكرد. دربارة ساير شهرستانها هم از اين نوع كم لطفيها داشت. آقاي شريعتمداري تصريح و تأكيد داشت كه آذربايجان متعلق به ايشان است و ديگران حق ندارند در آنجا دخالت كنند؛ يعني همان خودمختاري و استقلال آذربايجان كه ايادي حزب خلق مسلمان آن روزها شعارش را ميدادند و دشمن هم در پشت صحنه آتش بيار معركه شده بود. بنابراين، چون دست توطئهاي در كار بود تمام نيروهاي انقلاب در ارگانها و نهادها و افراد مختلف و علماي اعلامي كه از اروميه با بنده تماس ميگرفتند بالاتفاق به اين حقايق اشاره و تأكيد داشتند. حتي بعضي با زبان تهديد ميگفتند اگر چنين اتفاقي بيفتد آنها مقاومت خواهند كرد و احتمال درگيري مسلحانه و خونريزي هم ميدادند. بهطور مرتب با اروميه در تماس بودم. گزارشات را به آقايان دستاندركار منعكس ميكردم. فلذا چون وضع اضطراري بود، جلسهاي به همين منظور در منزل آيتالله ملكوتي، كه نزديك دفتر امام بود، با حضور آيتالله مشكيني تشكيل داديم. پس از بحث و گفتوگو به اين نتيجه رسيديم كه موضوع را با خود حضرت امام مطرح بكنيم. آقايان در منزل نشستند و منتظر ماندند. من به نمايندگي از آنان به دفتر امام رفتم. مرحوم آقاي اشراقي فوري هماهنگي كرد و بنده به خدمت حضرت امام رسيدم و موضوع را شرح دادم. ايشان وقتي تمام عرايض بنده را شنيد، در يك جمله فرمود: «من دخالت نميكنم.» من دوباره توضيح دادم و عرض كردم: آقا! احتمال درگيري و خونريزي است. باز ايشان همان جمله را تكرار فرمود. اجازه خواستم از اتاق بيرون آمدم، برگشتم به منزل آيتالله ملكوتي و ماجرا را به آقايان نقل كردم. به بحث و چارهجويي ادامه داديم و گفتيم حالا كه حضرت امام دخالت نميكنند، پس در اين مورد خودمان بايد تصميم بگيريم. پس از مذاكره و مشورت با اشخاصي كه به مسايل منطقه و اروميه اشراف و آشنايي داشتند به اين جمعبندي رسيديم كه باتوجه به موقعيت حساس شهر اروميه و وضع امنيتي آنجا ـ كه تا آن موقع چندين بار مورد تهاجم و غارت چماقداران و گروههاي كومله و دمكرات قرار گرفته بود ـ به غير از آقاي حسني شخص ديگري از علماي اعلام نميتواند از عهدة چنين مسئوليتي برآيد. در همان جلسه از منزل آيتالله ملكوتي با آقاي حسني تماس گرفته شد و به او ابلاغ گرديد. از همين جمعه نماز جمعه را در شهر اروميه اقامه نمايد و در ضمن به آقاي فوزي هم پيام بدهد و ايشان را توجيه كند كه از اقامة نماز صرفنظر كند. البته، آقاي فوزي هم انصافاً وقتي از ماجرا با خبر ميشود از حضور در محل نماز جمعه خودداري مينمايد و اين در حالي بود كه ايادي حزب خلق مسلمان اقامة نماز جمعه توسط ايشان را از چند روز پيش در سطح شهر و حومه بهطور وسيع تبليغ و ترويج كرده بودند.
بدين ترتيب، اولين نماز جمعة اروميه پس از پيروزي انقلاب به امامت آقاي حسني برگزار شد. نقل كردند: او با تجهيزات كامل نظامي در جايگاه نماز جمعه قرار گرفته علاوه بر كلاشي كه در دست راست خود داشت، در دست چپ هم سلاح كمري داشت. حتي در حال قيام، قنوت و ركوع هم مسلح بود و فقط هنگام سجده آن را زمين ميگذاشت، بعد دوباره برميداشت. انصافاً وجود ايشان در صحنة سياسي ـ عبادي منطقه و اروميه ماية امنيت و آسايش مردم شد. اگر ايشان اينگونه ظاهر نميشد و يا كس ديگري به جاي ايشان بود، امروز ما معلوم نبود به چه سرنوشتي در كل آذربايجان گرفتار ميشديم.
دفاع از آقاي حسني
آقاي حسني يك امام جمعة معمولي نبود. او در دفاع از حريم نظامي و جغرافيايي منطقه خيلي نقش داشت. چند بار مانع از تهاجم دمكراتها به شهر اروميه شد. به علاوه ميرفت در مقابل ايادي بيگانه از پادگانهاي مرزي دفاع ميكرد و با دمكراتها درگير ميشد. در جبهة پيرانشهر و نقده با ضد انقلابها ميجنگيد. آن وقت روز جمعه ميآمد و در خطبههاي نماز به مردم گزارش ميداد. در يك درگيري در روستاي قارنا پدري از دمكراتها در آورده بود. آنها چون ضربة سختي خورده بودند، طي تبليغات گسترده شايع كرده بودند كه آقاي حسني روستاي قارنا را به توپ بسته و ساكنان آنجا را قتلعام نموده و حتي به زنان باردار هم رحم نكرده، بعد جنازة آنها را داخل گوني كرده است و از اين نوع دروغهاي شاخدار. بعضي از افراد مثل آقاي داريوش فروهر هم به راه افتاده به اينور، آنور ميرفتند و مسئله را صورت منطقي داده و آقاي حسني را قاتل كُردها و عامل تشنج در منطقه كردنشين معرفي ميكردند. حتي شنيدم او اين مسئله را به دفتر حضرت امام و شوراي عالي امنيت ملي هم رسانده بود.
از سوي ديگر، بعضي افراد خودي هم كه در اروميه خرده حسابهايي با او داشتند از اين فرصت استفاده كردند تا به هر نحوي كه شده آقاي حسني را از سر راه خويش بردارند. يكي از اين افراد استاندار وقت آذربايجان غربي بود كه از خيلي وقت پيش با آقاي حسني اختلاف و درگيري جدي داشت، بهطوري كه اين تنشها در سطح استان به مرحلة حادي رسيد و حل اين معضل در دستور كار شوراي عالي امنيت كشور در تهران قرار گرفت. جلسة شورا علاوه بر اعضاي ثابت، با حضور آقاي ناطق نوري (وزير كشور وقت) و استاندار تشكيل ميشود كه البته مرحوم حاج احمد آقا هم از طرف امام در آن حضور مييابد. اعضاي جلسه با استماع سخنان و گزارشهاي استاندار و پس از شور و مشورت به اين نكته ميرسند كه آقاي حسني از امامت جمعة اروميه كنار گذاشته شود و به جاي ايشان بندة حقير به اروميه سفر كنم و امام جمعة آنجا بشوم و بدين وسيله مشكل استان و شهر اروميه برطرف گردد.
يادم هست اين جلسه مصادف با جلسات مجلس خبرگان رهبري در تهران بود و من در آنجا حضور داشتم. سر سفرة ناهار، چند نفر از آقايان اعضاي شوراي امنيت اين موضوع را براي اولين بار با من در ميان گذاشتند. بعد كه به قم آمدم سه بار هم مرحوم حاج احمد آقا با تماس تلفني مسئله را با من مطرح ساخت. يك بار هم حجتالاسلام والمسلمين آقاي حاج سيدحسين موسوي تبريزي، دادستان كل كشور، به من گفت: در خدمت حضرت امام بودم از بعضي مسايل صحبت شد، آقا فرمود: مايلم آقاي بنيفضل به آذربايجان غربي برود. حاج احمد آقا بعد از سه بار تماس تلفني، در مرحلة چهارم مرا به تهران احضار كرد و گفت: خوب است در اين مورد حضوري باهم صحبت كنيم. وقتي به جماران رفتم، آن مرحوم با اصرار زياد بر گردنم گذاشت كه من حتماً به اروميه بروم. با اين كه دليل و عذر ميآوردم، ولي در آن جلسه محكوم شدم و نتوانستم ايشان را قانع سازم. عمدة دليل بنده هم اين بود كه ميگفتم: اولاً؛ امام جمعه شدن كار من نيست. ثانياً؛ امام جمعة اروميه شدن هم نه تنها كار من نيست بلكه به غير از آقاي حسني كار كس ديگري نيست. حتي از عهدة آقايان محترمي هم كه در تهران امام جمعه هستند خارج است آنها هم نميتوانند در اروميه امام جمعه باشند. چون اين استان و شهر اروميه يك وضعيتي دارد كه فقط آقاي حسني ميتواند از عهدة آن برآيد.
آن ايام به قدري فضا را بر ضد آقاي حسني مسموم ساخته بودند كه اين حرفها مشتري نداشت و اين حقيقت قابل انتقال و تفهيم براي آنان نبود و به زمان نياز داشت. به همين خاطر، از مرحوم حاج احمد آقا دو ماه فرصت خواستم تا در اين مدت فكر كنم و تصميم نهايي خودم را اعلام بدارم. وقتي به قم بازگشتم با خود گفتم در اين مدت دو ماه بايد پيرامون اين دو مهم كار بكنم اول، بايد به آقايان ثابت كنم كه امام جمعگي كار من نيست. دوم، بايد به اثبات برسانم كه امام جمعگي در اروميه كار هيچ كس به غير آقاي حسني نيست. در جهت اول با حضرات آيات حاج شيخ حسينعلي منتظري، حاج شيخ محمد فاضل لنكراني و حاج سيدمحمد ابطحي كاشاني صحبت كردم و بالاخره آنها قبول كردند كه امام جمعگي كار من نيست. حتي يك روز آقاي ابطحي را به منزل براي ناهار دعوت كردم، چند ساعت برايش صحبت كردم و توضيح دادم و قانعش كردم. ناگفته نماند آيتالله ابطحي مرد بسيار عالم و فاضل، مسئول دفتر حضرت امام در قم و از شاگردان برجستة حضرت امام بود. در زماني كه معظمله به نجف تبعيد شدند مرحوم حاج احمد آقا اغلب درسهايش را بهطور خصوصي در خدمت ايشان تلمذ ميكرد و اين نشان ميداد كه حضرت امام به مقام علمي و اخلاقي آقاي ابطحي اعتماد داشت.
خوب وقتي در نزد آقايان معلوم شد كه اين مسئوليت كار من نيست از بنده دست برداشتند. آن وقت گفتند: حالا كه خودت نميتواني، كس ديگري را براي اين مهم معرفي كن. در اين وقت من مرحلة دوم از كارم را شروع كردم و گفتم: واقعاً اين كار جفا در حق آقاي حسني و ظلم بر مردم منطقه است. اين خواستة دشمن است كه آقاي حسني در منطقه حضور نداشته باشد. او به منزلة دژ مستحكم در برابر تهاجمات و حملات اردوگاههاي بيگانه در آذربايجان و كردستان ميباشد ولي، حرفهاي من كارساز نبود تا اين كه حوادثي از قبيل جنگ نقده و كردستان و پادگانهاي لب مرزي رخ داد و براي مسئولان رده بالاي انقلاب ثابت شد كه وجود او در منطقه لازم است و امام جمعه شدن در اروميه كار هر كسي نيست.
البته، در اين مورد نظر شخصي حضرت امام براي من معلوم نشد. وقتي مسايل را با معظم له در ميان گذاشته بودند ايشان خودشان به هيچوجه نظر مثبت و منفي نداده و فقط موضوع را به شوراي عالي امنيت كشور ارجاع داده بودند و تعويض آقاي حسني در واقع تصميم شورا بود. البته امام هم نسبت به اين تصميم احترام قائل بودند. مثل تصميمي كه شوراي انقلاب براي نخستوزيري مهندس بازرگان گرفت يا انتخابي كه مجلس خبرگان اول در مورد قائممقامي آيتالله منتظري انجام داد. بنابراين بعيد به نظر ميرسد كه بگوييم تعويض آقاي حسني نظر شخصي حضرت امام بود.
شبيه همين مشكل را ما در شهر ميانه در مورد آقاي حججي هم داشتيم. ما او را بهعنوان امام جمعة اين شهر معرفي كرديم. بعضيها با اين گزينش مخالفت ميكردند و شاگردان حضرت امام اين جرأت و شجاعت را داشتند. سخنراني آقاي خلخالي گرچه بر ضد طاغوت بود، ولي از سوي ديگر بر قلوب افسران و درجهداران و سربازان تأثير مثبتي داشت و مانع از واكنش منفي آنها شد.
محوريت آيتالله قاضي در تبريز
بنده علاوه بر اين كه در فعاليتهاي شهر قم حضور داشتم، با آقايان علماي اعلام تبريز به خصوص آيتالله قاضي در ارتباط مستمر بودم. مسجد شعبان تبريز كانون انقلاب بود . اين مسجد در مركز شهر نزديك ميدان ساعت قرار داشت و آيتالله قاضي در آن به اقامة نماز جماعت ميپرداخت. اغلب جلسات و اجتماعات مهم پيرامون انقلاب در اين مسجد برگزار ميشد. گاهي با آيتالله قاضي هماهنگي ميكرديم و از دوستان و فضلاي انقلابي كه در سخنراني و خطابه جسور بودند به تبريز دعوت ميكرديم. آيتالله قاضي از آنها به گرمي استقبال ميكرد. آنها در مسجد شعبان به منبر ميرفتند و مسايل انقلاب و پيام رهبري را به مردم ميرساندند. چنان كه يكي دو بار در اين رابطه مرحوم آقاي عبايي خراساني به تبريز رفت. بعد يك بار آقاي حاج شيخ عبدالمجيد معاديخواه عازم تبريز شد و چند مدتي در آنجا ماند. يك مرحله هم آيتالله آقاي حاج سيدحسن طاهري خرمآبادي در تبريز حضور پيدا كرد و سخنراني نمود. سخنراني اين آقايان در جهت ترسيم خط امام و رشد و شكوفايي انقلاب در تبريز بسيار مؤثر و مفيد بود.
در اين ايام خط سرخ شهادت، نشأت گرفته از طرز تفكر حضرت امام خميني، در شهر تبريز حاكميت مطلوب پيدا كرد. در مقابل، خطوط محافظهكار ديگر كه اغلب دم از انتخابات و قانون اساسي ميزدند منزوي شده بودند. بنابراين، محوريت انقلاب به رهبري آيتالله قاضي كاملاً در تبريز و بلكه در آذربايجان به اثبات رسيده بود. البته شخصيتهاي بزرگ و بسيار محترمي از جمله آيتالله حاج سيدمحمدعلي انگجي، آيتالله حاج سيدحسن انگجي و آيتالله حاج شيخ عبدالحسين غروي با شهيد قاضي هماهنگي كامل داشتند و اغلب در جلسات و اجتماعات مسجد شعبان حضور پيدا ميكردند. در اينجا برخود لازم ميدانم از روحاني مخلص و مبارز ديگري به نام مرحوم حجتالاسلام والمسلمين آقاي حاج شيخ محمدحسين انزابي ـ رحمتالله عليه نيز نام ببرم. انصافاً نقش ايشان در نهضت اسلامي منطقة آذربايجان بر كسي پوشيده نيست. او هميشه و در همة عرصههاي انقلاب در كنار آيتالله قاضي قرار داشت و از منبريهاي بسيار خوب تبريز به شمار ميآمد. او همواره در طول انقلاب در منبرها و سخنرانيهاي خود در جهت افشاي جنايتهاي رژيم و روشنگري مردم بهرههاي مناسب ميبرد و قبل از انقلاب در سالهاي متمادي از طرف ساواك ممنوعالمنبر بود و بعد از انقلاب سالها نمايندة مردم تبريز در مجلس شوراي اسلامي بود.
بنياحمد و شعارهاي كهنه، توطئهها و شگردها
با اين كه روند انقلاب در تبريز تحت اشراف آيتالله قاضي به نحو مطلوب پيش ميرفت، اما هر از چند گاهي شعارهاي انحرافي و حركتهاي نسنجيده فضاي شهر را آلوده ميساخت و ميرفت كه خداي ناكرده مسير انقلاب را از صراط مستقيم منحرف كند. چنان كه در ادامة همان حركتهاي انحرافي، يك روز ايادي رژيم با همكاري نمايندة وقت مردم تبريز در مجلس شوراي ملي، آقاي احمد بنياحمد، در صدد برامدند تا بار ديگر شعارهاي تكراري و تفكرات پوسيدة خويش را به تجربه بگذارند. در ايامي كه شاه در نطق تلويزيوني خود گفته بود: «من در برابر ملت ايران متعهد ميشوم به قانون اساسي عمل كنم» آقاي بنياحمد، نقش جديدي را برعهده گرفت و وارد شهر قم شد. در مرحلة بعد، تبليغات وسيعي پيرامون ضرورت عمل به قانون اساسي و انتخابات آزاد به راه انداخته شد و در رسانهها اعلام كردند كه آقاي بنياحمد در تلاش است با هماهنگي برخي مراجع تقليد در قم زمينة اين مسئله را فراهم سازد و كشور را از بحران فعلي بيرون آورد. آقاي بنياحمد پس از اين ديدار، عازم شهر تبريز شد تا اين موضوع را با مردم تبريز هم در ميان بگذارد.
از طرفي، چون اين شعارها ظاهري خوشايند و مترقي داشت و بهعلاوه از جانب آيتالله شريعتمداري هم حمايت و استقبال ميشد. طبيعي بود كه تا حدودي در ميان مردم تبريز مورد استقبال قرار گرفته باشد به طوري كه گفتند در مراسم استقبال از آقاي بنياحمد در فرودگاه تبريز چند رأس گاو و گوسفند ذبح شد. به دنبال اين قضيه، مرحوم آيتالله پسنديده مرا به حضور خواست و از من خواستند كه هر چه زودتر به تبريز بروم و با همكاري آيتالله قاضي و ساير علماي اعلام تبريز به مردم اعلام شود كه به فرمودة حضرت امام طرح اين سري تفكرات و شعارها در اين شرايط حساس كاملاً يك كار انحرافي و خيانت به اسلام و مردم ايران است و يك توطئه از سوي بيگانگان ميباشد كه متأسفانه از زبان بعضي خوديها مطرح ميشود.
صعود و سقوط تبريز
همانگونه كه گفتم تقريباً پنج شش ماه بعد از ختم غائلة آذربايجان در دهه 1320، كه محمدرضاشاه براي اولين بار به سرزمين آذربايجان آمد، بزرگان علما از شركت در مراسم استقبال شاه امتناع ورزيدند. در مقابل، مرحوم آيتالله آقاي شريعتمداري و چند نفر ديگر كه در رتبة دوم از علماي تبريز قرار داشتند در اين مراسم حضور يافتند. آقاي شريعتمداري طي سخناني در مدرسة طالبيه به شاه خيرمقدم نيز گفت. بعد در انتخابات دورة هفدهم مجلس شوراي ملي هم، كه بين سلطنتطلبان و جبهة مليها رقابت شديد بود، چند نفر از روحانيون وابسته و عضو جبهه ملي و كانديداي نمايندگي مجلس در مقابل نامزدهاي رقيب، اكثريت آرا مردم را به خود اختصاص دادند و به مجلس شوراي ملي راه يافتند. البته، در اين مرحله از انتخابات گرچه جبهة مليها در مقابل سلطنتطلبان و طرفداران شاه قرار داشتند اما اين بدان معنا نبود كه اينها با شاه و سلطنت مخالف بودند. بلكه آنها ميگفتند: شاه بايد بماند ولي در محدودة قانوني خود به وظايفش عمل بكند. و پا از گليم خود فراتر دراز نكند و در كار مجلس و نمايندگان دخالت ننمايد. همان تفكري كه بعدها به شعار «شاه بماند سلطنت بكند نه حكومت» تبديل شد و رواج پيدا كرد. اين تفكر در دهة سي يك انديشة مقبول و پيشرفته تلقي ميشد و در محافل روشنفكري و در ميان مردم طرفداران بسياري داشت. به همين سبب، در اين دوره موقعيت و محبوبيت آيتالله شريعتمداري در ميان مردم تبريز و رجال سياسي را ميتوان بسيار مطلوب و مناسب ناميد. بدين ترتيب، ايشان از يك سو رقباي سياسي خود را در عرصة انتخابات دورة هفدهم كنار زد. از سوي ديگر در سطح حوزه هم شخصيتي مثل آيتالله شهيدي و همفكران معظم له را در انزواي مطلق قرار داد بهگونهاي كه فضاي سوء و تبليغات مسموم بر ضد آن عالم وارسته به اوج اعلي رسيد.
اما نكتة مهم ديگري كه ميخواستم در اين فصل به شرح و تفصيل آن بپردازم اين كه اين وضع مطلوب نتوانست چندان ادامه پيدا كند. در سال 1331 ش، وقتي آيتالله شهيدي چشم از جهان فرو بست، ناگهان فضاي شهر تبريز به نفع آن مرحوم و به ضرر آيتالله شريعتمداري دگرگون شد. مردم در تشييع پيكر آن عالم رباني بر مظلوميتهاي ايشان گريه ميكردند و كساني را كه در سالهاي گذشته او را اذيت و آزار نموده بودند مورد لعن و نفرين قرار ميدادند. ناگفته نماند مرحوم آقاي شريعتمداري در مدت اقامت در تبريز در مسجدي به نام «خاله اوغلي» اقامة جماعت ميكرد. بعد از ديدار با شاه و مخالفتهاي بزرگان علما با روية ايشان ديگر نتوانست در آنجا حضور پيدا كند كه اين وضع منجر به تعطيلي نماز جماعت ايشان شد. هر روز كه گذشت عرصه بر آيتالله شريعتمداري تنگتر گرديد. پس از مدتي، ديگر ايشان نتوانست در تبريز بماند. ناچار شهر تبريز را به سوي مركز و تهران ترك نمود. آن وقت شايع هم شد كه ايشان به قصد اقامت دائمي به تهران رفته است.
پس از مدتي اقامت در تهران، چون در ظاهر آبها از آسياب افتاد، آقاي شريعتمداري دوباره به تبريز بازگشت تا بتواند مثل گذشته به درس و بحث و فعاليتهاي خود در اين شهر ادامه بدهد. به همين خاطر در يك اقدام آشتيجويانه چند تُن ذغال نيز با خود به تبريز آورد و آن را در ميان فقرا و مستمندان تبريز تقسيم كرد.
آن موقوع ذغال جزو مايحتاج عمومي مردم به حساب ميآمد. در اغلب منازل مردم حتي چراغ گردسوز نفتي هم پيدا نميشد. معمولاً مردم پخت و پز و روشنايي و گرمايش خود را به وسيلة هيزم و ذغال تأمين ميكردند. در هر خانهاي منقل بزرگي بود كه سه پايه داشت، توي آن ذغال ميريختند و آتش ميزدند و از آتش آن به انحاء مختلف بهره ميبردند. كساني كه يك مقدار از وضع مادي خوبي برخوردار بودند به جاي منقل از بخاري هيزمي استفاده ميكردند.
تقسيم ذغال به جاي اين كه آثار مثبت داشته باشد، وسيلة تخريب بيشتر و مجدد آقاي شريعتمداري شد. شبهات و سؤالات متعددي را در ميان مردم به ضرر ايشان به وجود آورد. بعضي ميگفتند: هزينة آن را چه كسي داده است. عدهاي آن را به حساب جبهة مليها ميگذاشتند، برخي اظهار ميداشتند كه ذغال به سفارش شاه خريداري و در اختيارشان قرار گرفته است. اين بود كه بار ديگر آيتالله شريعتمداري دوباره تبريز را به سوي تهران ترك كرد. از بعضي موثقين شنيدم در اين ايام آقاي ميرزاجعفر امام جمعه با همكاري احمدخان بهادري (سناتور وقت) در يك اقدامي به وسيلة امام جمعه تهران ايشان را به حضور محمدرضا شاه ميبرند. در اين ديدار پس از گفتوگوهاي مختلف، پيرامون محل و اقامت آقاي شريعتمداري هم صحبت به ميان ميآيد كه شاه تأكيد ميكند حتماً به قم عزيمت نمايد.
ورود به قم
اين ماجرا، مصادف با حادثهاي در حوزة قم ميشود كه به نظر من مهم است و جا دارد در اينجا عرض بكنم. در آن ايام جمعي از علماي آذربايجاني كه در قم ساكن بودند از چند سال پيش با مرحوم آيتالله حجت بر سر وجوه شرعي اختلاف و درگيري داشتند. معروف است كه آن مرحوم در صرف بيتالمال خيلي سختگير بود و هيچكس حريف معظمله نميشد. از طرفي، اين آقايان هم توقعات زيادي داشتند و طبيعي بود كه آقاي حجت هرگز نميتوانست اين توقعات را تأمين بكند.
فلذا آن وقت اينها به علما و مردم آذربايجان و تبريز نامه نوشته و تأكيد كرده بودند وجوه شرعي را به قم نفرستيد و همانجا خودتان در موارد مقتضي صرف كنيد، زيرا آقاي حجت چيزي به ما نميدهد. همين آقايان كه آن وقت در حوزه شناخته شده بودند و من نميخواهم نامشان را ببرم، وقتي دريافتند اگر آقاي شريعتمداري به قم بيايد حتماً خلاء موجود را رفع كرده و توقعات آنها را به خوبي به جا ميآورد، فوري جمع شده به تهران رفتند و آقاي شريعتمداري را به حوزة علميه قم دعوت كردند و آوردند.
از بعضي اصحاب خاص آقاي حجت شنيدم كه در اين ايام مرحوم آيتالله حجت در بستر بيماري قرار داشت بهگونهاي كه منجر به رحلت معظم له شد. چند روز پيش از رحلت، همين افراد آيتالله شريعتمداري را به عيادت ايشان ميبرند. با اين كه اولين ديدار ايشان در قم بود، ولي آن مرحوم در اثر كسالت شديد تنها به احوالپرسي معمولي بسنده كرده بود.
آغاز و چگونگي مرجعيت
آيتالله شريعتمداري در شهر قم و حوزه استقرار كامل يافت، همين آقايان بيت و اطراف ايشان را گرفتند و تلاش و تكاپو كردند و بالاخره مرجعيت ايشان را در حوزه جا انداختند. بهطوري كه ايشان در زمان مرجعيت آيتالله بروجردي يكي از اساتيد بارز به شمار ميآمد و پس از رحلت معظم له نيز جزو يكي از چهار شخصيت كانديدا براي مرجعيت شد.
وقتي آيتالله بروجردي در فروردين 1340 از دنيا رفت، از آن به بعد مرحوم حضرت امام به شدت از اعمال و رفتاري كه مرجعيت ايشان را در اذهان تداعي كند، پرهيز ميكرد و اطرافيان و نزديكان و شاگردان را نيز از اين امور بر حذر ميداشت، ولي اطرافيان آيتالله شريعتمداري در سطح گستردهاي به نفع مرجعيت و اعلميت ايشان تلاش ميكردند تا اين كه تلاشهاي مذكور به هيأت تحريرية مجلة مكتب اسلام نيز سرايت كرد. در جلسهاي با حضور اعضاي هيأت تحريريه مطرح ميشود كه در شمارة آينده طي مقالهاي مرجعيت آيتالله شريعتمداري عنوان بشود. در اين ميان يكي از اعضاي مؤثر هيأت با اين پيشنهاد مخالفت ميكند و ميگويد: مگر يادتان رفته است در آغاز فعاليت مجله، خود آقاي شريعتمداري تأكيد كردند مجله بايد مستقل باشد و به احدي ولو خود من وابستگي نداشته باشد و تا من زندهام نامي از من در مجله آورده نشود؟ بنابراين، پيشنهاد فوق مخالف نظر مؤسس ميباشد. يكي از اعضا در دفاع از اين پيشنهاد ميگويد: درست است. آن وقت آقا چنين فرمايشي داشتند، ولي الان شرايط فرق ميكند. آن موقع نيازي به اين چيزها نبود، ولي امروز ما نياز داريم به اين كه موضوع را در مجله عنوان بكنيم. بحثها ادامه پيدا ميكند ولي به جايي نميرسد. اعضا تصميم ميگيرند جلسة ديگري را در حضور خود آقاي شريعتمداري مطرح بكنند. همين كار را انجام ميدهند و در آنجا هم رأي اكثريت همين ميشود و خود آقا را هم قانع ميكنند و پيشنهاد به تصويب ميرسد. ولي آن عضو مخالف مقاومت ميكند و بهعنوان اعتراض از هيأت تحريرية مجله استعفا داده و از جلسه بيرون ميآيد.
نكاتي پيرامون مجلة مكتب اسلام
در مورد مجلة مكتب اسلام چند نكتهاي در ذهن بنده وجود دارد كه لازم است در اينجا مطرح بكنم. نكتة اول اين است كه من اخيراً در بعضي نوشتهها ديدم، مرحوم آقاي بروجردي مؤسس اين مجله معرفي ميشود و اين اصلاً صحيح نيست و يك نوع تحريف تاريخ به شمار ميآيد. اين مجله تنها به ابتكار عمل مرحوم آيتالله شريعتمداري و با حمايت مالي بعضي از بازاريان محترم تبريزي (مقيم تهران) كه انسانهاي بسيار شريف، متدين و دلسوز بودند راهاندازي شد. آقاي شريعتمداري با پشتياني مالي آنها، تعدادي از فضلاي جوان و اهل قلم را در حوزة علميه قم گردهم آورد و هيأت تحريريه تشكيل داد و بعدها نيز زير نظر و اشراف ايشان مجله به فعاليت خود ادامه داد. بنابراين، آقاي بروجردي در ابتداي امر و در مراحل مقدماتي هيچگونه اطلاعي از اين مجله نداشت. تنها بعد از انتشار اولين شماره از ماجرا با خبر گرديد و البته وقتي مجله را ديد، مطلوب تشخيص داد، حمايت كرد و اعضاي هيأت تحريريه را مورد تشويق و تفقد قرار داد.
نكتة دوم اين كه مؤسس محترم و ساير دستاندركاران اين مجله، همه با نيت و انگيزهاي الهي وارد اين ميدان خطير شده بودند و انصافاً هم شبانه روز تلاش ميكردند. در آن مقطع تاريخي، اين مجله يك حركت ابتكاري و نوآوري در سطح حوزه و روحانيت به حساب ميآمد. تعدادي از فضلاي سرشناس حوزة قم در آن مقالات علمي، تحقيقي مينوشتند كه در نوبة خود بسيار مفيد و مؤثر بود. اين مجله بهعنوان «زبان حوزه و روحانيت» مسايل علمي، ديني و عقيدتي را به راحتي به ميان مردم ميبرد و از اين جهت آثار مثبت فراوان و چشمگيري به همراه داشت و مردم نيز در سطح گستردهاي از آن استقبال ميكردند. اين نكتة مهمي است كه نبايد از نظر دور داشت.
با همة اين خوبيها، مجلة مكتب اسلام يك سري كاستيها و اشكالات اساسي هم داشت، اولاً: اين مجلة به مسايل سياسي و مفاسد كلان اجتماعي در كشور كاري نداشت. بيشتر منكرات فردي و يا در نهايت يك بخش دولتي محدود آن هم در سطح خيلي پايين مثل رشوهخواري يا شرابخواري كارمندان را دنبال ميكرد. يعني، علت اصلي و ريشة نهايي همة اينها را كه رژيم شاه و دولت آمريكا بود رها كرده و اغلب با معلول و شاخ و برگهاي آن خودشان را مشغول مينمودند....
ماجراي دارالتبليغ
هم زمان با آغاز نهضت امام خميني، رژيم ستمشاهي بر آن شد طي برنامهريزيهاي حساب شده، روحانيت كشور را در قالب و سيستم واحد و تشكيلات منسجم زير نظر و اشراف كامل خود در بياورد و فعاليتهاي آنها را كنترل كند فلذا تأسيس مراكزي را تحت عنوان «دارالترويج» در دستور كار خود قرار داد. حتي در روزنامة اطلاعات آن روز نوشته شده بود كه شاه دستور راهاندازي چنين مركزي را به مسئولان ادارة اوقاف صادر كرده است. بلافاصله، يكي از شعبات دارالترويج به صورت آزمايشي در شهر مشهد گشايش يافت. از تعدادي طلاب پذيرش كرد و به فعاليت خود ادامه داد، اما پس از مدتي چون استقبال قابل توجهي از سوي علما و روحانيون نشد و مخالفت برخي بزرگان را برانگيخت، خود به خود اين طرح و مركز برچيده و تعطيل گرديد. همزمان با تعطيلي دارالترويج، ناگهان خبر تأسيس مركز ديگري تحت عنوان «دارالتبليغ»2 از سوي آيتالله شريعتمداري فضاي حوزه را فرا گرفت. تقارن اين دو موضوع بعضيها را بر آن داشت كه چنين تصور كنند اين همان دارالترويج است لكن چون در دارالترويج دولت و رژيم بهطور مستقيم ميخواستند حوزه و روحانيت را اداره و كنترل كنند، بدين سبب حساسيت روحانيت را برانگيختند و نتوانستند كار خود را پيش ببرند، لكن اين بار نقاب بر چهره زدند و نقشة ديگري كشيدند و ميخواستند به دست خود حوزويان، همان اهداف پليد خود را عملي بكنند.
اما اين تحليل درستي نبود و بيشتر از يك سوءتفاهم نشأت گرفته بود. به نظر بنده، دارالتبليغ در مرحلة اول بدون اين كه ارتباطي با سردمداران رژيم داشته باشد، فقط از سوي شخص آيتالله آقاي شريعتمداري طراحي و تأسيس شد. آن طوري هم كه بنده خبر موثق داشتم، پشتيباني مالي آن را نيز همان آقايان تبريزي مقيم بازار تهران بر عهده داشتند. چنان كه در قبل نيز هزينة ابتدايي مجلة مكتب اسلام را هم آنها داده بودند. بعضي از اين آقايان را من به خوبي ميشناختم. اشخاص خيّر و متديني بودند و در اينگونه موارد پول خرج ميكردند. فلذا اين مركز در ابتداي امر با انگيزة الهي و با انديشة مستقل تأسيس شد و از اين جهت اشكالي بر آن وارد نميباشد، ولي اشكال كار از جهت ديگر بود. در شرايطي كه انقلاب اسلامي به رهبري حضرت امام خميني در مرحلة بسيار سرنوشتسازي قرار گرفته بود و بايستي همة نيروها بهطور متحد و منسجم به سمت مبارزه با رژيم ستمشاهي گسيل و بسيج ميشدند، ناگهان با تأسيس دارالتبليغ، تفكر جديدي در برابر تفكرات انقلابي حضرت امام به وجود آمد كه اصالت را به درس، بحث و تحقيق علمي قرار ميداد و مبارزه با رژيم را كاري بيهوده و دردسرزا معرفي مينمود. به همين سبب، وقتي سردمداران رژيم به ماهيت اين مركز فرهنگي پي بردند بلافاصله در مقابل تفكرات سلطنتستيزي حضرت امام از آن حمايت كردند تا جايي كه در اولين فرصت بزرگترين چاپخانة متعلق به دارالتبليغ به حمايت و هماهنگي دولت وقت براي اولين بار از خارج وارد شد و در ساختمان اين مركز راهاندازي گرديد، اين در حالي بود كه شاگردان و منسوبان امام در تهية يك دستگاه بسيار ساده با دهها مشكل و مانع روبهرو ميشدند.
در مدت كوتاهي اين واقعيت بهتر و بيشتر خود را نشان داد. با تبعيد حضرت امام به خارج، شاگردان معظمله در انزواي كامل قرار گرفتند و به زندان و تبعيد و دربدري محكوم شدند. تفكرات انقلابي از سطح حوزه برچيده و به زير زمينها منتقل شد. انقلابي شدن ديگر ضد ارزش به حساب آمد و در مقابل، افكار و انديشههاي آيتالله شريعتمداري در قالب دارالتبليغ بر فضاي حوزه حاكم گرديد. به نظر حقير چون حضرت امام هم با تيزبيني خاص خود اين حقيقت و واقعيت را پيشبيني ميكرد، در واقع با تأسيس دارالتبليغ در آن شرايط دشوار به شدت مخالف بود، ولي به خاطر رعايت مصالح حوزه، از اظهارنظر صريح خودداري ميكرد.
ساختمان دارالتبليغ
سال 1343 ش در مرحلة نخست براي ساختمان دارالتبليغ زمين وسيعي در يكي از محلههاي قم خريداري شده بود و طي مراسمي با حضور اطرافيان آيتالله شريعتمداري، كلنگ اين ساختمان هم به وسيلة ايشان بر زمين زده شد، ولي بعدها احتمال دادند كه شايد كار ساختمانسازي طول بكشد و نتوانند آن را به پايان برسانند، تصميم گرفتند يك ساختمان آماده بخرند. پس از پيگيريهاي گسترده، در نهايت ساختمان هتل ارم (دفتر تبليغات فعلي) واقع در ميدان فاطمي را ـ كه در آن ايام بزرگترين و مجللترين ساختمان در شهر قم بود ـ خريداري كردند و دارالتبليغ در اين مكان فعاليت خود را آغاز كرد.
در آغاز فعاليت اين مركز، اطرافيان آقاي شريعتمداري به دو كار مهم دست زدند، اول با چاپ برگهاي اعانه و افتتاح شماره حساب در بانك صادرات، از مردم خواستند تا با كمكهاي نقدي در اين امر خير شركت كنند. حتي دستاندركاران مجلة مكتب اسلام برگهاي تبليغاتي آن را به ضميمة مجله كرده و در ميان مردم توزيع ميكردند از سوي ديگر طلاب و روحانيون وابسته به بيت آقاي شريعتمداري به شهرستانهاي مختلف اعزام شدند و برگهاي اعانه را در ميانه مردم پخش و تبليغ كردند و كمكهاي نقدي آنها را جمعآوري ميكردند. البته آقاي شريعتمداري هم اجازه نداده بود كه در اين مورد از وجوه شرعي استفاده شود و تأكيد داشت مردم از باب احسان و نيكوكاري كمك نمايند.
مطلب مهمتر اين بود براي اين كه بهتر بتوانند كمكهاي مردمي را جذب كنند و تمام اقشار را به اين سمت سوق بدهند، در شهرهاي مختلف بهخصوص در شهر تبريز شايع كرده بودند كه همة آقايان مراجع در قم و نجف با تأسيس اين مركز فرهنگي موافق هستند، چنان كه نمايندگان آنها به ويژه حضرت امام خميني در مراسم كلنگزني حضور داشتند. به دنبال آن، علماي اعلام و روحانيون شهرستانها با تمام امكانات به اين جبهه پيوستند و مردم را در جهت كمك به دارالتبليغ تشويق و ترغيب نمودند. انصافاً مردم هم چون وحدت نظر مراجع را در اين جهت شنيدند از آن استقبال كردند، در حالي كه اين شايعهاي بيش نبود.
پيام حضرت امام
تابستان سال 1343 از راه رسيد و درسهاي حوزه تعطيل شد. بنده ميخواستم تعطيلات را مانند هر سال به تبريز مسافرت كنم. در حوزه رسم است طلاب هنگام مسافرت به حضور اساتيد خود ميروند و اجازة مرخصي ميخواهند. اين يك نوع ادب و احترام تلقي ميشود و سيرة خوبي هم است. من نيز خدمت حضرت امام رسيدم و عرض كردم: آقا! در چند روز آينده عازم تبريز هستم و اجازة مرخصي ميخواهم. چون منزل شلوغ بود، ايشان فرمود: فردا صبح اول وقت كه منزل خلوت است بيا اينجا با تو كار دارم. فردا قبل از ساعت هشت صبح وارد منزل امام شدم و به حضورشان رسيدم. ايشان فرمود: آنطوري كه به من خبر دادند در تبريز شايع شده است كه در مراسم كلنگزني دارالتبليغ همة آقايان مراجع حضور داشتند و همة آنها مخصوصاً آقاي خميني موافق با تشكيل اين مركز هستند. بعد خطاب به بنده فرمود: حالا كه شما عازم تبريز هستيد و در آنجا با علماي اعلام ديدار ميكنيد اين موضوع را براي آنها تفهيم كنيد كه من اصلاً اطلاع از اين جريان نداشتم و در آن مراسم هم نبودم.
از محضرشان مرخص شدم و فرداي آن روز به سوي تبريز حركت كردم. خدا شاهد است در طول مسير، داخل اتوبوس همواره در اين فكر بودم كه خدايا اين موضوع را چگونه مطرح كنم و با چه كساني در ميان بگذارم كه از طرفي، هدف امام برآورده بشود و از سوي ديگر، مورد سوءتفاهم و سوءاستفادة برخي محافل قرار نگيرد. نزديكيهاي تبريز بود ناگهان به ذهنم خطور كرد كه قبل از همه موضوع را با مرحوم آيتالله حاج ميرزاقاسم گرگري در ميان بگذارم.
ايشان يكي از علماي معروف تبريز بود و از نظر زهد، تقوا و ورع مورد اتفاق همه بود. آن وقت حدود هشتاد سال سن داشت و به حضرت امام هم خيلي ارادت ميورزيد. هر سال وقتي به تبريز ميرفتم، معمولاً يك هفته در منزل مينشستم، دوستان و آقايان لطف و محبت داشتند، به ديدنم ميآمدند. بنده نيز چندي بعد به بازديد آنها ميرفتم. ولي اين دفعه، برخلاف معمول همان روز اول ورودم به تبريز صبح خودم را آماده كردم تا به منزل آقاي گرگري بروم. مرحوم پدرم وقتي ديد لباس ميپوشم با تعجب پرسيد: مرتضي مثل اين كه خبرهايي است؟ كجا با اين عجله؟ گفتم : با حاج آقا گرگري كار دارم. فوري برميگردم. چيزي به پدرم نگفتم. خودم را به حضور آيتالله گرگري رساندم. آن مرحوم هميشه مرا بهعنوان «آميرزامرتضي» صدا ميكرد.
پس از سلام و احوالپرسي، فرمود: آميرزا مرتضي! حال آقاي خميني چطور است؟
عرض كردم آقا! پريروز در محضرشان بودم. الحمدالله حالشان خوب است. اين اولين جملهاي بود كه پس از سلام و تعارف ميان ايشان و بنده ردوبدل شد. ايشان يكي از ارادتمندان كمنظير حضرت امام در تبريز بود و باز او در ادامة همين جلسه به من فرمود: يك روز زواياي قلبم را وارسي ميكردم تا ببينم يك گوشهاي را ميتوانم پيدا بكنم كه در آن محبت آقاي خميني نباشد، ولي هر چه گشتم پيدا نكردم. بعد فرمود: اين مرد بزرگ مرا عاشق خود كرده است. در حديث داريم كه اگر خداوند بخواهد بندهاي را محبوبالقلوب كند محبت او را در آب و هوا قرار ميدهد. هركس از آن آب بخورد و از آن هوا استشمام كند قهراً عاشق او ميشود. ميفرمود: آقاي خميني هم اين طور شده است و خدا اراده فرموده او را بزرگ كند. بنابراين، مرحوم آقاي گرگري به نهضت و انقلاب نيز علاقهمند بود. او نزديك مدرسة حسن پاشا، جنب ميدان خواروبار فروشان، در مسجد بزرگي نماز جماعت اقامه ميكرد. در ميان بازاريان نفوذ داشت. يكي از بازاريان محترم به نام حاج ميرحسين سعادتي بزاز، نماينده و مسئول امور مالي ايشان در بازار بود و بازاريان وجوه شرعي خود را از طريق او به آيتالله گرگري ميرساندند.
وقتي پيام حضرت امام را به ايشان رساندم خيلي ناراحت شد و فرمود: اين بيانصافها به چه جرأتي دروغ به اين بزرگي را در سطح شهر به راه انداختند؟ مگر اينها از خدا و روز قيامت نميترسند؟ بعد فرمود: من به خاطر اين كه گفتند آقاي خميني موافق اين كار است در مسجد اعلام كردم مردم از وجوه شرعي هم كمك كنند. چون آيتالله گرگري مجتهد مسلّم و صاحبنظر بودند.
در تبريز دو نفر از علماي اعلام در رأس طرفداران آقاي شريعتمداري قرار داشتند يكي، آيتالله حاج ميرزا عبدالله مجتهدي و ديگري، حاج ميرزا جعفر اشراقي بود. البته آقاي مجتهدي با حضرت امام هم رابطة صميمي داشت. آقاي گرگري بعد از خداحافظي من، اين دو آقايان را به حضور ميطلبد و از آنها توضيح ميخواهد و ميفرمايد: اين چه دروغي است در شهر شايع شده است؟ اينها چه كساني هستند دروغ به اين بزرگي را به اين آساني به آقاي خميني نسبت دادهاند؟ آنها هم چون از موضوع خبر نداشتند و خودشان هم تحت تأثير شايعه قرار گرفته بودند، به ايشان ميگويند: آقا اين دروغ نيست، واقعيت دارد. در اين وقت آقاي گرگري از من اسم ميبرد و ميگويد: فلاني كه شاگرد آقاي خميني است ديشب از قم آمده و امروز اول صبح اينجا بود. از خود آقاي خميني برايم پيام آورده است. سپس آقاي گرگري آن دو را ملزم ميكند كه بروند حتماً تحقيق كنند و ببينند چه كساني اين دروغ را سر هم كرده و شايع نمودهاند بعد به اين هم اكتفا نميكند، همان روز در مسجد خود، بين الصلاتين، موضوع را با مردم در ميان ميگذارد و اعلام ميكند كه من حرفم را در مورد دارالتبليغ پس گرفتم و اجازه نميدهم به آن كمك كنيد.
اين ماجرا از همان روز در سرتاسر شهر تبريز مثل بمب صدا كرد و در همه جا بين مردم پخش شد. هر روز پدرم يك ساعت به غروب مغازه را ميبست و به منزل برميگشت. تجديد وضو ميكرد و آمادة نماز ميشد. آن روز سه ساعت مانده به غروب آمد، ديدم خيلي خسته و ناراحت است. لباسهايش را در آورد، نشست و گفت: مرتضي ميداني چه كار كردي؟ گفتم: چه كار كردم؟ گفت: اوضاع شهر را به هم زدي. گفتم: مگر من چه كارهام كه شهر را به هم بزنم؟ گفت: امروز با هركس روبهرو شده و سلام و عليك ميكردم ميگفت: پسرت از قم يك هم چون پيامي آورده است. من هم چون خبر نداشتم، چيزي در جواب آنها نميتوانستم بگويم. بعد گفت: پسرم تو جواني، تجربه نداري، با اين كارها موقعيت خودت را به خطر مياندازي. من بعضي از طرفداران دارالتبيلغ را ميشناسم كه به هيچ دين و مسلكي پايبند نيستند و از هيچ كس حتي از خدا هم هراسي ندارند و آقاي شريعتمداري و دارالتبليغ را وسيلة ارتزاق خود قرار دادهاند، ميترسم بلايي به سرت بياورند و شخصيت و موقعيت تو را در تبريز ضايع سازند. من ديگر چيزي نگفتم، ولي برادرم يوسف كه ورزشكار بود با همان حالت شور و نشاط ورزشكاري از من دفاع كرد و به پدرم گفت: حاج آقا مگر ما مقلد و مطيع آيتالله خميني نيستيم؟ پس بايد در هر شرايطي تحت امر ايشان باشيم. بنابراين، مرتضي هم فقط پيام آقا را آورده و به علماي شهر رسانده است. اگر به خاطر چند نفر مخالف از اين كار اجتناب بكنيم آن وقت دستور آقا چه ميشود؟ معناي فرمايش شما اين است كه فردا اگر آقا امام زمان (عج) ظهور كرد و مأموريتي به مرتضي داد و پيامي داد تا مرتضي آن را به مردم تبريز برساند آن وقت به خاطر مخالفت چند نفر، اين كار را انجام ندهد، چه ميشود؟ بعد يوسف با زبان پهلواني خود گفت: مگر من مردهام؟! تا من زندهام نميگذارم تار مويي از سر مرتضي كم شود.
پينوشتها:
________________________
1ـ اولين نماز جمعة تبريز به امامت شهيد آيتالله سيدمحمدعلي قاضي روز جمعه 27/5/1358 برابر بيست و سوم رمضان 1399 همزمان با روز جهاني قدس برگزار شد.
2ـ مؤسسة دارالتبليغ اسلامي در تاريخ 17/7/1344 برحسب دستور آقاي شريعتمداري در قم افتتاح شد. درالتبليغ اگرچه بنا به ادعاي طرفداران آن «با الهام علمي و عملي از پيامبر اسلام و برنامة جالب و جاويدان رئيس مذهب جعفري امام صادق (ع) تأسيس گرديد و در مدت كوتاهي توانست با بيش از هشتاد كشور اسلامي و غير اسلامي رابطة مطبوعاتي و علمي پيدا كند»، اما تأسيس آن با توجه به جميع شرايط و اوضاع و احوال سياسي و اجتماعي، به نفع رژيم شاه بود تا از اين طريق بتواند در حوزة علمية قم نفوذ كرده و براي خود پايگاهي ايجاد كند. دارالتبليغ پيش از آنكه بتواند مركزي جهت نشر معارف اسلامي باشد، بهعنوان ابزاري براي رژيم تبديل ميشد، از اينرو حضرت امام با تأسيس آن مخالف بودند. مرحوم شهيد محلاتي در خاطرات خود ميگويد: «... بعد از مدتي هم مسئلة دارالتبليغ همان دانشگاه اسلامي نيست كه شاه ميخواهد درست بكند؟ من كه حاضر نيستم آن را تأييد كنم. البته امام از نظر ملاحظة روحانيت در يك محذوري بودند كه نميتوانستند آنچه را كه در دل داشتند با صراحت بگويند، ليكن فقط ميفرمودند: من اعتماد ندارم، من احتمال ميدهم اين همان دانشگاه اسلامي شاه باشد... در قضية دارالتبليغ امام در ذهنش اينطور بود كه ميخواهند همان نقشة دانشگاه را پياده كنند و عدهاي روحاني ورزيده را كه حتي به زبان خارجي و حقوق هم آشنا باشند در اختيار خود بگيرند، لذا امام با دارالتبليغ مخالف بود و ميگفت: من اعتماد ندارم و بعضي اختلافات هم از همين جا شروع شد». (خاطرات و مبارزات شهيد محلاتي، مركز اسناد انقلاب اسلامي، صص 60 ـ 62. براي اطلاع بيشتر ر. ك: سيد حميد روحاني، بررسي و تحليلي از نهضت امام خميني، ج 1 صص 704 ـ 702 و 596 و ج 3، صص 605 و 604 و شريعتمداري در دادگاه تاريخ، ص 70 به بعد)