ناگفته هایی از زندگی «قیصر شعر ایران» از زبان معلم ادبیاتش

همه بچه‌های کلاس هم عادت کرده بودند که کلاس من باید با شعری از «قیصر» آغاز شود و او...در اوایل جنگ تحمیلی، دو برادر از یک خانواده که در همسایگی منزل «قیصر» بودند، به شهادت رسیدند و او چهره آنها را نقاشی کرد آن هم به طور هم ‌زمان! با دو دست بر روی دو بوم نقاشی ...«بهمن ابراهیمی» می‌گفت: یک هفته قبل از پروازش به من گفت که این روزها منتظر یک فاجعه بزرگ هستم...هنوز پس از گذشت سه سال از خبر فوت او نمی‌توانم این خبر را باور کنم و گاهی به خود می‌گویم: این خبر، دروغ است و قیصر زنده است چون «قیصر» سرا پا اخلاص و مهربانی و...
سرویس فرهنگی ـ «آقا معلم» با من شرط کرد نامی از او نبرم. چرایش را نگفت اما آنقدر معصومانه و با ادب گفت که تسلیم شدم. ضبط صوت را به او دادم و بیرون رفتم تا راحت باشد. راحت باشد و از دانش‌آموزش (قیصر) بگوید که او هنوز پروازش را باور ندارد.
به گزارش «تابناک»، «سید حبیب حبیب پور» در مقدمه گفتگویش با معلم دبیرستان مرحوم «امین پور» می نویسد: پس از تنظیم سخنانش مانده بودم که چه کنم. تا آن ‌که «قیصر» ـ خودش ـ به دادم رسید. «قیصر» در گفت‌وگویی در تاریخ 22 فروردین 1386 (یعنی هفت ماه قبل از پروازش) که در کتاب «رسم شقایق» ـ از انتشارات سروش ـ به چاپ رسیده است، از «آقا معلم» این چنین یاد می‌کند: «آقای کاظمینی خیلی بامحبت بودند و با بچه‌ها ارتباطش خیلی صمیمانه بود. هنوز هم با ما ارتباط دارند. او که از معلمان انقلابی بود، بسیاری از انشاهای ما را در پرونده‌ها نمی‌گذاشت چون ممکن بود ما چیزهایی نوشته باشیم که برایمان دردسر ایجاد کند. می‌برد خانه‌شان و می‌گوید: هنور هم آنها را دارم. آقای کاظمینی در دوره دبیرستان از مشوقان ما در ادبیات و نوشتن بودند ».
نفس راحتی کشیدم که «قیصر»، او را به همه معرفی کرد. پس من هم با خیال راحت می‌گویم: شما را به خواندن سخنان صمیمی و البته بغض‌آلود معلم دوره دبیرستان «قیصر» عزیز، آقای «سیدهبت‌ا... کاظمینی» دعوت می‌کنم.

«قیصر» ستاره درخشان دبیرستان
از سال تحصیلی 1353، نظام جدید آموزشی شروع شد؛ یعنی آموزش به سه بخش ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان تقسیم می‌شد. پانزده کلاس از دوره راهنمایی به دبیرستان آمده بودند که از این کلاس‌ها، دو کلاس را به عنوان بهترین شاگردان با معدل‌های بالا انتخاب کرده بودند که چهل دانش‌آموز در رشته تجربی و چهل دانش‌آموز در رشته ریاضی تحصیل می‌کردند و «قیصر»، از بچه‌های رشته ریاضی بود.
این هشتاد دانش‌آموز به راستی هشتاد ستاره بودند چراکه در سال آخر دبیرستان، همه آنها به جز دو نفر ـ آن هم به علت خاص ـ در کنکور دانشگاه آن زمان یعنی سال 57 در رشته‌های بالایی مانند پزشکی و دامپزشکی و مهندسی قبول شدند اما «قیصر» درخشان‌ترین این ستارگان بود.
آنها غیر از کتاب ادبیات فارسی، کتابی با عنوان آیین نگارش داشتند که حدود سیصد صفحه بود. بچه‌ها به آن کتاب بسیار علاقه‌مند بودند و با رعایت معیارهای آن، انشاهای بسیار خوبی می‌نوشتند که گاهی به سی یا چهل صفحه هم می‌رسیدند و من همیشه آنها را به نوشتن تشویق می‌کردم.
از آن بچه‌ها به دکتر «نوروزی» ـ که اکنون روانپزشک ماهری است ـ می‌توانم اشاره کنم که انشاهای بسیار بلندی می‌نوشت و یا آقای مهندس «کریم ملکی» ـ که از خوشنویسان بنام ایران است ـ که انشاهایش را با خط بسیار زیبا و استادانه می‌نوشت.
«قیصر» به دلیل این‌که تولد او در نیمه دوم سال بود، از بقیه بزرگتر بود و این اختلاف سن، یک مسئولیت‌پذیری خاصی به او بخشیده بود که مانند یک برادر بزرگتر یا پدری مهربان با بچه های دیگر برخورد می‌کرد و همه را زیر بال و پر خود می‌گرفت. «قیصر» در بین آن همه دانش‌آموز، تلاش و اصرار داشت که هیچ‌‌کس نسبت به دیگری نامهربان نباشد. او همه را دوست داشت و تلاش می‌کرد که دل‌ها را به هم نزدیک کند و نگذارد کینه در بین بچه‌ها ایجاد شود.
من و آن دانش‌آموزان عادت داشتیم که در روزهای جمعه - بدون اطلاع مسئولان مدرسه - به باغ یا محلی برای تفریح و اردو می‌رفتیم. در آنجا «قیصر» با تواضع خاصی مانند یک برادر مهربان کارها را انجام می‌داد و بین همه غذا تقسیم می‌کرد و یا در کلاس و مدرسه همواره به بقیه کمک می‌کرد. در اجرای نمایشنامه‌های آن زمان همیشه تأکید داشت که نقش بزرگترین شخصیت را ایفا کند مثلا دوست داشت که در نمایش کوروش کبیر، نقش کوروش را داشته باشد و این از همت بالای او حکایت می‌کرد.

کاریکاتوری برای معلم
در چند سالی که من در دو سال قبل از انقلاب به علل سیاسی از تدریس محروم بودم و در فضای آموزشی نبودم وقتی مشکل من رفع شد، به من اجازه تدریس ندادند و معاونت دبیرستان را به من محول کردند. یک هفته از معاونت من گذشته بود که روزی «قیصر» پاکت نامه‌ای به من داد و از من خواهش کرد آن را به منزل ببرم و باز کنم.
وقتی در منزل آن را باز کردم، دیدم کاریکاتوری از من کشیده که دست و پاهایم را به میز و قلم بسته است بدین معنی که مرا در مقام معاونت، زندانی کرده‌اند و نمی‌گذارند که با بچه‌ها ارتباط داشته باشم. فردا که به دبیرستان آمدم، به او گفتم که من در معاونت بیشتر می‌توانم با شما باشم. چرا این کاریکاتور را کشیدی؟ گفت: همین است و بس. گفتم: چشم. به زودی موضوع منتفی شد و من دوباره تدریس را شروع کردم و با آنها کلاس گرفتم.

قیصر! شعر امروزت را بخوان!
سال 1355 قیصر و آن هشتاد نفر، کلاس دوم دبیرستان بودند که روزی آمد و از من اجازه خواست که شعری بخواند. شعر را که خواند، پرسیدم: این شعر از چه کسی بود؟ گفت: از خودم بود. با تعجب پرسیدم: واقعا از خودت بود؟ پاسخ داد: بله. شاید بتوانم با جرأت بگویم این اولین سروده جدی «قیصر» بود. همان لحظه در برابر تمام شاگردان کلاس او را تشویق کردم و گفتم هرچه می‌توانی بیشتر مطالعه کن و شعر بنویس. از آن پس در تمام ساعت‌هایی که وارد کلاس می‌شدم نخست از «قیصر» می‌خواستم که: «قیصر»! بیا و شعر جدیدت را بخوان.
همه بچه‌های کلاس هم عادت کرده بودند که کلاس من باید با شعری از «قیصر» آغاز شود و او با شعرهای خود طراوت و صفای دیگری به کلاس می‌داد و من از همان زمان به او امیدوار بودم. بارها به او گفتم که: شعر بخوان. مطالعه کن. هم دیوان‌های شعر گذشتگان و هم اشعار معاصر را و هیچ‌وقت از نوشتن و سرودن جدا مشو.
روزها از پی هم می آمدند و می‌رفتند و هر کلاس من با شعری جدید از «قیصر» آغاز می‌شد. شعرهایی برخاسته از عقاید مذهبی او با زبانی که کم‌کم داشت شکل می‌گرفت.
یکسال بعد یعنی در سال 1356 قیصر آمد و به من که بر سکوی محوطه دبیرستان ایستاده بودم، گفت: می‌خواهم برایتان شعری بخوانم. اجازه می‌دهید؟ با شوق گفتم: بفرما. شعرش را خواند و من با حیرت و شگفتی گوش می‌کردم. شعر که تمام شد، پرسیدم: این از خودت بود؟ پاسخ داد: بله. دستی به شانه‌اش زدم و گفتم: «قیصر»! حالا شدی یک شاعر نوپرداز نوجوان. از آن پس شعر را با جدیت بیشتر ادامه داد تا شد «قیصر شعر ایران».

نقاشی هایی زیبا با دست چپ!
«قیصر» در دوران تحصیل خود، در کنار آنکه دانش‌آموزی زرنگ و درسخوان بود، هنرمند خوبی هم بود به خصوص در رشته خط و نقاشی. نقاشی‌هایش را بسیار زیبا می‌کشید آن هم با دست چپ. «قیصر» در نقاشی ویژگی خاصی داشت و آن این بود که در هنگام نقاشی، نگاه کلی و چند ثانیه‌ای به سوژه مثلا عکس و یا چهره شخص می‌کرد و شروع می‌کرد با دست چپ نقاشی کردن و چه نقاشی‌های زیبایی می‌کشید. به خوبی به یاد دارم یک روز عکس کوچکی از یکی از دوستان همکلاسی‌اش را به او دادند و گفتند این را نقاشی کن. او یک نگاه به عکس کرد و به اندازه 4*3 روی کاغذ شروع کرد به نقاشی کردن و در عرض چند دقیقه آن را نقاشی کرد. آن شخص، آن نقاشی را برید و به اداره ثبت احوال برد و آنها متوجه نشدند که نقاشی است. به همین دلیل آن را به جای عکس 4*3 قبول کردند و به صفحه اول شناسنامه او الصاق کردند! یا به خوبی یاد دارم که او آنقدر در نقاشی پیشرفت کرده بود که وقتی امتحان و یا مسابقه نقاشی در دبیرستان برگزار می‌شد او که دانش‌آموز بود و امتحان و مسابقه می‌داد مسئولان دبیرستان او را رئیس هیأت داوران می‌کردند!
هرگز فراموش نمی‌کنم که در اوایل جنگ تحمیلی، دو برادر از یک خانواده که در همسایگی منزل «قیصر» بودند، به شهادت رسیدند و او چهره آنها را نقاشی کرد آن هم به طور هم ‌زمان! با دو دست بر روی دو بوم نقاشی تصویر آنها را کشید و چه زیبا و شگفت‌انگیز بودند!

«قیصر»، درکنار جوانان انقلابی
در اوایل سال 1357 به همراه آقای دکتر «محمدرضا مخبر دزفولی» در رشته دامپزشکی در دانشگاه تهران پذیرفته شد که به درگیری‌های انقلاب اسلامی انجامید. دانشگاه ها تعطیل شد و او به دزفول بازگشت و به همراه دوستانش در دزفول و شوشتر و گتوند در فعالیت‌های انقلابی و پخش و تهیه اعلامیه‌های ضدرژیم، برگزاری تجمعات و اعتراضات، پیشتاز بود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، دوباره به تهران و دانشگاه برگشت که به انقلاب فرهنگی و تعطیلات دانشگاه برخورد کرد.
در سال 1358 و تسخیر سفارت آمریکا در ایران که عنوان «لانه جاسوسی» را گرفت، «قیصر» از دانشجویان مؤثر و فعال آن حماسه بزرگ بود که در آن موضوع، ضربه مهلکی به استکبار و آمریکا زده شد. «قیصر» در کنار دوستانش از جمله دکتر «نوروزی»، دکتر «فخرایی»، دکتر «پوررضاییان» و مهندس «مشکی‌زاده» از افرادی بود که در تهیه شعارها و اشعار و نیز اجرای برنامه‌ها و صدور برخی از بیانیه‌های این جریان بسیار فعال بود و در کنار دانشجویان مسلمان پیرو خط امام، آنجا را به محلی برای رسوایی آمریکا تبدیل کردند.

«قیصر»! فقط ادبیات فارسی بخوان
پس از باز شدن دانشگاه‌ها، رشته خود را به جامعه‌شناسی تغییر داد و مدت سه چهار سالی جامعه‌شناسی خواند تا آن‌که در سال 63 به ادبیات فارسی تغییر رشته داد. روزی او را رو به‌روی دانشگاه تهران دیدم و گفتم: «قیصر» جان! تو فقط باید ادبیات فارسی بخوانی آن هم نه لیسانس یا فوق لیسانس بلکه باید تا درجه دکترا بروی و من منتظر روزی هستم که تو پایان‌نامه دکتری خود را برایم بفرستی. او همین کار را هم کرد و در کنار فعالیت‌های انقلابی، سیاسی و اجتماعی خود، به تحصیل پرداخت. در آن سال‌ها همچنان با هم در ارتباط بودیم تا پایان‌نامه دکترای ادبیات خود را برایم فرستاد و من بسیار خوشحال شدم و به او افتخار کردم.

در کنار رزمندگان
«قیصر» در میان آن تعداد دانش‌آموز واقعا موجب سربلندی من و تمام آن دانش‌آموزان بود و هنوز با افتخار از «قیصر» یاد می‌کنم چون در همه عرصه‌های اجتماعی چه انقلاب و چه جنگ تحمیلی، «قیصر»، پیشتاز و فعال بود مثلا در اوج جنگ، به همراه دوستان هنرمندش به جبهه‌ها می‌رفت و در سنگرها برای رزمندگان برنامه اجرا می‌کرد و به آنها روحیه می‌داد.

«قیصر»مان کم کم آب می شود
«قیصر» را هرگاه می‌دیدم، در اوج درد و رنج و بیماری‌هایش چون می‌دانست من چقدر او را دوست دارم حال او را که می‌پرسیدم می‌گفت حالم خوب است. پس از آن تصادف غمبار که پایش هم صدمه دید و کمی می‌لنگید وقتی با من راه می‌رفت سعی می‌کرد که درست راه برود تا من متوجه نشوم.
یکی از دوستانش به نام «بهمن ابراهیمی» می‌گفت: یک هفته قبل از پروازش به من گفت که این روزها منتظر یک فاجعه بزرگ هستم.
در فروردین سال 1384 که به دانشکده ادبیات رفتم تا او را ببینم دیدم در دفتر اساتید است و به کلاس نرفته است. پرسیدم: چرا به کلاس نمی‌روی؟ پاسخ داد: متأسفانه حالم خوب نیست و گیج می‌شوم و گویا مشکل خونی دارم مثلا همین دیروز که در منزل بودم و همسرم مقداری ماش به من داد تا آنها را پاک کنم، پرسیدم چرا ماش‌ها این رنگ هستند، چرا سبز نیستند! نمی‌دانم شما که در برابرم نشسته‌اید همان کسی هستید که قبلا دیده‌ام یا نه. این عارضه منجر به دو بار عمل جراحی چشم در همان سال شد که در کنار مشکل کلیوی و دیالیز، این مشکل را هم داشت. اما «قیصر»، مناعت طبع ویژه و کم‌نظیری داشت و در برابر درخواست ما و دوستانش که: اگر مشکل مالی یا سفر به خارج از کشور برای درمان داری ما حاضریم کمک کنیم می‌گفت: نه من هیچ نیازی ندارم و از شما سپاسگزارم.

آن روز که جلسه خواستگاری را ترک کرد!
«قیصر»، شاعری مذهبی اما روشنفکر بود و انتخاب همسرش که از خانواده‌ای متدین و مذهبی است، نشانه این علاقه و تعلق او به مذهب است. به خوبی به یاد دارم که پدر همسرش، حاج‌آقا «اشراقی» که روحانی است، می‌فرمود: در روز خواستگاری که به همراه خانواده به منزل ما آمده بود، همین که صدای اذان به گوشش رسید، «قیصر» اجازه خواست و جلسه خواستگاری را ترک کرد و رفت و نمازش را خواند و برگشت. وقتی برگشت، گفتم: ما افتخار می‌کنیم شما که اینقدر مقید و مذهبی هستید داماد ما بشوید.

زندگی بدون «قیصر»، زیبا نیست
یکی از آثار مهربانی‌های «قیصر» این است که همه او را با نام «قیصر» یعنی نام کوچک می‌شناختند و می‌نامیدند و مثلا در خانواده‌ام فرزندان خودم با نام «قیصر» راحت بودند. او در خانواده ما حضوری عجیب داشت و فرزندانم هر سال که نمایشگاه کتاب برگزار می‌شد به شوق دیدن «قیصر» با من به نمایشگاه می‌آمدند و از او کتاب یادگاری می‌گرفتند و او با حوصله‌ای آمیخته با مهربانی انها را امضا می‌کرد. فرزندان من پس از پرواز او در 8 آبان 86 دیگر حوصله رفتن به نمایشگاه ندارند و می‌گویند: نمی‌توانیم به نمایشگاهی برویم که «قیصر» در آن نباشد.
«قیصر»، هیچ‌گاه قابل فراموش شدن نیست و من هنوز پس از گذشت سه سال از خبر فوت او نمی‌توانم این خبر را باور کنم و گاهی به خود می‌گویم: این خبر، دروغ است و قیصر زنده است چون «قیصر» سرا پا اخلاص و مهربانی و ادب و غیرت و معرفت و ایمان و عشق بود و اینها هیچ کدام نمی‌میرد پس «قیصر» زنده است.
من و همه دوستان و همکلاسی‌های او که اکنون هر کدام پست و مقام و کرسی دانشگاهی دارند و برخی از آنها در خارج از کشور هستند و هنوز با هم ارتباط داریم، وقتی با هم تماس می‌گیریم، شاه‌بیت سخنان ما این است که «قیصر» زنده است. اگرچه دلمان برای آنهمه مهر و محبت‌ او تنگ شده است اما با یاد خاطرات زیبا و مخلصانه اوست که به خود آرامش می‌دهیم.